چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

قرمه سبزی شب عید


قرمه سبزی شب عید
نوشته:غلامرضا نوری (.کیهان ژولیده )
 بیاد او (مادر)
 اواخر اسفند سال 48 معدن نخلک
کارگرها از معدن رفته بودن معدودی کارگر بخاطر نگهبانی مونده بودن که بجاش طی سال مرخصی بگیرن .از جمله یکی از اون افراد خوش شانس ما بودیم باید حدود بیست روزی درمعدن  تنها میبودیم باتفاق چند خانواده دربدر دیگه اونموقع ها کارگرها عصر جمعه حرکت میکردن نخلک عصر پنجشنبه بر میگشتن بخاطر این مرسوم بود پلو را اونهایی که داشتن شب جمعه وشب عید راه بندازن .وبی تعارف یکی مثل ما فقط شب عید اونم اگه انارک باشیم ودسترسی به سبزی باشه البته سبزی هم با ید از اول اسفند سفارش میدادی .تو بازار نبود

ما معمولا مشتری معصومه زن استاد علی صحرایی بودیم .همیشه چند کیلو سبزی و یک دسته سبزی باقلا برای عید میورد سبزی باقلارا داخل یک لیوان گنده میذاشتیم .از هفت سین خبری نبود .دلمون خوش بود از شمایل زیبای گل باقلا وبوی خوشش .(دو چیز هیچوقت یادم نرفت دو چیزی که منا یاد عید میندازه .چلو خورشت سبزی و گل باقلا )دوستان برنوشته های من ایراد نگیرید اون چیزی که میگم مینویسم بیخیال ادبیات .مردم اینجور دوست دارن مثل خودم .(بقولی مایوم تدارت توات )کارگرها از معدن رفته بودن سبزی هم نخلک نبود .یخچال وفریزری هم نبود که از قبل فریز کنی .یخچالها اونموقعها نفتی بودن هرکسی هم نمیتونست بخره.برق هم در شبانه روز سه چار ساعت بیشتر نبود .پس باید یک فکری برمیداشتیم خودمون اینجا بهترین کار این بود که بریم از بیابون سبزی خودرو بچنیم چیزهای مثل .پیازو. تره تیزک .پرپولوک  .کار خدا اطراف نخلک انباشته این سبزی ها بود .یادمه مادر بمن گفت (امشو زی هه ووسم گو صحبی زی ایشم راستی اونبار دینامیت و یک مشتی تره تیزک جمع کیرم شو را خورش سوزی ایپیچم هم خویومنی را هم پیره جنه چوها را گو صحرا ناشن شو راستی ماما پیرو جی هو )خیلی خوشحال شدم این یکی را دوست داشتم پرپولوک .ضمنا قلباسنگمم (قلاب سنگ) برمیداشتم چروک (گنجشک) می زدم بهرحال به شوق وذوق گنجشک پرپولوک خوابیدم .صبح زود طبق معمول صدای مادر بود که( وریوست anarakme@
پیشین گرتا تا ایشم .گونی بابا حسن جی ورگیر اگر گوله اشتر بو جمع کر بر تی نیری ما ما فاطمه را شوا نو حشک ای پیچه هیزم نداره )اونموقعا گرچه برای سوخت هیزم تاق بود ولی جنگلبانی سخت گیری میکرد .مردم مجبور بودن از سرگین الاغ وبیشتر گوله شتر استفاده کنند برای سوخت دوام خوبی داشت .ویک چیز عادی بود .نه کسی بد عنقی میکرد ونه کسی مریض وخسته میشد خیلی عادی .بود برای همه خصوصا در روستاها ومعادن  جاهاهی که دسترسی نبود به سوخت حالا اگه چارتا بوته سوخت هم جمع میکردن میفروختن میزدن زخم یک بد بختی خودشونم از روش ماما فاطمه استفاده میکردن .کاری نداریم صبح زود بلند شدیم و حرکت .بچه ها را اول بامید خدا وبعد خواهرم نصرت(خدارحمتش کنه خیری از دنیا ندید نازنین خواهرم ) گذاشتیم .هرچند که دل مادرم همش لرزید تا برگشتیم و دلواپس خونه وبچه ها بود اخه نصرت را عقد کرده بودیم اونوقت هم رسم نبود تا زمان عروسی دوماد بیاد در خونه عروس ولی چون دوماد ما غریب بود رسم نمیدونست احتمال داشت بیاد دم در خونه اونوقت بابا حسابشا کف دستش بذاره . بقولی (مایوم ماما هی از دی شاخه وی ای شاخه نپر ماما ادم حالیش نابو چی اواجی جون .ولی خوب حرف حرف ایاره ماما ایواج جون گوشوم تو هو )باری بهر جهت رفتیم بیابون مشغول شدیم هی جمع کردیم تا ظهر شدلابلای کارهم خدا رحمتش کنه مادرا چاربیتی با لهجه خاص وقشنگی میخوند .بهرحال دم دمای ظهر با کلی بار از بیابون اومدیم .گوله ها را ماما فاطمه دادم برمبنای تعداد پنج ریال داد .پرپولوکها هم که شسته شد ریشه ها یا غده  هاشون مه مثل سیب ترشی هست دادیم دخترا خوردن .برگهاش بهمراه برگ تره تیزک سهم مادر که بساط شام مهیا بشه . بعد از ظهر تنور ماما فاطمه  درکنار منقل بابا حسن روشن شد مادر هم اجاق شب عید را روشن کرد .تا شب نون داغ . پلو مادر اماده شد چه عطر بوی پیچیده بود خدا بیامرز همش میگفت( مو ماما دستو پختوم خوب نهو یک عمری بیلد نبیه چیی ایپیپچی) ولی تعارف میکرد اون ماهر ترین اشپز وخیاط دوره خودش بود خدا رحمتش کنه اونشب یک ساعتی من غذا برای پیرزنها وپیرمردهای نخلک که کسی نداشتن بردم بعدم هم نوبت خودم شد بهترین چلو خورشت سبزی عمرم را خوردم . اخر شبم یک بشقاب برنج برای انسان خیالی باسم ماما پیرو گذاشت .فردا ظهر فهمیدیم ماما پیرو هم خودمون بودیم . 
بهر حال مطلب به بهانه تولد مادر که درابان بود تهیه گردید .ایشون بیست هشت ابان 1317بدنیا اومدن ودرست 75سال بعد بدون یکروز کم وزیاد  بیست هفت  ابان برحمت خدا رفتند .غلامرضا نوری (.کیهان ژولیده )ابان 95
نظرات 1 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 23:05

خداوند روح مادر عزیزتان را غریق رحمت فرماید خیلی خاطره قشنگی بود. فقط کاش صحبتهای محلی را برای ما ترجمه می فرمودید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد