نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩۳/۱۱/٢٤
نمی
دانم چند روز از پاییز مانده بود و یا از زمستان رد شده بود. فقط این را
می دانم که هوا سرد و گزنده بود و من کلاس سوم دبستان ستوده بودم و از روی
عادت به سینه ی آفتاب صبحگاهی که روی دیوار خانه کدخدا نشسته بود، تکیه
داده بودم و با دیگر بچه های مدرسه منتظر زنگ بودیم و در عین حال گرمای لذت
بخشی را تجربه می کردیم و اگر کسی سایه می کرد، کافی بود شعر سایه کنه –
پایه کنه را برایش بخوانیم، تا بی معطلی سایه اش را روی کولش بگذارد و برود
جای دیگری پهن کند...." تو شیخی هستی یا بالا سری؟" این سعید بود که
دستهایش را زیر شکمش جفت کرده بود و نگاهش روی من متوقف شده بود.برای مطالعه بقیه ماجرا را اینجا را کلیک کنید یا با ادامه مطلب بروید
از معنای
هیچ یک، سر در نمی آوردم، اما می دانستم، هیچکدام و نمی دانم، جوابش نیست. و
از طرفی، نمی خواستم گزک به دست سعید بدهم. زیرا رقیب درسی ام بود و حریف
کُشتی. توی درس، عباس جلودار بود و به کسی راه نمی داد. توی کُشتی غالبا
مساوی می کردیم، مگر روزی که سعید سیر می خورد و من، زمین.* این بود که هر
دو کلمه را سبک سنگین کردم. و چیزی که مثل برق از ذهنم گذشت، این بود که
شیخی، معنای شیخ و آخوند و عمامه می دهد و لابد از آن یکی که معنای بالای
سر می دهد، بهتر است. لذا محکم و با صلابت گفتم:" شیخی" عباس که با من
صمیمی تر بود و به غایت زیرک، و از بیشتر تنگناها مرا می رهاند، سقلمه ای
به پهلویم زد و قبل از این که سعید لب از لب بردارد و شعر:" شیخی ها دین
ندارند وصله بِر کین ندارند" را بخواند، در گوشم گفت: "بالا سری بهتره" و
من صدای خودم را شنیدم که گفتم:"بالا سری." در این حیص و بیص زنگ خورد و
سفره شیخی و بالا سری جمع شد.
نمی دانم چند روز یا چند
ماه گذشت. که قرار شد، نماز ظهر و عصر را در مدرسه و به جماعت بخوانیم.
کلاس های اول و دوم معاف بودند. زنگ، ساعت یک و نیم زده می شد. همه به صف
می شدیم، از سوم به ششم. از خیابان پایین می رفتیم و لب جوی پایین بی آنکه
صف بهم به خورد وضو می گرفتیم و سپس با صف که این بار ششمی ها جلودار
بودند، برمی گشتیم و در حیاط مدرسه نماز را به جماعت می خواندیم. بیشتر
مواقع همکلاسی جندقی تبارمان، سید محمد طباطبایی فرزند میرزا حسنعلی که بچه
ها و حتی بعضی از معلمها، شیخیو صدایش می کردند، پیشنمازمان می شد. نماز
را بلند و شمرده می خواند و ما هم تکرار می کردیم، کاری هم به این نداشتیم
که بالا سری است یا پایین سری و نه من، نه سعید و نه هیچکس دیگر، نگاه نمی
کردیم که شلواراین بچه سید، وصله دار است یا بی وصله.
* (داخل پرانتز بایدعرض شود
که سعید بعد از خوردن سیر خود را قوی تر می پنداشت و پیروهمین احساس، هر
وقت دهانش بوی سیر می داد من به زمین می خوردم.)