چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

کله گُرگی

 

کله گُرگی
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/٩/٢۸

چوپانان بود و من بودم و محمد بود و سه - چهار هفته ای مطالعه آزاد برای امتحانات دیپلم. 
برق، تنگ غروب با غرش ژنراتور می آمد و ساعت یازده هم میرفت. یک ربع مانده به یازده با خاموش و روشن شدن، رفتنش را علامت میداد... آنگاه سکوت مطلق ده را فرا میگرفت... خیابان ها و کوچه ها خاموش، خانه ها خاموش و مردم در سکوتی دلچسب و هوایی مطبوع سر بر بالین میگذاردند و در بستر خواب و خیال و خستگی فرو میرفتند. فقط آبیاران بیدار بودند و من و محمد، که چراغ طوری را می گیراندیم و تا اذان صبح درس میخواندیم و زیاد پیش می آمد که وقتی بخود می آمدیم، خروسها از خواندن افتاده بودند و هوا روشن شده بود و ما ناگزیر نماز را لب طلایی می خواندیم. سپس سه- چهار ساعتی می خوابیدیم. حدود ده صبح از خانه بیرون میزدیم و کاری نداشتیم جز پرسه زدن در خیابان و به زندگی آرام و ساکت مردم نگاه کردن و لذت بردن از کشتزارهای دشت و تنفس هوای پاک و مطبوع بهاری که مملو از عطر گل و گیاه بود.

برای مطالعه بقیه داستان اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

حسن یاور

 

حسن یاور
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/٩/۱٥

بسیاری از مردان بزرگ میمیرند و از دنیا محو می شوند، بی آنکه سایه تاسفی به دنبال خویش بگذارند و چه بسیار مردانی را می شناسیم که نامشان خاطراتی را بیاد می آورد و این خاطرات در اعماق قلبمان عزیز میماند و این بار حسن یاور است که در عنوان داستان جای میگیرد و هم اوست که با خاطره ای تلخ و ناگوار که سالهای سال است در مغز مردم چوپانان ته نشین شده است به همراه فرزند جوانش از دنیا می رود. روحش شاد.
"کلاس چندم بودم؟ نمیدانم. اما همینقدر میدانم که یکی دو سال بود مدرسه ستوده راه افتاده بود و مکتب ملا را به تعطیلی کشانده بود. معلم ها از نایین آمده بودند و من چون درس و مشقم خوب بود مبصر کلاس بودم. بچه ننگوها و درس نخونوها را معلم با ترکه ای که من از دفتر مدیر می آوردم تنبیه میکرد. برای مطالعه بقیه داستان اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

پایگاه مرد کویر کیخسرو فاتح (قسمت پایانی)

نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/٩/۸

... که دفعتا چشمم به کنار جاده افتاد. چارستون بدنم لرزید و مو بر اندامم راست شد....

یک بچه کنار جاده خوابیده بود!!! کوبیدم روی ترمز و به حسین که سرش به داشبورد خورده بود و هاج و واج بمن نگاه می کرد، با غیظ گفتم: این دیگه بچه آدم بود نه جُل شتر."         برای مطالعه بقیه ماجرا اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

پایگاه مرد کویر کیخسرو فاتح (خسرو قلی)

  

نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/۸/۳٠

مرد کویر در خانه اش مرا به حضور پذیرفت. از آخرین باری که او را دیده بودم سالها میگذرد و بر میگردد به اوایل دهه ی پنجاه، که در مسیر یزد بندرعباس کار میکرد و گاه گداری بمن که سپاهی دانش یکی از روستاهای کنار جاده بودم سر میزد. او راننده کامیون بود. عینک آفتابی میزد، کراوات می پوشید و همیشه اتوکشیده و شیک پوش بود.(مثل حالاش) و وقتی کیف چرمی دکتریش را که پر از دارو بود برمیداشت تا مریضی را مداوا کند، بیشتر به دکترها میمانست تا راننده... بگذریم، سرگرم اختلاط بودیم و سخن از همه جا و همه چیز به میان آمد از جمله خاطره ای بسیار ناگوار که این چنین آغاز سخن کرد:برای مطالعه بقیه داستان اینجا راکلیک کنید

 

ادامه مطلب ...

چوپانان، صف نانوایی

 

نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/۸/٢۱

چوپانان بود و غروب بود و پاییز. یکی از آن غروب های غم انگیز، از آن غروب هایی که در پیرامون انسان همه چیز رنگارنگ است، اما پژمرده. و چیزی که به این غم دامن میزد، فوت سید محمود موسوی بود واستاد غضنفر کلانتری.

مهندس گفت:" به کشورهای زیادی سفر کردم. سالها در آلمان زندگی کردم. تقریباً در تمام استانهای کشور پهناورمان ایران، کار کردم، اما زادگاهم گویا طعم و مزه ای سوای آنان دارد. اگر چه با خاطره ای بسیار ناخوش از این ولایت رفتم، اما وقتی در کوچه و خیابانش راه می روم، احساس امنیت می کنم و با رضایت خاطری مطبوع، ذهنم به مسائلی تازه رو می کند. شناخته ها را می بینم و ذهنم از ناشناخته ها راز می گشاید و آن وقت است که از نشاط لبریز می شوم."

و گفت:"با چهار کلاس سواد از مکتب ملا فارغ التحصیل شدم. پدرم برای ادامه تحصیل مرا به انارک برد و به یکی از بستگان سپرد. غربت و دلتنگی از یک طرف، سخت گیریهای معلممان از طرف دیگر عرصه به من تنگ کرده بود که هر جوری بود تحمل می کردم، اما آنچه پیرامونم می گذشت تحملم را طاق کرده بود. داستان از این قرار بود، تکلیف های شبم را پاکیزه و با دقت می نوشتم، اما صبح موقعی که معلم میخواست ببیند، خط خورده بود. قسم و آیه هم بی فایده بود. معلم بی رحم و انصاف، مرا غریب گیر آورده بود. یک روز فلک بود و دیگر روز شلاق و پس آنروز کلاه برای مطالعه بقیه داستان اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

کاظم و خاطراتش

 

کاظم و خاطراتش 



مهدی افضل به یا د کاظم نوشت:

نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/٧/۱۱

می خندید و می خنداند. نمی رنجید و نمی رنجاند..اگر چه دست تقدیر سالها پیش قفلی بی کلید بر زبانش بست، زبانی که همیشه سیلاب کلمات خنده آور از آن جاری بود و قفلی که هرگز باز نشد... اما او هیچگاه دست از خنداندن و خاطره آفرینی بر نداشت. جوکهایی که بی زبان نقل می کرد و خنده هایش، بی امان می خنداند... برای مطالعه بقیه مطلب اینجا را کلیک کنید


محمد مستقیمی به یاد کا ظم نوشت:

من و کاظم

(به بهانه‌ی کوچ ابدی او)

من و کاظم تقریباً با هم تو چوپونون تو خشت افتادیم و توی خاک‌های کوچه‌های چوپونون با هم خاک‌بازی کردیم و دو تایی‌مون با هم به دبستان ستوده رفتیم. روی یک نیمکت بغل هم نشستیم و هر روز عصر به خونه‌ی ما اومدیم و رفتیم روی بام و در گرمای آفتاب زردی دم غروب تکلیفامونو با هم نوشتیم و دو تایی‌مون از شیره‌های شره کرده از مشک‌های خرمایی که مادرم روی بام گذاشته بود لیسیدیمبرای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید


ادامه مطلب ...