تا حالا به چوپاپانان نرفته بودم و به قول قدیمی ها به چشم خریداربه آن نگاه نکرده بودم.
م
مدیرکل مدیریت بحران استانداری اصفهان گفت: وقوع تندباد و طوفان در مناطق شرقی استان از صبح امروز آغاز شده و در چوپانان این گرد و غبار با پدیده طوفان سرخ به وقوع پیوسته است.
منصور شیشهفروش افزود:جنس خاک در آن منطقه به صورت رس است گرد و غبار با ذرات خاک توام میشود و باعث ایجاد چنین طوفانهایی میشود
نظریه های دیگر در باره علل سرخ بودن توفان
علت باد سرخ چوپانان نمی تواند خاک رس قرمز باشد اولا چنین خاک قرمزی د ر منطقه چوپانان وجود ندارد و ثانیاً خیز ش گرد و خاک از روی ریگ جن است که ر یگ جن بیشتر زرد رنگ است
شاید علت معلق شدن ذرات ریز در هوا و برخورد با نور خورشید است که این برخورد نور به رنگ سرخ می شود
البته بیشتر اوقات این نوع توفان ها در چوپانان تیره رنگ است که مردم می گویند باد سیاه آمد
آقای صمیمی نوشت:
درودبرشما، بله دراطراف چوپانان رملهای گریز پایی هستند که باوجود تندبادها درهوامعلق میشوند وخاک اطراف چوپانان سرخ نیست ، این کوههای اطراف هستند که سرخ هستند. ماسه ها زمانی که درهوامعلق شوند هوازردمیشود ودرصورتیکه اسیر توفانهای باسرعت بالامثلا 100کیلومتر شوند حجمشان بیشتر ودرپشت پرتو خورشید برنگ قرمز درمیآیند. انشاله که مفهوم رابدرستی ادا کرده باشم اگر پاسخ علمی تری باشد ازدوستان میشنویم. باسپاس
آقای جلال نوشت:
با سلام
ذکر چند نکته ضروریست:
۱ ریز گردهای معلق در هوا مسیر طولانی را طی کرده بودند و صرفاً از اطراف چوپانان نبود .
۲ ریزگردهای میهمان در سطوح بالایی هوا بودند به این دلیل که زمانیکه آسمان قرمز بود وزش باددبسیار ملایم و حتی بی حرکت بود
۳ ساعت قرمز شدن هوا دقیقاً ۱۲ ظهر بود و زاویه تابش خورشید بصورت عمود و در بیشترین حالت تابش بود که عبور نور از ریز گردها حکم فیلتری در برابر نور خورشید قرار گرفت و نور تجزیه شده قرمز بود
۴ طوفان سطح زمین بعد از عبور ریزگردها رسید ، که حاوی ماسه ها و خاکهای منطقه بود .
یا حق
علینقی جلال
هوا شناسی خور و بیابانک نوشت:
این را قبول دارم خاک سرخ تو منطقه انارک تا خور با این وسعت نداریم ولی تو منطقه شرق اصفهان، داریم با خشک شدن زاینده زمینهای کشاورزی و تالاب گاوخونی خشک شده این مناطق دارای خاک رس هستند می تواند یکی از دلایل همین باشد ذرات غبار مسافت 4000 کیلومتر ی را طی می کنند پس می تواند از این منطقه باشد حال چرا تو انارک یا تو خور به این شکل نبود ولی تو چوپانان، اردکان،.... و حتی روستاهای ابراهیم آباد و جعفرآباد به رنگ سرخ در آمد باید خیلی شرایط را در نظر گرفت، سرعت باد، جنس زمین، شاید در این مناطق سرعت باد کمی کمتر بود همین خودش باعث تراکم بیشتر ذرات شده، یا پوشش ابر و....
متاسفانه سمت باد چوپانان و خور را ندارم
اطلاعی هم ندادند ولی آمار می گوید این فصل از سال بادهای شدید ما از سمت غرب تا شمال غرب هس البته این برای خور هس، نایین هم بادهای شدیدش حدودا از همین سمت هس البته جنوب غرب تا غرب،
چوپانان را ندارم
khoormeteo
نویسنده: محمود همایونی
با عرض سلام
عبدالحسین بچه خوب چوپانان که مدتهاست مایل بودم خاطره زیبایی را که با ایشان داشتم تحریر کنم ولی هر بار به عللی این خواسته ام عملی نشد .عبدالحسین بچه ای با مرام و مهربان و صبور و فوق العاده خوش معاشرت که از همان ابتدای آشنایی در دلم جای گرفت .دوران تحصیل مقطع راهنمایی مدرسه ما همان مدرسه راهنمایی بالا بود .امتحان ریاضی داشتیم و معلم ریاضی مان مرحوم عمیدی بود .او علیرغم ظاهری خشن قلبی مهربان داشت که دلسوانه درس میداد بنده در درس ریاضی خیلی ضعیف بودم و علاقه ای به این درس نداشتم به این دلیل نمره من از 5 و 4 بالاتر نمیرفت .بهرحال در زمین والیبال بطور منظم نشستیم و امتحان شروع شد پشت سر من عبدالحسین بود و او در ریاضی استعداد داشت و قوی بود . به سؤالها که نگاه کردم دیدم تقریبا جواب هیچکدام را نمیدانم جز یکی دو تا .با انگشت به عبدالحسین اشاره میکردم که مثلا جواب سؤال پنج چیه؟و او در کاغذ مینوشت و بسمت من پرت میکرد خلاصه هفت و هشت نمره کمک کرد هنگامیکه ورقهای امتحانی تصحیح شده را دادن نمره من یازده و نیم شده بود که این بیسابقه بود .مرحوم عمیدی مرا که دید گفت آی بزچرون چه کلکی سوار کردی و این نمره را گرفتی؟با وجود اینکه همه بشدت از مرحوم میترسیدیم اما عبدالحسین با شهامتی بینظیر جوابها را بمن رساند .امیدوارم این دوست خوبم همیشه خوش و خوب در کنار خانواده محترم زندگی را سپری کند و غم و اندوه هرگز راهی برای ورود به دلشان نداشته باشد .از مخاطبان عزیز میخواهم اگر قشنگ و شایسته ننوشتم مرا ببخشایند چرا که نه حوصله و نه توان یاریگر نبودن و نیستن . از عبدالحسین عزیز نیز امید دارم حقیر را ببخشند اگر بدون اجازه ازو نام بردم .
ارادتمند م . حسرت .پاییز 1400 یزد
هنگامیکه آن اتفاق تلخ افتاد غم و اندوه فضای روستا را فرا گرفت در مدتی طولانی کسی شادی نکرد و همه مردم در بهت این حادثه زانوی غم در بغل داشتن .حادثه ای وحشتناک بوقوع پیوسته بود که دل مردم را بدرد آورده بود .بعضی از حوادث در محیط کوچک قادر است تا سالها در اذهان باقی بماند و از یادها نرود .در آنزمان بعلت جوان بودن اهالی یا هر دلیل دیگر مرگ و میر کم بود و حوادث و اتفاقات اندک .برای همین در چنین روزهایی ما بچهها که سن و سالی نداشتیم بشدت میترسیدیم و شبها در اضطراب و وحشت بخواب میرفتیم معمولا از نقاط تاریک و از تنها بودن هراس داشتیم در خاطرم مانده که شبها پشت بام میرفتیم و هنگام خواب بین ما اعضای خانواده دعوا بود برای اینکه کنار مادر باشیم .بهرصورت تا چندین روز این حالت حاکم بر محیط خانواده بود .آنروز غم انگیز با چند تن از دوستان هم سن و سال برای خوردن توت به دشت رفته بودیم نزدیک به اذان ظهر در راه بازگشت به خانه ناگهان دیدم کامیونی چهارراه دشت توقف کرد .پشت سر ما کشاورزان و زارعان بعد از یک نیمروز پر تلاش بسوی خانه در حرکت بودن .بیاد دارم که فصل درو گندم یا جو بود .همه ما میدانیم که فصل برداشت محصول جو و گندم بسیار پر زحمت و کمرشکن بود که کشاورزان عزیزمان را از پا می انداخت و حال که این اتفاق افتاده بود بطور حقیقی همه را متأثر ساخته بود و با وحشت و تردید از یکدیگر میپرسیدن آیا اتفاقی افتاده ؟در آن سالها روستا فاقد مرده شورخانه بود و میت را در ابتدای خیابان دشت بروی دو لخته سنگ که بروی جوی آب در دو طرف خیابان کار گذاشته بود غسل میدادن .هنگامیکه کامیون سیاهرنگ چهار راه دشت ایستاد و بطرف خیابان دشت دنده عقب گرفت به دلم برات شد که اتفاقی بس غم انگیز رخ داده است .آنروزهای غمین گذشت آنروزهای تلخ گذشت و این تلخی تا مدت زیادی بر فضای روستا حاکم بود .
ارادتمند م . حسرت پاییز 400 .یزد
وقتی دست چپم ممنوع شد
نوشته : رضا قوامزاده
خاطرات دوران دبستان و چپ دست بودن من.کلاس اول را در دبستان ستوده چوپانان شروع کردم هر روز صبح در حیاط مدرسه صف میکشیدیم و بعد از قرائت قرآن و سرود نوبت به تنبیه کردن دانشآموزان میشد که روز قبل نافرمانی کردن و یا در خیابان پرسه زده بودن که نام آنها توسط مبصرین یادداشت و تحویل مدیر و تنبیههات با چوب شروع میشد برای ما کلاس اولیها زمان تنبیه وحشتناک بود معمولا برادرم پرویز خیلی شیطنت داشت به همراه دو سه نفر دیگر جز اسامی تنبیه شدههای هر روز بودن و من بخاطر حس برادری گریه میکردم موی سر هم باید ته چین و در غیر اینصورت تنبیه داشت. درس کلاسمان از لوحها کم کم به بابا آب داد رسید و نوشتن من هم با حالت نقاشی بابا آب داد شروع میشد و همراه با تکالیف هر شب. موقع تعطیل شدن مدرسه باید با صف از مدرسه خارج میشدیم و طول خیابان را با صف به سمت خانه میرفتیم و موقعی که نزدیک خانه میشدیم با اجازه گرفتن از مبصر از صف بیرون میآمدیم. نزدیک به تعطیلات عید نوروز شده بود و ما بیشتر کتاب فارسی را خوانده بودیم و تا صد هم عدد مینوشتیم برای ایام تعطیلی عید از اول کتاب تا چند درس به آخر مانده همراه با چند مرتبه تا صد تکلیف نوشتاری میدادن که در طول دو سه روز همه را انجام میدادیم و بقیه تعطیلات را بیخیال درس بودیم و با پول عیدیمان در کنار مغازه اقا رسول و کربلا حسن اوقات میگذراندیم، تعطیلات عید به پایان و شروع مدارس و بعد مدتی تعطیلات تابستانی . مهر ماه جدید از راه رسید و زنگ مدارس بصدا در آمد و شروع کلاس دوم، به نیمههای سال تحصیلی رسیده بودیم خانم معلم برای زایمان رفتن و آقا معلم جدیدوارد کلاسمان شد بعد از درس دادن نوبت به املا نوشتن شد و من هم طبق معمول مشغول نوشتن که ناگاه خط کش معلم بر روی انگشتان کوچک من خورد گفت باید با دست راست بنویسی من تا آن زمان فرق چپ و راست نوشتن را نمیدانستم و مداد را با دست راست گرفتم که اصلا نمیتوانستم بنویسم و دور از چشم او با چپ مینوشتم، معلم فکر میکرد من به حرفش اهمیت نمیدهم و تنبیههای سختر او شروع شد و به محض اینکه با دست چپ مینوشتم با خطکش به روی انگشتان کوچک من میکوبید، به هر حال موضوع جدی شده بود و یک روز از پشت نیمکت بیرونم آورد و با شلاق من را تنبیه کرد. در ذهن کودکانه من نرفتن به مدرسه شکل گرفته بود و مدرسه برایم غول شده بود به هر حال دیگر باید تسلیم و با دست راست مینوشتم تا از کتک خوردن در امان باشم ولی این ختم ماجرا نبود سرعت نوشتنم خیلی کند و خرچنگ قورباغهای مینوشتم و موقع دیکته نوشتن عقب میماندم و نمره دیکتهام تک میشد. که تک شدن هم تنبیه داشت. تحت هر شرایطی کتک خوردن جز سهمیه هر روز من شده بود دیگه نوشتن من با دست راست شد با خط بسیار بد که گاهی هنوز خودم خطم را نمیتوانم بخوانم و در ایام سربازی که نامه مینوشتم پدرم میگفت باید خودت نامه را بخوانی. اکنون بجز نوشتن بقیه کارها را با دست چپ انجام میدهم.
دیگر در این مدت دست چپ بودن برایم مشکلساز نشد تا اینکه سال شصت رفتم سربازی. دوره آموزشی رو به پایان بود. رفتیم میدان تیر برای تیر اندازی با تفنگ ژ ۳ مقابل سیبل اسلحه بدست دراز کش بودیم که یکهو احساس کردم لگدی محکم به قسمت پهلوی من خورد و گفت احمق تفنگ را به دست راست میگیرن برای تیر اندازی، سر گروهبان میدان تیر بود من برای لحظهای بدست راست گرفتم و همینکه دور شد با دست چپ تیراندازی کردم. اینجا فقط با یک لگد خوردن به خیر گذشت و تمام شد، رفتیم جبهه آموزش پرتاب نارنجک داشتیم دوستان پرتاب را انجام دادند و به محض پرتاب چند قدمی به عقب فرار و دراز کش میشدیم نوبت پرتاب من شد ضامن نارنجک را کشیدم قبل پرتاب همه به عقب فرار کردن گویا از پرتاب با دست چپ ترسیده بودن فاصله پرتاب من از همه بیشتر بود، این خاطرات را به قلم کشیدم که بدانید زمانی با دست چپ نوشتن تقریبا جرم حساب میشد.
رضا قوام. به مناسبت روز چپ دستها
نوشته: م- حسرت
اواسط کوچه بودم که با چهره خسته او روبرو شدم که بسمت خونه میرفت با وجود خستگی زیاد مثل همیشه لبخندی بر لب داشت در دلم او را تحسین میکردم که در مقابل فشار زندگی و تلاش شبانه روزی مانندو کوهی استوار و با صلابت گام میزد اینچنین مردانی مدار معمولی و رایج دنیوی را تغییر داده بودن زیرا انسان ساعات مشخصی قادر هستن کار کنن اما این مردان بر واژه گانی همچون خستگی و ناتوانی خط بطلان کشیده بودن. فورأ به او سلام دادم و خسته نباشی گفتم و او با مهربانی پاسخ داد.گفتم امروز خیلی هوا گرم هس گفت ما از هوا گرم تریم و گرما در مقابل ما زانو زده است اندک اندک از او دور شدم اما جواب قشنگ او ذهنم را تسخیر کرده بود. براستی آنان در مقابل تلاش و کوشش آنچنان ورزیده بودن که واژه استراحت برایشان مفهومی نداشت آنان به طور واقعی با کار عجین بودن و مهربانی و اخلاق نیک شان تحت تأثیر خستگی به خلق و خوی نامهربانی گرایشی نداشت دریغا که این مردان بزرگ رفتن و با این دنیای انباشته از نیرنگ وداع کردن. افسوس که وجود این مردان را باید در تخیلات خویش جستجو کنیم این مرد بزرگ نامش مرحوم حسینعلی مراد بود.
ارادتمند م . حسرت بهار ۱۴۰۰ چوپانان
مادرم کجایی
نوشته : م - حسرت
باز هم دلم گرفته باز هم دلتنگی باز هم بیقراری و اشکهایی که مخفیانه در بستر گونه هایم جاری گردیده باز هم استمرار احساساتی که زجرم میدهد و هرگز مرا سبک نمیسازد بی اختیار بسویی میروم که دلم امر میکند به سرزمینی که ساکنانش آنجا آرمیده اند ای وای بر من چه عزیزانی که به این دیار کوچ کردن وه چه کبوترانی که در آخرین پرواز در اینجا فرود آمدن و با پروازی دوباره بدرود گفتند. آرامگاهش را جستجو میکنم و سر بر آن میگذارم. مادرم کجا رفتی؟ مادر کجایی؟ به کدامین دیار سفر کردی که برگشتی نیست اینجا ساکنانش چه کسانی هستن که تو را از من ربودن و اینک دیدن و رجعتت برایم آرزوییست محال. اب وای من بعداز رفتنت ای مادر شانه ای نبود که سر بر آن گذارم و بگریم از جور روزگار. بعد از تو مونسی نبود که سفره دلم را بگشایم و از تنهاییها از بی وفایی و از آرزوهایم بگویم مادر هنگامیکه تو رفتی همش فریاد بود و فغان بود و اشک و ماتم. بعداز رفتن تو در ظلمات زندگی هیچ چراغی افروخته نگشت و هیچ دهانی به آواز گشوده نگشت چرا که نومیدی چون ابری بر زندگی سایه افکند و اگر بارانی بود چیزی جز بارش اشکهایم نبود. مادر کاش بودی و باز هم در سکوت و تنهایی شعر حافظ را میخواندی شرابی تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش. . . که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش. مادر کدامین گل را ببویم که هیچ گلی بوی تو را ندارد به کدامین سو روم که یکبار دیگر فقط یکبار دیگر تو را ببینم به کدامین صدا گوش دهم که هیچ صدایی صدای آرامبخش و شورانگیز تو نیست. مادر مرا صدا کن که سخت دلتنگم مرا بسوی خود بخوان که شوق دیدنت مرا کشت. مادر کجایی؟
اسفندماه ۹۹.یزد. م . حسرت