چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات جلال فاطمی انارکی16


خاطرات جلال فاطمی انارکی16
فصل دوم

جز به زلف تو ندارد دل عاشق میلی - اه از این دل که به صد پند نمی گیرد بند
من نیز مثل سایر جوانان ان دوره روزگار خاص خودم را داشتم . بیکاری برای جوانان دوره ما مفهومی نداشت . معتقدم نسل دوره من , اخرین نسل سنتی بود که به حفظ سنت ها احترام می گذاشت . تا رسیدن به سن 31 سالگی پدرم در حیات بود . به یاد نمی اورم که پیشاپیش او راه رفته باشم یا او ایستاده باشد و من , نشسته .
دهه 40 شمسی قرن ما که اوج جوانی های هم نسل من بود شاخص ترین دهه های این قرن است . شعرا , نویسندگان , محققین و هنرمندان تکرار نشدنی در این دهه بروز و ظهور کردند . روزگار معمولی خودم را داشتم . وارد شدن فاطمه در زنگی ام و دلبستگی شدیدم باو و بطور ناگهانی , ناپدید شدنش چون قطره ای , ارامش خاطر را در ان زمان از من سلب کرده بود .هیچ اتفاقی نمی توانست , عمیقا خوشحام کند . همواره دنبال گم گشته ام بودم . تا سال 43 چندین بار به سیرجان و معدن که هنوز پدر و خانواده ام در انجا زندگی میکردند مسافرت کردم . کرمان که از ماشین پیاده می شدم , مستیقما سراغ اتوموبیل اعزامی به حسین اباد , زادگاه فاطمه می گشتم و به انجا میرفتم .خانواده اش متفرق شده بودند. مادر فوت شده , خواهران ازدواج کرده و برادرانش , درسشان را خوانده یا نخوانده به دنبال زنگی شان رفته بودند. هنوز خانه پدری را که خاطرات فراوانی همراه با رفتن فاطمه به انجا داشتم, حفظ کرده بودند . حسرت ان روزهای شیرین در کنار فاطمه بودن , بی طاقتم میکرد . از هرکدامشان که در باره فاطمه می پرسیدم , جوابهایشان هماهنگی نداشت و به نظرم میرسید که موضوعی را از من مخفی نگه میدارند . پاسخ های حاج محمد تقی نیز در سیرجان , قانع کننده نبود . هر بار که در تهران به دانشسرای عالی یا ورارت اموزش و پرورش مراجعه میکردم , با تشر و عصبانیت در پاسخم می گفتند : اجازه نداریم در مورد پرسنل مان به افراد غریبه پاسخ دهیم . کلافه شده بودم .هیچ فرد متنفذ و قدرتمندی را نمی شناختم تا از او کمک بگیرم . تقریبا مطمئن شده بودم که سناریوی دستگیری شبانه فاطمه و اعزامش به تهران , یک سناریوی ساختگی و جعلی ست .از طرفی ادرس محل زندگی و کارم را با شماره تماس تلفنی در اختیار خانواده فاطمه قرار داده بودم . انتظار خبری از سوی او را داشتم که چنین اتفاقی نیافتاد .نمی توانستم خودم را قانع کنم که بی خیال او شوم . تلاش و کوشش مستمر را برای پیدا کردن گم شده ام ضروری میدانستم .سال 42 بود و به یاد اوردم که همکلاسی ام در سیرجان , هوشنگ یغمائی جندقی در چند مرتبه ای که او را دیدم گفت در دفتر نشریه یغما به صاحب امتیازی حبیب یغمائی کار می کند و اینکه انجا جایگاه شخصیت های متنفذ و ادبا و روشنفکران میباش : باور کن جلال حتی دکتر مصدق از قلعه احمد اباد ( ملک شخصی مصدق که زیر نظر دولت کودتا ,مصدق تحت نظر و به عبارتی در حصر خانگی بود ) به استاد یغمائی نامه می نویسد و از اینکه این نشریه برای ایشان ارسال شده , تمجید و قدر دانی می کند . هوشنگ در ادامه گفته هایش : اگر نزد استاد یغمائی بیائی تمام مشکلاتت حل میشود .تصمیم گرفتم به دفتر مجله که در نزدیکی میدان بهارستان قرار داشت بروم . یکی از بعد از ظهر های گرم تابستان سال 42 بود که عزمم را جزم کردم تا خدمت استاد برسم . هدف اصلی ام از این مراجعه در واقع استمداد از ایشان برای پیدا کردن فاطمه بود .

--------------------------------------------------------------------
خاطرها :
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش - بخت گو پشت مکن روی زمین لشگر گیر 
از نعمت دوست صمیمی , دانا , یکدل و بیریا برخوردار شدن سرمایه بزرگی ست که جایگزن ندار . فاطمه درزندگی ام یک استثنا بود. صارق , شجاع , بی ریا و صمیمی .تا اخر عمر باستانی پاریزی با او مراوده بسیار نزدیکی داشتم . افسوس که این مرد بزرگ در پنجم فروردین ماه همین سال به جهت بیماری و کهولت سن روی در نقاب خاک کشید و دنیای تاریخ و ادبیات را عزادار کرد فوق الغاده بود . بیش از صد کتاب نوشته و نانوشته دارند تما در زمینه تاریخ , ادبیات , پژوهش و شعر . به دفتر استاد حبیب یغما با قرار وقت قبلی وارد شدم دفتری محقر در بالاخانه دو مغازه و مشرف به خیابان همراه با سر و صدای ماشین ها و رهگذران . مدت 30 سال نشریه پژوهشی یغما را در همین اتاق تهیه و چاپ کرده اند .در واقع عمر عزیز خودشان را صرف چنین نشریه گرانبهائی کرده اند .هوشنگ اذن رفتن مرا به اتاق استاد حبیب داد و وارد اطاق شدم .ضمن ادای احترام , استاد سپید موی کم جثه ای را دیدم که روبروی استاد نشسته و با ایشان مشغول صحبت کردن هستند. بلافاصله این استاد عزیز - مرد سپید موی - را شناختم . به کنارشان شتافتم و دست و صورتشان را غرق در بوسه کردم . حبیب متحیر بود که من جوان از کچا با چنین استادی دمخور هستم .
از من پرسیدند استاد مرا از کجا می شناسید ؟
- جناب نظام وفا هستنند . 6 ماه دوره اموزشی بانک کشاورزی را در خدمت این مرد بزرگ گذرانده بودم و برایمان ادبیات تدریس میکردند .
در وصف نظام وفا , نویسنده و شاعر سنتی و استاد دانشگاه , محقق و پژوهشگر ادبی فقط به این نکته اشاره می کنم که نیما یوشیج اولین شاعر نوپرداز , افتخار شاگردی استاد نظام وفا را داشته است .نیما قبل از اینکه شعر نو را به جامعه معرفی کند که به گفته خودش دل و جرات این کار را نداشته است سروده ای طولانی با عنوان افسانه نزد نظام وفا میبرد و از او می خواهد انرا ویرایش کند و اگر قابل چاپ میداند به چاپ برساند .نظام چنین مهمی را به انجام میرساند و پس از ان شعر نو با پیش کسوتی نیما یوشیج , فراگیرمیشود .
نظام وفا در پاسخ به حبیب یغمائی که این جوان را از کجا می شناسی به ایشان می گوید در مدتی که با ایشان کلاس داشتم . کمکهای زیادی به من کرد . بخاطرم اتوموبیل خرید تا مرا از خانه به دانشکده ببرد . جاهای تفریحی تهران را به من نشان داد . مرا به کافه نادری برد و روی همان میز و صندلی نشاند که زمانی صادق هدایت و بزرگ علوی پشت ان میز نشسته بودند و همان گارسونهائی که از انها پذیرائی میکردند , سرویس دهی ما را نیز انجام دادند . روزگار خوشی را با جلال داشته ام .بیش از این نمی خواستم مزاحم این دو مرد بزرگوار شوم . اجازه خروج گرفتم و کنار هوشنگ نشستم .چند دقیقه ای نگذشت که نظام از حبیب خداحافظی کردند . مستقیما نزدم امد و مرا در اغوش گرفت و گفت : خانه مان در همان جائی که بوده هست . حتما به سراغ من بیا اینجا را نیز حتی بخاطر تو بیشتر خواهم امد .
با خودم گفتم بطور تصادفی و اتفاقی از محضر چه اساتید بزرگ فیض برده ام . فاطمه که مستثنی بود . باستانی پاریزی و اکنون نظام وفا . ای کاش از هرکدام از این بزرگواران ذره ای اموخته بودم. حبیب در همین اثنی مرا احضار کرد و به خدمتش رسیدم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد