چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

هندونه دیم، دقوملا

هندونه دیم،  دقوملا

نوشته : محمود همایونی (م- حسرت)

سراسیمه خودم را بخانه رساندم .دلم شور میزد و بی دلیل مضطرب بودم اما وقتی بخانه رسیدم بدون سر وصدا وارد شدم آوای روح نواز مادر از درون اتاق بگوش میرسید که اشعاری از غزل زیبای عراقی را دکلمه میکرد 

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی . . چه کنم که اینها هست گل خیر آشنایی . . همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت . . که رقیب در نیاید به بهانه گدایی .

کاملا مجذوب اشعار شده بودم و در آسمان خیالم عاشقانه پرواز میکردم .مادر ادامه داد مژه ها و چشم یارم بنظر چنان نماید . . که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی 

وارد حیاط شدم و حضورم را با خواندن دنباله شعر به او اعلام کردم .سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن . . که شنیده ام ز گلها همه بوی بیوفایی .صدای مادر از داخل اتاق بگوشم رسید که گفت فلانی کی اومدی ؟کجا بودی؟گفتم توی کوچه و خیابونا ولو و دلو بودم کاری داشتی؟در جوابم گفت بعد از ظهر که هوا بهتر و سرد تر شد خونه باش که با همسایه بریم دقو ملا هندونه دیم بکاریم .گفتم مادر تو را بخدا کوتاه بیا من نمیام میخوام برم باغ ملی بازی فوتبال کنم .با اعتراض گفت حالا اگر یکروز بازی نکنی میمیری؟من با این کمردرد و پادرد اگر تو نباشی کاری نمیتونم انجام بدم .توضیح اینکه آن سال بارون خوبی اومد بطوری که سیل عظیمی از کوه های عباس آباد اومد و قنات را هم کور کرد و محصولات کشاورزان زحمتکش آبادی را که در مسیر سیل بود از بین برد پیشروی سیل تا دق ملا ادامه داشت و دق را مملو از آب کرد .ما بچه ها هر روز برای شنا به آنجا میرفتیم در صورتیکه بسیار خطرناک بود حتی چندین بار نزدیک بود چند نفر از بچه ها که به فن شنا آشنا نبودن غرق بشوند و جان خود را از دست بدهند . بگذریم .ناچار بودم که امر مادر را اطاعت کنم لذا به او گفتم اگر بقیه شعر را بخونی باهات میام گفت همه را بلد نیستم گفتم من کمکت میکنم .از اتاق بیرون رفتم و در  آسمان حیاط گوشه باغچه نشستم .مادر آهسته شروع کرد 

به کدام مذهب است این  بکدام ملت است این . . که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی؟. . به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادن . . که برون در چه کردی که درون خانه آیی . . . مادر به صدای زیبای خود شعر را کامل خواند و من غرق در خیالات خود روی گلیمی که در گوشه حیاط پهن بود دراز کشیدم و کم کم خواب چشمانم را فرا گرفت و به خواب سنگینی فرو رفتم .چند ساعت بعد با نهیب مادر از جا پریدم که خطاب به همسایه میگفت نگاه کن انگار که از صبح کوه کنده که بهوش نمیاد .بسختی از جا بلند شدم و با نارضایتی بدنبال آنان حرکت کردم .

ارادتمند م . حسرت مرداد ۹۸ چوپانان

دمبا و تگرگ


دمبا و تگرگ 

نوشته : مهدی افضل

                    ذببح گفت. کم فروغی. به احترامش کلاه از سر برداشتم. گفت نگفتم که با سر طاست بتابی. گفتم سوژه هایم ته کشیده.       پاییز بود و چوپانان بود و هوای کم نظیرش. با کوچه های خلوت و خانه های خالی که بوی گرد و خاک میداد و کهنگی.... و بوی سکوت... و من بودم به دنبال دستمایه ای برای نوشتن.... در و دیوار. دشت و خیابان را با نگاهم می کاویدم تا شاید از اعماق تاریخ این سرزمین موضوعی درخور نگاشتن بیابم..... دشت را خالی از سبزه و غرق در خار دیدم.... بسیار تاسف خوردم..... باغهای مصفا و کوچه باغهای معطر از عطر شکوفه ها ی دیروز کجا و ویرانه های پر از خس و خاشاک امروز کجا.      وقتی به خیالم مجال جولان میدادم و صاحبخانه ها و زارعین فقیدی را که دشت به همتشان گلستان می شد را بخاطر می اوردم همه چیز دلتنگ کننده بود و بغض اور.                             یکی گفت. چوپانان بی نوروز شد و قبل از انکه من شعر . ز محرم که گذشتی بودت ماه صفر.      دو ربیع و دو جمادی ز پی یکدیگر .    رجب است از پی شعبان رمضان و شوال.     پس ذیقعده و ذیحجه شده سال تمام.    را مرور کنم و ایام سوگواری را برای نوروز بیابم.  گفت. زیاد به مغزت فشار نیاور . نوروز براتی را گفتم نه نوزوز باستانی. ان کس که تعارفش به خرد و کلان. زن و مرد این بود. غصه نخور هر وقت انشالله مردی من یک قبر گل و گشاد برایت می کنم.      فوت کرده بود .انا للاه و انا الیه راجعون.....


جمعیت زیادی متوفی را تشییع کردند و من در خیل تشییع کنندگان که در محوطه غسالخانه گرد امده بودند و فریاد عزا از طایفه نسوان بلند بود.... به چوپانان نگاه میکردم. منظره چشم نوازی داشت. خدایشان بیامرزد معماران این روستا را. براستی همه چیز همانند مهره های یک پازل در جای خود قرار دارند... ایا برای قبرستان به غیر از محل فعلی جای مناسبتری میتوان برایش متصور بود...      یکی گفت. چوپانانی ها از مرده میترسیدند و به همین دلیل قبرستان را دور از ابادی قرار دادند.... یاد نقل قولی این باور را برایم تقویت کرد.   سالها پیش همسر یکی از اربابان که قصد خرید خانه ای در اصفهان داشت . اولین و مهمترین شرطش این بود خانه باید در محلی باشد که از پشت بامش تخت فولاد پیدا نباشد... اما خوش باورانه است که انتخاب این محل ناشی از ترس باشد...                               گرفتار این افکار بودم که دایره المعارف چوپانان .حاج عباس کنارم نشست.... اندیشه اش پرکشید و گذشته های دور. را که کمابیش در تاریکی زمان گم شده بودند کاوید و اینگونه بخاطر

 اورد..... بیاد می اورم اولین کسی که در چوپانان فوت کرد . غریبه بود. من هفت.هشت ساله بودم. چوپانان هنوز قبرستان نداشت. میت را روی تخته سنگی که روی جوی اول خیابان دشت قرار داشت غسل دادند. شورای اربابان تشکیل شد. دستور جلسه تعیین محل قبرستان بود... یکی دهنه شغالو را پیشنهاد داد. حاج محمد بزرگ گفت.انجا خطر سیل دارد. دیگری محل زیارتگاه . امامزاده فعلی.  را پیشنهاد داد. حاج محمد گفت. انجا هم سربالاست و هم زمانیکه باد از شمال بوزد .از روی مردگان بروی زندگان میوزد. و ادامه داد من پاتلو .محل فعلی. را پیشنهاد میکنم زیرا سرازیر است و اموات هم رو به قبله تشییع میشوند. همگان پذیرفتند و اولین میت روی دست تشییع کنندگان به طرف پاتلو تشییع شد.... مرگ حق است لاالاالاالله.                      گفتم از حاج محمد بیشتر برایم بگو.... چهره پر چینش بخنده از هم گشوده شد و گفت. بزرگواری خردمند بود. بلند بالا و رشید با قلبی ریوف .... او پالتویی بلند و خوش دوخت میپوشید و کلاه شاپکا بسر میگذاشت و همه روزه طلوع افتاب را در دشت میدید و از همه ی دشت بازدید میکرد و وقتی بجمع اربابان می پیوست به همه چیز دشت اگاه بود... معایب را تذکر میداد و کاستی ها را به شور میگذاشت.


راوی خوش سخن ما به اینجا که رسید ساکت شد. نگاهم کرد و وقتی دریافت که من با چه حرص و ولعی به حرفهایش گوش میدهم در اندبشه فرو رفت. به چشمانش نگاه کردم اعتماد بنفس در انها موج می زد و از چهره اش جهاندیدگی می تابید.چیزی نگذشت که چهره اش با لبخندی روشن شد و گفت. از رضا حسن برایت میگویم .... بعد از عید بود و جنگ جهانی دوم بود و قحطی شد.... ممکن بود بعضی از شترداران جسارت بخرج بدهند و بدور از چشم ژاندارمها چند بار گندم از جلگه ورزنه اصفهان بیاورند و نیمه های شب در سیلوهای مغازه داران چوپانان تخلیه و رد شتران را با بوته ای خار پاک کنند تا گزک بدست ژاندارمها نیفتد ....... گرسنگی بیداد میکرد. مردم برای سیر کردن شکمشان


به یونجه و مورچه و پرپولوک و سلم روی اوردند. با سه قسمت از اینایی که گفتم و یک قسمت ارد جو خمیر میکردند و نان می پختند و با ان شکمشان را سیر میکردند..... بودند کسانیکه شبها سنگ به شکمشان می بستند.... به هر جان کندنی روزها گذشت تا اینکه خوشههای جو مغزدار شد.... دشت قرق شد و مردم از مورچه و یونجه محروم شدند.روزگار به سختی میگذشت...... روزی رضا حسن با دیدن جوان همسایه اش که برای چیدن دسته ای یونجه به دشت رفته بود و دست خالی برگردانده شده بود. با مایه ای مهیا به تمنا و شاید خروشی فروخورده نزد اربابش میر سید علی رفت وگفت ِ ارباب گرسنگی رس مردم را کشیده. مردم برای سد جوع بیابان را از تل جنگا تا کوچه زرومند و از گود افغان تا چاه غیب. هر انچه دندانگیر بود و خوردنی صاف کردند و اکنون هیچ چیز برای خوردن ندارند. می خواهم سهم مرا از زمینهای جو جدا کنید تا در اختیار مردم قرار دهم. تاهرکس میخواهد دمبا کند. اگر قرار است از گرسنگی بمیریم همه با هم بمیریم. میرسید علی با قبول پیشنهادش او را نزد حاج محمد میفرستد. در این بین میرکریم که نوجوانی کم سن و سال بود میگوید سهم مرا هم در اختیار مردم قرار دهید. حاج محمد با شنیدن حرفهای رضا حسن. بند خود را ازاد میکند و به تبعیت از او دیگر مالکان... و اینگونه دشتبانهای کمکی از دشت فراخوانده میشوند و قرق از دشت برداشته میشود به این شرط.   چیدن خوشه های جو برای درست کردن دمبا ازاد است و حلال. اما درست کردن ارد اسِرک ممنوع است و حرام.... چیزی نگذشت شاید کمتر از یک هفته دقیقا 33 روز بعد از عید بود که چند پشته ابر سیاه که در افق شناور بودند مجتمع شدند و ناگهان تگرگ باریدن گرفت45 سانتیمتر تگرگ بارید رورواو ها پرشد. تگرگهایی به اندازه یک گردو. یکی از انها پیشانی مرا شکست. هیچکس فکر نمیکرد در دشت بوته ای سر پا باشد. اما کار خدا دشت خشک بود. پایه از روی کوه دشت امده بود و از روی کوه اره دره ای رفته بود بی انکه صدای پایش را دشت شنیده باشد...... حاج عباس نفس بلندی کشید و گفت پاداش کار خیر اربابان همانند چتری از محصولات دشت محافظت کرد.... اینهم خدا شناسی و ادامه داد اگر نمیتوانی برای فرزندانت ملکی باقی بگذاری سعی کن شاید نام نیکی بتوانی.   مهدی افضل فروردین 98

یادی از استاد سبزعلی کاظمی


یادی از استاد سبزعلی کاظمی
نوشته: کریم سهیلی
انارک نیوز: خاطره تلخ و شیرین زیر را از دوست گرامی آقای کریم سهیلی داریم که به شما تقدیم می شود. 

نمی دونم کلاس چندم بودم، فکر می کنم سوم یا چهارم. در برنامه هفتگی خط و کاردستی داشتیم. خط که تکلیفش معلوم بود و من خطم خیلی خوب نبود ولی سید کمال موسوی پسر مرحوم سید رضا و مادر گرانقدرش سکینه بیگم که این دونفر از بستگان مریم بیگم بودند - البته نمیدونم که مادر سید کمال زنده است یا خیر اگر هنوز زنده است که خداوند بهشون صد و بیست سال عمر بده، اگر هم که به رحمت خدا رفته با جده اش حضرت فاطمه زهرا (س)محشور بشه - خطش هم درشت و هم ریز فوق العاده بود. بسیار قشنگ می نوشت، خداوند بهش عمر بده، من هم کم کم ازش یاد می گرفتم و سعی می کردم که مثل ایشون بنویسم.
الغرض ساعتهای کاردستی دغدغه داشتیم که چی درست کنیم؟
معمولاً می رفتیم نصف یک عروسک پیدا می کردیم و می رفتیم انبار گچ از آقای کبودانی برادر محمد کبودانی گچ می خواستیم. مثلاً یک کاسه ولی مگر می داد، می گفت: مهندس دعوا می کنه.
یکروز که ازش گچ خواستم نداد و دنبالم کرد. خدابیامرز استاد محمدعلی صفوی اومد گفت چی شده؟ من هم گفتم: اوسا یک نرمه گچوم اوا نمته!
استاد محمدعلی هم گفت: خوب یک نرمه گچوش ایتی و کیا ور اخوره!
خلاصه به اندازه یک کاسه گچ به من داد و من هم رفتم و گچ را ریختم تو قالب عروسک و گذاشتم تا خشک شد. با همون قالب آوردم مدرسه و با کلی ترس و لرز قالب را درآوردم و عروسک درست شده بود. اینم یادمه که نمره کاردستی من شد 14.
خلاصه روزگار مدرسه می گذشت. یکروز که دوباره کاردستی داشتیم و از قضیه عروسک دوماه یا بیشتر و کمتر گذشته بود، تقریباً یک هفته ای مریض بودم خیلی سخت. اصلا نمی تونستم هیچ کاری بکنم از مدرسه می آمدم خانه، عین لش می افتادم. مشقهایم راهم به زور می نوشتم، خدا خیر داده‌ها معلمین، اینقدر مشق می دادند که گاهی روی کتاب و دفتر خواب می رفتیم. خلاصه فردا کاردستی داریم و من هم چیزی درست نکردم. شروع کردم گریه کردن. کبلا فاطمه گفت: چته گریه میکنی؟
گفتم: مریض بودم و دستام گیر نداره برای کاردستی چیزی درست کنم.
گفت: من خودم فردا میام مدرسه وبا نیکخواه صحبت میکنم.
می دونستم اگه بیاد مدرسه هم وساطت می کنه، هم شکایت که رو کتاب خوابش می بره و از این حرفا و خلاصه یک کتک مفصل تو مدرسه ازدست نیکخواه یا دشتکی یا معلمین دیگه نوش جان می کردم.
به همین خاطر گفتم: نمی خواد بیایی، چون همین که میایی من باید کتک بخورم. کاردستی نمی برم آخرش کتکه دیگه.
خلاصه این حرف اینجا تموم شد و من تو فکر کاردستی و نبردنش. به هر حال در همین فکر بودم، آمدم داخل حیاط خانه مادرم، یک قوری چینی قرمز رنگ داشت که از بقیه قوری ها که تابحال دیده بودم بزرگتر بود، ولی لوله اش شکسته بود. مادرم می خواست بده به آقای عقدایی، ببره عقدا بند بزنن، که چون لوله اش کاملا شکسته بود عقدایی قبول نکرده بود ببره بند بزنند.
در قوری را برداشتم و یک میخ ده سانتی هم پیدا کردم و نخ القاج کلفت قالی را هم یک تیکه برداشتم و پیچیدم دور در قوری از قسمت قلمبه روی در قوری و میخ راگذاشتم وسط سوراخ. در قوری و نخ را کشیدم دیدم چه فرفره ای شد. در قوری و میخ و نخ را گذاشتم داخل کیف و بردم مدرسه.
کاردستی ها را که معلم دید که قطع به یقین سبزعلی کاظمی بود، گفت: این چیه آوردی؟
گفتم: فرفره.
گفت: خودت چیکار کردی؟
گفتم: مریض بودم، نتونستم درست کنم.
خلاصه اون روز کتک نخوردم، گفت: بیا بچرخون، ببینم.
منم از ترس رفتم جلو در کلاس و نخ را پیچیدم دور قلمبه در قوری و میخ را هم گذاشتم وسط سوراخ در قوری و نخ را کشیدم. این در قوری با چنان سرعتی می چرخید که خواستم برش دارم. سبزعلی گفت: ولش کن.
تقریبا ده دقیقه ای چرخید و افتاد. یادمه که به من 18 داد. اینم از کاردستی من.
 ولی کاردستی درست کردن چالش بزرگی بود با قرقره یا همون چرخک. با چهار تا میخ دوز شلاق می بافتیم و می بردیم. اولین کسی که با اون شلاق کتک می خورد خودمون بودیم.

انارک نیوز (اخبار) در تلگرام: t.me/AnarakNews

یادی از عبدالرضا داوودی


یادی از عبدالرضا داوودی
انارک نیوز: خاطره زیر از آقای کریم سهیلی از دبستان نخلک می باشد که برایتان تعریف می شود. 

چو پرده دار به شمشیر میزند همه را   /    کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
یادمه کلاس چهارم بودیم معلمی داشتیم بنام حسین سخنگو رحمانی. ایشون سپاهی دانش بودند البته از اولین های سپاه دانش بودند. چون تازه انقلاب سفید شکل گرفته بود و اصل ششم آن سپاهی دانش بود که آقای سخنگو و عبدالعظیمی و مظاهری سه نفر سپاه دانش بودند که در مدرسه نخلک مشغول تدریس بودند. دشتکی هم تازه مدیر مدرسه شده بود. این آدم از چوپانان آمده بود نخلک.
به هر حال آقای سخنگو معلم کلاس چهارم بود آن سال، مرحوم دکتر هنرآموز پزشک درمانگاه بود. دوتا پسر داشت که یکی همکلاس ما بود و دیگری کلاس ششم بود. یکی از پسرهای دکتر که همکلاس ما بود داریوش نام داشت و پسر بزرگتر هوشنگ نام داشت. یادمه که دکتر براشون دوتا دوچرخه خریده بود و ما چقدر حسرت می خوردیم که آنها دوچرخه دارند و ما نداریم.
خلاصه یک سال نخلک تحصیل کردند و چون پسر بزرگتر دبیرستانی شده بود ازنخلک رفتند. اون سال جشن تاجگذاری شاه بود و قرار بود که جشن و رژه برگزار بشود و این بهانه ای بود که دانش آموزان را وادار کنند که رژه یاد بگیرند. چندین روز و هفته این سه نفر آموزش بچه ها را به عهده گرفتند و زیرپوش سبز و شورت سفید و جوراب قرمز به رنگ پرچم ایران برای بچه ها تهیه شد و هرکدام هم یک پرچم کوچک سه رنگ در دست داشتیم. تا این اواخر پرچم را داشتم.
الغرض روز جشن فرارسید و دانش آموزان رژه رفتند، کارگران با لباس کار و کلاه معدنی رژه رفتند و کلی شیرینی که تا آنروز رنگش راهم ندیده بودیم توزیع شد واز خوردنش چه کیفی می کردیم. آخه خیلی خوشمزه بود. شبها هم در سالن مدرسه نمایش برپا بود و تئاتر اجرا می شد و جمله آخرش هم این بود: از مکافات عمل غافل مشو   /   گندم از گندم بروید جو ز جو
من معنی این بیت را نمی فهمیدم و بعدها به معنی این جمله پی بردم. خلاصه این رویداد و رژه خاطره خوشی برایم باقی‌مانده که حس خوبی از یادآوری آن به من دست می ده. یکی از همکلاسیهای ما عبدالرضا داوودی بود که صدای بسیار خوبی داشت و آقای سخنگو هم زنگهای انشا حکم می کرد که بخواند و چهاربیتی های چوپانانی را می خواند. هنوز صدای این دوست سال های دور تو گوشم هست و صد حیف که وقتی از کلاس ششم فارغ شدیم و رفتیم دبیرستان این بچه گم شد و هنوز هیچکس از سرنوشت این بچه خبری نداره. خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده، مادرش هم بدلیل سرطان در همون سالها از دنیا رفت.
همکلاسی های من عبارت بودند از رمضان مرادی. میر عبدالکریم فاطمی، منوچهر سهیلی، محمد صالحی، غلامحسین مظفری، داریوش بلوچی، داریوش هنرآموز و دخترها که ذکر اسمشان ضروری نیست و شاید راضی نباشند. خلاصه روزهای خوب و خوشی بود.
این آقای سخنگو اخلاقش بد نبود ولی یک شلاق داشت که کف دستهای ما از ضرب شلاق این آقا کبود می شد ولی خوشایند بود اما اگر خطاکار هم بودیم از دست د..... کتک می خوردیم که حس خوبی نداشت. هرچند کتک خوردن حس خوبی نداره، ولی د...... خیلی عقده ای بود و چنان می زد که انگار دشمن خونیش بودیم خدا ازش نگذره.
(16 دی 97)

انارک نیوز (اخبار) در تلگرام: t.me/AnarakNews

وقتی فتیله را پائین نکشیدم


وقتی فتیله را پائین نکشیدم
نوشته: م_ حسرت
وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم کسی در خانه نیست و تنها هستم . کمی بی حوصله بودم به این خاطر بیرون رفتم و در آستانه درب خروجی نشستم چیزی نگذشت که مادر با زنبیلی از علف و یونجه در انتهای کوچه نمایان شد که با عجله میآمد نزدیکم که شد گفتم مادر به کجا چنین شتابان؟گفت میترسم خمیرم  ترش شده باشه آخه صبح زود خمیر کردم و گفتم از دشت که بالا آمدم شروع به پخت میکنم ولی توی دشت به چندتا رسیدم و از حواس در رفتم وخی برو تنور را روشن کن تا من آبی بسر و صورتم بزنم ناچار بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم و تند و زود با ریختن هیزم داخل تنور اونا روشن کردم که مادر وارد شد و مشغول آماده کردن خمیر شد و زیر لب شعر حافظ را زمزمه میکرد
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت . . به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد که ناگهان صدای در بگوش رسید و بدنبالش همسایه و دوست خوبش که همیشه با هم بودن وارد آشپزخونه شد منکه داشتم با خمیر بازی    میکردم و سعی میکردم چونه بگیرم   با نهیب اعتراض مادر که گفت وخی برو پی کارت ماما چسی نکن از جایم بلند شدم و رفتم توی حیاط و بکار خودم مشغول شدم که صدای مادر را شنیدم که گفت فلانی برو ماما سماور را روشن کن اول نگاه کن اگر آب نداره آبش کن گفتم چشم مادر و بسمت اتاق بادگیر که سماور آنجا بود رفتم و روشن کردم ولی صبر نکردم فتیله را تنظیم کنم مدتی بعد که آمدم ببینم جوش آمده یا نه که متوجه شدم سماور دود کرده و اتاق را دود فرا گرفته . ترس از مادر باعث شد تند و تیز در و پنجره را کامل باز کنم و با تکان دادن چادر سعی میکردم که دودها را از اتاق بیرون کنم که چادر گرفت به لوله کتری و از بالای تاقچه به کف اتاق پرتاب شد با صدای افتادن کتری مادر سراسیمه وارد شد و با فریاد گفت چرا تو سر به هوایی؟نشد که کاری را بهت واگذار کنن و درست انجام بدی؟جوابی نداشتم که بدم لذا آهسته از اتاق بیرون آمدم و فرار را بر قرار ترجیح دادم . از داخل کوچه صدای مادر را شنیدم که گفت کجایی کجا در رفتی؟بی توجه از خانه دور شدم تا آبها از آسیاب بیفتد و اوضاع آروم بشه بسمت دشت حرکت کردم و . . . 
خرداد ۹۷  م . حسرت

وقتی بی گدار به آب زدیم


وقتی بی گدار به آب زدیم
نوشته : م.حسرت
در یک روز گرم تابستان هنگام ظهر بود که بیکاری و کم حوصلگی مرا به خیابان اصلی کشاند اوایل انقلاب بود و اوضاع خاص مملکت باعث شده بود همشهریهای زیادی از اقصی نقاط کشور به ولایت باز گردن زیرا کارخانجات و موسسات و ادارات یا تعطیل بود یا نیمه تعطیل بود لذا فرصتی دست داده بود که به ولایت سر بزنن اما آنروز بعلت شدت گرمی هوا خیابون خلوت بود و مردم ترجیح داده بودن در خانه بمانند خلاصه بعد از مدتی دوست عزیزم احمد بقایی سوار بر موتور  پیدا شد و کنارم ایستاد و پیشنهاد داد که به چشمه کشکی بریم در آنزمان ما به مسیر و چشمه آشنایی نداشتیم زیرا من که برای اولین بار بود که میرفتم و احمد هم بنا به گفته خودش فقط یکبار رفته بود ولی بدون توجه به این موضوع و بدون تدارکات لازم دست خالی حرکت کردیم حتی آب و وسایل ساختن چایی هم نداشتیم وقتی به پای کوه رسیدیم موتور را گذاشتیم و پیاده حرکت کردیم و این در حالی بود که نمی دانستیم دره اصلی که ما را بچشمه میرساند کدام است فقط احمد گفت احتمالأ باید همین باشد باور کنید همان موقع ما احساس تشنگی میکردیم ولی بی تفاوت حرکت کردیم ولی هر چه رفتیم بجایی نرسیدیم دره ها را و کوه ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم و تشنگی بما فشار آورده بود ولی بزبان نمیآوردیم بسختی بجلو میرفتیم تشنگی توان ما را گرفته بود احمد زرنگتر و سرحالتر از من بود او چند قدم جلوتر از من حرکت میکرد دیگه توان حرکت نداشتم به احمد گفتم من دیگه نمیتونم اینجا میمونم تو برو چشمه را پیدا کردی دنبالم بیا احمد گفت این دره و کوه آخریست بیا بریم بالا شاید چشمه را پیدا کنیم با مشقت رفتم بالا که از راه دور جایی را که اندکی سرسبز بود با کمی امید که در ما پدید آمد خود را به آنجا رساندیم ابتدا از چاله ایکه آبش شور و تلخ و پر از حشره بود و در کنار سنگ بزرگی واقع شده بود حسابی آب خوردیم بعد که اونطرف سنگ رفتیم آب شیرین و سرد و زلالی را دیدیم از این یکی هم حسابی خوردیم بعد از اینکه سیراب شدیم تا غروب فرصتی نبود بنابراین باید قبل از تاریکی برگردیم و خودمان را به موتور برسانیم نمیدانستیم از کدام دره باید بریم که موتور برسیم از شانس خوبمان همان دره ای که بجلو میرفتیم به موتور رسیدیم و موتور را دیدیم واقعأ نگران بودیم و وحشت داشتیم که اگر موتور را پیدا نکنیم شب گرسنه و تشنه چکار باید میکردیم پیاده هم مشکل بود که بر گردیم این بود که با دیدن موتور از شادی و خوشحالی خستگی و تشنگی و گرسنگی را از یاد بردیم و بر گشتیم دیگر هم تصمیم گرفتیم بیگدار به آب نزنیم و بدون تدارکات لازم قدم در راهی نگذاریم . 
با تقدیم احترام م . حسرت اردیبهشت ۹۷ . یزد

شرابی تلخ

شرابی تلخImage result for ‫شرابی تلخ‬‎
نوشته : م .حسرت
در خونه باز بود و بدون رنگ زدن وارد حیاط شدم صدایش از داخل آشپزخونه بگوش میرسید وقتی ناراحت و دلتنگ میشد ابیاتی از سعدی و حافظ را زیر لب زمزمه میکرد اینبار شعر حافظ را میخواند ولی پس و پیش
شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام بود و نه گورش
با سر و صدا حضورم را به او فهماندم و سپس وارد آشپزخانه شدم و گفتم مادر انگار که دلت گرفته درسته؟آهی کشید و گفت اون چهار تا شاخه هیزم را بریز توی تنور هیزمش کم هس .گفتم چشم مادر . تو جون بخواه گفت برو برو پشمی به کلاهت نیس فقط زبونت هس که اگر نداشتی کنجشکها چشمات را در میآوردن . گفتم مادر تو را بخدا اینجوری نگو . همه چیز و همه کس من تویی برای همین نوکریت را میکنم و از آشپزخونه بیرون آمدم و لب باغچه نشستم .صدایش بگوش میرسید 
اگر دردم یکی بودی چه بودی؟
اگر غم اندکی بودی چه بودی؟
به بالینم حبیبی یا طبیبی ؟
از أین هر دو یکی بودی چه بودی؟
ارادتمند م . حسرت .بهار ۹۷ یزد

مصاحبه غیر حضوری باذبیح مرتضوی وبلاگ نویس و نویسنده چوپانانی


مصاحبه غیر حضوری باذبیح مرتضوی وبلاگ نویس و نویسنده چوپانانی

لطفاٌبیوگرافی خودتان را بیان بفرمایید 

ذبیح مرتضوی ، متولد ۶۰، نوه مرحومین کبلااکبر سرکویری و کبلاحسن دشتبون
{البته ایشان فرزند شهید مرتضوی و شاغل در اورژانس جاده ای و یک چوپانانی اصیل هستند که خودشان به این نکات اشاره نکردند و تذکر این نکات را لازم دانستم عکس پدر شهید ایشان}

چرا قلم می زنید و در چه حوزه هایی می نویسید
 نوشتنا از بچگی دوست داشتم و جزء بچهایی بودم که خودم انشاءما منوشتم، از اول یاد گرفتم که هرچی به دلمه را به زبون و قلم بیارم و اهل سانسور نیستم

چرا نیش قلمتان تند است
قلم بقیه کنده شاید. کسی که رسالت رسانه را بعهده داره بنظرم باید حرف مردمشا بی کم و کاست بنویسه.

چرا وبلاگ چوپونون را تعطیل کردید و آیا دوباره آنرا راه اندازی نمی کنید
وبلاگ حاشیه های خاص خودشا داشت. تو اون برهه اینجوری به مردم القا کرده بودند که من مخام کدخداگری کنم برا آبادی و تاحدودی موفق بودن. صلاح ندیدم ادامه داشته باشه، مشکلاتی برام ایجاد کردند جوونا. بعید مدونم به عقب برگردم. بنظرم سایت و وبلاگ فقط بدرد ثبت تاریخ مخوره و خاصیت رسانه بودنشا از دست داده و قافیه را بدجور به تلگرام باخته

آیا نوشته هایتان کار دستتان داده است 
تا کار چی باشه. از نظر حقوقی خیر. تک و توک سوالاتی داشتند و تذکراتی دادند که مشکل خاصی نبود. ولی بین اهالی حاشیه زیاد داشتم. تعارضات ناشی از سلایق مختلف و عملکرد مدیرای بومی و قضاوتای مردم بعضا آزاردهنده بوده.

چرا نوشته هایتان فقط به حوزه چوپانان ختم می شود و از لهجه چوپانانی بهره می برید
دلیل خاصی نداره. هدفی که از اول برا خودم ترسیم کردم خدمت به آبادی بوده و لهجه هم دس من نیس، خدا اینجوری آفریده و شاکرم، دمش گرم

شما فرد سیاسی هستید و از نوشته هایتان می شود فهمید آیا در این زمینه ثبات موضعی دارید
سیاست ثبات نداره و بالطبع حرکات سیاسی خیلی ساکن نیست. فور اگزمپل مرحوم هاشمی که یه عمر در مظان اتهام ایرانیا بود با یه چرخش قهرمانانه طی دوسه سال محبوب اکثریت مردم شد. ثبات نداشتم و بعضا اشتباهاتی کردم که از ذکر و عذرخواهی ابایی ندارم.

چرا کانال سرکویری شما خصوصی است چند عضو دارید و چه کسانی را در این کانال می پذیرید
کانال سرکویری ماه بود. خود واقعیم تو سرکویری نمود بهتری داشت. اما وحشتناک وقتگیر بود و بخاطر ضیق وقت تعطیلش کردم. با اینحال بعد از ٨ـ۷ ماه هنوز حدود ۲۰۰ عضو لفت ندادن از کانال. اگه روزی مجدد راهش بندازم مثل قبل عضوشدن برای کسایی که بشناسم مانعی نداره.

بعضی نوشته های بدون اسم کانال سلام چوپانان را شما می نویسد یا انشا یکی از نویسندگان این کانال به انشا شما نزدیک است
مطالب از خودمه عمدتا

 آینده بهتر برای چوپانان چیست 
اتحاد همه. کنار گذاشتن تنگ نظریا و حسادتا. کنارگذاشتن من و تویی داشتن، ساکن و لژیونرداشتن، ارباب رعیتی داشتن. در وهله اول هممون چوپونونی هستیم. نباید تو مسیری قدم بذاریم که مث نایینیا سالها با خودمون بجنگیم و مانع پیشرفت آبادی بشیم.

خودتان چه چیزی را دوست دارید بگویید
فقط ی نکته
مرحوم پدربزرگم اکبر سرکویری، قبله و مرجع و منبع همه عشقم به وطن بود  که لازم بود یادی کنم ازش


