مرد کویر در خانه اش مرا به حضور پذیرفت. از آخرین باری که او را دیده بودم سالها میگذرد و بر میگردد به اوایل دهه ی پنجاه، که در مسیر یزد بندرعباس کار میکرد و گاه گداری بمن که سپاهی دانش یکی از روستاهای کنار جاده بودم سر میزد. او راننده کامیون بود. عینک آفتابی میزد، کراوات می پوشید و همیشه اتوکشیده و شیک پوش بود.(مثل حالاش) و وقتی کیف چرمی دکتریش را که پر از دارو بود برمیداشت تا مریضی را مداوا کند، بیشتر به دکترها میمانست تا راننده... بگذریم، سرگرم اختلاط بودیم و سخن از همه جا و همه چیز به میان آمد از جمله خاطره ای بسیار ناگوار که این چنین آغاز سخن کرد:برای مطالعه بقیه داستان اینجا راکلیک کنید