چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

کدخدایان دیروز و دهیاران امروز

کدخدایان دیروز و دهیاران امروز.       

  بنده اگر چه به شورای جدید نتوانستم رای بدهم اما از انتخاب شایستگان مردم بسیار خرسند شدم و احساس کردم شورای این دوره استخواندار و قدرتمند است. صدق این گفتار انتخاب منتخبین چوپانان در شورای بخش و شهرستان است... اما صد حیف که شوراهای اسلامی با تعویض دهیاران در همه ی دوره ها اجازه رشد و تعالی به انان نمیدهند. چرا... خودشان میدانند و خدایشان. ...                        میرزا اولین کدخدای چوپانان بود و با اینکه بله قربان گو هم نبود تا اخر عمر کدخدایی کرد و جالب اینکه اربابان بپاس خدمات ارزنده اش پسرش عباس را به جانشینی او برگزیدند. میرزا سالیان دراز با قدرت و درایت کدخدایی کرد.  البته انچه را من از ایشان میدانم منحصر به تعاریفی است که از بزرگان هم عصرش شنیده ام.بزرگی گفت برای میرزا ارباب و رعیت فرقی نداشتند....کدخدای قدرتمند وبا کیاست بعدی اقامحمد استادعلی بود. اوهم تا پایان عمر کدخدا بود.... کدخدایی در خانواده ایشان هم موروثی شد و عباس کدخدا جانشین پدر گردید. اما نه عباس میرزا و نه عباس کدخدا در این شغل پردردسر دوام نیاوردند. البته نه اینکه اربابان از نسل این بزرگواران خوششان نیامده باشد...نه .انان خود استعفا دادند. اربابان همواره از خرد جمعی بهره می بردند و در کلیه امور مربوط به روستا به شور می نشستند....شورای اربابان همه روزه در خیابان تشکیل می شد.بعد از کدخدایان نامدار چوپانان هیچ کدخدای قدرتمند دیگری در چوپانان پا به عرصه وجود نگذاشت.....      تا انقلاب شد و شورای اربابان  جایشان را به شورای اسلامی دادند و کدخدایان به دهیاران.  پاییز 1400. ارادتمند مهدی افضل

دمبا و تگرگ


دمبا و تگرگ 

نوشته : مهدی افضل

                    ذببح گفت. کم فروغی. به احترامش کلاه از سر برداشتم. گفت نگفتم که با سر طاست بتابی. گفتم سوژه هایم ته کشیده.       پاییز بود و چوپانان بود و هوای کم نظیرش. با کوچه های خلوت و خانه های خالی که بوی گرد و خاک میداد و کهنگی.... و بوی سکوت... و من بودم به دنبال دستمایه ای برای نوشتن.... در و دیوار. دشت و خیابان را با نگاهم می کاویدم تا شاید از اعماق تاریخ این سرزمین موضوعی درخور نگاشتن بیابم..... دشت را خالی از سبزه و غرق در خار دیدم.... بسیار تاسف خوردم..... باغهای مصفا و کوچه باغهای معطر از عطر شکوفه ها ی دیروز کجا و ویرانه های پر از خس و خاشاک امروز کجا.      وقتی به خیالم مجال جولان میدادم و صاحبخانه ها و زارعین فقیدی را که دشت به همتشان گلستان می شد را بخاطر می اوردم همه چیز دلتنگ کننده بود و بغض اور.                             یکی گفت. چوپانان بی نوروز شد و قبل از انکه من شعر . ز محرم که گذشتی بودت ماه صفر.      دو ربیع و دو جمادی ز پی یکدیگر .    رجب است از پی شعبان رمضان و شوال.     پس ذیقعده و ذیحجه شده سال تمام.    را مرور کنم و ایام سوگواری را برای نوروز بیابم.  گفت. زیاد به مغزت فشار نیاور . نوروز براتی را گفتم نه نوزوز باستانی. ان کس که تعارفش به خرد و کلان. زن و مرد این بود. غصه نخور هر وقت انشالله مردی من یک قبر گل و گشاد برایت می کنم.      فوت کرده بود .انا للاه و انا الیه راجعون.....


جمعیت زیادی متوفی را تشییع کردند و من در خیل تشییع کنندگان که در محوطه غسالخانه گرد امده بودند و فریاد عزا از طایفه نسوان بلند بود.... به چوپانان نگاه میکردم. منظره چشم نوازی داشت. خدایشان بیامرزد معماران این روستا را. براستی همه چیز همانند مهره های یک پازل در جای خود قرار دارند... ایا برای قبرستان به غیر از محل فعلی جای مناسبتری میتوان برایش متصور بود...      یکی گفت. چوپانانی ها از مرده میترسیدند و به همین دلیل قبرستان را دور از ابادی قرار دادند.... یاد نقل قولی این باور را برایم تقویت کرد.   سالها پیش همسر یکی از اربابان که قصد خرید خانه ای در اصفهان داشت . اولین و مهمترین شرطش این بود خانه باید در محلی باشد که از پشت بامش تخت فولاد پیدا نباشد... اما خوش باورانه است که انتخاب این محل ناشی از ترس باشد...                               گرفتار این افکار بودم که دایره المعارف چوپانان .حاج عباس کنارم نشست.... اندیشه اش پرکشید و گذشته های دور. را که کمابیش در تاریکی زمان گم شده بودند کاوید و اینگونه بخاطر

 اورد..... بیاد می اورم اولین کسی که در چوپانان فوت کرد . غریبه بود. من هفت.هشت ساله بودم. چوپانان هنوز قبرستان نداشت. میت را روی تخته سنگی که روی جوی اول خیابان دشت قرار داشت غسل دادند. شورای اربابان تشکیل شد. دستور جلسه تعیین محل قبرستان بود... یکی دهنه شغالو را پیشنهاد داد. حاج محمد بزرگ گفت.انجا خطر سیل دارد. دیگری محل زیارتگاه . امامزاده فعلی.  را پیشنهاد داد. حاج محمد گفت. انجا هم سربالاست و هم زمانیکه باد از شمال بوزد .از روی مردگان بروی زندگان میوزد. و ادامه داد من پاتلو .محل فعلی. را پیشنهاد میکنم زیرا سرازیر است و اموات هم رو به قبله تشییع میشوند. همگان پذیرفتند و اولین میت روی دست تشییع کنندگان به طرف پاتلو تشییع شد.... مرگ حق است لاالاالاالله.                      گفتم از حاج محمد بیشتر برایم بگو.... چهره پر چینش بخنده از هم گشوده شد و گفت. بزرگواری خردمند بود. بلند بالا و رشید با قلبی ریوف .... او پالتویی بلند و خوش دوخت میپوشید و کلاه شاپکا بسر میگذاشت و همه روزه طلوع افتاب را در دشت میدید و از همه ی دشت بازدید میکرد و وقتی بجمع اربابان می پیوست به همه چیز دشت اگاه بود... معایب را تذکر میداد و کاستی ها را به شور میگذاشت.


راوی خوش سخن ما به اینجا که رسید ساکت شد. نگاهم کرد و وقتی دریافت که من با چه حرص و ولعی به حرفهایش گوش میدهم در اندبشه فرو رفت. به چشمانش نگاه کردم اعتماد بنفس در انها موج می زد و از چهره اش جهاندیدگی می تابید.چیزی نگذشت که چهره اش با لبخندی روشن شد و گفت. از رضا حسن برایت میگویم .... بعد از عید بود و جنگ جهانی دوم بود و قحطی شد.... ممکن بود بعضی از شترداران جسارت بخرج بدهند و بدور از چشم ژاندارمها چند بار گندم از جلگه ورزنه اصفهان بیاورند و نیمه های شب در سیلوهای مغازه داران چوپانان تخلیه و رد شتران را با بوته ای خار پاک کنند تا گزک بدست ژاندارمها نیفتد ....... گرسنگی بیداد میکرد. مردم برای سیر کردن شکمشان


به یونجه و مورچه و پرپولوک و سلم روی اوردند. با سه قسمت از اینایی که گفتم و یک قسمت ارد جو خمیر میکردند و نان می پختند و با ان شکمشان را سیر میکردند..... بودند کسانیکه شبها سنگ به شکمشان می بستند.... به هر جان کندنی روزها گذشت تا اینکه خوشههای جو مغزدار شد.... دشت قرق شد و مردم از مورچه و یونجه محروم شدند.روزگار به سختی میگذشت...... روزی رضا حسن با دیدن جوان همسایه اش که برای چیدن دسته ای یونجه به دشت رفته بود و دست خالی برگردانده شده بود. با مایه ای مهیا به تمنا و شاید خروشی فروخورده نزد اربابش میر سید علی رفت وگفت ِ ارباب گرسنگی رس مردم را کشیده. مردم برای سد جوع بیابان را از تل جنگا تا کوچه زرومند و از گود افغان تا چاه غیب. هر انچه دندانگیر بود و خوردنی صاف کردند و اکنون هیچ چیز برای خوردن ندارند. می خواهم سهم مرا از زمینهای جو جدا کنید تا در اختیار مردم قرار دهم. تاهرکس میخواهد دمبا کند. اگر قرار است از گرسنگی بمیریم همه با هم بمیریم. میرسید علی با قبول پیشنهادش او را نزد حاج محمد میفرستد. در این بین میرکریم که نوجوانی کم سن و سال بود میگوید سهم مرا هم در اختیار مردم قرار دهید. حاج محمد با شنیدن حرفهای رضا حسن. بند خود را ازاد میکند و به تبعیت از او دیگر مالکان... و اینگونه دشتبانهای کمکی از دشت فراخوانده میشوند و قرق از دشت برداشته میشود به این شرط.   چیدن خوشه های جو برای درست کردن دمبا ازاد است و حلال. اما درست کردن ارد اسِرک ممنوع است و حرام.... چیزی نگذشت شاید کمتر از یک هفته دقیقا 33 روز بعد از عید بود که چند پشته ابر سیاه که در افق شناور بودند مجتمع شدند و ناگهان تگرگ باریدن گرفت45 سانتیمتر تگرگ بارید رورواو ها پرشد. تگرگهایی به اندازه یک گردو. یکی از انها پیشانی مرا شکست. هیچکس فکر نمیکرد در دشت بوته ای سر پا باشد. اما کار خدا دشت خشک بود. پایه از روی کوه دشت امده بود و از روی کوه اره دره ای رفته بود بی انکه صدای پایش را دشت شنیده باشد...... حاج عباس نفس بلندی کشید و گفت پاداش کار خیر اربابان همانند چتری از محصولات دشت محافظت کرد.... اینهم خدا شناسی و ادامه داد اگر نمیتوانی برای فرزندانت ملکی باقی بگذاری سعی کن شاید نام نیکی بتوانی.   مهدی افضل فروردین 98

من آخرش از محمد شیخ شکایت میکنم



من آخرش از محمد شیخ شکایت میکنم
نوشته: مهدی افضل
نقل از وبلاگ حرف و نقل

گفت: این چوپنون چی داره که اینقدر بالا پایینش میندازید و حلوا حلواش میکنید. برای یک ده کوره خبرگزاری درست کردید باحاشیه چوپانان آباد ، دهستان چوپانان، دولنده و حرف و نقل و خیلیهای دیگه....کانال تلگرام که نگو، سلام چوپانان، چوپانان آباد و چند تای دیگه. همه تونم به به و چه چه می کنید که یکی یک دونه است  و تاش تو دنیا نیست و خداوند نوک پرگارش را گذاشت روی کوکولوی آسیاب و دایره هستی را کشید و اگر چوپنون نبود خلقت خداوند دچار نقصان می شد.!

گفتم: دُردونمونه میخوای بگی چه؟

گفت: سینه جلو میدید و باد به غبغب میندازید و میگید: چوپانان نگین کویر.! اینا دیگه کجای دلم بیذارم. برای صد سال عمر یک دهکوره سیصد صفحه تاریخ مینویسید. آقای میرزابیکی نایینی چوپانان درگذر زمان نوشته. آقای ابراهیمی انارکی برای چوپانان شعر میگه، آنهم نه دو بیتی و نه رباعی ، قصیده میگه. آقای رییسی صادره از فرخی برای چوپنون شعر میگه. هرسال توی روز روشن شب شعر میذارید و شاعراتونم که الا ماشالله مدح چوپنون را میگن. یکی از یکی داغتر . ملک الشعراتون را چرا نمیگی، محمد شیخ را میگم. یک شعر بلند سروده با ترجیع بند_ دیگه تنهات نمیذارم چوپنون.....شازده تازه چوپنون را بغل گرفته و مینویسه.( راهی چوپانان)

               من آخرش از این محمد شیخ شکایت میکنم       حالا ببین

گفتم: این شعر به کجای شما برخورده؟ کجاش شما را رنجونده؟

گفت: برای این شعر که نیست   اتفاقا من شعراشا دوست دارم.

گفتم: پس چه هیزم تری به شما فروخته؟    والا تا جاییکه ذهن من قد میده رفیق من بیشتر صفا پیشه است و کمتر اهل خصومت. فکری ام که چرا بعد از 65 سال دلبری ، نتونسته جایی توی دل شما پیدا کنه!

گفت درد من شجره نامه است.خدا میدونه چقدر زور زدم تا پسوند چوپنون را از فامیلم کندم.من بچه تهرونم توی نیاوران بزرگ شدم قراره فردا دکتر بشم_ درسته که چوپنون شهر آبا و اجدادیمه. مردمش هم یا چوپون بودند یا سارون.....آیا این گناهه که من نخوام روی سردر نسخه هام و مطبم چوپنون آویزون باشه ......        سیبک زیر گلو و شاهرگش برجسته تر از همیشه نمود داشتند.

گفتم پس مرا هم توی دادخواستت اضافه کن.منم شجره نامه نوشتم ... و توی دلم گفتم یارو مست تکبر و نخوته

گفت: توی کتاب که غصه ای نداره. آقا توی اینترنت گذاشته. هنوز حرف اول فامیلم را نزدم ، جد و باخواجه ام میان جلو چشم. من آخرش از این محمد شیخ شکایت میکنم...حالا ببین این حرف را با دلخوری و خشم گفت.

گفتم: دوست عزیز.....ریشه ها توی خاکند اما شاخه ها بهشون بندند. نمی تونن بند نباشند....تا جاییکه من میدانم این شجره نامه از گدار زنجیرگاه که هیچ از مرز اروپا هم گذشته..... تا حالا چهل پنجاه هزار نفر عضو داره... این بنده خدا اینهمه زحمت کشیده و تلاش کرده که هویتمان را بشناسیم تا دست از اصالتمان برنداریم....انصاف هم خوب چیزیه به خدا.

او پس از سکوتی نسبتا طولانی گفت: آخه یکی نیست به شما بگه، به چی چی این دهکوره مینازید... به تف باداش به سیاه باداش یا به جرینگ جرینگ ریگاش زیر دندوناتون.... به دم ریگ جن چسبیدید و ساز زیبای خفته کوک میکنید.

با خنده ای که زیر دندونام کوبیدمش گفتم: به همه ی اینایی که گکوک‌ مینازیم . ما مردم با باد و خاک غریبه نیستیم ، چشمهامون عادتیه. حتی سوراخهای دماغمون برای اینکه جلو گرد و خاک به ایسته پر مو تره....رفیق ما به خیابونامون مینازیم .. به بادگیرامون مینازیم به هوای پاک، آسمون صاف و مردم نازمون مینازیم . ما به خیلی چیزامون مینازیم. مشکلی هست.

با خنده ای که توی صورتش دوید گفت: حالا این جره جوونا ، یک چیزی، پیر مردا را بگو که وصیت میکنند از اون سر دنیا ببرنشون پای تلو چالشون کنند. خیال میکنن زمین وادی السلامه. من نمیدونم این چه علاقه ایه که دست از سر پیر مردهامون هم برنمیداره.. خدا شاهده اگه دروغ بگم. خودم با این گوشام از یکی شنیدم که گفت : اگر من وسط وادی السلام مُردم، اگر پای پنجره فولاد بقیع جان سپردم، اگر توی مسجد الحرام از دنیا رفتم ، وصیت می کنم مرا ببرید پا تلو چال کنید. پدر آمرزیده خیال میکنه درِ بهشت از پا تلو باز میشه....

گفتم: پ  نه پ  در جهنم باز میشه... که اگر در جهنم هم باز بشه. اینا غربتا دوست ندارن، حتی توی شهرها هم دور و بر هم زندگی میکنند..... چرا که مهرشون به ولایت و همولایتی بی حد و مرزه

نگاهم کرد ...مهربانتر از قبل و با خنده ای ته از دل، شمرده و رسا گفت: من از محمد شیخ شکایت نمیکنم. حالا خیالت راحت شد.

گفتم خیالم از همان اول راحت بود...... اندیشیدم: تب تند زود به عرق می شینه و گفتم: دوست من اگر کج اندیش نباشی و خوب فکر کنی میبینی همه چیز این ولایت زیباست . زیرا هویت ما را بما می تابانه.

او برای لحظه ای نگاهم کرد و السلام . پاینده باشید


پی نوشت: ارائه شده در شب شعر نوروز 1395

چراغ باد


نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٦/٦/٢٢
منبع:http://harfonaghl.persianblog.ir/post/42/

چوپانان    پاییز 1342 گپ و گفت دو نوجوان ده – یازده ساله

 

-         چراغ بادا کجا میبری؟

-         دود میکنه ، میبرم سید محمد جندقی درستش کنه.

-         همه ی چراغای امامزاده دود میکنه.

-         این یکی از همه نوتر بود.

-         خب که چی؟

-         میخوام بالای کوکولو امامزاده روشنش کنم.

-         اونجا که باد میزنه مندازتش پایین.

-         نه  به تیرک می بندمش.

-         تیرک از کجا میاری؟

-         تیرکش هست. با طنابش پشت امامزاده افتاده. فقط باید برم اون بالا با گچ محکمش کنم ، سوراخوش هست. پر ریگ شده بود خالیش کردم.

-         چطور میری بالاش؟

-         جا پا داره.

-         نمی ترس بیفتی؟

-         میخوابم و خودما می چسبونم بهش.

-         فایدش چیه . یک باد میاد و خاموشش میکنه.

-         من چند بار از پشت بوممون چراغای نخلکا دیدم. میخوام نخلکیا از نخلک چراغ امامزاده را ببینند.

-         نذر داری؟

-         بله

-         حالا برای چی نذر کردی؟

-         که شب جمعه بارون بیاد.

-         فهمیدم، که صبح جمعه توی ریگه گه های در خونتون چرخ سواری کنی.

-         نه از آقای هنری میترسم.

-         تا حالا شلاقشا خوردی؟

-         نه  نخوردم، نمی خوامم بخورم.

-         پس چی؟

-         می خوام صبح جمعه محمد عمادی با جیپش بره روی کوه.

-         محمد عمادی!؟

-         مگه ندیدی تا حالا؟

-         نه، ندیدم.

-         وقتی بارون بیاد ، ریگا دق میشه ، ماشینشم کمک داره، نگاه کن تا پهلوی اون سنگگه میره.

-         لاف!

-         لافم نیست. ایندفعه که بارون اومد بیا در خونه ما و ببین ..... تا دو سه روز ردش هست.

-         جیپ که جوادم داره.

-          عباس میگه:"ماشین جواد کمک نداره."

-         شایدم داره ، دلش نمی خواد بره روی کوه.

-         محمد عمادیم از راست مدرسه گازشا میگیره. اگه جلویش صاف بود تا بالای کوه می رفت.

-         ما توی خونمون گچ داریم ، بیارم امامزاده؟

-         نه ، خودم میارم . میخوای کمک کنی ،یک سطلو آب ور دار بیار.

کربلایی استاد غضنفر (عباس حسن کلانتری)


کربلایی استاد غضنفر (عباس حسن کلانتری) 

 

 

فقط خاطره ها میماند........ و خاطره سازان هرگز نمی میرند.....

 

گفت:" چرا چاییت را تلخکی می خوری؟"

گفتم:" یک قندشا لازم دارم."

-برای فردا صبحت میخوای؟

-نه برای کاکام میخوام.

برای مطالعه بقیه خاطره اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

آقا محمد قاسم

 

آقا محمد قاسم
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٥/٢/٤

 

چه بسیارند آدمهایی که تا آینده های دور از صحنه روزگار محو نخواهند شد.

 

زن :" از خر شیطون بیا پایین، مرد."

مرد :" دست بردار زن. سر صبحی اوقات مرا تلخ نکن."

زن :" امروز را دندان روی جگر بگذار. بگذار نگویند آقا محمد قاسم قُرُق را شکست. با این کارِت از چشم اربابها می اُفتی."

آقا محمد:"زن دعا کن آدم از چشم خدا نیفتد. از چشم بنده خدا اگر افتاد برمیخیزد."

زن در حالیکه جلو خر را گرفته بود :" بگذار دیگری این کار را بکند."

برای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید

 برای آگاهی از آخرین اخبار و پیوستن به کانال تلگرامی چوپانان آباد اینجا را  کلیک کنید.

ادرس ما    choopanan_abad@                                               

ادامه مطلب ...

امامقلی

نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٥/۱/٢٢

به نقل از علی امامقلی

وچه بسیارند مردانی که نامشان خاطراتی را به یاد می آورد.

در نیم چاشت یکی از روزهای خدا در چوپانان سال 1344 خورشیدی، هوا پاک بود و آسمان صاف، فقط یک لکه ابر روی کوه چفت سایه انداخته بود. آب خستگی ناپذیر در جویها روان بود و درختان توت میرزا سر توی هم کرده بودند و به هیاهوی گنجشکها و نجوای آب چشمه ی زیر پایشان گوش میداند و حیرت زده، آسیابان پیر را که آن طرف خیابان روی دو پا نشسته بود و به دیوار آسیاب تکیه داه بود و چپق می کشید و پس از هر پُک عمیقی که به نی چپق میزد، سرفه ای زنگدار از سینه اش بر میخاست و گاه سرفه های پیوسته او را در هم می پیچاند، نگاه می کردند. نسیم ملایمی می وزید....  نخلکیها در نخلک، رعیت ها در دشت و چوپانها در بیابان، همگی در تلاش معاش بودند. آنانکه در ده حضور داشتند، 

برای مطالعه بقیه مطلب اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

حاج علی آقا طاهری نژاد


حاج علی آقا طاهری نژاد
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/۱۱/٢٧

نقل از حرف ونقل

آنانکه ز ما دور ولی در دل و جانند بسیار گرامی تر از آنند که دانند
گفتیم که شاید که ندانند.......بدانند...


بی شک مخاطبین این نوشتار مسبوقند که اگر من بنا را بر معرفی و توصیف بزرگان آبادی گذاشته ام از این روست که می خواهم از خاطره ها نروند، چرا که فراموش کردن خدمت و همت این بزرگواران نه تنها ناسپاسیست بلکه بسیار غم انگیز است.... و چه شکوهمند است که انسان بتواند به بُرشی از زندگی آشنایانش ببالد. و اکنون نوبت به حاج علی آقا رسیده است که از لذت قرار گرفتن در عنوان نوشتار برخوردار گردد.
علی آقا بعد از فارغ التحصیلی از مکتب ملا، چون خوش می نوشت، میرزا کدخدای چوپانان، برای تحریر نامه هایش از او کمک می گرفت.... سختی روزگار در آن زمان به هیچکس فرصت بچگی کردن نمی داد. او هم مثل همه ی هم سن وسالهای خودش، می بایست شغلی انتخاب کند. مشاغل در آن زمان موروثی بود. ارباب زاده ارباب میشد و رعیت زاده رعیت، بنّازاده بنّا میشد و نجار زاده نجار. و به غیر از اینها که ذکر شد، شغل دیگری در این ولایت نبود. بزودی دانست که نیست آن کس که بذری بکارد و ماهها چشم براه محصولش بماند. بنّایی و نجاری هم راضیش نمی کرد. بود و بود تا کار بند آشتیان پیش آمد. کامیون عباس سلّو از کوه سفیدو برای بند سنگ می آورد. علی آقای نوجوان احساس کرد به رانندگی علاقمند است و وقت آن رسیده که بدنبال سرنوشتی بهتر برود. لذا شاگرد عباس سلّو شد. میرهاشم خان بارها از معایب شوفری ومحاسن کشاورزی برایش این گونه گفته بود:" کاشتن یک درخت کاریست خدایی. آباد کردن زمین بایر شریک شدن در عمل خلقت است. و اینکه شوفری منهای خطراتش، چشم آدم را به مرور نابینا میکند." اما او گوشش به این حرفها بدهکار نبود.زیرا هدف بزرگتری را دنبال میکرد. علی آقا میدانست ، پی سوز جایی غیر از دور خودش را روشن نمی کند. پس با علاقه بکار خود ادامه داد و خیلی زود شوفر شد و تصدیق گرفت. مدتی شوفر کامیون مهرجانیها شد و طولی نکشید خود صاحب کامیون و دفتر نمایندگی بیمه آسیا شد. آهسته- آهسته با خوش قولی و خوش حسابی اعتبارفراوانی بدست آورد و مشوق بچه های چوپانانی گردید. ضامنشان می شد و پشت سفته هایشان را هر مبلغی که بود، امضا میکرد و آنان با کمترین پولی که داشتند، صاحب کامیون می شدند. آنزمان پول گران بود و جنس ارزان. و طولی نکشید شاید کمتر از بیست سال، در هر خانه چوپانان کامیونی پارک شد.
***
روزی فکر می کنم سه سال پیش آقای حداد را دیدم. او یکی از قدیمی ترین بنگاه داران کامیون در اصفهان است. وقتی شنید که من هم ولایتی حاج علی آقا هستم، مرا در آغوش کشید و گفت:" من در طول بیش از 65 سال بنگاه داری آدمی به خوبی طاهری نژاد ندیدم. هر وقت دیدیش از جانب من او را ببوس و دقایقی برایم اینگونه سخن گفت:" هر کس که از چوپانان و آن ولایت می آمد، با هر مبلغ پولی که داشت، حاج علی آقا ضامنش میشد و سفته هایش را امضا میکرد... روزی به او گفتم: نمیترسی از اینهمه ضمانت!؟ فردا اگر سفته هایشان واخواست بشود؟" گفت:" هرگز. چرا که من همولایتی هایم را خوب می شناسم. همه ی آنان سخت کوش، خوش قول، صادق، ساده، بی هیچ چشمداشتی به مال دیگران و به معنای حقیقی روستایی هستند." و پس از مکثی کوتاه ادامه داد:" آقای افضل من نصف شجاعت حاجی را نداشتم و تا کنون سه بار ورشکست شده ام و ضمانتها مرا به خاک سیاه نشاند." واین پسر حداد بود که گفت:" دو بار هم سکته کرده." گفتم:" فرق شهری و دهاتی همین است. شما به شهریها اعتماد کردید. حاج علی آقا به دهاتیها و آنهم از جنس چوپانانی. ما مردمی بی شیله پیله هستیم. کار ما روستاییها مثل روز روشن است. خودمان را نمی توانیم قایم کنیم. ما مثل همه چیز در بیابان پیداییم و مثل کوچه های دهمان راستیم، اما شهریها مثل کوچه پس کوچه های شهر، پیچ و واپیچ دارند." آقای حداد با سر حرف مرا تصدیق کرد و گفت:" آقای طاهری نژاد خیلی ها را ماشین دار کرد." گفتم:" و دعای خیر مردم فراوانی را با خود دارد. و در اعماق قلب انسانهای زیادی عزیز است.

سالها پیش روزی ازجمشید عوض(یاوری) شنیدم که به حاج علی آقا می گفت:" حاجی، هم کول و بالاهای تو صد تا کفن پوسانده اند. اگر تو هنوز زنده ای بخاطر اینست که کار در بری مردم را می کنی. یکی تو جاده ی تون و طبس لاستیک ترکانده، بهت زنگ میزنه براش لاستیک بفرستی. دیگری پای گردنه تنگ زاغ موتور سوزانده، ازت میخواد ماشین بفرستی بکسلش بکنه و....... هزار کار دیگر."

روزی حاج علی آقا به چوپانان آمده بود. ایام نوروز بود. وقتی در خیابان راه می رفت، صف اطرافیانش که همه کامیوندار بودند، تمام عرض خیابان را پر کرده بود. اما آنچنان فروتن و به قول خودمان سر کوچک، که با من که نوجوانی ده دوازده ساله بودم، دست داد و عید مبارکی کرد. و این از آن لحظه هایی است که در ذهنم حک شده است، مثل یک تصویر، به روشنی روز اول.... ظریفی می گفت:" این صحنه آدم را به یاد میر سید علی(یکی از اربابان چوپانان) می اندازد که صف عمله و اکره اش خیابان را می بست. 
حاج علی آقا در گفتار خوش زبان است و در کردار فروتن و در پندار نیکخواه. او از آندسته آدمهاییست که بیننده بیدریغ میتواند دوستش بدارد و آنگونه مردمان کمیابی که انسان می خواهدشان.لارج و مردمدار است و به معنای واقعی کلمه آدم نازنینیست. سایه اشان مستدام.

مهدی افضل 

بهمن 94

برای آگاهی از آخرین اخبار و پیوستن به کانال تلگرامی چوپانان آباد اینجا را  کلیک کنید.
ادرس ما    choopanan_abad@                                                         


  • -
    0
    +
    0

حاج علی آقا طاهری نژاد


حاج علی آقا طاهری نژاد
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/۱۱/٢٧

نقل از حرف ونقل

آنانکه ز ما دور ولی در دل و جانند بسیار گرامی تر از آنند که دانند
گفتیم که شاید که ندانند.......بدانند...


بی شک مخاطبین این نوشتار مسبوقند که اگر من بنا را بر معرفی و توصیف بزرگان آبادی گذاشته ام از این روست که می خواهم از خاطره ها نروند، چرا که فراموش کردن خدمت و همت این بزرگواران نه تنها ناسپاسیست بلکه بسیار غم انگیز است.... و چه شکوهمند است که انسان بتواند به بُرشی از زندگی آشنایانش ببالد. و اکنون نوبت به حاج علی آقا رسیده است که از لذت قرار گرفتن در عنوان نوشتار برخوردار گردد.
علی آقا بعد از فارغ التحصیلی از مکتب ملا، چون خوش می نوشت، میرزا کدخدای چوپانان، برای تحریر نامه هایش از او کمک می گرفت.... سختی روزگار در آن زمان به هیچکس فرصت بچگی کردن نمی داد. او هم مثل همه ی هم سن وسالهای خودش، می بایست شغلی انتخاب کند. مشاغل در آن زمان موروثی بود. ارباب زاده ارباب میشد و رعیت زاده رعیت، بنّازاده بنّا میشد و نجار زاده نجار. و به غیر از اینها که ذکر شد، شغل دیگری در این ولایت نبود. بزودی دانست که نیست آن کس که بذری بکارد و ماهها چشم براه محصولش بماند. بنّایی و نجاری هم راضیش نمی کرد. بود و بود تا کار بند آشتیان پیش آمد. کامیون عباس سلّو از کوه سفیدو برای بند سنگ می آورد. علی آقای نوجوان احساس کرد به رانندگی علاقمند است و وقت آن رسیده که بدنبال سرنوشتی بهتر برود. لذا شاگرد عباس سلّو شد. میرهاشم خان بارها از معایب شوفری ومحاسن کشاورزی برایش این گونه گفته بود:" کاشتن یک درخت کاریست خدایی. آباد کردن زمین بایر شریک شدن در عمل خلقت است. و اینکه شوفری منهای خطراتش، چشم آدم را به مرور نابینا میکند." اما او گوشش به این حرفها بدهکار نبود.زیرا هدف بزرگتری را دنبال میکرد. علی آقا میدانست ، پی سوز جایی غیر از دور خودش را روشن نمی کند. پس با علاقه بکار خود ادامه داد و خیلی زود شوفر شد و تصدیق گرفت. مدتی شوفر کامیون مهرجانیها شد و طولی نکشید خود صاحب کامیون و دفتر نمایندگی بیمه آسیا شد. آهسته- آهسته با خوش قولی و خوش حسابی اعتبارفراوانی بدست آورد و مشوق بچه های چوپانانی گردید. ضامنشان می شد و پشت سفته هایشان را هر مبلغی که بود، امضا میکرد و آنان با کمترین پولی که داشتند، صاحب کامیون می شدند. آنزمان پول گران بود و جنس ارزان. و طولی نکشید شاید کمتر از بیست سال، در هر خانه چوپانان کامیونی پارک شد.
***
روزی فکر می کنم سه سال پیش آقای حداد را دیدم. او یکی از قدیمی ترین بنگاه داران کامیون در اصفهان است. وقتی شنید که من هم ولایتی حاج علی آقا هستم، مرا در آغوش کشید و گفت:" من در طول بیش از 65 سال بنگاه داری آدمی به خوبی طاهری نژاد ندیدم. هر وقت دیدیش از جانب من او را ببوس و دقایقی برایم اینگونه سخن گفت:" هر کس که از چوپانان و آن ولایت می آمد، با هر مبلغ پولی که داشت، حاج علی آقا ضامنش میشد و سفته هایش را امضا میکرد... روزی به او گفتم: نمیترسی از اینهمه ضمانت!؟ فردا اگر سفته هایشان واخواست بشود؟" گفت:" هرگز. چرا که من همولایتی هایم را خوب می شناسم. همه ی آنان سخت کوش، خوش قول، صادق، ساده، بی هیچ چشمداشتی به مال دیگران و به معنای حقیقی روستایی هستند." و پس از مکثی کوتاه ادامه داد:" آقای افضل من نصف شجاعت حاجی را نداشتم و تا کنون سه بار ورشکست شده ام و ضمانتها مرا به خاک سیاه نشاند." واین پسر حداد بود که گفت:" دو بار هم سکته کرده." گفتم:" فرق شهری و دهاتی همین است. شما به شهریها اعتماد کردید. حاج علی آقا به دهاتیها و آنهم از جنس چوپانانی. ما مردمی بی شیله پیله هستیم. کار ما روستاییها مثل روز روشن است. خودمان را نمی توانیم قایم کنیم. ما مثل همه چیز در بیابان پیداییم و مثل کوچه های دهمان راستیم، اما شهریها مثل کوچه پس کوچه های شهر، پیچ و واپیچ دارند." آقای حداد با سر حرف مرا تصدیق کرد و گفت:" آقای طاهری نژاد خیلی ها را ماشین دار کرد." گفتم:" و دعای خیر مردم فراوانی را با خود دارد. و در اعماق قلب انسانهای زیادی عزیز است.

سالها پیش روزی ازجمشید عوض(یاوری) شنیدم که به حاج علی آقا می گفت:" حاجی، هم کول و بالاهای تو صد تا کفن پوسانده اند. اگر تو هنوز زنده ای بخاطر اینست که کار در بری مردم را می کنی. یکی تو جاده ی تون و طبس لاستیک ترکانده، بهت زنگ میزنه براش لاستیک بفرستی. دیگری پای گردنه تنگ زاغ موتور سوزانده، ازت میخواد ماشین بفرستی بکسلش بکنه و....... هزار کار دیگر."

روزی حاج علی آقا به چوپانان آمده بود. ایام نوروز بود. وقتی در خیابان راه می رفت، صف اطرافیانش که همه کامیوندار بودند، تمام عرض خیابان را پر کرده بود. اما آنچنان فروتن و به قول خودمان سر کوچک، که با من که نوجوانی ده دوازده ساله بودم، دست داد و عید مبارکی کرد. و این از آن لحظه هایی است که در ذهنم حک شده است، مثل یک تصویر، به روشنی روز اول.... ظریفی می گفت:" این صحنه آدم را به یاد میر سید علی(یکی از اربابان چوپانان) می اندازد که صف عمله و اکره اش خیابان را می بست. 
حاج علی آقا در گفتار خوش زبان است و در کردار فروتن و در پندار نیکخواه. او از آندسته آدمهاییست که بیننده بیدریغ میتواند دوستش بدارد و آنگونه مردمان کمیابی که انسان می خواهدشان.لارج و مردمدار است و به معنای واقعی کلمه آدم نازنینیست. سایه اشان مستدام.

مهدی افضل 

بهمن 94

برای آگاهی از آخرین اخبار و پیوستن به کانال تلگرامی چوپانان آباد اینجا را  کلیک کنید.
ادرس ما    choopanan_abad@                                                         


  • -
    0
    +
    0

آقا بیکی


آقا بیکی
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/۱۱/٦

خرداد 43 از دبستان ستوده فارغ التحصیل شدم. پدرم مرا برای ادامه تحصیل به یزد برد و به خاله ام سپرد. خانه خاله روبروی شاهزاده فاضل، پلاک دوم خیابان بود. وسطای کوچه دبیرستان امیر کبیر بود که من در آن ثبت نام کرده بودم. یکی دو ماهی گذشته یا نگذشته بود که پسین یک روز که از مدرسه آمدم، خاله را پریشان دیدم و پسر خاله ام حسن، رنگ به چهره نداشت و حالی داشت که دو سه ماه پیش به سرم آمده بود. گفتم:" خاله من قورمه شکار خورده بودم و اینطوری شدم. آقا بیکی آمد و با یک سوزن چاقم کرد. خانه ی آقا بیکی اینجا کجاست؟" خاله خندید و گفت:" نزدیکترین آقا بیکی به اینجا دکتر رادفر است و بغل شعبه نفت مطب دارد." بیدرنگ دست حسن را گرفتم و از خانه بیرون زدیم.... بالای در چوبی نسبتاَ کوچکی تابلویی آویزان بود با این مضمون: دکتر رادفر ( داخلی – اطفال ) در باز بود و ما بی معطلی وارد شدیم. خانه کوچکی بود با حیاطی که وسطش یک حوض پر از آب با چند تا ماهی قرمز... همه جا ساکت بود و هیچ کس جایی دیده نمی شد. اما با یک نگاه می شد فهمید آن اطاقی که با چند پله از حیاط بالاتر است و از پنجره اش یک لامپ روشن دیده میشود اطاق دکتر است و اطاقی که با چند پله پایین تر از حیاط است اطاق سوزن  زن. 
درباز بود و دکتر پشت یک میز، روی کتابی خم شده بود. وقتی سر از روی کتاب برداشت، چشمانش را هاله ای از خستگی پوشانده بود و فرقش با آقابیکی این بود که آقابیکی ما همیشه کت و شلوار سیاه می پوشید و روی پیراهن سفیدش کراوات سیاه میزد. اما دکتر رادفر پیراهن چارخونه آستین کوتاه پوشیده بود. دکتر پس از معاینه ای مختصر، نسخه ای بدستم داد و گفت:" یک آمپول نوشتم همین حالا تزریق کنید." حسن را نشاندم لب حوض و گفتم :"با ماهی ها خودت را سرگرم کن، تا من برگردم ، اگر هم بالا آوردی وِلِش کن توی باغچه.
پیرمرد سوزن زن، ته مانده موی سرش سفید بود و سبیل های آویخته اش، جوگندمی. با چشمان ریز، گرد و سیاهش مرا برانداز کرد و آمپول را از دستم گرفت و با اولین جمله ای که از دهانم خارج شد، از لهجه ام که چوپنونی غلیظ بود و خالص خالص، بی هیچ واژه غریبه ای، پی به زادگاهم برد و گفت:"آقا بیکی را می شناسی؟" گفتم:"چه جور، هنوز جای سوزنش درد می کند." اما نگفتم موقعی که آقابیکی گفت:" سُجُنِش اِوا "مثل همه ی بچه ها به خود لرزیدم. پیرمرد خنده نوازش آمیز و شیرینی کرد و گفت:"چندین سال پیش من در درمانگاه انارک کار میکردم. روزی جوان محجوب و آراسته ای نزد من آمد و با خواهش و تمنا خواست از من تزریقات یاد بگیرد. ابتدا زیر بار نرفتم، اما اصرار زیاد،علاقه فراوان و اعتماد به نفسش، مجابم کرد... او با پشتکاری مثال زدنی، در کمتر از شش ماه، از پانسمان گرفته تا بخیه و هر آنچه من می دانستم، ماهرتر از خودم شد... روزی با قلم و کاغذ رفت سراغ دکتر و خواست هرآنچه او می داند را یاد بگیرد. او در این مدت با دکتر هم صمیمی شده بود و دکتر از هوش سرشارش بارها تعریف کرده بود. این بود که با میل وعلاقه دانسته هایش را به او آموخت... بعدها که به یزد منتقل شدم، شنیدم که در چوپانان پزشکیار موفقیست." پیرمرد حرفش تمام شد و نگاهمان توی چشم های هم ماند.گفتم :" بسیار موفق، خیلی از مردم چوپانان جانشان را مدیون او هستند. بخصوص در سوختگیها، ید طولایی دارد. به یاد ندارم که آقا بیکی دندان کسی را کشیده باشد ، اما در زباله های خانه اش قالب های گچی دندان را دیده ام." و وقتی اوف حسن درآمد، از پیرمرد شنیدم :" پس دارد روی دندانسازی هم کار میکند؟!" و در حالیکه می اندیشیدم، چه فراوان مردمانی که در نبود آقابیکی به علت یک بیماری کوچک، یک مسمومیت و یا یک زخم و یا.... جان خود را از دست داده بودند، با حسن که حالا رنگ صورتش برگشته بود و جای سوزن را فشار میداد و شل شلی راه میرفت، به خانه برگشتیم. 
(در طول این سالها، آقابیکی در یکی از اطاق های منزلش بیماران را ویزیت می کرد. همان اطاقی که داروهایش نیز در کف آن پخش بود. او اگر چه مدرک دانشگاهی نداشت و همه ی دانسته هایش تجربی بود، ولی خیلی ها جانشان را به او مدیونند. قوت قلبی که او به بیماران میداد و به (دستش شفا میده) مشهور بود. امید به زندگی در این روستا، لااقل در منطقه رکورد می زد. حتی بعد از این که پزشکان تحصیل کرده هم مامور خدمت به این روستا شدند، آقابیکی باز هم دستش شفامی داد. آقابیکی، نصف شب و دم صبح و سر ظهر و وقت شام نداشت. با اولین تلنگر به در خانه اش، بربالین مریض حاضر می شد. خداوند قرین رحمتش فرماید که ، عمر و علم و حلمش را وقف این مردم کرد. بر گرفته از کتاب چوپانان نگین کویر تالیف نگارنده ص 112)

نقل از :حرف و نقل
برای آگاهی از آخرین اخبار و پیوستن به کانال تلگرامی چوپانان آباد اینجا را  کلیک کنید.
ادرس ما    choopanan_abad@