از همکاری شما سپاسگزارم

شش انگشتی


شش انگشتی
نوشته: محمد مستقیمی (راهی)
Image result for ‫محمد مستقیمی‬‎
شب یلدای سال ۱۳۳۰ چشمم به جمال ماما آسیه و ماما ربابه و به نور لامپای روی تاقچه‌ی اتاق زمستانی خانه‌ی پدری روشن شد و هنوز شست‌وشو نشده، شاهد پچ‌پچ ماماها بودم:
- ای وای خاک تو سرم! چه جوری به جناب شیخ بگیم این بچه شش انگشتیه
مادر بزرگم ،ننه گوهر، که از آن یغمایی‌های کارکشته و در صحنه‌ی زادان من حی و حاضر به یراق بود مثل شیر ماده جلوی ماما و ماماچه درست و حسابی درآمد و گفت:
- چه تونه! مثل کسی شدید که انگار جن دیده اتفاقی نیفتاده خدا را شکر که این بچه ناقص نیست تازه یک چیزیم اضافه داره من خبرش را به جناب شیخ می‌دم. به کارتون برسید.
از همان لحظات ابتدای ورودم به این عالم خاکی و این دنیای پر از چاله چوله و این جاده‌ی پر از دست انداز، احساس خوبی به من دست داد چون احساس غربت و تنهایی گریخت و حس کردم یک شیرزن حامی من است و پشتیبانی درست و حسابی دارم که حتی از جناب شیخ هم نمی‌ترسد و قرار است یک تنه به جنگ این جنابی برود که ظاهراً خرش خیلی می‌رود و انگار همه ازش حساب می‌برند.
خلاصه نگرانی‌ها تمام شد. جمع و جور و شست و شو کردند و لباس پوشاندند و دست راست مرا هم که یک انگشت کوچولوی خوشگل، درست اندازه‌ی بند اول انگشت کوچکم در کنار بیرونی شست داشت و نه تنها زشت نبود؛ خیلی هم زیبا بود حتی یک ناخن کوچولوی خوشگل هم داشت و قرار نبود در کارها مزاحم من باشد که هرگز نبود و غیر از این که باید یک ناخن کوچولوی اضافه را هفته‌ای یک بار می‌گرفتم هیچ مزاحمت دیگری نداشت. حرکت مستقل که نداشت فقط پشتیبان انگشت شستم بود نه نه حتی در نوشتن هم مزاحم من نبود غیر از مزاحمت اجتماعی که با بزرگ شدن من بزرگ شد و آن تمسخر بچه‌ها و هم سن و سال‌های خودم و همبازی‌هایم بود که گهگاهی دستم می‌انداختند و گاهی تکی و گاهی دسته‌جمعی فریاد برمی‌داشتند:
- هوی هوی شش انگشتی هوی هوی شش انگشنی!
این رفتارهای دوستان مرا می‌آزرد و کم‌کم این احساس را در من تقویت می‌کرد که این کوچولو مزاحم است و یک بازگویی که از مادرم بارها شنیدم که پدرم جناب شیخ پس از آن که خبر را از مادر بزرگ دنیا دیده شنید و پشت بند آن هم شنید که مشکلی نیست بیخ انگشت را با نخ ابریشم سفت می‌بندیم سر هفته می‌افتد و غایله ختم به خیر می‌شود که بستند و آن کوچولو هم برای ماندن مقاومت کرد و البته من هم به یاریش شتافتم و یک هفته آزگار مرتب جیغ کشیدم که مادر بزرگ بیچاره تسلیم شد و نخ ابریشم را از بیخ آن کوچولوی خوشگل باز کرد و گرچه کمی کبود شده بود امّا به زودی دوباره جان گرفت و همه را تسلیم کردیم و همه پذیرفتند که آن چه آفریده شده حکمتی در آن است و با قضا در نیفتادند که خوب می‌دانستند حریف او نیستند بعدها خواندم که استاد سخن پیش از این واقعه هم بخوبی بیان کرده است:
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
نمی‌دانم این بیت سعدی را حضرات شنیده بودند و پند گرفتند یا زور من و انگشت کوچولو بیشتر شد یا قضا خودش را در گریه‌های من نشان داد به هر حال ماند و جناب شیخ هم با تمام کبکبه و دبدبه‌اش نتوانست با قضا بستیزد امّا زخم زبانی به مادرم زده بود که تا پایان عمر این آزردگی از ذهنش بیرون نرفت و هر وقت حدیث شش انگشتی روایت می‌شد آن را به دلخوری بر زبان می‌آورد و آن زخم زبان چنین بود که جناب شیخ با دیدن آن کوچولوی زیبا رو به مادر کرده گفته بود:
- این از توی شکم تو بیرون اومده زن!
و عجب کرامتی از جناب شیخ:
از کرامّات شیخ ما این است 
شیره را خورد و گفت شیرین است 
گرچه منظور جناب شیخ ایراد کرامت نبوده و منظورش این بوده که این زایده از ژن تو است، زن! امّا ظاهر روایت، کرامّات گونه است و مادر چقدر از این عبارت آزرده شده بود و دلش شکسته بود گرچه مادر بزرگ همان پاسخی را که به ماما و ماماچه داد به جناب شیخ هم بی که از او بترسد داده بود که:
- بچه ام، نوه ام خدا را صد هزار مرتبه شکر ناقص که نیست یک چیزی هم علاوه بر دیگران داره!
امّا مادر آزرده بود و کاری هم نمی‌شد کرد زخم زبان است و مرحم و درمان ندارد کاش ما آدم‌ها مواظب این شمشیر بی‌غلاف باشیم! گمان نمی‌کنم مادر، پدر را در این یک مورد بخشیده باشد و من هم خودم را نمی‌بخشم که حمایتم را از آن کوچولوی زیبا کم کمک به خاطر تمسخر بچه‌ها و همبازی هایم و همکلاسی‌هایم برداشتم و آن قدر از آزار این تمسخرها در خانه گریستم که باز هم پدر و مادر را تسلیم کرد مادر بزرگ که دیگر نبود که ببینم در کدام جبهه است
به هر حال تابستان سال ۱۳۴۰ که آن کوچولو ۱۰ ساله شده بود جناب شیخ مرا و برادر بزرگترم عباس را که ضعف بینایی داشت برای معالجه به اصفهان آورد البته کاری که قرار بود با آن کوچولوی زیبا بکنند معالجه نبود قلع و قمع بود که آن را عمل زیبایی ‌نامیدیم تا جنایت خودمان را توجیه کنیم این نوع کثافت‌کاری فقط از سیاست‌مداران سر نمی‌زند؛ برگردیم کلاهمان را قاضی کنیم ببینیم از خودمان هم بارها سرزده است 
گمان می‌کنم با همان کامیون پست کذایی تا نایین آمدیم و در گاراژ بقایی فلکه‌ی بالا پیاده شده نشده بر اتوبوس قراضه‌ای به قصد اصفهان سوار شدیم من تمام راه را به جاده خیره بودم گرچه جاده چوپانان- نایین هم تفاوتی با جاده چوپانان-چاه ملک نداشت امّا جاده‌ی نایین-اصفهان تفاوتکی داشت اسفالت نبود امّا یک جور دیگر بود که می‌گفتند جاده شوسه است آب بردگی و ریگ روان نداشت امّا پر از موج بود که گاهی تمام اعضای بیرونی و درونی آدم می‌لرزید و یک ویژگی که برای من جالب بود و تا خود اصفهان آن را دنبال کردم و آن سنگ نشان جاده بود تابلوهای سنگی ایستاده که روی آن فاصله به کیلومتر حکاکی شده بود و گهگاهی هم تابلوی فلزی که معمولاً نام شهر یا آبادی سر راه بود تابلوی روستای (نرگور) حسابی در خاطرم مانده است شاید به دلیل نام جالب این روستا بود چون این روستا پس از اسفالت شدن این جاده از مسیر جاده دور شد ولی من برای احیای این خاطره یک روز از جاده بیرون زدم و این روستای نوستالوژیک را بر دامنه‌ی کوه قبل از گردنه ی ملا احمد در مسیر نایین به اصفهان دوباره زیارت کردم.
حدود ظهر یا یکی دو ساعت از ظهر گذشته به اصفهان رسیدیم در گاراژ کوره پزی، توی میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات از اتوبوس پیاده شدیم بیابانکی‌ها بیشتر در همین گاراژ ساکن می‌شدند امّا انارکی‌ها و چوپانانی‌ها به گاراژ بیگدلی در خیابان حافظ می‌رفتند به همین دلیل ما هم با تاکسی نه به قول اصفهانی‌ها با موتور سه پاچی و به قول خاله اخترم «خفتی» که من نام دوم را بیشتر می‌پسندم چون واقعاً راکبین آن مخصوصاً آنان که در اتاق عقب سوار می‌شوند در وسط شهری مثل اصفهان تنها احساس خفت می‌کنند. بماند جناب شیخ در کنار راننده موتور سه پاچی و من و داداش عباس بر پشت خفتی سوار شدیم و فاصله‌ی کوتاه میدان کهنه را تا خیابان حافظ گاراژ بیگدلی طی کردیم و در راهرو کنار دالان ورودی گاراژ که اتاق هایی دو طرف آن تعبیه شده بود. -اتاق های رو به حیاط کاروانسرا حجره‌ی بازرگانان از جمله سید محمد طباطبایی انارکی پسر دایی پدرم بود- در اتاق ته راهرو ساکن شدیم لوازم ابتدایی سفر و بیتوته را با خود آورده بودیم و خوشبختانه اکبر خانلری و همسرش سکینه باقر سیاه هم بودند و وجود آنان مقداری از غم غربت من کم کرد مخصوصاً که سکینه باقر مادر دوست و همکلاسی بسیار نزدیکم کاظم خانلری بود و رفتارش با من به نوعی مادرانه بود گرچه اشتیاق دیدار از شهری چون اصفهان که آوازه‌اش را شنیده و خوانده بودم بیشتر از آن بود که فرصت داشته باشم دلتنگی کنم.
Image result for ‫شش انگشتی‬‎
خاطرات چند روزه‌ی سفر اصفهان بسیار است امّا نمی‌خواهم از اصل ماجرا دور شوم اولین کار ما از فردای ورود به اصفهان یافتن یک جراح برای بریدن آن کوچولوی زیبا بود و یک چشم پزشک که به زودی با راهنمایی آقای طباطبایی هر دو مشخص شدند همان روز عصر ملاقات با چشم پزشک انجام شد که نسخه‌ی عینک را به عینک سازی توی خیابان چهارباغ پاساژ کازرونی دادیم که گفت چند روز دیگر امّاده می‌شود که از طولانی شدن سفر، پدر دلخور ولی من و داداش عباس خوشحال شدیم چون در این فرصت می‌توانستیم جاهای بیشتری از این شهر زیبا را ببینیم و ملاقات من و کوچولو با جراح، قرار شد روز بعد در بیمارستان صد تختخوابی، ثریا (بیمارستان کاشانی امروز) باشد که برای این ملاقات لحظه شماری می‌کردم نمی‌دانم چرا امّا دلم می‌خواست هرچه زودتر از شرش خلاص شوم الآن از بیان این احساس شرمنده هستم امّا آن قدر تحقیر و تمسخر دیده بودم که به خود حق می‌دادم با آن کوچولو چنین رفتاری داشته باشم.انتظار به پایان رسید و صبح شد و ما به بیمارستان آمدیم و پس از پذیرش، من از پدر و برادر جدا شدم. مرا به اتاق عمل بردند روی یک صندلی نشاندند که در کنار تختی بود که بر روی آن جوانی خوابیده بود که در زیر زانویش مقدار زیادی گوشت زاید دیده می‌شد که مثل گوشت‌های سوخته بود و جراح در مقابل چشمان من، کودک ده ساله، مشغول بریدن این گوشت‌ها بود و آن جوان هم گاهی فریاد می‌کشید و دو نفر به شدت او را گرفته بودند نمی‌دانم چرا درد می‌کشید بی حس نکرده بودند یا بی حس نشده بود خیلی ترسیدم و امروز از عمل کرد این بیمارستان و اتاق عمل و آن پزشکان تحصیل کرده شگفت زده می‌شوم که چرا مرا مدت یک ساعت با چنین صحنه‌ی وحشتناک و چندش‌آوری روبرو کردند گاهی فکر می‌کنم عمداً چنین کرده‌اند تا من، کودک ده ساله، امّادگی پیدا کنم. بعید نیست در هر حال چون من مصمّم بودم که از شر آن کوچولوی زیبا خلاص شوم همه‌ی این مشکلات و سختی‌ها و خطرات و وحشت‌ها را به جان خریدم گرچه رنگ به رو نداشتم و این رنگ پریدگی را از زبان پرستاران اتاق عمل شنیدم ظاهراً آنان متوجه وحشت من بودند امّا در رفع آن کوچکترین اقدامی صورت نگرفت. هنوز که هنوز است این صحنه، زنده و روشن در مقابل چشمان من است کابوس‌هایی هولناکتر را فراموش کرده‌ام امّا این مشاهده را هرگز! خدا عقل بدهد به فرهیختگانی که آگاهانه یا ناآگاهانه چنین صدماتی به انسان‌های اطراف خود مخصوصاً به کودکان می‌زنند. بگذریم پس از قصابی آن جوان زبان بسته که هنوز فریادهایش در گوشم پژواک دارد اسمال قصاب به سراغ من آمد دستم را گرفت معاینه کرد و نمی‌دانم خطاب به من یا خطاب به سلاخان دیگر گفت: استخوان دارد امّا فقط با گوشت به شست پیوند خورده از این قسمت ببرید و با مداد جوهری که با آب دهان مرطوب کرد دایره ای به گرد آن کوچولوی زیبا کشید و پا شد رفت ظاهراً سلاخی کوچولوی زیبا نیازی به استاد سلاخ نداشت و این جوجه سلاخ‌ها هم از پس آن بر می‌آمدند. با رفتن استاد یکی از شاگردان بر روی صندلی استاد که مقابل صندلی من بود نشست و مهربانانه گفت:
- می‌ترسی؟ اصلاً ترس ندارد فقط یک گزش کوچولوی زنبور، تا حالا آمپول زده‌ای؟ گفتم:
- بله زده‌ام و نمی‌ترسم.
با پنبه‌ای آغشته به مایعی انگشتم را تمیز کرد و آمپولی را به سه جای کوچولو زد و لحظاتی بعد بی حسی کوچولو و شستم و قسمتی از دست راستم را حس کردم بعد با کارد دور تا دور کوچولو را برید و آن را چسبید و مثل وقتی که قصابها خایه‌های گوسفند را می‌کشند آن را از دستم جدا کرد و همان طور خون آلود در جیب پیراهنم انداخت و گفت:
- یادگاری نگهش دار!
پیراهنم خون آلود شد امّا خوشحال شدم که آن را در سطل کنار دستش نینداخت. از این رفتارش خوشم آمد نه این یکی به بی‌رحمی آن سلاّخ قبلی نبود خوب شد که این یکی مهربانتر بود اگر کوچولو دست آن جلاد افتاده بود معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آورد به هر حال خون‌ها را تمیز کرد و زخم را بخیه زد و پانسمان کرد و گفت:
- تمام شد برو و سه روز دیگر بیا تا بخیه‌ها را بکشم دیگه شش انگشتی نیستی.
جمله ی آخرش خیلی خوشحالم کرد پا شدم و به اتاق انتظار آمدم که پدر و برادر منتظرم بودند و کلی هم حوصله‌یشان سر رفته بود نسخه‌ای هم از اتاق عمل رسید که چند کپسول آنتی‌بیوتیک بود و چند قرص مسکن که از داروخانه‌ی بیرون بیمارستان خریدیم و به گاراژ بیگدلی آمدیم تا سه روز دیگر که هم بخیه‌ها کشیده و هم عینک کاکاعباس امّاده شود.صبح‌ها را برای گردش به کنار رودخانه در جوار پل‌های خواجو و سی و سه پل می‌آمدیم و عصرها را در میدان نقش جهان در کنار فواره‌های آب نماهای وسط می‌گذراندیم و زیبایی‌های مسجد شاه و مسجد شیخ و بازار قیصریه و عالی قاپو را از بیرون و از داخل میدان تماشا می‌کردم گرچه دلم می‌خواست همه‌ی این زیبایی‌ها را که عکس آن‌ها را در کتابها دیده بودم از نزدیک ببینم ولی نمی‌دانم چرا نه پیشنهاد کردم و نه کسی مرا به تماشا برد نمی‌دانم در آن زمان دیدن این امّاکن هزینه‌ای داشت یا نه امّا پدر ما را به دیدار هر جایی که می‌شناخت؛ برد و وقتی از منارجنبان پرسیدم گفت: بیرون شهر است و رفتن به آن جا به زحمتش نمی‌ارزد شاید هم راست می‌گفت جنبیدن دو منار کوچک شاید برای من ده ساله جاذبه داشت برای او نداشت و به زحمتش نمی‌ارزید و اغلب روزها هم پدر در حجره‌ی میرزا سید محمد می‌نشست و با پسر دایی گپ می‌زد و من هم از یک طرف تا چهارراه شکرکن و از طرف دیگر تا میدان شاه می‌رفتم ظهرها وقتی بزرگترها چرتی می‌زدند من به میدان می‌آمدم. روبروی بازار قیصریه یک مادی بود که امروز نیست و جای آن پارکینگ اتومبیل است و بچه‌ها در این مادی شنا می‌کردند و حتی آن قدر عمق داشت که از روی ستون سنگی دروازه‌ی چوگان بازی -که هنوز موجود است -شیرجه می‌زدند به وسط مادی گرچه بارها هوس کردم لخت بشوم و یک آب تنی درست و حسابی بکنم امّا هرگز جرأت نکردم و یک روز صبح که از گپ پدر و پسردایی گریختم به چهارراه شکرکن آمدم و مشغول تماشای پولکی سازی آقای قناد و حسابی سرگرم که نوارهای شکر غلیظ شده را روی نوار غلطک می‌ریخت و با دسته‌ای می‌چرخاند آن ماده‌ی غلیظ شیرین از بین دو غلطک عبور میکرد و به پولک هایی تبدیل می‌شد هم شکل ساختاری این شیرینی مثل سکه زدن است و هم محصول خاص اصفهان که نام پولک به خود گرفته و فرهنگ پول آن را کشف کرده و ساخته است و هم در مقام صرفه جویی بی نظیر است شما قول بدهید آن را نجوید من هم شرط می‌بندم شما سه لیوان بزرگ چای را فقط با یک عدد پولکی شیرین کنید تازه گمان کنم یک ورق کوچک پولکی تنها یک گرم شکر برده باشد من آن روز شاید بیش از یک ساعت بود که در کنار پیاده‌روی چهارراه شکرشکن ایستاده بودم و محو تماشای هنر مرد قناد بودم که دستی به شانه‌ام خورد پسر عمه، محمود ملا، بود حالی پرسید و حیرتم را از تماشای قنادی به میل شیرینی خواهی تعبیر کرد و یک عدد بستنی نانی فرد اعلا برایم خرید. من تا آن روز بستنی نخورده بودم و حتی نمی‌دانستم که این قدر یخ کرده است امّا دست بچه‌ها در آن چند روز بسیار دیده بودم و خوردنش را آموخته بودم؛ خوردم و حسابی چسبید و هنوز که هنوز مزه ی آن بستنی و لبخند رضایت محمود ملا، پسر عمه ام، زیر دندان و جلوی چشمان من است. بچه‌های ملا بسیار دوست داشتنی و مهربان بودند با جمشید چندان مراوده ای نداشتم ولی علی ملا در دبستان همدم و رفیق و حامی من بود و قلم نی مرا سفارشی می‌تراشید و محمود ملا هم اولین بستنی را به من هدیه داده بود که دیگر هرگز هدیه‌ای به این دلچسبی نگرفته‌ام و می‌دانم نخواهم گرفت تازه با محمود که بعدها همریش هم شدم.
روز موعود فرارسید مهدی عسکری پسر حسین حاج مهدی که نوجوانی بود و در اصفهان تحصیل می‌کرد به دیدن ما به گاراژ بیگدلی آمده بود به پدرم گفت:
- شما دیگر زحمت نکشید من او را به بیمارستان ثریا می‌برم تا بخیه‌اش را بکشند شما به دنبال گرفتن عینک عباس بروید!
با مهدی رفیق بودیم گرچه چند سالی بزرگتر بود و من بیشتر با سعید برادر کوچکترش همبازی بودم امّا همسایه و آشنا و خویشاوند بودیم و او در اصفهان زندگی می‌کرد و سوراخ سمبه‌های شهر را می‌شناخت پدر گفت:
- با او می‌روی نیازی به من نیست؟ گفتم:
- نه نیازی نیست با او می‌روم.
من که آن صحنه‌ی سلاخی را دیده بودم دیگر بخیه کشیدن ترسی نداشت با مهدی به بیمارستان آمدیم و هر دو را به اتاق عمل ،همان اتاق کذایی، بردند همان شاگرد سلاخ مهربان پانسمان را باز کرد و گفت:
- خیلی خوب شده
و بنا کرد با پنس بخیه‌ها را کشیدن و هیچ دردی هم نداشت ناگهان یکی از پرستاران گفت:
- آقای دکتر! غش کرد!
متوجه‌ی جهت صدا شدیم بله آقا مهدی تاب تحمل تماشای چنین صحنه‌ای را نداشت و همین کشیدن بخیه‌ی یک زخم کوچک او را به غش برده بود که دورش را گرفتند و اورژانسی حالش را جا آوردند و کار من هم تمام شده بود و من مجبور شدم مواظب آقا مهدی باشم تا به بیگدلی برگشتیم و قول دادم که این رسوایی را به کسی نگویم و به قولم هم عمل کردم الآن هم قولم را زیر پا نگذاشته‌ام چون من قول دادم نگویم قول ندادم ننویسم می‌دانم حالا دیگر برای او هم اهمیتی ندارد که کسی بداند او چقدر دل نازک بوده است نمی‌دانم اگر آن صحنه‌ی سلاخی را که من دیدم می‌دید چه می‌شد لابد به کوما می‌رفت.به هر حال به خانه برگشتیم یعنی به گاراژ. پدر و کاکاعباس عینک را گرفته بودند و دیگر سفر داشت به پایان می‌رسید و ما با جیبپ وانت محمدحسین محمدی انارکی عازم انارک شدیم و تنها صحنه‌ای که از این بازگشت به خاطر دارم این است که وقتی اتومبیل در کفه‌ی چاه فارس حدود ایستگاه راه آهن جاده نایین به انارک به ریگ نشست و مسافران عقب نشین هل می‌دادند پدر که با من و عباس در کابین جلو نشسته بود به جلوی داشبورد فشار می‌آورد تا به خیال خود در هل دادن اتومبیل کمکی کرده باشد من می‌دانستم این هل نیست و خجالت کشیدم تازه وقتی محمدحسین محمدی با پوزخند گفت:
- جناب! این هل دادن فایده‌ای ندارد!
بیشتر خجالت کشیدم. خلاصه با این شرمندگی مسافرت ما به پایان رسید و به محض ورود به خانه به مادر گفتم من انگشتم را با خودم آورده‌ام و آن کوچولوی در پنبه پیچیده را به او نشان دادم گفت:
- برو در همان سوراخ دیواری بگذار که دندان‌های شیری افتاده‌ات را می‌گذاشتی و من هم همین کار را کردم گرچه خیلی دقیق، آن کوچولو جراحی نشده بود و کمی از قسمت پایینش روی انگشت شست من مانده بود و می‌دانم برای این مانده بود که هرگز او را فراموش نکنم.
محمد مستقیمی_راهی
دی 1393

وداع ابدی با استاد میر جلال فاطمی انارکی




وداع ابدی با استاد میر جلال فاطمی انارکی 
متأسفانه با خبر شدیم استاد میر جلال فاطمی انارکی نویسنده مقتدری که خاطراتش را در این وبلاگ منتشر می کردیم جان به جان آفرین تقدیم کرده است با عرض تسلیت به خاندان محترم فاطمی و همسر و نوه هایش یکی از خاطرات او را که آخرین نوشته های منتشر شده اش می باشد را در زیر می آوریم
روحش شاد و یادش گرامی باد

خاطرات یکی از کاندیدا های دوره اول مجلس شورای اسلامی از نائین
خاطراتی ازجوانانی مانند احمد مومنی در سال های 60 به بعد
چشمانم سفید شد تا یکی از این جوانان خودش را نشان بدهد .انچه در باره این جوانان می گویم به دور از کلمه ای اغراق است .اولین دوره انتخابات مجلس پس از انقلاب درحال برگزاری بود . تعداد کاندیداهای شهرستان نائین به 12 نفر میرسید . از انارک من و اقای مهندس فرازی . یک روحانی از خور و بیابانک و سایرین از شهر نائین .شبی جلسه مهمی در خانه یکی از سرشناسان نائین و با حضور افرادی صاحب نام و تاثیر گذار در انتخابات برقرار بود .اینکه تعداد کاندیداها کم شود و خودشان از میان خودشان کاندیدای اصلح را انتخاب کنند . کسی پا پس نکشید . هنوز رای گیری دور اول نتیجه اش اعلام نشده بود . من یک نفر را به چشم دکور نگاه میکردند . نه نام و رسمی داشتم . وابسته به حزبی نبودم. هیچ پولی نیز برای هزینه های انتخابات تخصیص نداده بودم.انتظار انصراف داشتند . خیلی هم پا پی من نشدند چون میدانستند که کسی رای اش را به من نمیدهد .یکی از کاندیداها دکتر حسینی استاد دانشگاه و تحصیل کرده امریکا بود .هزینه سنگینی برای این انتخابات در نظر گرفته بود . به سبک انتخابات امریکا  کارناوال های اتوموبیل تشکیل میداد و برای قدرت نمائی به انارک و خور و بیابانک و جندق و تمام روستاها میرفت و مخارجی غیر معمول میکرد . در اینجلسه دکتر حسینی بلند شد تا حرف هایش را بزند . با این جمله شروع کرد .یک جوان انارکی از 40 جوان تحصیلکرده نائینی بهتر است .گفت : شما کاندیداها با چشمان خودتان دیده اید که این جوانان انارکی برای پیروزی کاندیدایشان  چه خون دلی می خورند . با شکم گرسنه در صحراها، جاده ها و عمق معادن  پوستر تبلیغاتی می چسبانند. با جان ودل وبدون اینکه کمترین انتظاری داشته باشند برای پیروزی کاندیدایشان جان می کنند . ای کاش که در نائین فقط چند نفر ازاین جوانان مخلص پیدایشان میشد  بدون ذره ای تردید جوانان زیر 30 سال سن انارک را در اواوئل انقلاب ، رشید ترین ، بی ریاترین ، و سالم ترین جوانان انارک میدانم . بسیاری از کاربران جوان امروزی ما  فرزندان همان جوانان هستند . چند روز بعد از این جلسه نتیجه دور اول انتخابات نائین اعلام شد که اینجانب و دکتر شمس الدین حسینی به دور دوم راه پیدا کردیم .استاندار اصفهان اقای کاظم بجنوردی از اعضای اصلی حزب جمهوری خواه بود .برایش سرافکندگی بود که از یکی از شهرستانهایش ( نائین ) کاندیدای حزب موفق نشود . اقای حسینی از اعضای حزب جمهوری خواه نیز بود . روز 24 /12/ سال 58 نتیجه دور اول اعلام شد. این مخلص و دکتر حسینی به دور دوم انتخابات راه پیدا کردیم . دور دوم باید در اردیبهشت برگزار می شد . فردای اعلام نتیجه انتخابات دور اول ، در تاریخ 29 اسفند نامه ای از استانداری دریافت کردم که پاک سازی شده ام . هیچ دلیلی بر علت پاکسازی بیان نشده بود . مامورین حزب در سرتاسر حوزه انتخابیه پراکنده بودند و از گفتن هیچ تهمت و ناسزائی دریغ نمیکردند . معذلک دور دوم انتخابات را نیز با اکثریت ارا من بردم .با حدود کمتر از 1000 رای نسبت ب کاندیدای دیگر . تنها راهش این بود که برخی ز صندوق های جندق را باطل کنند . استدلالشان نیز نسبتا محکمه پسند بود.           
-چرا مردم جندق حتی یک رای مخالف به اقای فاطمی نداده اند و 4000 رای به نفع ایشان به صندوق ریخته شده است ؟  این چند صندوق مورد شک و تردید است و ارای ان باطل میشود .    
مهدی اشرف نتوانست به احساساتش غلبه کند , در حضور من به فرمانداری امد و سیلی محکمی به پای گوش فرماندار زد . به اطاق فرماندار رفتیم . صادقانه چنین گفت :خدا میداند هیچ کاری از دست من ساخته نیست . مامورین خاصی از تهران امده اند که همگی صاحب اختیارند . حق با شماست . موضوع انتخابات نائین را برخی روزنامه ها با اب و تاب نوشتند منجمله روزنامه جنبش با عنوان : از شگفتی های انتخابات  !!!!     اقای مومنی در جریان این وقایع هستند . کلیه جوانان ان روز انارک که رویا هایشان نقش بر اب شد از کم و کاست قضایا مطلعند . جلال