چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

کویر جن (ریگ جن)

کویر جن (ریگ جن)

نقل از وبلاگ آدم دودی آدم برفی

سلام

این آخر هفته که گذشت شاهکار کردیم در حد تیم ملی. شنبه تعطیل بود. با آقای بابایی برنامه ریختیم بریم سمت کویر جن. از خیلی وقت پیش حرفش بود و دوست داشتیم بریم ولی برنامه جور در نمی اومد. دیگه این سری گفتیم حتما باید بریم این کویر رو هم ببینیم. قرار حرکت ساعت 5:30 صبح بود که به دلیل مشکلات فنی ماشین عقب افتاد. من که گفتم احتمالا کنسل میشه و برنامه سه روزه میشه یکی دو روزه و میریم شمال. ولی اینطور نشد. برنامه جور شد و پنجشنبه ساعت 4 بعد از ظهر راهی شدیم. 

تا نائین رو یه ضرب رفتیم. کلی تو ماشین گفتیم و خندیدیم. قرار بود سه تا ماشین بریم که شدیم یه ماشین ولی کم نیاوردیم و با همون یه ماشین رفتیم. دو تا ماشین دیگه رو زیاد مایل نبودیم بیان و میشه گفت خوب شد نیومدن. البته بعدا طی سفر فهمیدیم که خوب شد که نیومدن کلا. 

نائین کنار یه پارک به اسم لاله فکر کنم پارک کردیم که چادر بزنیم بخوابیم که سه تا جوون از تو پارک داشتن می اومدن بیرون آدرس یه امام زاده رو دادن که بریم اونجا بخوابیم. رفتیم و تو محوطه چادر زدیم. باد سردی می اومد. کلی پتو متو و زیر انداز انداختیم زیرمون. یه چایی هم زدیم و گرفتیم خوابیدیم. یواش یواش احساس سرما می کردم. پام داشت یخ می کرد. تو چادر توی کیسه خواب بازم سردم شد. پا شدم جوراب پوشیدم. باز هم یخ کردم. خیلی سرد بود. گفتم یه کم چشام سنگین شه بخوابم دیگه سرما رو نمی فهمم. ولی مگه خوابم می برد. یواش یواش سرما رسید به بدنم و یخ کردم. پاشدم کاپشنم رو پوشیدم، یه کاپشن هم انداختم روی پاهام و با اونا رفتم تو کیسه خواب. بابایی داشت خر و پف می کرد اینقدر راحت خوابیده بود. دیگه با کاپشن باید خوابم می برد. باد زوزه می کشید و می کوبید به چادر. سرما یواش یواش دوباره اومد تو کیسه خواب. پام یخ زده بود. اذان صبح پخش شد از امامزاده. فهمیدم صبح شده و من هیچی نخوابیدم. بعد کمی بابایی پا شد. منم پاشدم. گیج خواب بودم. از چادر اومدم بیرون. منجمد شدم. دستم از کار افتاد. خیلی خیلی سرد بود لامصب. چادر رو جمع کردیم. خوابمم می اومد. حس خیلی بدی بود. وسایل رو جمع و جور کردیم. انگشتای دستم جمع نمی شدن. خلاصه هر طوری بود راه افتادیم. بخاری گرفتیم و گرم شدم بالاخره.

گفتم من دیشب پلک رو هم نذاشتم. یه ذره از امامزاده دور شدیم یه قلعه خیلی خوشگل قدیمی روی بلندی ته شهر دیدیم. خیلی ناز بود. اصلا چهره شهر عوض شد. تبدیل شد به یه روستای قدیمی و بافت قدیم. یاد بم افتادم. ولی حس پیاده شدن نداشتم. گفتم ارزش اون سرما رو نداره. بابایی پیاده شد و چند تا عکس گرفت. با ماشین دوری زدیم و به راه ادامه دادیم. اسم قعله محمدیه بود.

راهی انارک شدیم. توی راه کمی خوابیدم. خیلی خواب می چسبید. یه دفعه دیدم ماشین رو دارن میزنن کنار. دیدم پلیسه. وسط اون بیابون مونده بودم پلیس چی کار می کرد. به خاطر سرعت گفته بوده بزن کنار. یه خوشگل جریمه شدیم. و به راه ادامه دادیم. یه ده دقیقه ای خوابیدم. حال اومدم. حداقل چشام باز شد. رسیدیم انارک. خیلی خیلی خوشگل بود. معماری شبیه بافت قدیم یزد داشت. دیگه این رو نمیشد پیاده نشد. پیاده شدیم و راه افتادیم تو کوچه پس کوچه هاش. خیلی خوشگل بود. بالای این شهر هم یه قعله بود. دیگه داشتیم می لرزدیم و نگاه می کردیم. برگشتیم توی ماشین و راه افتادیم ولی کلی عکس گرفتیم با وجود اون سرما.

صبحونه نخورده بودیم. زنگ زدیم به پسری که قرار بود بریم پیشش توی روستای چوپانان. گفت همه چی اوکی هست و منتظرمونه. گازش رو گرفتیم و حدود ساعت 10 صبح رسیدیم. یه پسر جوونی بود به نام عباس. دیدیمش و بردتمون یه امامزاده ای تو محوطش بساط کردیم و صبحونه رو خوردیم. باد سردی می اومد ولی تو محوطه امام زاده بهتر بود و باد نبود. کلا امامزاده بازی بود. بعد صبحونه رفتیم چند تا کوچه از روستا رو تماشا کردیم. آخه خیلی عجیب بود. یعنی اولین باری بود که همچین چیزی میدیدم. روستا کلا کوچه های صاف و حالت افقی عمودی داشت. یعنی کل روستا دارای کوچه های موازی بود و شهر سازی خفنی داشت. از سر کوچه نگاه می کردی تا ته روستا کوچه صاف و بدون تو رفتگی و بیرون اومدگی تا ته بدون پیچ ادامه داشت. از اول ده از هر کوچه ای نگاه می کردی تا ته ده رو میدیدی. عباس می گفت تنها روستای خوش ساخت ایرانه. البته نقشه رو یه آلمانی داده بود ظاهرا. بعد این راهی خود کویر جن (ریگ جن) شدیم. یه منطقه ای توی کویر بود که زمین سفت و یه دستی داشت. مثل دریاچه نمکی بود که خشک شده بود. اندازه یه زمین فوتبال بود تقریبا. خیلی وسیع و بزرگ تو دل کویر. کلی حال کردیم. اولین بار بود توی کویر همچین زمینی می دیدیم. بعد اون زدیم آفرود تو دل کویر. کمی ماشین پروندیم و یه جا نگه داشتیم. پیاده شدیم. باز هم باد بود و با اینکه ظهر کویری بود ولی سرد بود. عباس می گفت از عجایبه هوا اینقدر سرد شده. هوای خیلی خوب بوده. شانس ما بود. توی کویر برای گرم شدن پریدیم دویدیم جهیدیم خزیدیم غلتیدیم همه کاری کردیم و خیلی حال داد. کلی جیغ زدیم و خندیدیم. عباس بیچاره مونده بود ما چرا اینطوری هستیم. کم داریم. 

بعد بازدید از کویر راهی یه بیابونی شدیم که توی مسیرش چندین قنات دیدیم. طوفان شده بود. هوا پر شن و ماسه بود. نشد زیاد بریم جلو و به همین دلیل برگشتیم. چوپانان روستای خیلی زیبایی بود. در کنارش یه روستای دیگه به اسم حجت آباد بود که ازش یه خرابه ای بیشتر نمونده بود. در کنار اون هم یه جایی بود به اسم آشتیان که کشاورزی می کردن اونجا. پر ینجه و سبزی بود. 

برگشتیم توی چوپانان که دیدم ای دل غافل ساعتم نیست!!! دیشب گذاشته بودم تو جیب کاپشنم و تا قبل کویر یادمه بود ولی الان نیست. بیخیال شدیم دیگه چون توی اون هوا و اون کویر به بزرگی نمی شد پیداش کرد. البته موقع غلط زدن فکر کنم افتاده بوده. حیف شد. یادگاری یکی از بهترین دوستام بود.

بعد خوردن ناهار باز توی همون امامزاده با ماشین رفتیم بالای یه تپه ای، تپه که چه عرض کنم کوه. ماشین وقتی 6 سیلندر باشه و لاستیک و رینگ مخصوص آفرود روش باشه همینه دیگه. مثل تانک میره بالا. از بالا کمی روستا رو دیدم و بعد رسوندن عباس و خدافظی راهی شدیم به سمت کویر مصر. بابایی گفت شب رو بریم اونجا بمونیم و فردا از سمت معلمان بریم کرج. رفتیم کویر مصر. بار سومم بود که مصر رو میدیدم. ساعت 5 اونجا بودیم. یه چایی زدیم به رگ و بعدش توی تاریکی راهی چالسکندرون شدیم. آسمان خیلی زیبا بود. باد کم شده بود ولی هوا همچنان سرد بود. رفتیم فرحزاد کنار آتیش نشستم. صاحب کاروانسرا اومد. کلی صحبت کردیم. 2 سال بود که کاروانسرا رو راه انداخته بود. بابایی می گفت اولین بار من 8 سال پیش اومدم اینجا. یارو کف کرده بود. کلی حال کردیم. کاروانسرا رو نشون داد و کلی اطلاعات داد در مورد نحوه ساختش. ساعت حدود 8 بود فکر کنم و ما مونده بودیم تا شب چه کنیم. الان که خوابمون نمی برد. خدافظی کردیم و سوار ماشین که شدیم دیدیم حدود 8-9 تا ماشین شاسی بلند پشت هم دارن میرن سمت چال. قاطی اونا شدیم و رفتیم سر چال. همشون با هم بودن و ردیفی دور چال واستایدم. خیلی صحنه توپی شده بود. 10 تا ماشین خفن کنار هم تو ظلمات شب کنار پرتگاه چال. عکس گرفتیم. بعد یکی یکی در هم با ماشین پریدیم توی چال و کمی ماشین بازی. ولی دیگه دنبالشون نرفتیم چون با هم بودن احتمالا میخواستن خودشون باشن و یه جا بزنن برقصن. برگشتیم سمت مصر. توی راه یه توقف پیش آقای طباطبایی داشتیم. از قدیمیهای اونجاست که کاروانسراش معروفه. با بابایی دوستن. کلی صحبت کردیم و دور آتیش خوش و بش کردیم. چند تا مهمون دیگه هم بودن. و بحث داغ شد. بعد اون دیگه گشنمون شده بود بد جور. اومدیم مصر و یه اتاق گرفتیم. شام رو گرم کردیم و زدیم به بدن. اتاقی که گرفتیم خیلی خیلی گرم بود و خستگیمون در رفت. شب بدون رو انداز خوابیدیم تا صبح تازه من گرمم شد نصف شب لباسم رو در آوردم و پیش خودم گفتم خدا به دادم برسه تو کبک. از سرما نمیرم خوبه! 

صبح صاحب خونه که آشنا بود برامون شیر جوشونده تازه گاو آورد. کره و سرشیر و پنیر و نون داغ محلی هم گرفتیم. مثل خرس خوردیم. من که خیلی خوردم خیلی خیلی خوشمزه بود. خیلی چسبید. بعد صبحونه راه افتادیم به سمت روستای عروسان. شنیده بودیم که توی این روستا یه پیرمرد تنهای تنها زندگی میکنه. گفتیم این سفر که مارکوپولویی شده اینم روش الان نریم از دستمون رفته. مسیر رو پرسیدیم و پیداش کردیم. وقتی رسیدیم تو روستا دهنمون باز مونده بود. چقدر زیبا بود. نخل هاس سوخته، دیوار های کاهگلی ریخته شده، ماسه بادی روی روستا رو گرفته بود. اون وسط یه مسجد تمیز و شکیل با دیوار های آجری نو قرار داشت. کنارش خرابه هایی از خونه ها. و پیرمرد رو دیدم. حاج محمد وهاب بود اسمش. اومد و استقبال گرمی کرد. خیلی دوست داشتنی بود. گفتیم تنهایی بابا؟ گفت با زنم هستم. زنشم دیدیم. خیلی ناز بودم. مرده متولد 1307 بود و زنه 75 ساله بود. ولی از من جوونتر بودن. سرحال ماشالا. مرده کلی صحبت کرد. بچه هاش رو گفت که کجان. در مورد زندگی و کارش گفت. آب،برق،گاز،تلفن هیچی نداشتن. برای من زندگی اونجوری قابل تصور نبود. ولی سالیان سال حاج وهاب داشت زندگی میکرد. تازه چی؟ تنهای تنهای بدون حتی یه دونه همسایه! مردم ده بعد خشکسالی رفته بودن همه. عجب!

روستا رو دیدیم و لذت بردیم. صمیمیت بود توی روستا! بعدش راهی روستایی شدیم کمی نزدیک به اونجا که پسر حاج وهاب میخواسته تنهایی اونجا کاروانسرا بزنه برای جذب توریست. رفتیم اونجا هم متروکه بود. پسرش هم نبود اینگار رفته بود چرا. گله برده بود. کاروانسراش رو دیدیم. داشت آماده میشد. شاید تا 2 سال دیگه اونجا هم مثل مصر بشه. خدا کنه. 

برگشتیم مصر و از مسیر اصلی به سمت کرج. توی راه از رشم هم دیدن کردیم. از یه مسیر خاکی جدید هم میانبر زدیم که ببینیم این مسیر جدید کشف شده چطوریه. کلا هرچی سوال و ندیده تو ذهنمون بود دیدیم و خیالمون راحت شد. دست بابایی درد نکنه. اطلاعات خوبی داشت. خیلی هم زحمت کشید توی این برنامه و خسته هم شد. یه ضربم پشت فرمون بود. خلاصه رسیدیم تهران رفتیم دفترش شام رو گرم کردیم و خوردیم و بعدشم راهی کرج شدیم. ساعت 11 خونه بودیم. خیلی خیلی خوش گذشت. روز اول که سرد بود خیلی سخت بود ولی بقیش گرم و خوب بود تقریبا. به هر حال سرما هم جزئی از برنامه بود و برنامه حرف نداشت. هممون لذت بردیم از این سفر. راستی تو راه برگشت عباس از چوپانان زنگ زد گفت رفتم کویر و ساعتت رو پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم اول اینکه ساعت یادگاری بود و دوم اینکه این پسر اینقدر مرام داشته و رفته گشته و پیدا کرد!!!! خیلیه. از این جور آدمها هنوزم هستن!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد