چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

گویش‌های دشت کویر

اصفهان -ایرنا- کتاب گویش‌های دشت کویر حاصل تحقیق و پژوهش ۲۲ ساله لسان‌الحق طباطبایی است که گویش‌های منطقه مرکزی ایران با محوریت شهرستان خور و بیابانک را بررسی و معرفی کرده است.

این کتاب در هفت بخش و پیشگفتار به رشته تحریر درآمده است و نویسنده سعی کرده نشانه‌های آوایی - واجی، لهجه، توصیف دستگاه فعل و واژه‌نامه گویش خوری، زبان‌های ایرانی، دین، مذهب، فرهنگ و زبان مردم این دیار و همچنین موقعیت جغرافیایی شهرستان خور و بیابانک را مورد بررسی قرار دهد.
مجموعه حاضر دفتر یکم گویش‌های دشت کویر است که لسان‌الحق طباطبایی برای گردآوری بخش اول این کتاب با ۶۴ نفر از شهر خور، ۱۶ نفر شهر فرخی، ۱۶ نفر روستای گرمه و ۹ نفر از روستای ایراج گفتگو کند.
نویسنده این مجموعه درباره گویش‌های ایران مرکزی که در دو ناحیه متفاوت کوهستانی و بیابانی تحقیقاتی مفصل داشته است.
در مقدمه کتاب آمده است، تعدادی از گروه گویش‌های ناحیه بیابان، گویش شماری از مردمان شهرها و روستاهای شهرستان خور و بیابانک واقع در منتهی‌الیه شرق استان اصفهان است و گویش‌های دشت کویر نام دارد. گویش های خوریxuri، فرویگیfarvigi، گرگی gargi، ایراجیiraji متمایز از لهجه‌های فارسی مردم نقاط مختلف شهرستان خور و بیابانک، چهار گویش رایج این منطقه است.
گویش‌های مرکزی ایران به عنوان یکی از هشت شاخه زبانها و گویشهای ایرانی نو غربی است و به مجموعه گروه‌ها و پیوستارهایی از گویش‌هایی که در منطقه میان اصفهان تهران همدان و یزد رواج دارد اطلاق می‌شود.
گویشهای مرکزی ایران بر حسب موقعیت و قرابت محل جغرافیایی در شش گروه تقسیم و طبقه بندی شده است دسته‌بندی گویش‌های مرکزی موقتی است؛ زیرا که گویش‌های مرکزی ایران مجموعه‌ای از همواره‌های خاص پدید نمی‌آورند و دامنه محدوده آنها هنوز خوب شناخته نشده است.
در طبقه‌بندی زبان و گویش‌های مرکزی ایران گویش‌های دشت کویر در دسته‌های  جدا و در ردیف ششم جای گرفته است و به گروه گویش‌های متداول در نقاط پراکنده واقع در ناحیه جنوب دشت کویر و به عبارت دیگر به گویش‌های متداول در منطقه خور و بیابانک اطلاق گردیده و گویش خوری رایج در خور و بیابانک و روستاهای جنوب آن منطقه دانسته شده است.
از آنجا که گویش‌های رایج در منطقه خور و بیابانک هنوز به خوبی شناخته نشده است از میان آنها تنها گویش‌های خوری، فرویگی و لهجه مهرجانی که مورد تحقیق چند تن از زبان‌شناسان و ایران شناسان ایرانی و خارجی قرار گرفته نام برده شده است.
دشت کویر که در برخی متون قدیم جغرافیایی بیابان بزرگ نامیده شده است؛ بزرگترین نمکزار در کره زمین است و بیش از یکصد هزار کیلومتر مربع وسعت دارد و در تقسیم بندی مناطق بیابانی مرکزی شرق ایران به گرم و نسبتا گرم در گروه دوم قرار گرفته است و محدود شده است از شمال به استان سمنان، (شهرستان های سمنان، گرمسار، دامغان و شاهرود) از جنوب به استان اصفهان( خور و بیابانک - جندق) و( آران و بیدگل در شهرستان کاشان)، از شرق و شمال شرق به استان خراسان رضوی( شهرهای سبزوار و بردسکن)، ازشرق و جنوب شرق به استان یزد (عشق آباد وطبس) از غرب شهرستان ورامین در استان تهران و از غرب و جنوب غرب به استان قم است.
در چهار سوی دشت کویر و عرصه‌های بخش بیرونی نمکزار مرکزی به زبان و کرانه‌های پاره‌های کویر و دسته‌های پایین‌دست بلندی‌های واقع در این گستره بیابانی کلات‌ها، واحه‌ها، آبادی‌ها، روستاها و شهرهای دور از یکدیگر پراکنده‌اند.
ناحیه جنوب دشت کویر به نام خور و بیابانک به وسعت ۱۲ هزار کیلومتر مربع که امروز یکی از شهرستان‌های استان اصفهان و در بیابان‌های منتهی‌الیه مشرق آن استان واقع شده است از سوی شمال و شرق و غرب به حوزه کویر مرکزی و کاسه‌های پاره‌ آن محدود است.
در منطقه بیابانی واقع در کویر مرکزی ایران که به کویر نمک معروف است صفحات پستی نیز وجود دارد که با رسوبات شور تبخیری پر شده‌اند و در واقع این فرورفتگی ها همان کویر هاوی‌ پلایا هستند که نام خود را به تمام این منطقه بیابانی داده‌اند و به این ترتیب وسیع‌ترین بیابان واقع در کویر مرکزی ایران به دست کویر موسوم شده است.
حدود جغرافیایی شهرستان خور و بیابانک محدود به استان‌های سمنان از شمال، خراسان جنوبی از مشرق، یزد از جنوب و جنوب شرقی و شهرستان کاشان در استان اصفهان از غرب است.
در ادوار گذشته، حوزه جغرافیایی شهرستان خور و بیابانک" جندق و بیابانک" نام و به "قراء سبعه" شهرت داشته و زمانی به انضمام انارک در تقسیمات رسمی کشور گاه جزئی از ولایت قومس، گاه خراسان و زمانی هم وابسته به نایین و در قلمرو ولایت دارالعباده یزد بوده است.
سه شهر خور، جندق و فرخی بزرگترین و پرجمعیت ترین نقاط شهرستان خور و بیابانک و سپس روستاهای چاهملک، گرمه، ایراج،مهرجان، بیاضه، اردیب، هفتومان،حسین آباد، بازیاب،خنج و دادکین، عروسان گلستان، نیشابور هستند که در جنوب،جنوب غرب و جنوب شرقی جنوب در فواصل کم و بیش دور از یکدیگر قرار دارند.
در زبان مردم شهرستان خور و بیابانک و مردم آن مناطق همجوار علی الخصوص اهالی شهرستان های یزد اردستان و نایین اسم نسبت "بیابانکی" به کلیه شهرها،روستاها، آبادی‌ها، کلات ها و مزارع واقع در محدوده جغرافیایی شهرستان اطلاق می‌شود و انتساب آن در زمان دورتر تا آبادی‌های حاجی آباد زرین و رباط پشت بادام واقع در قلمرو استان یزد نیز تسری داشته است.
از سوی دیگر در تداول عامه اهل محل اطلاق کلمه بیابانک به ناحیه جنوب شرق شهرستان خور و بیابانک وبالاخص روستای بیاضه که در منتهی‌الیه آن جانب است نیز رایج و مرسوم است.
زبان مردمان شهرستان خور و بیابانک زبان فارسی به لهجه‌های متفاوت متداول در هر یک از شهرها و روستاها و گویش‌هایی است که از دیرینه در چند جای بازمانده است هر یک از این لهجه‌ها در مخرج حروف،کشش اصوات جایگاه تکیه و نیز بنیان برخی واژگان متمایز از یکدیگرند.
هیچ یک از لهجه‌ها، زبان واحد مشترک میان اهالی نقاط مختلف شهرستان نیست؛اهل هر شهر و روستا به لهجه خود در گفتار و ارتباط زبانی با اهالی دیگر نقاط هستند و هیچ دشواری در تشخیص منسوب علیه متکلم هر لهجه برای اهالی شهرستان وجود ندارد.
آغاز پژوهش در گویش های خوری و فرویگی توسط پژوهندگان غیر بومی در دهه ۱۳۳۰ شمسی است که شادروان دکتر صادق کیا استاد زبان‌های باستانی ایران در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، روانشاد دکتر بهرام فروشی استاد زبان‌های باستانی ایران در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، مهدی عباسی، دکتر محمد مهدی اسماعیلی و دکتر علی اشرف صادقی است.
پژوهندگان بومی چند تن از شعرا و نویسندگان اهل خور، فرخی، گرمه، ایراج و بیاضه هستند که به سبب داشتن علاقه به زادگاه خود و بیم دغدغه از میان رفتن گویش‌ها و آداب و رسوم محلی به سرایش شعر پرداخته‌اند.
از بومیان علاقه‌مند به گویش خوری و ترویج آن نخست شادروان استاد حبیب یغمایی شاعر اهالی خور و بیابانک است شناساندن گویش خوری به زبان شناسان و دانشمندان ادبیات و آوردن واژگان چند از گویش خوری و لهجه بیابانکی در سروده‌های خود از کوشش‌های ستودنی است.
از دیگر دلبستگان به فرهنگ مردم خور و بیابانک و گویش خوری دکتر مرتضی هنری، عبدالکریم حکمت یغمایی، احمد امینی راد، محمد شایگان، نوشاد نقوی، محمد ناصر غلامرضایی، محمد امینی دارا و ابوالقاسم طغرا یغمایی بیشترین کوشش‌ها را نموده‌اند و آثاری از نظم و نثر از خود به یادگار گذاشته‌اند. 
"صرف افعال گویش خوری"، "یادداشتی درباره زبان خوری"، "بررسی لهجه یا نیم زبان خوری"، "نکاتی چند درباره لهجه خوری"، "معرفی لهجه‌های محلی بخش خور"، "لغت خوری"، "دو نکته دستوری در لهجه خوری"، "واژه‌هایی از گویش خوری"، "واژه‌نامه گویش خوری"، "باغ کاکا"، "نخل امید"، "سرو ایراج"، "آرسون"، "افسانه نرتنبوق و شاهعباس"، "فرهنگ عامیانه و گویش کهنگرمه"، "فرهنگ لغات ایراجی"، "فرهنگ اصوات"، "کنایات و لغات"، "بیاضه ستاره ای در کویر"،"توصیف دستگاه فعل در گویش خوری"،" یادداشتی درباره گویش فرویگی"، "بررسی ساخت‌های مصدری در برخی گویش‌های استان اصفهان"، "تطبیق لهجه‌های خوری و بلوچی"، "واژه نامه شصت و هفت گویش ایرانی"،"سروده های خوری"از جمله کتاب‌ها و مقاله‌هایی است که درباره گویش‌های شهرستان خور و بیابانک تحقیق و چاپ شده است.

یک سند معامله املاک قدیمی درچوپانان با خط و انشاء ملا


یک سند معامله املاک قدیمی درچوپانان با خط و انشاء ملا



این هم سند دیگری به خط وامضای مرحوم ملا وعدد۲۲ بالای امضا
با تشکر از آقای عباس زاهدی که تصویر این سند را به چوپانان آباد ارسال فرمودند

یک سند ارزشمند مربوط به مرحوم حسین برجی


یک سند ارزشمند مربوط به مرحوم حسین برجی

سندی قدیمی از معامله ملک بین
مرحومین حسین قاسمیان (برجی) و شیخ‌حسن دیمه کاری
سال ۱۳۱۹
عجب خطی
عجب نگارشی

روحشون شاد

به احتمال زیاد خط زیبای این سند دستخط مرحوم محمدرضا مستقیمی مشهور به ملا اولین معلم چوپانان است
منبع: کانال تلگرامی ذبیگرام
چوپانان آباد از جناب ذبیح مرتضوی به خاطر انتشار عکس های ناب قدیمی و اسناد نادر مربوط به چوپانان از ایشان تشکر می نماید
توضیحات بسیار گویایی را جناب آقای عباس زاهدی در مورد سند فوق بیان فرموده اند 
سند بسیار ارزشمندی که در سایت گذاشتید خط مرحوم ملا میباشد امضای اول سمت راست هم امضای ایشان است عدد۲۲ بالای امضا  یاهو به حروف ابجد میباشد امضای بعدی امضای حاج محمد زاهدی جد حقیر میباشد امضای عباس میرزا دایی حقیر در زمان کدخدایی ایشان است درعین حال مهر مرحوم میرزا پدر متوفی ایشان نیز درآخر ورقه بنام علیمحمد نجفیان دیده میشود در هر حال سندی ارزشمند و تاریخی است دست شما درد نکند خیلی مایل بودم یک کپی از آنرا بدست میاوردم

هندونه دیم، دقوملا

هندونه دیم،  دقوملا

نوشته : محمود همایونی (م- حسرت)

سراسیمه خودم را بخانه رساندم .دلم شور میزد و بی دلیل مضطرب بودم اما وقتی بخانه رسیدم بدون سر وصدا وارد شدم آوای روح نواز مادر از درون اتاق بگوش میرسید که اشعاری از غزل زیبای عراقی را دکلمه میکرد 

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی . . چه کنم که اینها هست گل خیر آشنایی . . همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت . . که رقیب در نیاید به بهانه گدایی .

کاملا مجذوب اشعار شده بودم و در آسمان خیالم عاشقانه پرواز میکردم .مادر ادامه داد مژه ها و چشم یارم بنظر چنان نماید . . که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی 

وارد حیاط شدم و حضورم را با خواندن دنباله شعر به او اعلام کردم .سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن . . که شنیده ام ز گلها همه بوی بیوفایی .صدای مادر از داخل اتاق بگوشم رسید که گفت فلانی کی اومدی ؟کجا بودی؟گفتم توی کوچه و خیابونا ولو و دلو بودم کاری داشتی؟در جوابم گفت بعد از ظهر که هوا بهتر و سرد تر شد خونه باش که با همسایه بریم دقو ملا هندونه دیم بکاریم .گفتم مادر تو را بخدا کوتاه بیا من نمیام میخوام برم باغ ملی بازی فوتبال کنم .با اعتراض گفت حالا اگر یکروز بازی نکنی میمیری؟من با این کمردرد و پادرد اگر تو نباشی کاری نمیتونم انجام بدم .توضیح اینکه آن سال بارون خوبی اومد بطوری که سیل عظیمی از کوه های عباس آباد اومد و قنات را هم کور کرد و محصولات کشاورزان زحمتکش آبادی را که در مسیر سیل بود از بین برد پیشروی سیل تا دق ملا ادامه داشت و دق را مملو از آب کرد .ما بچه ها هر روز برای شنا به آنجا میرفتیم در صورتیکه بسیار خطرناک بود حتی چندین بار نزدیک بود چند نفر از بچه ها که به فن شنا آشنا نبودن غرق بشوند و جان خود را از دست بدهند . بگذریم .ناچار بودم که امر مادر را اطاعت کنم لذا به او گفتم اگر بقیه شعر را بخونی باهات میام گفت همه را بلد نیستم گفتم من کمکت میکنم .از اتاق بیرون رفتم و در  آسمان حیاط گوشه باغچه نشستم .مادر آهسته شروع کرد 

به کدام مذهب است این  بکدام ملت است این . . که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی؟. . به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادن . . که برون در چه کردی که درون خانه آیی . . . مادر به صدای زیبای خود شعر را کامل خواند و من غرق در خیالات خود روی گلیمی که در گوشه حیاط پهن بود دراز کشیدم و کم کم خواب چشمانم را فرا گرفت و به خواب سنگینی فرو رفتم .چند ساعت بعد با نهیب مادر از جا پریدم که خطاب به همسایه میگفت نگاه کن انگار که از صبح کوه کنده که بهوش نمیاد .بسختی از جا بلند شدم و با نارضایتی بدنبال آنان حرکت کردم .

ارادتمند م . حسرت مرداد ۹۸ چوپانان

صلاحیت دهیار جدید تصویبصلاحیت دهیار جدید تصویب شد

صلاحیت دهیار جدید تصویبصلاحیت دهیار جدید تصویب شد
عکس از خبرگزاری چوپانان
به گزارش کانال تلگرامی شورای چوپانان:
با سلام 
باسپاس از لطف و عنایت حضرت حق ،در پیشگاه  حضرت ولیعصر (عج) و تشکر از اعضای محترم شورای اسلامی چوپانان بخاطر اعتماد به اینجانب و تشکر از بخشدار محترم و مسئولین شهرستان در تایید صلاحیت اینجانب امیدوارم  بعنوان خدمتگزار مردم شریف و اهالی بزرگوار ،صبورو بافرهنگ آبادی اجدادیم ،چوپانان  و با کمک همه اهالی بزرگوار ، بتوانم با  خدمت صادقانه برای سربلندی چوپانان و چوپانانی تلاش نمایم.
انشاالله در زمانی مناسب با اهالی محترم چوپانان نشستی صمیمی خواهیم داشت . 
مصطفی جلالپور شد

یک سند قدیمی از عباس آباد


یک سند قدیمی از عباس آباد


صداق‌نامه‌ی شادروان ربابه یوسف جلالپور، همسر مرحوم حاج حسین نصرالله 
روحشون شاد
منبع : کانال تلگرامی  ذبیگرام

یک سند تاریخی از تاسیس درمانگاه در چوپانان


یک سند تاریخی از تاسیس درمانگاه در چوپانان

نامه ای به امضای مالکین چوپانان، آشتیان و حجت آباد
که تصمیم میگیرن به شورای روستا وام بدن تا درمونگاه بسازه
بنظر مربوط به سال ۱۳۲۲ باشه

روحشون شاد
منبع : کانال تلگرامی ذبیگرام
احتمالا تاریخ صحیح سند ۱۳۳۳/۱۰/۲۳

دکتر مهدیان عزیز متشکریم


دکتر مهدیان عزیز متشکریم



حرکتی شایسته و قابل تقدیر از شورای اسلامی چوپانان به خاطر تقدیر از زحمات پزشک وظیفه شناس و مسئول درمانگاه چوپانان خانم دکتر مهدیان که مدتی را در چوپانان انجام وظیفه نموده است چوپانان آباد نیز به سهم خود از این پزشک دلسوز و وظیفه شناس تقدیر و تشکر می نماید
خداحفظی خانم دکتر مهدیان       
 لحظه ها میگذرد...
آنچه بگذشت نمی آید باز...
قصه ای 
هست که هرگز دیگر ...
نتواند شد آغاز...
خداوند منان را شاکرم که بر من منت گذاشت تا بخشی از عمر خودرا در جمع با صفا و پرمحبت شما مردم چوپانان و در خدمت به شما سپری کنم و با وجوداینکه دوران طرح تمام شده بود تصمیم به ماندن در کنار شما داشتم که متاسفانه کامل محقق نشد .به یقین ادعا میکنم در طول این مدت بهره های زیادی در کنار شما عزیزان نصیب من شد. با اعتراف به اینکه جدایی از شما برایم بسیار سخت است ،با امید به اینکه از صمیم قلب قصور اینجانب را بخشیده و بنده را حلال کنید همگی شما را به خداوند بزرگ میسپارم.
به امید درخشش روز به روز چوپانان، الماس خوش تراش کویر
ارادتمند دکتر مهدیان

تقدیرنامه شورای اسلامی چوپانان 
بسمه‌تعالی …وَ مَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا و هـر کـس نفسی را زنـده کـنـد گویا همه مردم را زنده کرده است(مائده 32) حمد و سپاس خدای را که تمام عالم به معرفت او عارف است و به عنایت بی علت او واقف.
 پزشک محترم سرکار خانم دکتر مهدیان
با سلام
  بر خود می بالیم که افرادی پاک نهاد و نیکو سرشت به پشتوانه‌ی توانایی و دانایی توشه گرفته از عِرق ملّی، میهنی و مذهبی در سودای تامین سلامت انسانها همت خویش را به کار گرفته‌اند و مجدانه تلاش می‌نمایند. صحت، سلامت، سعادت و سیادت مسالت داریم و از اینکه با سعه‌ی صدر ، حس نوع دوستی و حُسن خلق و به پشتوانه‌ی دانش روز با همت، حمیت و تلاش جدی و با توجه به شرایط بسیار سخت و صعب با مهارت و دقت نظر نسبت به مداوا در نهایت فرهیختگی و هوشمندی اهتمام ورزیدید، در کمال ادب و ارادت مراتب تشکر و قدردانی خود را به عنوان شورای روستا اعلام نموده و امیدواریم به درجات بالا نائل گردید.
با سپاس و آرزوی توفیقات الهی
شورای اسلامی و دهیاری روستای چوپانان

دمبا و تگرگ


دمبا و تگرگ 

نوشته : مهدی افضل

                    ذببح گفت. کم فروغی. به احترامش کلاه از سر برداشتم. گفت نگفتم که با سر طاست بتابی. گفتم سوژه هایم ته کشیده.       پاییز بود و چوپانان بود و هوای کم نظیرش. با کوچه های خلوت و خانه های خالی که بوی گرد و خاک میداد و کهنگی.... و بوی سکوت... و من بودم به دنبال دستمایه ای برای نوشتن.... در و دیوار. دشت و خیابان را با نگاهم می کاویدم تا شاید از اعماق تاریخ این سرزمین موضوعی درخور نگاشتن بیابم..... دشت را خالی از سبزه و غرق در خار دیدم.... بسیار تاسف خوردم..... باغهای مصفا و کوچه باغهای معطر از عطر شکوفه ها ی دیروز کجا و ویرانه های پر از خس و خاشاک امروز کجا.      وقتی به خیالم مجال جولان میدادم و صاحبخانه ها و زارعین فقیدی را که دشت به همتشان گلستان می شد را بخاطر می اوردم همه چیز دلتنگ کننده بود و بغض اور.                             یکی گفت. چوپانان بی نوروز شد و قبل از انکه من شعر . ز محرم که گذشتی بودت ماه صفر.      دو ربیع و دو جمادی ز پی یکدیگر .    رجب است از پی شعبان رمضان و شوال.     پس ذیقعده و ذیحجه شده سال تمام.    را مرور کنم و ایام سوگواری را برای نوروز بیابم.  گفت. زیاد به مغزت فشار نیاور . نوروز براتی را گفتم نه نوزوز باستانی. ان کس که تعارفش به خرد و کلان. زن و مرد این بود. غصه نخور هر وقت انشالله مردی من یک قبر گل و گشاد برایت می کنم.      فوت کرده بود .انا للاه و انا الیه راجعون.....


جمعیت زیادی متوفی را تشییع کردند و من در خیل تشییع کنندگان که در محوطه غسالخانه گرد امده بودند و فریاد عزا از طایفه نسوان بلند بود.... به چوپانان نگاه میکردم. منظره چشم نوازی داشت. خدایشان بیامرزد معماران این روستا را. براستی همه چیز همانند مهره های یک پازل در جای خود قرار دارند... ایا برای قبرستان به غیر از محل فعلی جای مناسبتری میتوان برایش متصور بود...      یکی گفت. چوپانانی ها از مرده میترسیدند و به همین دلیل قبرستان را دور از ابادی قرار دادند.... یاد نقل قولی این باور را برایم تقویت کرد.   سالها پیش همسر یکی از اربابان که قصد خرید خانه ای در اصفهان داشت . اولین و مهمترین شرطش این بود خانه باید در محلی باشد که از پشت بامش تخت فولاد پیدا نباشد... اما خوش باورانه است که انتخاب این محل ناشی از ترس باشد...                               گرفتار این افکار بودم که دایره المعارف چوپانان .حاج عباس کنارم نشست.... اندیشه اش پرکشید و گذشته های دور. را که کمابیش در تاریکی زمان گم شده بودند کاوید و اینگونه بخاطر

 اورد..... بیاد می اورم اولین کسی که در چوپانان فوت کرد . غریبه بود. من هفت.هشت ساله بودم. چوپانان هنوز قبرستان نداشت. میت را روی تخته سنگی که روی جوی اول خیابان دشت قرار داشت غسل دادند. شورای اربابان تشکیل شد. دستور جلسه تعیین محل قبرستان بود... یکی دهنه شغالو را پیشنهاد داد. حاج محمد بزرگ گفت.انجا خطر سیل دارد. دیگری محل زیارتگاه . امامزاده فعلی.  را پیشنهاد داد. حاج محمد گفت. انجا هم سربالاست و هم زمانیکه باد از شمال بوزد .از روی مردگان بروی زندگان میوزد. و ادامه داد من پاتلو .محل فعلی. را پیشنهاد میکنم زیرا سرازیر است و اموات هم رو به قبله تشییع میشوند. همگان پذیرفتند و اولین میت روی دست تشییع کنندگان به طرف پاتلو تشییع شد.... مرگ حق است لاالاالاالله.                      گفتم از حاج محمد بیشتر برایم بگو.... چهره پر چینش بخنده از هم گشوده شد و گفت. بزرگواری خردمند بود. بلند بالا و رشید با قلبی ریوف .... او پالتویی بلند و خوش دوخت میپوشید و کلاه شاپکا بسر میگذاشت و همه روزه طلوع افتاب را در دشت میدید و از همه ی دشت بازدید میکرد و وقتی بجمع اربابان می پیوست به همه چیز دشت اگاه بود... معایب را تذکر میداد و کاستی ها را به شور میگذاشت.


راوی خوش سخن ما به اینجا که رسید ساکت شد. نگاهم کرد و وقتی دریافت که من با چه حرص و ولعی به حرفهایش گوش میدهم در اندبشه فرو رفت. به چشمانش نگاه کردم اعتماد بنفس در انها موج می زد و از چهره اش جهاندیدگی می تابید.چیزی نگذشت که چهره اش با لبخندی روشن شد و گفت. از رضا حسن برایت میگویم .... بعد از عید بود و جنگ جهانی دوم بود و قحطی شد.... ممکن بود بعضی از شترداران جسارت بخرج بدهند و بدور از چشم ژاندارمها چند بار گندم از جلگه ورزنه اصفهان بیاورند و نیمه های شب در سیلوهای مغازه داران چوپانان تخلیه و رد شتران را با بوته ای خار پاک کنند تا گزک بدست ژاندارمها نیفتد ....... گرسنگی بیداد میکرد. مردم برای سیر کردن شکمشان


به یونجه و مورچه و پرپولوک و سلم روی اوردند. با سه قسمت از اینایی که گفتم و یک قسمت ارد جو خمیر میکردند و نان می پختند و با ان شکمشان را سیر میکردند..... بودند کسانیکه شبها سنگ به شکمشان می بستند.... به هر جان کندنی روزها گذشت تا اینکه خوشههای جو مغزدار شد.... دشت قرق شد و مردم از مورچه و یونجه محروم شدند.روزگار به سختی میگذشت...... روزی رضا حسن با دیدن جوان همسایه اش که برای چیدن دسته ای یونجه به دشت رفته بود و دست خالی برگردانده شده بود. با مایه ای مهیا به تمنا و شاید خروشی فروخورده نزد اربابش میر سید علی رفت وگفت ِ ارباب گرسنگی رس مردم را کشیده. مردم برای سد جوع بیابان را از تل جنگا تا کوچه زرومند و از گود افغان تا چاه غیب. هر انچه دندانگیر بود و خوردنی صاف کردند و اکنون هیچ چیز برای خوردن ندارند. می خواهم سهم مرا از زمینهای جو جدا کنید تا در اختیار مردم قرار دهم. تاهرکس میخواهد دمبا کند. اگر قرار است از گرسنگی بمیریم همه با هم بمیریم. میرسید علی با قبول پیشنهادش او را نزد حاج محمد میفرستد. در این بین میرکریم که نوجوانی کم سن و سال بود میگوید سهم مرا هم در اختیار مردم قرار دهید. حاج محمد با شنیدن حرفهای رضا حسن. بند خود را ازاد میکند و به تبعیت از او دیگر مالکان... و اینگونه دشتبانهای کمکی از دشت فراخوانده میشوند و قرق از دشت برداشته میشود به این شرط.   چیدن خوشه های جو برای درست کردن دمبا ازاد است و حلال. اما درست کردن ارد اسِرک ممنوع است و حرام.... چیزی نگذشت شاید کمتر از یک هفته دقیقا 33 روز بعد از عید بود که چند پشته ابر سیاه که در افق شناور بودند مجتمع شدند و ناگهان تگرگ باریدن گرفت45 سانتیمتر تگرگ بارید رورواو ها پرشد. تگرگهایی به اندازه یک گردو. یکی از انها پیشانی مرا شکست. هیچکس فکر نمیکرد در دشت بوته ای سر پا باشد. اما کار خدا دشت خشک بود. پایه از روی کوه دشت امده بود و از روی کوه اره دره ای رفته بود بی انکه صدای پایش را دشت شنیده باشد...... حاج عباس نفس بلندی کشید و گفت پاداش کار خیر اربابان همانند چتری از محصولات دشت محافظت کرد.... اینهم خدا شناسی و ادامه داد اگر نمیتوانی برای فرزندانت ملکی باقی بگذاری سعی کن شاید نام نیکی بتوانی.   مهدی افضل فروردین 98

یادی از استاد سبزعلی کاظمی


یادی از استاد سبزعلی کاظمی
نوشته: کریم سهیلی
انارک نیوز: خاطره تلخ و شیرین زیر را از دوست گرامی آقای کریم سهیلی داریم که به شما تقدیم می شود. 

نمی دونم کلاس چندم بودم، فکر می کنم سوم یا چهارم. در برنامه هفتگی خط و کاردستی داشتیم. خط که تکلیفش معلوم بود و من خطم خیلی خوب نبود ولی سید کمال موسوی پسر مرحوم سید رضا و مادر گرانقدرش سکینه بیگم که این دونفر از بستگان مریم بیگم بودند - البته نمیدونم که مادر سید کمال زنده است یا خیر اگر هنوز زنده است که خداوند بهشون صد و بیست سال عمر بده، اگر هم که به رحمت خدا رفته با جده اش حضرت فاطمه زهرا (س)محشور بشه - خطش هم درشت و هم ریز فوق العاده بود. بسیار قشنگ می نوشت، خداوند بهش عمر بده، من هم کم کم ازش یاد می گرفتم و سعی می کردم که مثل ایشون بنویسم.
الغرض ساعتهای کاردستی دغدغه داشتیم که چی درست کنیم؟
معمولاً می رفتیم نصف یک عروسک پیدا می کردیم و می رفتیم انبار گچ از آقای کبودانی برادر محمد کبودانی گچ می خواستیم. مثلاً یک کاسه ولی مگر می داد، می گفت: مهندس دعوا می کنه.
یکروز که ازش گچ خواستم نداد و دنبالم کرد. خدابیامرز استاد محمدعلی صفوی اومد گفت چی شده؟ من هم گفتم: اوسا یک نرمه گچوم اوا نمته!
استاد محمدعلی هم گفت: خوب یک نرمه گچوش ایتی و کیا ور اخوره!
خلاصه به اندازه یک کاسه گچ به من داد و من هم رفتم و گچ را ریختم تو قالب عروسک و گذاشتم تا خشک شد. با همون قالب آوردم مدرسه و با کلی ترس و لرز قالب را درآوردم و عروسک درست شده بود. اینم یادمه که نمره کاردستی من شد 14.
خلاصه روزگار مدرسه می گذشت. یکروز که دوباره کاردستی داشتیم و از قضیه عروسک دوماه یا بیشتر و کمتر گذشته بود، تقریباً یک هفته ای مریض بودم خیلی سخت. اصلا نمی تونستم هیچ کاری بکنم از مدرسه می آمدم خانه، عین لش می افتادم. مشقهایم راهم به زور می نوشتم، خدا خیر داده‌ها معلمین، اینقدر مشق می دادند که گاهی روی کتاب و دفتر خواب می رفتیم. خلاصه فردا کاردستی داریم و من هم چیزی درست نکردم. شروع کردم گریه کردن. کبلا فاطمه گفت: چته گریه میکنی؟
گفتم: مریض بودم و دستام گیر نداره برای کاردستی چیزی درست کنم.
گفت: من خودم فردا میام مدرسه وبا نیکخواه صحبت میکنم.
می دونستم اگه بیاد مدرسه هم وساطت می کنه، هم شکایت که رو کتاب خوابش می بره و از این حرفا و خلاصه یک کتک مفصل تو مدرسه ازدست نیکخواه یا دشتکی یا معلمین دیگه نوش جان می کردم.
به همین خاطر گفتم: نمی خواد بیایی، چون همین که میایی من باید کتک بخورم. کاردستی نمی برم آخرش کتکه دیگه.
خلاصه این حرف اینجا تموم شد و من تو فکر کاردستی و نبردنش. به هر حال در همین فکر بودم، آمدم داخل حیاط خانه مادرم، یک قوری چینی قرمز رنگ داشت که از بقیه قوری ها که تابحال دیده بودم بزرگتر بود، ولی لوله اش شکسته بود. مادرم می خواست بده به آقای عقدایی، ببره عقدا بند بزنن، که چون لوله اش کاملا شکسته بود عقدایی قبول نکرده بود ببره بند بزنند.
در قوری را برداشتم و یک میخ ده سانتی هم پیدا کردم و نخ القاج کلفت قالی را هم یک تیکه برداشتم و پیچیدم دور در قوری از قسمت قلمبه روی در قوری و میخ راگذاشتم وسط سوراخ. در قوری و نخ را کشیدم دیدم چه فرفره ای شد. در قوری و میخ و نخ را گذاشتم داخل کیف و بردم مدرسه.
کاردستی ها را که معلم دید که قطع به یقین سبزعلی کاظمی بود، گفت: این چیه آوردی؟
گفتم: فرفره.
گفت: خودت چیکار کردی؟
گفتم: مریض بودم، نتونستم درست کنم.
خلاصه اون روز کتک نخوردم، گفت: بیا بچرخون، ببینم.
منم از ترس رفتم جلو در کلاس و نخ را پیچیدم دور قلمبه در قوری و میخ را هم گذاشتم وسط سوراخ در قوری و نخ را کشیدم. این در قوری با چنان سرعتی می چرخید که خواستم برش دارم. سبزعلی گفت: ولش کن.
تقریبا ده دقیقه ای چرخید و افتاد. یادمه که به من 18 داد. اینم از کاردستی من.
 ولی کاردستی درست کردن چالش بزرگی بود با قرقره یا همون چرخک. با چهار تا میخ دوز شلاق می بافتیم و می بردیم. اولین کسی که با اون شلاق کتک می خورد خودمون بودیم.

انارک نیوز (اخبار) در تلگرام: t.me/AnarakNews