بعد از ظهر، تقریبا پسین بود و دو روز مانده بود به عید، که مادرم یک سکه پنج ریالی داد دستم و گفت : "برو یک  بوته باقلا بخر و اگر هم داشت  کمی هم قصیل جو." با دوچرخه زدم  بیرون و با سرعت برق خودم را گذاشتم خیابون  دشت. در باغ باز بود و عطر گل باقلا و بوی دشت در هوای باغ موج می زد. پیرمردی خوش سیما و کوتاه قد مشغول  انجام کاری بود که با ورود من،  دست از کار کشید. کلاهی نمدی برسرداشت و دانه های عرق روی پیشانیش برق میزد. بی معطلی، در حالیکه لبخندی همه ی صورتش را پوشانده بود، بوته ای را کند و گذاشت زیر بغلم، که  بغلم را پر کرد. به در باغ رسیده بودم که شنیدم:" صبر کن قصیل هم بهت بدم." با خود گفتم خوب شد پیرمرد یادش بود.

مادر گلدان ها را آماده کرده بود. دو تا گلدان و یک لیوان را پر کرد. به قول مادر، بوته ی پدر مادر داری بود. گلدانها توی تاقچه اتاق مهمانخانه جای گرفت و لیوان، اتاق نشیمن. آویزان کردن قصیل ها کار من بود. آنها را در جای جای دالان ها  و حیاط  آویختم. مادر گفت : " خونه هر چی شسته روفته باشه، تا گلدون باقلا نیاد لب تاقچه، بوی عید نمیده."

نقل از : حرف و نقل