چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

‍ ‍ آفرین چوپانان!

آفرین چوپانان!

تا حالا به چوپاپانان نرفته بودم و به قول قدیمی ها به چشم خریداربه آن نگاه نکرده بودم.
در سفر اخیر به خور به مدت نیم ساعت گشتی در آنجا زدم.
راستش را بخواهید علت اشتیاقم، سروده ی چوپونون،  قصه های روزگار کودکی و ترانه های استاد محمد مستقیمی(راهی) بود، که طی سال‌های اخیر آنها را خوانده بودم و در خورنامه آورده ام.
البته آشناییم با استاد از طریق آثار ایشان در فضای مجازی بوده و تاکنون توفیق زیارتشان را نداشتم ام.

آدم وقتی داستانی می خواند، سروده ای قرائت می کند وترانه ای را با خودش زمزمه می کند و به آن دل می دهد،با سراینده هم ذات پنداری می کند. مناظر و تصاویر  در آیینه ی ضمیرش نقش می بندد.
فضای ترانه، سروده و قصه، آدم‌های قصه، کوچه پس کوچه های روستا، تصویر مکان‌ها همه و همه،مدام در خیال آدم،  ظاهر می شوند و پنهان می شوند.
گاهی به خواب آدم می آیند.
در نهایت یک آرزوی مبهم برای آدم باقی می ماند.
آیا روزی می رسد، منهم در فضای واقعی آن قصه، سروده و ترانه قرار گیرم و آن را تجربه کنم؟
حضور کوتاهم در چوپانان تحقق همین رویا بود.

خوانده بودم، چوپانان منظم ترین روستا با بافت قدیمی است.
معمولا اهالی هر منطقه، زادبوم خود را می ستایند و جمال و کمال عالم را از آن زادبوم می دانند. البته این تا حدی طبیعی است.
گمان کردم این  وصف چوپانانان هم تبلیغاتی از این دست باشد.

وقتی از فراز تپه مشرف به روستا بالا رفتم واز آنجا منظره چوپانان را دیدم از این مهندسی و نظم به قاعده به حیرت افتادم.از تماشای آن همه سازه ی زیبا وبادگیر های کهن بر فراز بامها سیر نمی شدم.

داشتن بافت کهن، معماری اصیل و میراث فرهنگی غرور انگیز و افتخار آفرین است.
ولی از آن مهم‌تر نگهداری و حفظ آنهاست از توفان  بلایا وحوادث ِ طبیعی، تاریخی و سیاسی روزگار.
در دل به این درایت و هوشمندی مردمانش آفرین گفتم:
آفرین چوپانان!

@khoornameh

علت توفان سرخ چوپانان چه بود؟

م

مدیرکل مدیریت بحران استانداری اصفهان گفت: وقوع تندباد و طوفان در مناطق شرقی استان از صبح امروز آغاز شده و در چوپانان این گرد و غبار با پدیده طوفان سرخ به وقوع پیوسته است.
منصور شیشه‌فروش افزود:جنس خاک در آن منطقه به صورت رس است گرد و غبار با ذرات خاک توام می‌شود و باعث ایجاد چنین طوفان‌هایی می‌شود

نظریه های دیگر در باره علل سرخ بودن توفان

علت باد  سرخ چوپانان نمی تواند خاک رس قرمز باشد اولا چنین خاک قرمزی د ر منطقه چوپانان وجود ندارد و ثانیاً خیز ش گرد و خاک از روی ریگ جن است که ر یگ جن بیشتر زرد رنگ است 

شاید علت معلق شدن ذرات ریز در هوا و برخورد با نور خورشید است که این برخورد نور به رنگ سرخ می شود

البته بیشتر اوقات این نوع توفان ها در چوپانان تیره رنگ است که مردم می گویند باد سیاه آمد

آقای صمیمی نوشت:

درودبرشما، بله دراطراف چوپانان رملهای گریز پایی هستند که باوجود تندبادها درهوامعلق میشوند وخاک اطراف چوپانان سرخ نیست  ، این کوههای اطراف هستند که سرخ هستند. ماسه ها زمانی که درهوامعلق شوند هوازردمیشود ودرصورتیکه اسیر توفانهای باسرعت بالامثلا 100کیلومتر شوند حجمشان بیشتر ودرپشت پرتو خورشید برنگ قرمز درمیآیند. انشاله که مفهوم رابدرستی ادا کرده باشم اگر پاسخ علمی تری باشد ازدوستان میشنویم. باسپاس

آقای جلال نوشت:

با سلام

ذکر چند نکته ضروریست:

۱ ریز گردهای معلق در هوا مسیر طولانی را طی کرده بودند و صرفاً از اطراف چوپانان نبود . 

۲ ریزگردهای میهمان در سطوح بالایی هوا بودند به این دلیل که زمانیکه آسمان قرمز بود وزش باددبسیار ملایم و حتی بی حرکت بود 

۳ ساعت قرمز شدن هوا دقیقاً ۱۲ ظهر بود و زاویه تابش خورشید بصورت عمود و در بیشترین حالت تابش بود که عبور نور از ریز گردها حکم فیلتری در برابر نور خورشید قرار گرفت و نور تجزیه شده قرمز بود

۴ طوفان سطح زمین بعد از عبور ریزگردها رسید ، که حا‌وی ماسه ها و خاکهای منطقه بود . 

