چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

جعفرقلی غلامرضایی، ابطحی

  جعفرقلی غلامرضایی، ابطحی

نوشته محمد مستقیمی

(جعفرقلی غلامرضایی، متخلص به ابطحی)

چند روز پیش اتفاق جالبی افتاد البته برای من جالب بود آخر جلسه ختم شادروان فاطمه عمادی دختر مرحوم رحمت‌علی و همسر محمد‌اقا عمادی طبق معمول که دیداری از خویشاوندان و دوستان آشنایان به عمل می‌آید و گاهی یک ساعتی هم ادامه دارد بیرون مجلس در پیاده‌رو مخصوصاً اگر هوا هم مساعد باشد و افراد هم مثل من بازنشسته و علاف باشند. با خاله‌زاده و دوست بسیار عزیزم محمدتقی جلالپور همراه شدم وبا هم از مجلس خارج شدیم و سلانه سلانه و گپ‌زنان به خیابان آمدیم که ناگهان محمدتقی گفت:برای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید

 

-                    راستی مدت‌هاست می‌خواستم مطلبی را برایت بگویم و هر بار تحت تأثیر دیدار به فراموشی سپرده می‌شود دیشب با اخوی محمدجعفر یادی از شما شد و یادآوری که فردا قطعاً شما را می‌بینم و با شما در میان می‌گذارم الآن هم داخل جلسه مرتب به خود یادآوری می‌کردم که گپ باعث نشود فراموش کنم.

سال‌ها پیش که در پیوال حسین حاج مهدی جلوی خانه‌ی ما(خانه میرکریم) و پشت خانه شما در حال بازی الّه بودیم زمان کودکی را می‌گویم که هر روز آن جا بازی می‌کردیم من در سوراخ دیوار خشتی خانه‌ی شما کاغذ لوله کرده‌ای را دیدم و با دقت آن را از سوراخ خشت‌ها بیرون کشیدم کاغذ به رنگ خاک شده بود اما نوشته‌هایش را می‌شد خواند چند بیت شعر بود که برای عروسی پدرت مرحوم شیخ با مادرت سروده شده بود و ماده تاریخ هم داشت البته فقط ماه، سال در آن نیست من خیلی دوست داشتم آن را از بر کردم. گفتم:

-                    الآن هم از بر هستی! گفت:

-                    بله و خواند:

شیخ ما چون که ندارد زن به فریاد آمده

قاصد و پیغام او تا قادرآباد آمده

میرهاشم خان صدریه به تعجیل تمام

قاصد و پیغام او تا طاهرآباد آمده

چون خبر دادند بر فامیل داماد و عروس

با صلاح همدگر وصلت قرارداد آمده

چهارم شهر رجب داماد با فامیل خود[1] 


با اتُمبیل سواری همچو فرهاد آمده

کوچه را و خانه را زینت دهید ای اقربا

ای حسین تبریک گو چون شیخ داماد آمده


(میرهاشم خان صدریه)

(شیخ و طاهره سال ها بعد از این عروسی)

(حسین شیخ همان که باید دامادی را به پدر تبریک بگوید)

گفت فکر می‌کنی شعر از کیست؟ گفتم:

-                    اول گمان می‌کردم در حین خواندنت که باید کار عمو جعفرقلی غلامرضایی(متخلص به ابطحی) شوهر خاله‌ام باشد اما انگار تخلص شاعر حسین است و در پایان آمده است و حتماً کار پدرت(مرحوم حسین کربلاعلی) است که ذوقی داشت و اشعاری هم از او شنیده‌ام. گفت:

-                    نه شعر را پدرم دید و گفت منظور از حسین برادر ناتنی بزرگت مرحوم حسین شیخ است و تازه این شعر قوی‌تر از کارهای پدرم است و او نگفت کار من است. گفتم:

-                    نه چندان هم قوی‌تر نیست پس قطعاً کار ابطحی است!

شعرهای ابطحی  را شنیده بودم زبانش همان بود و اول نام حسین مرا به گمان انداخت چون اطلاع داشتم که مرحوم حسین جلالپور اشعاری دارد و چند تا از آن‌ها دیده‌ام ولی شاهد دارم که خود شاعر گفته از آن من نیست پس خدا رحمت کند شوهر خاله کوچک را که تا پایان عمر با خاله دو تایی در خرابه‌های همان طاهرآبادی که درشعر آمده به قول خودش مثل دو تا جغد زندگی کردند و هر دو هم در همان خرابه‌ها از دار دنیا رفتند خدایشان رحمت کناد!

و خاطره‌ای از آقای ابطحی که چون در ریگزار زندگی می‌کرد این تخلص را برگزیده بود به معنای «ریگی» و صد افسوس که آثارش را نه خود گردآوری کرد و نه فرزندان خلفش:

گمان می‌کنم سالی از دهه‌ی پنجاه بود که تنها به دیدار خاله و عمو جعفرقلی غلامرضایی به همان طاهرآباد رفته بودم این زن و شوهر باحال که سال‌های سال با هم زیسته بودند و فرزندان زیادی بزرگ کرده و اکنون تنها و دو تایی در خرابه زندگی می‌کردند خیلی باصفا بودند. مرتب به هم قر می‌زدند و من می‌فهمیدم که همین قر زدن‌های پیاپی است که آن دو را دلتنگ نمی‌کند. خاله در حال پختن خاگینه‌ای بود که عمو جعفرقلی گفت:

-                    الان خاله‌ات برایمان خاگینه‌ای می‌پزد که به قول خودش اندازه‌ی تاپه شتر است و با شیره‌ی خرما برایمان می‌آورد. و همان طور مرتب به خاله قر می‌زد و ضمنآ حافظ هم می‌خواند و ناگهان صدا زد:

-                    کوچک «کنف» یعنی چه و اضافه کرد:

-                    سال‌هاست با خاله‌ات زندگی می‌کنم اما نتونستم یک لغت یادش بدهم. و خاله جواب داد:

-                    «کنفو»!!!! یعنی کنجد. گفتم:

-                    درست می‌گوید که. گفت:

-                    البته ولی به زبان خوری من آن «کنف» را نمی‌گویم کنف توی این شعر حافظ را می‌گویم تو می‌دونی یعنی چه؟ از خیلی‌ها پرسیده‌ام هیچ کس نمی‌داند:

یارب اندر کنف سایه‌ی آن سرو بلند

گر من سوخته یک دم بنشیم چه شود. گفتم:

-          بله می‌دانم کنف یعنی: گوشه و عربی است و جمع آن هم می‌شود: اکناف. گل از گلش شکفته شد و فریاد زد:

-                    کوچک بیا ببین خواهرزاده‌ات چقدر باسواد است لغتی را که تو و هیچ کس در خاک بیابونک نمی‌دونستید اون می‌دونه و چقدر هم خوب بلده احسنت! بیار اون خاگینه را تا نوش جونش کنه که مرا از خماری چند ساله درآورد

-                    و خاگینه‌ای را که از تاپه‌ی شتر هم بزرگ‌تر بود با شیره‌ی خرما سه نفری خوردیم که هنوز هم مزه‌اش گیر دندانم مانده است. خدا همه را بیامرزاد!

(خاله کوچک)

 

محمّد مستقیمی  راهی

آذرماه 94

______________________________________________________________________________________________

[1] پنج شنبه 4 رحب 1367 قمری مطابق با  Thursday, 13 January 1948 , میلادی و, 23 اردیبهشت 1327 خورشیدی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد