چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات من و درخت انجیر سبز(2)


خاطرات من و درخت انجیر سبز(2)

نوشته : نسل سومی


 باغ پدر فقط 100 درخت انار تنومند داشت یک ردیف درخت انجیر ابتدای باغ خرّمی خاصی به باغ داده بود امّا حالا تمام درختان ازبین رفته بودند و باع فقط یک چاردیواری بیش نبوددر درونم این فریادها را بوضوح می شنیدم آی درخت تنومند زردآلوی نر بی خاصیت کجایی ؟ انگورهای سیاه ! انگورهای سفید ! درختان سیب معطر درختان گلابی ! ای انارهای شیرین ترش ،پوست کلفت ،پوشت سبز ،پوست کلفت ، پوست نازک کجائید؟ انجیر های سیاه ! ای انجیر های سبز کجائید !؟

ناگهان صدای پیر و فرتوتوتی از گوشه باغ بگوشم رسید خوب که دقت کردم صدای آشنای درخت انجیر سبز ته باغ بود که با ناتوانی فریاد می زد ای بچه ارباب من ایجام مگر مرا نمی بینی ؟ صدایش شیرین ولی پیرو فرسود بود ، آهسته با پاهایی لرزان به سوی گوشه باغ روان شدم ،درخت تنومند انجیر آنقدر کوچک و ناتوان شده بود که آه از نهادم بیرون آمد،با ناله گفتم ای داد و بیداد !ای درخت سبز وشیرین و تنومند باغ پدرم چه به روزت آمده ؟

درخت انجیر آهسته گریست ! به چهره ام نگاه کرد پرسید؟ توکدوم بچه ارباب هستی ؟ خیلی پیر شدی ؟ قیافه پدرت را در چهره ات می بینم ،وقتی اسمم را گفتم احوال برادران و خواهران و بچه های رعیتمان را پرسید گفت یاد آن دوران بخیر، یک زمانی هفت تا 8 تا بچه از شاخه هایم بالا می رفتید و انجیر هایم را می چیدید و و با شاخه هایم بازی می کردید بی انصاف یادت هست که یکبار یکی از شاخه های مرا برای ساختن چرخ اسباب بازی بی رحمانه بریدی؟

چه آدمهای بی معرفتی بودید، یکی یکی در دامان ما درختها بزرگ شدید و شیرین ترین و بهترین میوه های ما را خوردید و کم کم رفتید و پشت سرتان را نیز نگاه نکردید . پدرتان هر وقت به باغ می آمد با ما چه حالی می کرد دوبیتی می خواند و قیچی بدست سرهای تک تک ماها را اصلاح می نمود شاخه های خشکمان را می برید صد ها واله کود پوسیده گاو و بز هر سال برایمان می آورد، تابستان های داغ ما را سیراب می کرد و غ.... رعیتتان را می گویم هر سال خاک باغ را زیر و رو می کرد و در تابستان شما ها زنبیل زنبیل علف های هرز باغ را با داس می کندید و ما از این قلقلک دادن های شما لذّت می بردیم و شما بره و بزغاله چاق می کردید و می خوردید

اما افسوس...... و صد افسوس! شما ها یکی یکی رفتید، پدرتان مرد ،بین ما با دیوار جدایی افکندید و اختیار ما درختان را به کسانی سپردید که با ما غریبه بودند و زبان ما را نمی فهمیدند.واله های کود از باغ رفتند علف های هرز انارها را یکی یکی مریض کردند، تابستان های سوزان بی آبی ریشه ها را خشکاند و درخت ها یکی یکی مردند، از آن همه درخت فقط من بیچاره در این گوشه باغ باقی مانده ام و علتش هم این است که هر وقت همسایه باغ شما، به باغش برای بادنجان و گوجه آب می برد من با ریشه هایم که به آن باغ رفته اند قدری از آب باغ همسایه را می مکم و تا امروز زنده مانده ام ای بچه ارباب کاش چند انجیر داشتم و می توانستم از تو پذیرایی کنم. ولی افسوس می بینی که من هم دارم نفس های آخرم را می کشم .من و درخت پیر انجیر گریه کردیم مدت مدیدی کنار درخت پیر نشستم او از گریه های من سخت افسرده شد گفت بچه ارباب دلم خیلی برای پدرت تنگ شده ، کی باشد که من به او برسم یکی از برگهای او را کندم بو کردم و گفتم این برگ را یادگاری در لای کتاب خشک می کنم تا بتوانم بعضی اوقات تو را ببویم دشتی به شد و کله درخت پیر و فرتوت و تنها بازمانده باغ پدرم کشیدم و آهسته آهسته با غمی جانکاه باغ پدر را ترک کردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد