پیشتر از آن، یک بار به دلالت دوستی که خود شعر نمینوشت اما شعر را دوست داشت رفته بودم انجمن صائب. کمرو بودم و دستوپایم گم شده بود. همانجا که باید(نزدیکترین صندلیها به در ورودی یا بهاصطلاح پایین مجلس) نشستیم. بهوضوح دلهره داشتم. حتی وقتی چای آوردند نمیدانستم برداشتنش به ادب نزدیکتر است یا برنداشتنش. هنوز نشئهی غزلی که استاد صحت در آن جلسه خواند خاطرم را مینوازد. بعد از جلسه سراغ یکی از پیرشاعران مهربان جلسه رفتیم و راهنمایی خواستیم. این بار شنیدیم که «شوما فعلا بریند دنبالی درسومشقدون؛ وقت برا شاعرشدن زیادس». خب دیگر تکلیف روشن بود؛ من کمرو باید میرفتم و حالاحالاها پشت سرم را هم نگاه نمیکردم.
جلسهی عمومی حوزه هنری هم گرهی از کار من تازهرسیده نگشود؛ اگرچه بعضی شعرهایی را که شنیدم دوست داشتم اما دری به روی من گشوده نبود... و خلاصه اینکه من ماندم و خودم تا سال 1377؛ برای خودم نوشته بودم و زیاد هم نوشته بودم اما کسی زیر غلطهایم خط قرمز نکشیده بود. انجمن ابنمسکویه را به ترتیبی که یادم نیست یافتم. شاید ده جلسه نشستم و نگاه کردم. به تناوب، چند منتقد در جلسه حضور مییافتند. یکی از منتقدان آقایی بود که «راهی» میخواندندش و من تعجب میکردم که «چه شهرت جالب و کمیابی». تا اینکه یک روز جناب محمد قدسی اشاره کرد که «اون آقایی که چند جلسهس تشریف میارن... آقا شوما...». با ترس و بغض نشستم روی صندلی و یک غزل خواندم. بعد از هفت سال صبر و تنهایی یک جمع چهلپنجاهنفری داشت شعرم را میشنید. محتملترین حالت این بود که این بار هم بروم تا شاید هفت سال دیگر. از نگاههای جمع چیز خاصی دستگیرم نمیشد. نه میخندیدند و نه تحسین میکردند. اما وقتی خواندم و تمام شدم، یک نفر با صدای رسا اول تشویقم کرد و بعد البته چند مشکل متن را هم یادآور شد. شروع شدم؛ اگرچه این شروع به مقصدی نرسیده باشد و نرسد.
این همه قصهبافتن دلیلی نداشت جز توجهدادن به چند نکته که امیدوارم موثر باشد:
1- به دوستان عزیزی که بنا به حسن اقبال، از آغاز کارورزیشان در شعر، سایهی بزرگانی مثل استاد رافعی و استاد راهی و استاد خاسته را بر سر داشتهاند، یادآوری میکنم که گاهی تنعم سبب غفلت و چهبسا ناسپاسی میشود. لطفا قدرشناس و شکرگزار باشید.
2- ای کاش نظام(!) آموزشی ما میتوانست به گونهای رفتار کند که این «هفتسال»ها از دست نرود. تردیدی ندارم که اگر در مورد من چنین نشده بود، مایهورتر میبودم.
3- سالهاست به لطف آشنا و غیر، گاهی در مصدر نقد مینشینم؛ به زبان یا قلم. به حکم آنچه از استادم محمد مستقیمی آموختهام همیشه - حتی اگر کوچک و نحیف باشد – در آغاز به نکات خوب متن و مولف اشاره میکنم و بعد سراغ نتوانستنها و نشدنها میروم؛ با اینکه طعنههای آشنا و غریب به او را شنیدهام؛ با اینکه میدانم اتهام تسامح و تساهل و... کمترین نسبتیست که در پی چنین مشیی در راه است.
4- محمد مستقیمی چه در تخاطب و چه در نقد هیچوقت بالا ننشسته و نمینشیند؛ انگار که هر بار برای اولین بار با ماهیت ادبیات روبه رو شود؛ با دانستههای افزوده بر انبوه دانستههایش... و البته این دانستهها صرفا ادبی نیست. او زندگی را هر بار از نو خوانش میکند و همیشه تازه میماند. همانطور که در کالبد و جان شعر او از قدماییترین شکل و زاویهی آرکاییک تا تازهترین تجربههای ماهیتی و ساختی قابل رصد است، در محتوای متنش هم آنقدر تنوع هست که اگر قشریای بخواهد زخم زبانی بزند راحت بتواند(قشری از هر سو؛ و خدا را شکر درصدشان با اختلاف بسیار، زیاد است).
قرار بوده این یادداشت نصف این باشد که هست و البته هنوز نصف آنچه باید بگویم را هم نگفتهام و باز هم البته محمد مستقیمی(راهی) آنقدر بزرگ هست که من نتوانمش گفت. امیدوارم همواره و مثل همیشه سرش بلند و سینهاش ستبر باشد.
نقل ازhttps://www.facebook.com/profile.php?id=844529398