نمی دانم چند روز یا چند ماه گذشت. که قرار شد، نماز ظهر و عصر را در مدرسه و به جماعت بخوانیم. کلاس های اول و دوم معاف بودند. زنگ، ساعت یک و نیم زده می شد. همه به صف می شدیم، از سوم به ششم. از خیابان پایین می رفتیم و لب جوی پایین بی آنکه صف بهم به خورد وضو می گرفتیم و سپس با صف که این بار ششمی ها جلودار بودند، برمی گشتیم و در حیاط مدرسه نماز را به جماعت می خواندیم. بیشتر مواقع همکلاسی جندقی تبارمان، سید محمد طباطبایی فرزند میرزا حسنعلی که بچه ها و حتی بعضی از معلمها، شیخیو صدایش می کردند، پیشنمازمان می شد. نماز را بلند و شمرده می خواند و ما هم تکرار می کردیم، کاری هم به این نداشتیم که بالا سری است یا پایین سری و نه من، نه سعید و نه هیچکس دیگر، نگاه نمی کردیم که شلواراین بچه سید، وصله دار است یا بی وصله.

 

* (داخل پرانتز بایدعرض شود که سعید بعد از خوردن سیر خود را قوی تر می پنداشت و پیروهمین احساس، هر وقت دهانش بوی سیر می داد من به زمین می خوردم.)