کل مست
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/٢/۳
نمیدانم
در تابستان کلاس چهارم بودم، یا پنجم، اما همین قدر میدانم که اوایل دهه
چهل بود و من برای وصول طلب سید محمد بقال که پسر دایی پدرم بود و در
چوپانان بقالی داشت، به خانه ی بعضی از مشتریانش می رفتم. آنروزها نقد
فروشی بسیار کم بود. نخلکیها وعده آخر برج و به قول خودشان پرداخت که شد،
را می دادند. رعیت ها وعده سرخرمن می دادند. البته نه به معنای امروزی، که
منظورشان بعد از درو جووگندم بود.
روزی سید به من گفت:" مردش هستی بریم کبودون."
– بله
– سفرمون ممکنه چند روز طول بکشه. نگی دلتنگ مادرم شدم.
این حرف سید شانه ام را
گرفت، اما به روی خود نیاوردم. ولی طعم شیرین جمله ی اولش که مرا مرد خطاب
کرده بود، به کامم تلخ شد. سید، زن و بچه داشت و تازه داشت شقیقه هایش آردی
می شد. او فردی با ملاحظه، خوش مشرب و بذله گو بود با قیافه ای متناسب و
چشم و ابرویی سیاه. به سختی از جا در می رفت و بسیار با حوصله بود.
رویهمرفته آدم نازنینی بود و هیچ فرصتی را برای اینکه از شنیده ها و دیده
هایش، برایم بگوید، از دست نمیداد. بگذریم. سید دوچرخه هِرکولِس پدرم را
برداشت و من دوچرخه کوچک خودم را. آفتاب نزده، زدیم به ریگوهای انارک. وقتی
توی دق رکاب می زدیم، آفتاب به پیشبازمان آمد. باد تو رو بود
برای مطالعه بقیه ماجرا اینچا را کلیک کنید
وسینه کشی
جاده مالرو عروسون، نفس گیر. و من می دانستم که سید رعایت مرا می کند و
وقتی مسابقه می گذاشتیم از قصد خودش را دنبال می انداخت و به بهانه نفس چاق
کردن، می نشست و مرا وادار به استراحت می کرد. کمی از نیم چاشت رد شده بود
که رسیدیم به رودخونه عروسون و آنقدر سنگلاخ، که ناچار از دوچرخه ها پیاده
شدیم. سید گفت:" بقیه راه را باید پیاده گز کنیم." به دنبال سایه کال یا
بوته قیچی بودیم که دوچرخه هایمان را بگذاریم. از خم رودخونه که گذشتیم،
نگاهمان به آتش افروخته ای افتاد که کتری سیاهی روی آن، از درون می جوشید و
از بیرون میسوخت. الاغی که با برگ و شاخه های قیچ تنومندی کلاونگ بود به
این منظره حرکت و حیات می بخشید. مردی که در سایه کال نشسته بود و تکه نان
خشکی را با چای خیس میکرد و می خورد با دیدن ما از جا برخاست. او دوست، هم
کول و بالا و همشهری سید بود و متلک ها و لغز پرانی های سید را با خوشرویی
پاسخ میداد و بعد از اینکه با تنها استکانش برای سید چای ریخت و برای من
توی تاس. که بسیار گوارا و دلچسب بود، دانستم که مقصدمان یکیست و او برای
خواندن روضه به کبودان دعوت شده است و امشب ،شب اول محرم است.
کبودان آن روز،2 نفر جمعیت
داشت. یک زن و شوهر که هر دو در سنین میانسالی بسر می بردند. مرد، جثه ای
متوسط اما توپر داشت و یاد آور این نکته بود که در جوانی یلی بوده است.
سبیل درشت و خاکستری، پشت لبش را پر کرده بود. زن رنجور و تکیده با رنگ و
رویی زرد و استخوان های گونه بیرون زده، مقنعه ای سفید چرکمرده بسر داشت که
عمامه ای سیاه روی آن پیچ و تاب خورده بود. چیزی نگذشت که فهمیدم سید برای
وصول طلبش قرار است زردآلو بخرد و یک هفته زود آمده ایم و ما دست کم چهار –
پنج روزی باید مهمان کبودانیها باشیم.
کبودان مسجد کوچکی داشت
شاید کمتر از 6 متر مربع که ضربی پوشیده شده بود و کاهگلی بود با بهار
خوابی کمی بزرگتر که با برگه های خرما پوشیده شده بود. یک روفرشی رنگ و رو
رفته اما بسیار تمیز کف مسجد را پوشانده بود و روی آن سجاده ای پهن شده بود
که آدم را به عبادت دعوت می کرد. خلوتی برای راز و نیاز با معبود بی نیاز
در کنج یک دره، در دنج ترین نقطه این کره خاکی... باریکه نوری از سقف فرو
می تابید و ذرات بی شمار معلق در هوا در نور می تابیدند تا خودی بنمایند.
روضه خوان هر شب روضه میخواند و همه را می گریاند منهای من. چرا که به
اندازه ای تند و نامفهوم میخواند که من هرگز نفهمیدم کی وقت گریه کردن است،
اما سید و مرد و کبودانی، وقتش که می رسید زار می زدند و زن کبودانی، بی
صدا می گریست. میزبانمان با هر آنچه داشت از ما پذیرایی می کرد و در جواب
قدردانی سید و روضه خوان، می گفت:"مهمان رزقش را با قدمش به خانه می آورد."
نیمه های یکی از شب ها که من و سید و روضه خوان، توی بهار خواب مسجد
خوابیده بودیم، با سر و صدایی بیدار شدم. در تاریکی مرد کبودانی را دیدم که
با چماقی در دست در حالیکه آهسته غر و لند می کرد به پشت مسجد رفت. لحظه
ای بعد صدا خاموش شد و تنها صدای نفس های منظم سید و روضه خوان بود و صدای
جیرجیرکها که سکوت شب را می شکست. و دیگر عطر مسحور کننده نعنا و پونه و
ریحان، که در هوا می تاختند و شامه ها را می نواختند... اندکی بعد که مرد
کبودانی برگشت، به زنش که بیدار شده بود و داشت فتیله چراغ باد را بالا می
کشید، با گویش انارکی و رنگ و لعاب کبودانی گفت:"تخته نایه دوباره یومیه."
آن شب دیگر خواب به چشمانم راه نیافت. شب به سحر نزدیک می شد، اما من چشم
در چشم ستاره ها به دنبال تخته نایه می گشتم... صبح فهمیدم که غریزه جنسی،
کَل مست را وادار به شاخ زدن به در طویله بزها کرده است.