یا حق

علینقی جلال

هوا شناسی خور و بیابانک نوشت:

این را قبول دارم خاک سرخ تو منطقه انارک تا خور  با این وسعت نداریم ولی تو منطقه شرق اصفهان، داریم با خشک شدن زاینده زمین‌های کشاورزی و تالاب گاوخونی خشک شده این مناطق دارای خاک رس هستند می تواند یکی از دلایل همین باشد ذرات غبار مسافت 4000 کیلومتر ی را طی می کنند پس می تواند از این منطقه باشد حال چرا تو انارک یا تو خور به این شکل نبود ولی تو چوپانان، اردکان،.... و حتی روستاهای ابراهیم آباد و جعفرآباد به رنگ سرخ در آمد باید خیلی شرایط را در نظر گرفت، سرعت باد، جنس زمین، شاید در این مناطق سرعت باد کمی کمتر بود همین خودش باعث تراکم بیشتر ذرات شده، یا پوشش ابر و....

متاسفانه سمت باد چوپانان و خور را ندارم

اطلاعی هم ندادند ولی آمار می گوید  این فصل از سال بادهای شدید ما از سمت غرب تا شمال غرب هس البته این برای خور هس، نایین هم بادهای شدیدش حدودا از همین سمت هس البته جنوب غرب تا غرب،

چوپانان را ندارم

khoormeteo

به یاد یک معلم خوب و یک دوست مهربان

نویسنده: محمود همایونی

با عرض سلام 

عبدالحسین بچه خوب چوپانان که مدتهاست مایل بودم خاطره زیبایی را که با ایشان داشتم تحریر کنم ولی هر بار به عللی این خواسته ام عملی نشد .عبدالحسین بچه ای با مرام و مهربان و صبور و فوق العاده خوش معاشرت که از همان ابتدای آشنایی در دلم جای گرفت .دوران تحصیل مقطع راهنمایی مدرسه ما همان مدرسه راهنمایی بالا بود .امتحان ریاضی داشتیم و معلم ریاضی مان مرحوم عمیدی بود .او علیرغم ظاهری خشن قلبی مهربان داشت که دلسوانه درس میداد بنده در درس ریاضی خیلی ضعیف بودم و علاقه ای به این درس نداشتم به این دلیل نمره من از 5 و 4 بالاتر نمیرفت .بهرحال در زمین والیبال بطور منظم نشستیم و امتحان شروع شد پشت سر من عبدالحسین بود و او در ریاضی استعداد داشت و قوی بود . به سؤالها که نگاه کردم دیدم تقریبا جواب هیچکدام را نمیدانم جز یکی دو تا .با انگشت به عبدالحسین اشاره میکردم که مثلا جواب سؤال پنج چیه؟و او در کاغذ مینوشت و بسمت من پرت میکرد خلاصه هفت و هشت نمره کمک کرد هنگامیکه ورقهای امتحانی تصحیح شده را دادن نمره من یازده و نیم شده بود که این بیسابقه بود .مرحوم عمیدی مرا که دید گفت آی بزچرون چه کلکی سوار کردی و این نمره را گرفتی؟با وجود اینکه همه بشدت از مرحوم میترسیدیم اما عبدالحسین با شهامتی بینظیر جوابها را بمن رساند .امیدوارم این دوست خوبم همیشه خوش و خوب در کنار خانواده محترم زندگی را سپری کند و غم و اندوه هرگز راهی برای ورود به دلشان نداشته باشد .از مخاطبان عزیز میخواهم اگر قشنگ و شایسته ننوشتم مرا ببخشایند چرا که نه حوصله و نه توان یاریگر نبودن و نیستن . از عبدالحسین عزیز نیز امید دارم حقیر را ببخشند اگر بدون اجازه ازو نام بردم .

ارادتمند م . حسرت .پاییز 1400 یزد

خاطره یک روز تلخ


هنگامیکه آن اتفاق تلخ افتاد غم و اندوه فضای روستا را فرا گرفت در مدتی طولانی کسی شادی نکرد و همه مردم در بهت این حادثه زانوی غم در بغل داشتن .حادثه ای وحشتناک بوقوع پیوسته بود که دل مردم را بدرد آورده بود .بعضی از حوادث در محیط کوچک قادر است تا سالها در اذهان باقی بماند و از یادها نرود .در آنزمان بعلت جوان بودن اهالی یا هر دلیل دیگر مرگ و میر کم بود و حوادث و اتفاقات اندک .برای همین در چنین روزهایی ما بچه‌ها که سن و سالی نداشتیم بشدت میترسیدیم و شبها در اضطراب و وحشت بخواب میرفتیم معمولا از نقاط تاریک و از تنها بودن هراس داشتیم در خاطرم مانده که شبها پشت بام میرفتیم و هنگام خواب بین ما اعضای خانواده دعوا بود برای اینکه کنار مادر باشیم .بهرصورت تا چندین روز این حالت حاکم بر محیط خانواده بود .آنروز غم انگیز با چند تن از دوستان هم سن و سال برای خوردن توت به دشت رفته بودیم نزدیک به اذان ظهر در راه بازگشت به خانه ناگهان دیدم کامیونی چهارراه دشت توقف کرد .پشت سر ما کشاورزان و زارعان بعد از یک نیمروز پر تلاش بسوی خانه در حرکت بودن .بیاد دارم که فصل درو گندم یا جو بود .همه ما میدانیم که فصل برداشت محصول جو و گندم بسیار پر زحمت و کمرشکن بود که کشاورزان عزیزمان را از پا می انداخت و حال که این اتفاق افتاده بود بطور حقیقی همه را متأثر ساخته بود و با وحشت و تردید از یکدیگر میپرسیدن آیا اتفاقی افتاده ؟در آن سالها روستا فاقد مرده شورخانه بود و میت را در ابتدای خیابان دشت بروی دو لخته سنگ که بروی جوی آب در دو طرف خیابان کار گذاشته بود غسل میدادن .هنگامیکه کامیون سیاهرنگ چهار راه دشت ایستاد و بطرف خیابان دشت دنده عقب گرفت به دلم برات شد که اتفاقی بس غم انگیز رخ داده است .آنروزهای غمین گذشت آنروزهای تلخ گذشت و این تلخی تا مدت زیادی بر فضای روستا حاکم بود .

ارادتمند م . حسرت پاییز 400 .یزد

وقتی دست چپم ممنوع شد

وقتی دست چپم ممنوع شد 

نوشته : رضا قوامزاده

خاطرات دوران دبستان و چپ دست بودن من.کلاس اول را در دبستان ستوده چوپانان شروع کردم هر روز صبح در حیاط مدرسه صف میکشیدیم و بعد از قرائت قرآن و سرود نوبت به تنبیه کردن دانش‌آموزان میشد که روز قبل نافرمانی کردن و یا در خیابان پرسه زده بودن که نام آنها توسط مبصرین یادداشت و تحویل مدیر  و تنبیه‌هات با چوب شروع میشد برای ما کلاس اولی‌ها زمان تنبیه وحشتناک بود معمولا برادرم پرویز خیلی شیطنت داشت به همراه دو سه نفر دیگر جز اسامی تنبیه‌ شده‌های هر روز بودن و من بخاطر حس برادری گریه میکردم موی سر هم باید ته چین و در غیر اینصورت تنبیه داشت. درس کلاسمان از لوح‌ها کم کم به بابا آب داد رسید و نوشتن من هم با حالت نقاشی بابا آب داد شروع میشد و همراه با تکالیف هر شب‌. موقع تعطیل شدن مدرسه باید با صف از مدرسه خارج می‌شدیم و طول خیابان را با صف به سمت خانه میرفتیم و موقعی که نزدیک خانه میشدیم با اجازه گرفتن از مبصر از صف بیرون می‌آمدیم.  نزدیک به تعطیلات عید نوروز شده بود و ما بیشتر کتاب فارسی را خوانده بودیم و تا صد هم عدد مینوشتیم‌ برای ایام تعطیلی عید از اول کتاب تا چند درس به آخر مانده همراه با چند مرتبه تا صد تکلیف نوشتاری میدادن که در طول دو سه روز همه را انجام میدادیم و بقیه تعطیلات را بیخیال درس بودیم و با پول عیدیمان در کنار مغازه اقا رسول و کربلا حسن اوقات میگذراندیم، تعطیلات عید به پایان و شروع مدارس و  بعد مدتی تعطیلات تابستانی .  مهر ماه جدید از راه رسید و زنگ مدارس بصدا در آمد و شروع  کلاس دوم، به نیمه‌های سال تحصیلی رسیده بودیم خانم معلم برای زایمان رفتن و آقا معلم جدیدوارد کلاسمان شد بعد از درس دادن نوبت به املا نوشتن شد و من هم طبق معمول مشغول نوشتن که ناگاه خط کش معلم بر روی انگشتان کوچک من  خورد گفت باید با دست راست بنویسی من تا آن زمان فرق چپ و راست نوشتن را نمیدانستم و مداد را با دست راست گرفتم که اصلا نمی‌توانستم  بنویسم و دور از چشم او با چپ می‌نوشتم، معلم فکر می‌کرد من به حرفش اهمیت نمی‌دهم و تنبیه‌های سختر او شروع شد و به محض اینکه با دست چپ می‌نوشتم با خط‌کش به روی انگشتان کوچک من می‌کوبید، به هر حال موضوع جدی شده بود و یک روز از پشت نیمکت بیرونم آورد و با شلاق من را تنبیه کرد. در ذهن کودکانه من نرفتن به مدرسه شکل گرفته بود و مدرسه برایم غول شده بود به هر حال دیگر باید تسلیم و با دست راست می‌نوشتم تا از کتک خوردن در امان باشم ولی این ختم ماجرا نبود سرعت نوشتنم خیلی کند و خرچنگ قورباغه‌ای می‌نوشتم و موقع دیکته نوشتن عقب می‌ماندم و نمره دیکته‌ام تک می‌شد. که تک شدن هم تنبیه داشت. تحت هر شرایطی کتک خوردن جز سهمیه هر روز من شده بود دیگه نوشتن من با دست راست شد با خط بسیار بد که گاهی هنوز خودم خطم را نمی‌توانم بخوانم و در ایام سربازی که نامه می‌نوشتم  پدرم میگفت باید خودت نامه را بخوانی. اکنون بجز نوشتن بقیه کارها را با دست چپ انجام میدهم. 

دیگر در این مدت  دست چپ بودن برایم مشکل‌ساز نشد تا اینکه سال شصت رفتم سربازی. دوره آموزشی رو به پایان بود. رفتیم میدان تیر برای تیر اندازی با تفنگ ژ ۳ مقابل سیبل اسلحه بدست دراز کش بودیم که یکهو احساس کردم لگدی محکم به قسمت پهلوی من خورد و گفت احمق تفنگ را به دست راست می‌گیرن برای تیر اندازی، سر گروهبان میدان تیر بود من برای لحظه‌ای بدست راست گرفتم و همینکه دور شد با دست چپ تیراندازی کردم. اینجا فقط با یک لگد خوردن به خیر گذشت و تمام شد، رفتیم جبهه آموزش پرتاب نارنجک داشتیم دوستان پرتاب را انجام دادند و به محض پرتاب چند قدمی به عقب فرار و دراز کش می‌شدیم نوبت پرتاب من شد ضامن نارنجک را کشیدم قبل پرتاب همه به عقب فرار کردن گویا  از پرتاب با دست چپ  ترسیده بودن فاصله پرتاب من از همه بیشتر بود، این خاطرات را به قلم کشیدم که بدانید زمانی با دست چپ نوشتن تقریبا جرم حساب می‌شد.


رضا قوام. به مناسبت روز چپ دستها

به یاد حسینعلی مراد

 نوشته: م- حسرت

اواسط کوچه بودم که با چهره خسته او روبرو شدم که بسمت خونه میرفت با وجود خستگی زیاد مثل همیشه لبخندی بر لب داشت در دلم او را تحسین میکردم که در مقابل فشار زندگی و تلاش شبانه روزی مانندو کوهی استوار و با صلابت گام میزد اینچنین مردانی مدار معمولی و رایج دنیوی را تغییر داده بودن زیرا انسان ساعات مشخصی قادر هستن کار کنن اما این مردان بر واژه گانی همچون خستگی و ناتوانی خط بطلان کشیده بودن. فورأ به او سلام دادم و خسته نباشی گفتم و او با مهربانی پاسخ داد.گفتم امروز خیلی هوا گرم هس گفت ما از هوا گرم تریم و گرما در مقابل ما زانو زده است اندک اندک از او دور شدم اما جواب قشنگ او ذهنم را تسخیر کرده بود. براستی آنان در مقابل تلاش و کوشش آنچنان ورزیده بودن که واژه استراحت برایشان مفهومی نداشت آنان به طور واقعی با کار عجین بودن و مهربانی و اخلاق نیک شان تحت تأثیر خستگی به خلق و خوی نامهربانی گرایشی نداشت دریغا که این مردان بزرگ رفتن و با این دنیای انباشته از نیرنگ وداع کردن. افسوس که وجود این مردان را باید در تخیلات خویش جستجو کنیم این مرد بزرگ نامش مرحوم حسینعلی مراد بود. 

ارادتمند م  .  حسرت بهار ۱۴۰۰ چوپانان

مادرم کجایی

مادرم کجایی

نوشته : م - حسرت 

باز هم دلم گرفته باز هم دلتنگی باز هم بیقراری و اشکهایی که مخفیانه در بستر گونه هایم جاری گردیده باز هم استمرار احساساتی که زجرم میدهد و هرگز مرا سبک نمیسازد بی اختیار بسویی میروم که دلم امر میکند به سرزمینی که ساکنانش آنجا آرمیده اند ای وای بر من چه عزیزانی که به این دیار کوچ کردن وه چه کبوترانی که در آخرین پرواز در اینجا فرود آمدن و با پروازی دوباره بدرود گفتند. آرامگاهش را جستجو میکنم و سر بر آن میگذارم. مادرم کجا رفتی؟ مادر کجایی؟ به کدامین دیار سفر کردی که برگشتی نیست اینجا ساکنانش چه کسانی هستن که تو را از من ربودن و اینک دیدن و رجعتت برایم آرزوییست محال. اب وای من بعداز رفتنت ای مادر شانه ای نبود که سر بر آن گذارم و بگریم از جور روزگار. بعد از تو مونسی نبود که سفره دلم را بگشایم و از تنهاییها از بی وفایی و از آرزوهایم بگویم مادر هنگامیکه تو رفتی همش فریاد بود و فغان بود و اشک و ماتم. بعداز رفتن تو در ظلمات زندگی هیچ چراغی افروخته نگشت و هیچ دهانی به آواز گشوده نگشت چرا که نومیدی چون ابری بر زندگی سایه افکند و اگر بارانی بود چیزی جز بارش اشکهایم نبود. مادر کاش بودی و باز هم در سکوت و تنهایی شعر حافظ را میخواندی شرابی تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش.  .  .  که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش. مادر کدامین گل را ببویم که هیچ گلی بوی تو را ندارد به کدامین سو روم که یکبار دیگر فقط یکبار دیگر تو را ببینم به کدامین صدا گوش دهم که هیچ صدایی صدای آرامبخش و شورانگیز تو نیست. مادر مرا صدا کن که سخت دلتنگم مرا بسوی خود بخوان که شوق دیدنت مرا کشت. مادر کجایی؟ 

اسفندماه ۹۹.یزد. م  .  حسرت

یادی از حسین آممد


نوشته: محمود همایونی
با عرض سلام 
خسته از بیکاری بسوی خونه حرکت کردم ایام بسختی میگذشت و تقریبا برایم عذاب آور شده بود وارد خونه که شدم باز هم آوای دلنشین مادر توجه ام را جلب کرد مثل بیشتر اوقات در آشپزخونه مشغول بود و شعری را دکلمه میکرد 
دردا که درد ما به دوایی نمیرسد . . . وین کار ما به برگ و نوایی نمیرسد . راهی که میرویم به پایان نمی بریم . . . جهدی که میکنیم بجایی نمیرسد .
وارد حیاط شدم و با صدای بلند گفتم مادر چکار میکنی؟ باز داری شعر مردم را خراب میکنی؟من نمیدونستم شعر از چه شاعری بود ولی به شوخی گفتم مادر بقیه اش را چرا نمیخونی لابد بلد نیستی؟در جواب گفت حالا یا بلدم یا بلد نیستم تو چکار بکار من داری برو پی کارت ؟پسره راست راست میگرده و نمیگه باید بره سر کار . گفتم مادر کار کجا بوده تو پیدا اگر کردی سلام مرا بهش برسون .گفت چرا نمیری پیش حسین آق محمد تا دستت را جنگلبانی بند کنه؟گفتم چشم مادر شب میرم خونه شون بهش میگم .گفتم حالا اگر کاری داری انجام بدم گفت نمیخواد تو جز خرابکاری کار دیگه ای بلد نیستی .بالاخره شب شد و تنها رفتم در خونه مرحوم حسین آق محمد و در زدم در خونه مثل همه خونه ها باز بود و من حیاط را میدیدم دیری نگذشت که خود حسین اومد  سلام کردم و او با مهربونی جواب داد گفتم حسین من بیکارم میخوام کار کنم گفت خیلی خب . اینکه ناراحتی نداره فردا صبح ساعت 6 سر کوچه حسن یاور آماده باش .تشکر کردم و خوشحال رفتم خونه . صبح که رفتم جنگلبانی چند تا از دوستان دیگرم هم حضور داشتند مثل حسن خوشحال و علی رحمتی و بهنام کاظمی و و و .بالاخره در جنگلبانی چند ماهی مشغول بودم . آخ که چه دوران خوب و خوشی بود اگر چه آبیاری بوته های تاق کاری سنگین بحساب میومد ولی برای ما سخت نبود .  
ارادتمند م . حسرت .مهرماه 99 یزد

نخستین سفر من نوشته: محمد مستقیمی(راهی

نخستین سفر من
نوشته: محمد مستقیمی(راهی)

توی چوپانان مادرم غریب بود یعنی بیابانکی بود و اطرافم را اقوام پدری گرفته بودند. عمو، عمه، عموزاده و عمه‌زاده و وابستگان نسبی و سببی پدر که همه انارکی بودند با این که در خانه‌ی ما از گویش انارکی خبری نبود اما در بیرون از خانه پدرم با اقوام خود به این گویش می‌گفت و مادرم هم گرچه خویشاوند نزدیکی نداشت اما اغلب خانواده‌های رعیتی بیابانکی بودند و هر وقت با آن‌ها رو به رو می‌شد ناخودآگاه می‌زد کانال پنج و به گویش خوری به کودکی خود برمی‌گشت در نتیجه من با هر دو گویش که از عجایب خلقت است _این دو گویش در دو بخش به هم چسبیده از شهرستان نایین رواج دارد و با این که از نظر ساختار واژگانی و نحوی به نظر می‌رسد خیلی به هم نزدیک است اما به حدی متفاوت است که زبانمندان هر کدام هیچ فهمی از دیگری ندارند ظاهراً هر دو گویش از بازمانده‌های گویش پهلوی است چون نزدیکی بسیاری با گویش زردشتیان دارد، این نکته را بعدها که در یزد تحصیل می‌کردم و همکلاسی زردشتی داشتم فهمیدم تقریباً گفتار آنان برایم قابل درک بود هرچند هنوز درک چندانی از زبان‌ها و گویش‌ها نداشتم _ بماند از گفتن در هر دو گویش عاجزم اما هر دو را بخوبی می‌فهمم و باز هم بماند دور افتادم از مقصد اصلی منظورم از رفتن به این فضا بحث گویش‌ها نبود بلکه می‌خواستم بگویم که اقوام مادری در چوپانان نداشتم دریغ از یک نفر  _ بعدها یکی از پسرخاله‌هایم با با یکی از نوادگان عمویم ازدواج کرد و ما، بچه‌های مادرم، چقدر خوشحال شدیم که بالاخره ما هم خویشاوند مادری داریم_ می‌دانید که خویشاوندان مادری معمولاً به آدم نزدیکترند البته تعمیم ندارد و این پدیده به رفتار مادران برمی‌گردد. باز هم بماند هشت نه ساله بودم تابستان کلاس دوم به سوم یا شاید هم سوم به چهارم که زور شاگرد اول شدن چند ساله‌ام چربید و پدرم را در فشار یک مسافرت پنجاه کیلومتری من به چاه ملک که اغلب خویشاوندان مادریم در آن جا بودند تسلیم کرد. اولین مسافرت من بود و اولین مسافرت مستقل و تنهای من و لابد بسیار پرارزش استقلال حس غریبی است آن هم برای یک کودک هشت نه ساله. 

آن روزها در منطقه‌ی ما نه جاده‌ی مناسبی بود و نه اتومبیل چندانی در خود چوپانان به یادی من یک ریو جنگی بود مال عباس علمی که آن حادثه‌ی کذای تصادف جلوی خانه‌ی عمو میرزامهدی را به وجود آورد و خانواده‌های وابسته به این کامیونت قراضه را آواره کرد که پیش از این مفصل شرح داده‌ام و یک یک کامیون جمس یا شاید هم شورولت بنزینی بود مال محمدعلی بقایی دایی ناتنی خودم _ او دایی خواهران و برادران ناتنیم بود_ که این کامیون بنای راننده شدن اغلب بچه‌های چوپانان را گذاشت اولین افرادی که راننده شدند مثل: حسین رضا، علی‌محمد فرمانی،  جمشید عوض و اسفندیار بودند که در اصل پیش کسوتان رانندگی در چوپانان هستند که بعدها صنعتی شد و تقریباً همه‌ی کسانی را که حال درس خواندن نداشتند یا امکان مهاجرت به شهرها برای ادامه‌ی تحصیل برایشان نبود جلب کرد و چنان گسترده شد که گاهی ایام نوروز جای پارک تریلرها در خیابان‌های چوپانان نبود. 

نمی‌دانم چرا حاشیه‌ها بیشتر از متن می‌شود بله می‌گفتیم که اتومبیل یا نبود یا کم بود یکی دو تا کامیون هم اهالی فرخی داشتند و یک کامیون هم شوهر خاله‌ی خودم، حسینقلی افلاکی در چاه ملک داشت که گهگاهی باری که معمولاً ذغال بود و قاچاق هم بود و اغلب به درد سرش هم نمی‌ارزید تا اصفهان می‌بردند و در میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات گاراژ کوره پزی تحویل می‌دادند و اغلب هم گیر پلیس می‌افتادند که مثل همیشه با چند ریال رشوه خلاص می‌شدند. و یک کامیون دو کابینت جالب که ماشین پست خوانده می‌شد و هفته‌ای دو بار مسیر نایین تا خور را طی می‌کرد و تقریباً تمام بار و مسافر این مسیر بر این زبان بسته بود خاطرات زیادی از این کامیون دارم یک کابین دو ردیف صندلی داشت که بر طاق آن یک صندوق بزرگ نصب شده بود که محمولات پستی در آن نگهداری می‌شد و نراسی هم بود برای پیمانکار حمل پست و پیک پست در فصولی که داخل کابین گرم و طاقت فرسا بود و یک اتاق چوبی حمل بار درست مثل کامیون‌های اصطلاحا تک امروزی که هر نوع باری را حمل می‌کرد؛ از خوار و بار و پوشاک گرفته تا بشکه‌های نفت سفید و بنزین و معجزه این که با تمام بی‌احتیاطی در حمل کلاهای خطرناک هرگز این کامیون کذایی دچار حادثه نشد خوب طبیعی بود چون اولاً یکه تاز این جاده که چه عرض کنم این راه مالرو بود و ثانیاً لاک پشتی حرکت می‌کرد و شب و روز هم می‌رفت. بگذریم مسافرت تابستانی برایم جور شده بود و آقای نوروزی انارکی هم پیمانکار حمل پست بود یعنی همه کاره‌ی همان کامیون کذا و از طرفی دوست و شاید هم خویشاوند پدرم - پدرم با ۹۰ درصد انارکیها خویش بود به هر انارکی که می‌رسید می‌گفت: پور خاله که من ابتدا خیال می‌کردم این یک لفظ حاوی محبت است و بیان ارادت می‌کند البته کنجکاوی من جازه نداد که نپرسم و جالب این که گفت: نه پسرجان من به هر کس می‌گویم پور خاله، پسرخاله‌ی من است و بعدها که تحقیقاتی در شجره‌نامه داشتم به حقیقت این موضوع پی بردم پدرم هفت خاله داشت که پور خاله گفتنش را به هر انارکی از راه رسیده توجیه می‌کرد. برگردیم سر اصل مطلب عصر یک روز تابستانی من هشت نه ساله تحویل آقای نوروزی انارکی پیمانکار پست و پور خاله‌ی پدرم داده شدم تا در چاه ملک مرا به شوهر خاله‌ام که به نوعی هم صنف خودش بود بدهد و سوار بر کامیون کذا البته بر طاق کابین روی صندوق پست و درست در میان آقای نوروزی پیمانکار و آقا نور قاضوی پیک پست نشستم و خوشحال به راه افتادم عده زیادی هم مسافر جندقی و بیابانکی در کابین و یا روی بارها در اتاق بار کامیون بودند و هر جا کامیون به اصطلاح خودشان به ریگ می‌نشست و از رفتن باز می‌ماند مسافران به کمکش می‌شتافتند و فوری به پایین می‌پریدند -البته فقط مردان- و هل می‌دادند و گاهی هم از ورق‌های فلزی که از بشکه کهنه‌ها ساخته شده و به آن‌ها تخته آهن می‌گفتند استفاده می‌کردند یعنی آنها را زیر چرخهای کامیون می‌انداختند یا از شر ریگهای روان خلاص شده راهش ادامه دهد به هر حال تا هوا روشن بود من می‌توانستم از آن بالای کابین این فعالیت‌های تمام نشدنی را تماشا کنم و بعد هم که تاریک شد به جلوی کامیون خیره می‌شدم و حدس می‌زدم که الآن در این آب بردگی پر از ریگ شده جاده کامیون گیر می‌کند یا نه و اغلب حدسهایم هم درست از آب درمی‌آمد البته این مهارت من نبود که شدت هجوم ریگهای روان و سنگینی بار کامیون و ناتوانی موتور آن زبان بسته بود که به من کمک می‌کرد درست حدس بزنم.

نمی‌دانم چه پاسی از شب گذشته بود که به دو راهی جندق، حوض حاج علی رسیدیم.  حوض حاج علی که مجموعه‌ای از یک آب انبار و دو اتاق و یک ایوان به اضافه‌ی یک موال صحرایی که همه‌ی سرویس بهداشتی آن بود - موال صحرایی چهاردیواری کوچکی بود با دیوارهای کوتاه که اگر مردی داخل آن می‌ایستاد سرش از بیرون دیده می‌شد. در میان این اتاقک بدون سقف گودالی بود که با دو تخته سنگ چاهک کم عمق فاضلاب را به صورت سنگ توالت درمی‌آورد البته از بیرون یک راه تخلیه این چاهک به صورت دریچه‌ای تعبیه شده بود البته فاصله دو تخته سنگ همیشه مناسب برای کودکان نبود و کودکان نمی‌توانستند بر روی آن بنشینند و قضای حاجت کنند چون گشادتر از حدی بود که پاهای کوچک بچه‌ها را پذیرا باشد به همین جهت در گوشه و کنار همین اتاقک کوچک آثار جرم کودکان دیده می‌شد که موال سه راهی جندق هم شاهد چنین جرمی از من است به هر حال کامیون پست ایستاد و بعضی از مسافران از جمله من و آقای نوروزی پیاده شدیم آقای قاضوی پیاده نشد چون پیک پست بود و باید به جندق می‌رفت و محموله‌های پستی جندق را تحویل داده و برمی‌گشت من هم دلم می‌خواست به جندق هم بروم و جندق را که از دور برایم بسیار آشنا بود ببینم چون ما در چوپانان با جندقیهای بسیاری مراوده داشتیم و خیلی از همکلاسی های ما یا از جندق می‌آمدند یا جندقی الاصل بودند که با خانواده به چوپانان مهاجرت کرده بودند بیشتر برای کار پس الفت من با جندق خیلی بیشتر از آن بود که آرزو نکنم کاش من و آقای نوروزی هم همراه کامیون پست به جندق می‌رفتیم اما آقای نوروزی که هفته‌ای دو بار این مسیر را طی می‌کرد هیچ جاذبه‌ای برایش نداشت و بهتر از همه این که چند ساعت زمان رفت و بازگشت کامیون را بر بام بلند و خنک ایوان حوض حاج علی چرتی بزند و خستگی درکند مسافران چاه ملک و فرخی و خور هم ترجیح می‌دادند استراحت کنند تنها من بودم که اشتیاق کودکانه‌ام مرا برمی‌انگیخت که رنج این سفر غیر ضروری را به جان بخرم اما نه من جسارت این پیشنهاد را داشتم و نه آقای نوروزی اجازه‌ی دور شدن امانت جناب شیخ را به من می‌داد به هر حال مأیوسانه همراه دیگران به ایوان آمدیم فوراً بساط چای رو به راه شد لقمه‌ای نان و قاتق سق زدیم و چای خوردیم و بعد عده‌ای از جمله آقای نوروزی و من و بعضی از مسافران که ظاهراً با آقای نوروزی بیشتر اخت بودند به بام رفتیم و بساط مختصر خواب گستردند و همه خوابیدند جز من که شور و شوق سفر و جهانگردی و دنیا دیدن در من بیش از آن بود که فرصت را از دست بدهم و حالا که ۲۵ کیلومتر از خانه دور بودم به جای اندیشیدن به سفر و سیر و سیاحت در آسمان پر ستاره کویر که هرگز از تماشای آن سیر نمی‌شوم بگیرم بخوابم و البته دلخوری جندق نرفتن هم مزید بر علت بود ولی کودکی غلبه کرد و دم دمای صبح بود که انگار خواب مرا درربود که با نوازش آقای نوروزی آن پیرمرد خستگی ناپذیر و خوشرو و دوست داشتنی و پور خاله‌ی بابا بیدار شدم و از بام دیدم که کامیون پست بازگشته است و نیم دیگر سفر یعنی ۲۵ کیلومتر باقی‌مانده را به زودی طی خواهیم کرد و در خود نمی‌گنجیدم که چه کسانی، چه چیزهای تازه‌ای و چه جاهایی دیدنی را خواهم دید این اشتیاق کودکانه وصف ناشدنی است همین الآن که دارم تایپ می‌کنم هر لحظه خود را سرزنش می‌کنم که نه این همان حسی نیست که من داشتم این چرندیات چیست که می‌نویسی آقای نویسنده و به کودکیم حق می‌دهم که از بابت ناتوانی من در بیان حس او گلایه کند به خودم می‌گویم می‌توانم بنویسم اما به درازا می‌کشد اما می‌دانم که بهانه‌ای بیش نیست شاید واژگان قادر نیستند آن را تصویر کنند نه قطعاً نوشتنی نیست به یک اشتیاق کودکانه‌ی خود برگردید شاید بتوانید درک کنید. 

ناشتا در آن صبح تابستانی در خنکای سحرگاهان کویر سوار بر بام کامیون پست به راه افتادیم انگار ریگهای روان تمام شده بودند بله تا زرومند بیشتر نبودند بیشتر آن گیر کردنها در باغو زرمو بود چون بعد رودخانه(مسیل)نهو دیگر کامیون در ریگ گیر نکرد و دیگر آن تخته آهن ها به کار نیامد. نزدیکی های ظهر بود که به چاه ملک رسیدیم و وسط خیابان چاه ملک جلوی خانه‌ی حاج مسیب پیاده شدیم آقای قاضوی پی کار خود رفت و آقای نوروزی هم پسرکی همسن خودم را صدا زد و گفت:خانه‌ی حسینقلی افلاکی را بلدی گفت بله همین پشت است توی همین کوچه گفت: این آقا زاده را ببر و خانه‌ی خاله‌اش را نشانش بده! با خداحافظی از آقای نوروزی همراه پسرک به خانه‌ی خاله اختر رفتم و آغوش گرم و پرمحبت خاله و بچه‌هایش مرا پذیرا شدند.

محمد مستقیمی - راهی

قصه فاطمه سلطان انارکی



قصه فاطمه سلطان انارکی
نوشته: استاد حسین میرزا بیگی
یادم می آید در سالهای ۳۹و۴۰ که هنوز پایبند اهل و عیال نشده بودم با یکی دو همکار دیگر در چوپانان زندگی مشترکی داشتیم، گهگاهی پیرزنی از تبار انارکیها بنام فاطمه سلطان که خود می گفت بیش از ۷۰سال دارد، به دیدار ما می آمد. ما برای آنکه بهانه‌ای برای کمک به او داشته باشیم، از او میخواستیم برای ما فال بگیرد و یا قصه ای بگوید. آن خدابیامرز هم فقط یک قصه در حافظه داشت که برای ما تکراری شده بود. او قصه اش را با زبان محلی انارکی اینگونه تعریف میکرد:.
«ایکی بی ایکی نَبی، غیر از خیدا هیشْکی نَبی، سالی وَرفُ وارینُ سَرما وُ یَخی بی، تو کِیا هیچی نَبی، کَتَه ها خالی از گِندُمُ یَه بی، نَه جُلییُ پِلاسی، نَه کیلَکُ نَه تیرینی، نَه پِی، نَه مای، نَه عامَه اُ نَه خالَه، فَقَط یَک ماجونو بی ای جی پیرُ خیرِف بی، هِر شِو گُ رَسا قِصَه شُوات، دی جی دیجوری شُوات؛
وَرف اِیَه وارینَه اِیَه،  اِحمدَچو صِحرا شییَه،  وَشَّه وُ نالون ایشییَه،  از حُولی جِنُّ پَری،  پوس مارُش نادِرُ،  آشی وَلگُش بار دِرُ،  چِمچَه نَدارَ اوخورَه،  خُی سالی کیچَهَ اوخورَه »
ترجمه کلمات محلی قصه فوق:
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، سال برف و باران و سرما و یخ بود، در خانه‌ها هیچی نبود، ظرفهای نگهداری گندم و جو خالی بود، نه پارچه‌ای و نه لحافی، نه اجاقی و نه تنوری، نه پدری و نه مادری، نه عمه ای و نه خاله ای، فقط یک مادربزرگ آن هم پیر و خرفت که هر شب قصه میگفت، قصه ای پر از غصه و غم، آن را اینطوری میگفت:
برف و باران می آید،  احمد کوچولو به صحرا رفته،   گرسنه و خسته رفته،   از ترس جن و پری،   پوست ماری به گردن دارد،   آش برگ پخته است،   که قاشقی برای خوردن ندارد،   با تکه شکسته کوزه سفالین که در کوچه ریخته میخورد.
با تشکر فراوان از استاد فرهیخته
آقای حسین میرزابیگی نائینی
همراهان گرامی، شما میتواند خاطرات قدیمی خود و اطرافیانتان را برای ما ارسال کنید تا آنها را دربخش #خاطره در این فضا به تحریر درآوریم. 
منبع : @Naeene_Ma