چوپانان بود و غروب بود و پاییز. یکی از آن غروب های غم انگیز، از آن غروب هایی که در پیرامون انسان همه چیز رنگارنگ است، اما پژمرده. و چیزی که به این غم دامن میزد، فوت سید محمود موسوی بود واستاد غضنفر کلانتری.

مهندس گفت:" به کشورهای زیادی سفر کردم. سالها در آلمان زندگی کردم. تقریباً در تمام استانهای کشور پهناورمان ایران، کار کردم، اما زادگاهم گویا طعم و مزه ای سوای آنان دارد. اگر چه با خاطره ای بسیار ناخوش از این ولایت رفتم، اما وقتی در کوچه و خیابانش راه می روم، احساس امنیت می کنم و با رضایت خاطری مطبوع، ذهنم به مسائلی تازه رو می کند. شناخته ها را می بینم و ذهنم از ناشناخته ها راز می گشاید و آن وقت است که از نشاط لبریز می شوم."

و گفت:"با چهار کلاس سواد از مکتب ملا فارغ التحصیل شدم. پدرم برای ادامه تحصیل مرا به انارک برد و به یکی از بستگان سپرد. غربت و دلتنگی از یک طرف، سخت گیریهای معلممان از طرف دیگر عرصه به من تنگ کرده بود که هر جوری بود تحمل می کردم، اما آنچه پیرامونم می گذشت تحملم را طاق کرده بود. داستان از این قرار بود، تکلیف های شبم را پاکیزه و با دقت می نوشتم، اما صبح موقعی که معلم میخواست ببیند، خط خورده بود. قسم و آیه هم بی فایده بود. معلم بی رحم و انصاف، مرا غریب گیر آورده بود. یک روز فلک بود و دیگر روز شلاق و پس آنروز کلاه برای مطالعه بقیه داستان اینجا را کلیک کنید