چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات جلال فاطمی انارکی15

 خاطرات جلال فاطمی انارکی15
فصل دوم
ای خوشا دولت ان مست که در پای حریف -سر و دستار نداند که کدام اندازد 
سال 1337 سیرجان را برای همیشه ترک کرده , در تهران اقامت گزیدم .سکونتم در منزل خواهر بزرگم زینت السادات همسر اقای حسین عموئی انارکی بود .
در کلاس چهارم دبیرستان دارالفنون نام نویسی کردم و سال 39 دیپلم ریاضیاتم را از این دبیرستان اخذ کردم .با انکه در کنکور ورودی دانشکده پلی تکنیک پذیرفته شدم , انصراف دادم . حال و حوصله ادامه تحصیل را نداشتم .صبحگاهی در سال 40 که برای خرید مواد صبحانه مثل نان سنگگ و کره و پنیر از منزل خارج شدم , بطور ناگهانی به داخل یک کامیون نظامی سرپوشیده که در سطح شهر وظیفه سرباز گیری را بر عهده داشتند , پرت شدم و ساعتی بعد همراه برخی دیگر که سرنوشتی مشابه من در ان کامیون داشتند به پادگان عشرت اباد اعزام گردیدم . خواهر و همسرش به شدت ناراحت که چه اتفاقی برایم افتاده است ؟ کسبه اطراف مغازه سنگگی به انها میگویند که به سرباز خانه او را برده اند .
همواره در این کشور گل و بلبل , ارزش و اهمیت انسان نادیده گرفته شده است . از میان ما جوانانی که تعدادمان در ان روز به 3500 نفر می رسید باید قرعه کشی میکردند تا تعداد سربازان مورد نیازشان را تامین کنند .در 7 صف 500 نفری تقسیم شدیم . قرعه نصیب صف شماره 7 گردید که سرباز شدند . در صف شماره 5 بودم . اعلام کردند انهائی که لیسانس و بالاتر دارند , مبلغ 7000 ریال , دیپلمه 5000 و زیر دیپلمه ها 3000 ریال به ژاندارمری پرداخت کنند تا معاف دائم خود را تحویل بگیرند .این رگه معافی , قدرت داشت تا بسیار از موانع را از جلوی پای جوانان بردارد .ویرای امریکا را گرفتم و منصرف شدم . به درد چه کنم ؟ دچار شده بودم . خودم نیر علتش را نمیدانستم .همه جا چشمان نگران فاطمه را می دیدم . گوئی به من می گوید : جلال بی معرفت ! نمی خواهی از سرنوشتی ک در این شهر نصیب ام شده است با خبر شوی ؟چه شد ان جان و قربان گوئی هایت ؟ از خودم خجالت می کشیدم .قلبم با او بود . نمی توانستم فراموشش کنم .دستم ب هیچ کاری بند نمی شد چون دلم نمی خواست .در هر شرایطی که قرار میگرفتم , اسیر و دربند چشمان نگرانش بودم .در ان سال ها که سال های جوانی ام بود , احساساتم , فائق بر عقل گرائی ام بود .
تلاش میکردم تا خودم را به مرحله - ضروری است- یعنی یک تصمیم جدی و قطعی بگیرم برسانم که موفق نمی شدم . احساس تنهائی میکردم . کسی که کمکم کند و راهنمایم باشد نداشتم . اگر با کسی هم , رک و راست از موضوع فاطمه صحبت میکردم تا کمک فکری ام باشد , موضوع را با خنده و شوخی برگزار میکردند : رفته است به سی خودش دست از سرش بردار . گفته هائی از این قبیل .افراد خوش نیت نیز , گفته هایشان متکی بر عقل گرائی بود و احتراز از این قبیل کارها . اما من , به مرحله ضروری است رسیده بودم که باید ردی از فاطمه پیدا کنم. گاهی شب ها را به تاتر با مدیریت مهدی اشرف میرفتم . چند بار که رفتم , به من اعتماد کرد . تا ساعت 8 شب و قبل از شروع برنامه نمایش در گیشه بلیط فروشی بودم . به پشت صحنه میرفتم . حق و حقوق بازیگران و خوانندگان را میدادم و در اخر کار نیز مشتی اسکناس نشمرده همراه با ته چک بلیط ها به ایشان تحویل میدادم : ورت اشمارته ( پول ها را شمرده ای ؟) - خویوت ور اشمار ( خودت انها رابشمار ).
-------------------------------------------------
اسمان بار امانت نتوانست کشید - قرعه فال به نام من دیوانه زدند
بار هستی به گفته ی حضرت حافظ , فلاسفه و اندیشمندان بر دوش انسان است .
ما انسان ها , تعین کننده سرنوشت خود نیستیم .اتفاقاتی در زندگی مان روی میدهد که هیچ دخالتی در وقوع انها نداریم .تولد و نوع جنسیت مان در اختیار خودمان نیست .ناچارا تابع اتفاقاتی هستیم که در طول حیاتمان رخ میدهد. زندگی انسان بصورت خطی است و دایره وار نیست . هیچ تجربه ای را نمیتوان دو بار تکرار کرد .میلان کوندرا - فیلسوف - معتقد است که هیچ انسان خوشبختی وجود ندارد . بصورت خیلی اتفاقی با مهدی اشرف اشنا شدم . مدت سه سالی که در خدمتش بصورت اختیاری بودم , درس های زیادی از او اموختم . اهل طریقت بود . می گفت پول چرک دست است و نباید به ان دلبسته بود .
سال 40 بطور تصادفی و اتفاقی و به حکم قرعه از رفتن به خدمت سربازی معاف شدم . اگر در صف 7 بودم سرباز شناخته میشدم و به عنوان سپاهی دانش می باید به روستاها اعزام می شدم . پس از ان نیز به احتمال زیاد به عنوان معلم در همان روستاها زندگی میکردم و سرنوشتم غیر از این بود که امروز هست .
بطور خیلی تصادفی در امتحانات بانک کشاورزی موفق شدم . از میان 100 نفر شرکت کننده و طی دوره شش ماهه اموزشی , در زمره 20 نفری بودم که ما را به اسرائیل اعزام کردند .ان موقع سال 1963 , فقط 15 سال از عمر کشور اسرائیل می گذشت . یهودی ها بصورت فله ای از سرتاسر دنیا به این سرزمین ( فلسطین) اعزام می شدند و جای فلسطینی ها یا مردم بومی انجا را میگرفتند . یکی از روزها که برای بازدید روستاها رفته بودیم به یکی از دهکده های عرب نشین اسرائیل رفتیم . یادم نیست با دعوت مدیر مدرسه یا با درخواست خودمان به مدرسه فلسطینی ها رفتیم تا از نزدیک انها را ببینیم . سر کلاس , بچه های رنگ پریده ای را با لباس های کهنه , مشاهده کردیم . بچه های اسرائیلی در همان سن و سال , سرحال و چاق و چله بودند . چند نفرمان برای بچه ها حرفهائی زدیم . نوبت به من که رسید , گفتم شما فلسطینی ها در واقع میزبان هستید و یهودی ها میهمان شما . افسوس که جایگاهتان عوض شده و انها شما را به عنوان میهمانان مزاحم می شناسند و از این سرزمین اواره تان کرده اند . مترجم که یک ایرانی یهودی بودبا ناراحتی حرفهایم را ترجمه کرد . بچه ها از حرفهای من خیلی خوششان امده بود . مترجم , موضوع را به مدیر مدرسه گزارش می کند . مدیر به سرپرستمان مهندس خدادادیان با عصبانیت و ناراحتی می گوید : امده اید تا شورش به پا کنید . موضوع بیخ پیدا کرد . صحبت از دیپورت کردن کل گروه و عواقب سختی که می توانست میان دو کشور ایران و اسرائیل بوجود اورد به پیش اورد .کارد به مهندس می زدی از شدت عصبانیت خویش در نمی امد . در ان زمان میر کاظم یا میر عبدالرحیم صدریه سفیر ایران در کشور رومانی بود ک بطور اکرودیته نظارت کارهای سیاسی اسرائیل را نیز بر عهده داشت . موضوع به ایشان نیز منتقل شد . اقای صدریه با پدرم , عموزاده بودند . موضوع را به عنوان سوء تفاهم خواباند . اما مهندس خدادادیان در کمپی که اقامت داشتیم , مرا خواست و بی معطلی سیلی را پای گوشم خواباند :
بچه نفهم ! چقدر باید بی شعور باشی که چنین حرفهائی را در چنین جائی بزنی. هر جا که هستی شر به پا می کنی . تهران که رسیدیم , اگر در بانک ماندنی شدی به جائی تو را می فرستم که برگشتنت محال باشد . دوره مان در اسرائیل تمام شد . در میان 20 نفر اعزامی به اسرائیل , جزو 5 نفری بودم که مرا در تهران نگه داشتند محل خدمتم زیر نظر مستقیم مهندس تعین شد .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد