حسن یاور
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/٩/۱٥
بسیاری از مردان بزرگ میمیرند و از دنیا محو می شوند، بی آنکه سایه تاسفی به دنبال خویش بگذارند و چه بسیار مردانی را می شناسیم که نامشان خاطراتی را بیاد می آورد و این خاطرات در اعماق قلبمان عزیز میماند و این بار حسن یاور است که در عنوان داستان جای میگیرد و هم اوست که با خاطره ای تلخ و ناگوار که سالهای سال است در مغز مردم چوپانان ته نشین شده است به همراه فرزند جوانش از دنیا می رود. روحش شاد.
"کلاس چندم بودم؟ نمیدانم. اما همینقدر میدانم که یکی دو سال بود مدرسه ستوده راه افتاده بود و مکتب ملا را به تعطیلی کشانده بود. معلم ها از نایین آمده بودند و من چون درس و مشقم خوب بود مبصر کلاس بودم. بچه ننگوها و درس نخونوها را معلم با ترکه ای که من از دفتر مدیر می آوردم تنبیه میکرد. برای مطالعه بقیه داستان اینجا را کلیک کنید
یک روز حسین دستمال معلم را گرفت تا از ملکشان در دشت ، برایش باقلا بیاورد. زنگ اول بعد از ظهر بود. معلم به من گفت: "همراه حسین می روی؟" گفتم: البته، چرا که نه؟ و برای لحظه ای این فکر از مغزم گذشت، چه خری پیدا میشود که دشت را بدهد و مدرسه را بگیرد!؟از مدرسه تا بندِ حسین اینا دویدیم. اواسط خیابان دشت خالو جعفر دشتبان زیر درختی نشسته بود و چپق می کشید. همراه با دود انبوهی که از دهان خارج کرد، برای حسین دست تکان داد و برای من سر. هوای بهاری و خوش رایحه دشت، همراه با صدای نشاط انگیز پرندگان، سرگیجه مطبوعی به آدم دست میداد، اما نه آنقدر که نتوانیم روی مرز دو طرف جوی راه برویم و وقتی به گستره دشت نگاه می کنیم همه چیز را زیبا نبینیم و نجوای شادی آور سنبله های گندم را که با اندک نسیمی سر به سر می ساییدند، نشنویم و به وجد نیاییم...حسن یاور از مرز بین دو بند، داشت بطرف ما میآمد، در حالیکه با شاخه نازکی لای دندانهایش را پاک میکرد. ما از کنارش گذشتیم. او آنقدر به خود مشغول بود که به سلام ما پاسخی نداد، انگار اصلا ما را ندید. وسطهای بند که رسیدیم بوته های باقلا با گلهای سیاه و سفیدشان زیر آفتاب برق میزدند. حسین دستمال معلم را که ابریشمی یزدی بود و بوی عطر میداد، روی زمین پهن کرد. شروع کردیم به چیدن باقلا، با دقت درشتهایش را می چیدیم و من بیشتر دنبال چهار باقلا بودم و قصدم این بود که معلممان را چارباقلا کنم. توی شش و بش این منظور سرگردان بودم که آیا چارباقلا را لای کتاب بگذارم یا توی یک دسته گل محمدی جا بدهم، که نا گهان حسن یاور را دیدم که با اخم در ابرو و تبسمی کم رنگ و شلاق خاری در دست( شلاق با چند ساقه بوته خار درست شده بود) بالای سر حسین که پشتش به او بود و مشغول چیدن، ایستاده است و دیدم که شلاقش را بالا برد، اما وقتی پایین آورد، بجای کمر حسین، روی زمین نقش انداخت و همین کافی بود تا مرا تا برج خالویم رضا حسن به دواند و حسین را تا خیابان دشت و اینکه حسین تا آخر عمر بندشان را یاد بگیرد و به بند همسایه مهمان نشود. آن روز تا شب زیر راه پله خانه نیمه ساخته کاکام که آنطرف برج بود، قایم شدم..."پیرمرد به اینجای داستان که رسید سیگاری گیراند و با پک عمیقی دودش را در همه ی رگهایش دواند و ادامه داد: "با اینکه روز بعد از حسین شنیدم که حسن یاور حتی یک قدم هم به دنبال ما نکرده است! اما من سالهای سال از روبرو شدن با او پرهیز میکردم و هر وقت او را می دیدم، خودم را از دید رسش قایم می کردم."