چوپانان بود و من بودم و محمد بود و سه - چهار هفته ای مطالعه آزاد برای امتحانات دیپلم.
برق، تنگ غروب با غرش ژنراتور می آمد و ساعت یازده هم میرفت. یک ربع مانده به یازده با خاموش و روشن شدن، رفتنش را علامت میداد... آنگاه سکوت مطلق ده را فرا میگرفت... خیابان ها و کوچه ها خاموش، خانه ها خاموش و مردم در سکوتی دلچسب و هوایی مطبوع سر بر بالین میگذاردند و در بستر خواب و خیال و خستگی فرو میرفتند. فقط آبیاران بیدار بودند و من و محمد، که چراغ طوری را می گیراندیم و تا اذان صبح درس میخواندیم و زیاد پیش می آمد که وقتی بخود می آمدیم، خروسها از خواندن افتاده بودند و هوا روشن شده بود و ما ناگزیر نماز را لب طلایی می خواندیم. سپس سه- چهار ساعتی می خوابیدیم. حدود ده صبح از خانه بیرون میزدیم و کاری نداشتیم جز پرسه زدن در خیابان و به زندگی آرام و ساکت مردم نگاه کردن و لذت بردن از کشتزارهای دشت و تنفس هوای پاک و مطبوع بهاری که مملو از عطر گل و گیاه بود.