پدر شام خورد و چای پشت بندش را سر کشید و بی آنکه حرفی بزند لباس کارش را پوشید و از خانه بیرون زد. و من در نور مهتاب دیدم که به خانه یکی از همسایگان رفت و من خوشحال بودم که می توانم شب کاری پدر را ببینم. روزکاریش را موقعیکه نیم چاشتی برایش می بردم دیده بودم. اندیشیدم اگر در کار بگذارد خروسی سر بریده خواهد شد و سرش را زیر آستانه در چال خواهند کرد که این دیدن ندارد. بخصوص موقعیکه خروس سر کنده بالا و پایین میپرد. شنیدم مادر گفت: "برای ساختن تنور رفته است. " لیوان چایم را نصفه نیمه رها کردم و با دو خودم را گذاشتم خانه همسایه. زنان بسیاری را دیدم که آستین هایشان را بالا زده و در روشنایی مهتاب و دو تا فانوس که یکیش پت پت میکرد و من از اشکالی که تکه پاره های نورش در سایه مهتاب میساخت می ترسیدم و آن یکی هم، رنگ ورویی نداشت، چانه های بزرگی از گل را ورز میدادند. شوخی و جدی میزدند و می خندیدند. پدرعادت به سکوت داشت و بی آنکه گوشش بدهکار قیل و قال های زنانه باشد در آن طرف حیاط در محلی که با یک چراغ طوری روشن بود، دایره ای کشید و در وسط آن ایستاد و گل ها را دور تا دور خود با دقت و وسواس روی هم می گذاشت و گاه نگاهی از روی شفقت به من می کرد. آهسته آهسته تنور شکل می گرفت و هر چه بالا تر می رفت پاسخ این سوال که پدر چگونه از تنور بیرون خواهد آمد برای من سخت تر میشد. از آن زمان تا کنون سالهای زیادی میگذرد و حالا از پدر چگونگی ساخت تنور را می پرسم: "گل سبز را در لگن و بادیه های بزرگ 24ساعت آب می کردند و بعد از صاف کردن از سنگ و کلوخ، با کرک آهو، سبوس جو و کاه نرم مخلوط کرده چنانچه باز هم شل بود با کمی خاک رس سفت می کردند. گل بدست آمده را ورز میدادند وبعد استفاده می کردند."