چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات جلال فاطمی انارکی12

خاطرات جلال فاطمی انارکی12
نیست جز نامی از او در دست من !
دیروز ! امروز ؟ فاصله داشتن تا نداشتن , این همه تنگ است ؟
تا دیروز : مرا در منزل جانان چه جای امن و عیش هر دم 
و امروز : جرس فریاد میدارد که بر بندید محمل ها !
گوئی اب از اب تکان نخورده است . اموزگاران , بی خیال از اینکه همکاری را از دست داده اند . ما دانش اموزان , اصلا و ابدا که اتفاقی افتاده است . 
سیرجانی , بجای فاطمه معلم انشای ما شد . اخم هایش باز شده و شوخی هایش گل کرده بود ! تا پایان سال تحصیلی , 5 موضوع انشا, به ما دانش اموزان داد که همه را ورقه سفید دادم و کلمه ای ننوشتم .
- چرا تکلیف ات را انجام نداده ای ؟ - چیزی به ذهنم نرسید که بنویسم .
- نه در انشا, که در همه ی درس ها رفوزه ای . درستت می کنم !
واقعا هم نمی توانستم بنویسم . نثر نیز شباهت هائی با شعر دارد . از انشا, , ادبیات , کتاب و روزنامه خواندن متنفر شده بودم . کسی را نداشتم تا شرح پریشانی هایم را با او در میان گذارم . در داخل خانه , به اتاقم میرفتم و ساعت ها در گوشه ای کز میکردم . همکلاسی ام , جابر , پسر فتح الله قره خانی و فردوس برادران انارکی ( روح همگی شان شاد ) کرارا از من می پرسید :
چیرا سی گهی گرتایه ای جلال ؟ - چرا این جوری شدی ؟ . دو هم کلاسی دیگرم نیز که از خطه کویر و از اهالی جندق بودند : عبدالحسین باقری - پدرش صندوقدار معدن بود و هوشنگ یغمائی , وضعیتم موجب تعجبشان شده بود و موضوع را به خانواده هایشان گفته بودند که یک اتفاقی برای جلال افتاده است .
تا ان سن و سال , به درک مفهوم بودن و نبودن , داشتن یا نداشتن , هستی و نیستی و چیزهای متضادی از این قبیل نرسیده و حتی در مخیله ام نیز نمی گنجید که چه تنگاتنگ است , مرز خوشحالی و بدحالی . روال زندگی را به همان صورتی میدانستم که پیش میرفت . دنیایم یک دنیای به دور از واقعیت بود .
ترس , نفرت , بی مسئولیتی نسبت به سرنوشت دیگران و در یک کلمه دو دستی کلاه خودت را بگیر تا باد انرا نبرد , به دنبال ان روزهای سیاه حس کردم. 
کجائی فاطمه ؟ چطور دلشان امد که از راه نرسیده , خسته و کوفته , با تو چنین رفتاری بکنند ؟ تصوراتی از این قبیل , ازارم میداد و چون پاسخی برای انها نداشتم زمین گیرم کرده بود . در این میانه افرادی هم بودند که مرا تسکین میدادند منجمله اقای یغمائی که قاضی دادگستری در سیرجان بود :
وضعیت مثل سال های 32 و 33 بعد از کودتا نیست که تر و خشک با هم بسوزند , مطمئن باش که بزودی با سرفرازی برمیگردد . پدرم نیز خیلی کمکم کرد : اقا رضا زاهد انارکی را هم دستگیر کردند و پس از مدت کوتاهی ازاد شد . نگران نباش.
سال تحصیلی با انتظار عبث امدن فاطمه به پایان رسید . حاجی ( محمد تقی) از خانواده فاطمه بی خبر نبود . پدرم و شخص خودشان , در رفع نیازهای مالی شان , توجه داشتند . مادر فاطمه مریض و بستری شد. امکان دیدار از دخترش وجود نداشت . در سال تصیلی جدید یا سیکل دوم دبیرستان که باید انتخاب رشته میکردم , در رشته ریاضی ثبت نام کردم و در سیرجان به امید دیدن فاطمه ماندم . درست یک سال پس از دستگیری اش , اطلاع دادند که به بیماری مننژیت مبتلا شده و در گورستان مسگر اباد تهران دفن شده است . دو ماه بعد مادرش نیز درگذشت . کلاس چهارم دبیرستان را یک ضرب رفوزه شدم . تصمیم گرفتم سیرجان را با تمام خاطراتش ترک کنم و به تهران بیایم . سال 37 در تهران بودم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد