چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات جلال فاطمی انارکی 9


خاطرات جلال فاطمی انارکی 9

چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش / چو یار قلب شناس است زاهدی مفروش
دلشورگی و دلواپسی , ذاتی است و اکتسابی نیست . زیگموند فروید و شاگردش یونگ که به مقام استادی در رشته روانشناسی رسید و برخی از نظرات فروید را نیز به چالش کشید , فراتر از یک صد سال پیش معتقد بودند که شخصیت افراد , حد اکثر تا سن دو سالگی و نه بیشتر , شکل میگیرد و مشخص می شود .از رفتار و خلقیات یک کودک دو ساله میتوان تشخیص داد که نوع برخوردهایش در بزرگسالی چگونه خواهد بود . دانشمندی ایتالیائی با نام لومبرزو نظریه جانی مادر زاد ( بالفطره ) را مطرح میکند که امروز از طریق علم مهندسی ژنتیک به اثبات رسیده است . بسیاری از این صفات , ارثی نیست و کاملا تصادفی در هنگام انعقاد نطفه بوجود میاید . گاها خلقیات و رفتارهای اعضای یک خانواده , کاملا متفاوت با ان دیگری میباشد .
با برادرم میرهاشم , فقط با دو سال اختلاف سنی بزرگتر از او هستم . دلشورگی و دلواپسی را از کودکی داشته ام اما او دل سنگین است , دنیا را اب ببرد , میرهاشم را خواب می برد . 
پس از خارج شدن از حجره حاجی که گفت : نگران نباش , مشکل را حل می کنم نگرانی ام شروع شد : اگر نتواند . اگر فاطمه دلخور شود که چرا در مورد گرفتاریهایش با دیگران صحبت کرده ام و هزار اگر دیگر فکرم را مشغول خود کرده بود . محل دبیرستانم در سیکل اول ( دوره اول دبیرستان ) پائین تر از فلکه بندرعباس و در نزدیکی های حجره حاج محمد تقی واقع شده بود .بعد از ظهر فردای روز ملاقاتم با حاجی که با دوچرخه از کنار حجره اش می گذشتم , مرا دید و صدایم زد که به نزدش بروم .به محض نشستن روی صندلی , گفت : تبریک اقا جلال , گویا شاگرد اول شهرمان شده ای . پدرتان هم خیلی خوشحال شد .
- پدرم ؟ او که در معدن است . چگونه با خبر شد ؟ 
- حوصله کن و عجله نداشته باش . همه چی را برایت تعریف می کنم . خبرهای خوش خیلی دارم . ادامه داد که : صبح امروز با رفتن به حسین اباد , مستقیما نزد عموی بچه ها رفتم .گوشهایش را گرفتم و نشاندمش . باو گفتم خجالت بکش که با خانواده برادر مرحومت , چنین رفتار زننده ای داری و جد کردی تا خانه و زندگی شان را به اتش بکشی . این سه هزار تومان را بگیر و بنویس که کلیه حق و حقوق خود را بابت خانه دریافت کرده ای . دو نفر به عنوان شاهد زیر نوشته اش را امضا کردند و همراه با اظهار نامه دادگاه به دادگستری رفتم و موضوع را خاتمه دادم به مادر خانم معلم نیز گفتم شخصی خیر و نیکوکار که نمی خواهد شناخته شود این مبلغ را پرداخته است . برگشتم به حجره . نشسته بودم که پدرتان با ماشین سواری , همراه دو نفر میهمان به حجره امدند . مرا ( حاجی ) به انها معرفی کرد و گفت هر کاری که در سیرجان و شهرهای کرمان داشته باشید , کمکشان می کنم. 
- متوجه نشدید که ان دو نفر چه کسانی بودند ؟ 
- همدیگه را عمو زاده صدا میزدند. فامیل هایتان بودند .
از حاجی تشکر کردم و سریع به خانه امدم . خودم را به اتاق مهمان خانه رساندم پدرم را با میر مهدی خان صدریه و میر باقر طباطبائی دیدم که سخت مشغول صحبت هستند . هر دو نفر این بزرگان را قبلا دیده بودم و میدانستم که از شخصیت های خوش نام و بزرگ انارک هستند . پدر به محض دیدنم , با خوشحالی مرا به حضورشان فرا خواند . صورتم را بوسیدند . برای پذیرائی از انها خودم را اماده کردم . دیدار فاطمه بی تابم کرده بود . اما در چنین موقعیتی امکان رسیدن باو در حد صفر بود .


اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد / گناه بخش پریشان و دست کوته ماست 
به تنهائی انتخاب شدنم در شهرستان سیرجان , زندگی خصوصی و حتی خانواده ام را تحت تاثیر قرار داده بود . مردم عادی شهر , حتی برخی از دانش اموزان , بی خبر از انکه فقط در درس انشاء نمره بهتری گرفته ام , استثنائی ام میدانستند . انقدر عاقل بودم که خودم را گول نزنم . ترس و دلهره امانم را بریده بود . درس های دیگرم بخصوص ریاضیاتم خیلی ضعیف بود . چند ماه دیگر سال تحصیلی تمام می شد و می باید رشته درسی دوره دوم دبیرستان را انتخاب کنم دلم نمی امد ارزوی پدرم را که پسر مهندس می خواست نادیده بگیرم . به درد چه کنم دچار شده بودم . به یکایک افرادی که با انها در تماس بودم منجمله علی شهابی قصاب , صاحب خانه مان , همسایه کناری مان اقای کریمی و هر کس دیگر می گفتم که فقط در یک درس نه چندان با اهمیت قبول شده ام . حمل بر تواضع میکردند . عاشق خواندن و مطالعه کردن روزنامه و انواع رمان و کتابهای تاریخی بودم . تمام روزنامه ها و کتاب های کتابفروشی اقای زرین خط را خریداری کرده و خوانده بودم . سایر اموزگارانم نیز کتابهایشان را برای خواندن به من عاریت میدادند . اموزگارم زرین خط به عنوان جایزه قبولی دیگر پولی بابت کتابها و روزنامه هایش از من نمی گرفت . پس از خواندن بر می گرداندم . اقای سیرجانی مسئولیت روزنامه دیواری مدرسه را مستقیما به من سپرد و بابت هزینه هایش نیز اداره فرهنگ متعهد شد که برای هر دوره 15 روزه روزنامه , مبلغ پانزده تومان بپردازد .اولین مبلغ دریافتی را به اکبر اقا نجار دادم تا قابی به مساحت یک متر مربع با شیشه داخل قاب برای روزنامه درست کند . روزنامه دیواری را در ستون های متعدد که هر ستون به مطلب خاصی اختصاص داشت در معرض دید دانش اموزان قرار دادم . از برخی بچه های دیگر نیز کمک می گرفتم و مبالغی را نیز به عنوان حق الزحمه به انها می پرداختم . این روزنامه به مرور خواننده ها و علاقمندان زیادی پیدا کرد و خارج از مدرسه نیز برای خواندن مطالبش که کلیه خبرهای شهر را در بر می گرفت مراجعه میکردند . برای خودم اسم و رسمی در کرده بودم . خودم میدانستم که همه اش باد هواست . عشق من فاطمه بود . کافی بود بگوید دیگر نمی خواهم ببینمت تا همه چیز برایم پایان یافته باشد . 
فردای روزی که میرمهدی خان صدریه و میرباقر طباطبائی همراه پدر به خانه امدند برای انجام ماموریتی یک روزه صبح زود از خانه رفتند . سه روز بود که فاطمه را ندیده بودم . تمام وجودم پرواز به سویش را داشت . تصمیم داشتم کلاسهای صبح مدرسه را بروم و لی بعد از ظهرم را نزد فاطمه باشم . 
ناهارم را که خوردم , هولکی نزد خواهرم زیورسادات رفتم . مادر بسیاری از مسئولیت های خانه را باو سپرده بود . بر عکس مادر جدی و سخت گیر , خواهرم با ما با جون و قربون , فدایت شوم و دورت بگردم , با ما صحبت میکرد . 
- خواهر عزیزم که الهی فدایت شوم 
- بله برادر عزیزم . جون دلم . چی می خواهی عزیزم ؟ 
- میشه چندتا از جعبه های شیرینی که میرباقر از یزد اورده با یک شیشه کوچیک قوتوا به من بدهی ؟ 
- قربونت برم , مگر تمامش چندتا جعبه هست ؟ یک باقلوا با یک پشمک . چونه نزدن , شیشه قوتوا هم اماده است . انها را لای یک پارچه زیبای گل بوته ای پیچید و تحویلم داد . قوتوا که از مغزهای پسته , بادام و برخی ادویه جات درست میشود , خیلی پر قوت است و مخصوص سیرجانی هاست .
................................................... فاطمه , گفت : مگر قوتوا خورده ای که از نفس نمی افتی ؟ 
دو بعد از ظهر بود . دام , دارام دام .کوپه در را به صدا در اورده بودم . کلون در را کشید . بی انکه نگاهم کند , با صدای تند : بیا تو 
قد و بالایش را که از پشت سرش با سلسله گیسوی تا کمر افشانده اش نگاه کردم , تندی و عصبانیتش را از یاد بردم . مهم این بود که در کنار فاطمه جانم هستم .در خانه خالی از اثاثیه اش , مستقیم به سوی چراغ والور رفت که دوتا تخم مرغ را نیمرو میکرد . از خودم خجالت کشیدم که چرا باید غذای چرب و چیلی خورده باشم و فاطمه ام نیمرو بخورد . قبل از فرو دادن اولین لقمه : بسم الله . بفرمائید . - نوش جان فاطمه جان 
- به من جان نگو . دیگه تموم شد . با زن های خیابانی ایستاده در زیر چراغ برق , خیلی بهت خوش میگذره ؟ حتما مرا هم یکی از اونها دونستی که به سراغم امده ای ! دیگه اسم ات را نمی برم . فردا به اداره میروم و انصرافم را از رفتن به اردو اعلام می کنم . خیلی بی غیرتی جلال ! چطور تونستی منوا مضحکه دست خودت قرار بدی ؟ چقدر باید بدبخت باشم که دلت اومده باشه چنین خیانتی را به من بکنی . لااقل یک ذره انسانیت داشته باش و بگو چرا ؟ فقط بگو چرا ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد