بسیاری از مردان بزرگ میمیرند و از دنیا محو می شوند، بی آنکه سایه تاسفی به دنبال خویش بگذارند و چه بسیار مردانی را می شناسیم که نامشان خاطراتی را بیاد می آورد و این خاطرات در اعماق قلبمان عزیز میماند و این بار حسن یاور است که در عنوان داستان جای میگیرد و هم اوست که با خاطره ای تلخ و ناگوار که سالهای سال است در مغز مردم چوپانان ته نشین شده است به همراه فرزند جوانش از دنیا می رود. روحش شاد.
"کلاس چندم بودم؟ نمیدانم. اما همینقدر میدانم که یکی دو سال بود مدرسه ستوده راه افتاده بود و مکتب ملا را به تعطیلی کشانده بود. معلم ها از نایین آمده بودند و من چون درس و مشقم خوب بود مبصر کلاس بودم. بچه ننگوها و درس نخونوها را معلم با ترکه ای که من از دفتر مدیر می آوردم تنبیه میکرد. برای مطالعه بقیه داستان اینجا را کلیک کنید