ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
آش شله قلمکار
بخش پنجم پارهی نخست
تولًد چوپانان
نوشته : محمد مستقیمی
بگذریم همًت این پنح تن دوست یکرنگ و مهربان با دو شریک تازه که سیاستمدارانه یک سهم از ده سهم را هم به نام «مشیرالمک نایینی» قدرتمندترین شخصیت دستگاه ظلالسًلطانی میکنند تا پایگاه حکومتی خود را مستحکم سازند؛ کار خود را کرد و احداث قنات هیجده کیلومتری به پایان رسید و به اصطلاح آب چوپانان رو آمد و برای آن که شکرگزاری خود را هم به جای آرند و این قنات را با همان دیدگاه روحانی شکلگرفته از ابتدا، جاودانه سازند علیرغم جهت شرقی- غربی قنات را با یک تغییر جهت که مخارجی هم به همراه داشت به سمت کوه انبار سربالا کردند و بعد سرازیر شدند تا مظهر قنات رو به قبله باشد (مسیر نخستین و طبیعی قنات از همان
برای مطالعه بقیه مطلب اینجا را کلیک کنید ادامه مطلب ...آش شله قلمکار
(بخش چهارم پارهی نخست)
میرزا سبیل[1]
نوشته : محمد مستقیمیآش شلهقلمکار
(بخش سوم، پارهی دوم)
نویسنده : محمد مستقیمی
در انتهای گفتوگوی دوستانهی سرکار آقا و پدر بزرگ در آن عصر باشکوه بر دامنهی کوه انبار، ناگهان شیخ با اشاره به دشت گسترده در زیر پایشان میگوید:
حاجی محمّدعلی! من در این جا یک آبادی بزرگ میبینم!
به جملهی شیخ توجّه کنید! میگوید میبینم؛ پس این پیشبینی است نه کرامت. پیشبینی حاصل از آگاهی این مرد بزرگ به جغرافیای منطقه و مسایل زمینشناسی و آبشناسی و خیلی چیزهای دیگر که این آگاهی مرا هم به تعظیم وامیدارد امّا یک شگرد دیگر در بیان شیخ هست که کمی دقّت میخواهد باز هم به جمله توجّه کنید! شیخ نمیگوید که حاجی این جا مستعد احداث یک قنات پرآب است که به نظر من باید همین را میگفت بلکه میگوید: من در این جا ک آبادی بزرگ میبینم؛ جمله شیخ محقق شدن همان جمله را در بر دارد این است که جمله رنگ کرامت به خود میگیرد و بلای بر سر پدر بزرگ من میآورد که نگو و نپرس! ادبیات و دستور زبان جملهی شیخ رنگ عوامفریبی دارد. او آگاهی خود را به گونهای بیان میکند که انگار به او وحی شده است؛ همان برداشتی که پدر بزرگ از آن کرده است حال چرا شیخ این ادبیات را انتخاب میکند به ذات این طبقه برمیگردد. ادبیات این گروه همین است. آن جملهی پیشنهادی من رنگ علمی دارد و این جملهی شیخ رنگ وحی و الهام و عوام هم دومی را بهتر میپسندد و اگر جناب شیخ این ادبیات را به کار نگرفته بود امروز چوپانانی در جغرافیای ایران نبود و معلوم نبود من کجایی هستم؟ شاید همان انارکی باقی میماندم و یا شاید اصلاً به وجود نمیآمدم که امروز بنشینم و ناخن بزنم و رفتارهای گذشتگان را حلاجّی کنم.ادامه مطلب ...
آش شلهقلمکار
(بخش سوم، پارهی نخست)
کرامت سرکار آقا
نویسنده : محمد مستقیمی
کاروان آرام آرام در موسیقی دلنواز زنگ شتران در شیب ملایم به سمت شمال پیش میرود. لحظاتی قبل از بارانداز مشجری بار کرده است و باباحاجی که خود این بار کاروانسالار است؛ رکاب به رکاب سرکار آقا که مسافر عزیز اوست پیشاپیش کاروان میراند و خوشحال است که میتواند باز هم در فرصتهایی از فیوضات سرکار آقا بهره ببرد و نگران این که یکی دو منزل دیگر این مسافر به مقصد میرسد و این همپالکی عزیز را از دست میدهد. سرکار آقا، میرزا محمدباقر همدانی[1] است که از غائلهی شیخیه از همدان گریخته و چند صباحی را در تهران گذرانده و بالاخره همه جا را ناامن دانسته صلاح بر این دیده است که به نقطهای دور افتاده در قلب کویر پناه ببرد و جندق را انتخاب کرده است. جندق علاوه بر این در دل کویر جای دارد و دور از دسترس بیگانگان است یک ویژگی دیگر هم دارد اهالی آن تقریباً قریب به اتفاق شیخی مذهبند و این ویژگی هم امنیت بیشتری برای شیخ دارد هم مشتاقان او گردش خواهند بود بنا براین بهترین انتخاب است و با این مقدّمات است که جناب شیخ برای رسیدن به جندق مسافر کاروان باباجاجی میشود که از اصفهان به دامغان و شاهرود میرود و این همه تصادف برای همراه شدن یک مرید با مراد شاید پیشدرآمد همان نکتههایی که در پی خواهد آمد.
برای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید