چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات جلال فاطمی انارکی 8


خاطرات جلال فاطمی انارکی 8
ا یار شکر لب خوش اندام / بی بوس و کنار خوش نباشد 
از فرط خوشحالی روی پاهای خودم بند نبودم که فردا چنین خبر خوشی را باید به فاطمه خانم بدهم . دیگر ان جلال سابق نخواهم بود که بخواهد مثل بچه ها با من رفتار کند . رفتارش به نوعی خواهد بود که بر رویم حساب باز خواهد کرد. لا اقل اجازه خواهم داشت تا هر وقت که دلم بخواهد به خانه اش بروم .
شب را با چنین افکاری و با در اغوش گرفتن خیال فاطمه به صبح رساندم .ساعت یازده و نیم که مدرسه ام تعطیل شد , دو دقیقه ای خودم را با دو چرخه به خانه رساندم , خورده و نخورده , خودم را تر و تمیز کرده , کت و شلوار نو ام را پوشیدم و به مادرم گفتم , تمرین دارم میروم به ورزشگاه .مادر با تعجب پرسید :
کی گه تا اوسمه خوی کت و تنبونی پولاو خوری تگ و بالا اویزن ؟( از کی تا حالا با کت و شلوار پلو خوری بالا و پایئن می پرند ؟ ) . به برادرم میر هاشم نهیب زد که : ایشو ردش ای وین کیا اشو ( برو دنبالش ببین کجا می رود ) . برادرم که چند بار ضرب شستم را چشیده بود , فقط به بیرون امدن از خانه اکتفا کرد . 
تمام افکار شب گذشته در باره چگونگی روبرو شدن با فاطمه , در مغزم زیر و رو شده بود , دنبال اولین جمله ای بودم که باو چه بگویم ؟
همیشه ضربه زدن در خانه اش را ریتمیک و اهنگین انجام میدادم و این بار نیز کوبه در را بار اول محکم زدم و دو بار دیگر را اهسته . دام , دارام دام ! او نیز که میدانست من هستم , همیشه می گفت : بیا تو . اما این بار گفت : بفرمائید اقا جلال عزیزم که تعجب کردم . روی چار پایه ای , کنار تخت خوابش , با پیراهن بلند سفید اطلسی , سر و صورت ارایش کرده و لب روژ زده , گوئی زیباترین عروس را می بینی , نشسته و مرا به نشستن روی تخت دعوت کرد . ...................... گفت : این لباسها چیه که پوشیدی , درشون ار . کت ام را به گوشه ای انداختم و پریدم تو بغلش . .........................................
خودش به دادم رسید و گفت : سه روز گذشته را با اقای باستانی پاریزی در کرمان بودیم . نتایج امتحانات قبلا به غیر از نمره انشا اعلام شده بود . باستانی که یکی از هیات های ژوری بود به فاطمه گفته بود , با سبک نوشتن جلال اشنائی داشتم . ورقه امتحانی اش را که می خواندم متوجه شدم که انشای اوست . حقا که از تمام انشاها بهتر بود و من نیز نمره 19 به او دادم ( ان زمان نمره 20 دادن به انشا, مرسوم نبود ). در سیرجان باستانی به فاطمه پیشنهاد کرده بود که همراه یکدیگر به کرمان بروند تا صورت جلسه هیات ژوری را مشاهده کنند . از 5 نفر اعضای ژوری , سه نفرشان بیشترین نمره را به من داده بودند . نفر بعدی که دو نفر از هیات باو رای داده بودند , پسر فرماندار کرمان بود . اداره اموزش و پرورش کرمان در تلاش بوده که نظر یکی از اعضا را برگرداند که با رسیدن باستانی و فاطمه , نقشه شان , نقش بر اب میشود , نامه رسمی قبول شدنم را به اداره فرهنگ سیرجان می نویسند و نسخه مربوط به خودم را نیز همراه با تبریک گفتن به فاطمه میدهند . فاطمه که از خوشحالی نمیدانست چه کند گفت : یک هفته دیگر که تعطیلی زمستانی مدارس شروع میشود باید در کرمان باشیم تا به اردوی رامسر برویم . میدونی رامسر کجاست ؟ 
بی اجازه یا با اجازه نمیدانم , .....................................................................! تنگ غروب بود . به ارامی یک طفل معصوم خوابیده بود . پاورچین , پاورچین , بدون انکه دلم بخواهد انجا را ترک کنم , به سوی خانه مان روانه شدم چون گل و می , دمی از پرده برون ای و در ای 
که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد 
انارکی و غیر انارکی , شهری و روستائی یا به بی سوادی و با سوادی مربوط نیست . ذات ادمی باید شریف و بی غل و غش باشد . 
قبل از نوشتن این خاطرات , در پیام های قبلی ام و به کرات اشاره کرده بودم که با چرتکه انداختن و بدهکار و بستانکار کردن دیگران , ذات نداشته را نمی توانیم به دست اوریم :ذات نا یافته از هستی بخش / کای تواند که شود هستی بخش ؟ 
فاطمه , ذاتا شریف و اصیل بود . به منافع شخصی اش نمی اندیشید . جزئی نگر نبود و بلند نظری در وجودش بود. بر این تصورم که اگر قبل از رفتن فاطمه و اقای باستانی به کرمان , موضوع رفع نگرانی اش را از خانه پدری مطرح کرده بودم و بعد از ان به کرمان میرفت و پی گیر نمره درس انشای دانش اموزش می شد , ایا در نزدم از همان ابهت و منش قبلی برخوردار بود ؟ خودم , پدرم و دیگرانی که از این موضوع مطلع می شدند , به احتمال قوی چنین دیدگاهی داشتند : خواسته است محبت ات را جبران کند . نخواسته است که زیر دین شما باشد و ....
چه قبل و چه بعد , فرقی برای فاطمه نداشت , این حرفها برایش بدون اهمیت بود او کار خودش را , کاری که به ان اعتقاد داشت , انجام میداد و به این حرف و حدیث ها کاری نداشت . رفتار ان روز فاطمه , نقطه عطفی در تمام زندگی ام شد که بگذار و بگذر . بخاطر کارهای کرده یا نا کرده ات , طلبکار دیگران نباش که فلان روز , فلان کار را برایت کردم و حالا انتظار دارم که این کار را برایم انجام دهی .
در سنین نوجوانی ام , از فاطمه درس بسیار ارزشمندی که خمیر مایه اش انسان و انسانیت است , یاد گرفتم .
در مسیر مسافرت کرمان , باستانی از فاطمه پرسیده بود که چرا به خواسته ازدواج , جواب مثبت نمی دهد ؟ که فاطمه به اقای باستانی می گوید , پاسخم را به خودشان داده ام که هیچگاه ازدواج نخواهم کرد که اگر چنین تصمیمی داشتم اقای سیرجانی بهترین گزینه ام بودند . سیرجانی زمزمه می کند که خدا این جلالوا را لعنت کند ! ( جیم جلالوا را با کسره بخوانید) .
پس از اخرین دیداری که با فاطمه داشتم , نمیدانستم که موضوع خانه پدری اش را چگونه و با چه ادبیاتی باید مطرح کنم که برایش سوء تفاهم پیش نیاید .عقلم به جائی نمی رسید تا اینکه به فکرم رسید نزد حاج محمد تقی بروم و از او یاری بطلبم . حاجی , مرد شریف و بزرگواری بود . کارگزار معدن و مقیم سیرجان بودند . پدر , در مورد پرداخت پول با ایشان صحبت کرده بود و بی اطلاع نبود. حرفهایم را که شنید , فکری کرد و گفت : نگران نباش . خودم حل و فصل می کنم .
- شما که حاج اقا او را نمی شناسید . یک کلمه حرف میتونه داغونش کنه .
- خندید و گفت : خانم معلم و خانواده اش را می شناسم . نسبت فامیلی هم با ایشان داریم . خدا به پدرتان خیر دهد که در انجام چنین کار خیری پیش قدم شده است . عموی بچه ها می خواهد این خانه را از چنگشان خارج کند . زندگی شان را به نابودی کشانده است . برو , خیالت راحت باشد . دو روز دیگر بیا تا پاسخت را بدهم . به خواب خوش تا به سر امدن این دو روز فرو رفتم .
مکن از خواب بیدارم خدا را / که دارم خلوتی خوش با خیالش 
کل پذیرفته شدگان استان هشتم ( کرمان و بندرعباس) 5 نفر بودند . 3 نفر از کرمان و دو نفر دیگر از سیرجان و بندرعباس . قبول شده بندری , دختر خانمی بود که در دو 400 متر , نفر اول استان شده بود .
خوشحالی فاطمه از قبول شدنم وصف ناپذیر بود. اینکه مدت دو هفته ای از این فضا دور خواهد بود و ضمنا شاگردش نیز قبول شده و این قبولی امتیازات خاصی برایش داشت , خوشحال بود.اداره فرهنگ سیرجان رسما و کتبا فاطمه را تشویق کرده بود . مادرم تا حدودی پذیرفته بود که وقتی خارج از خانه هستم , دنبال درس و مشق ام میروم و بچه نا خلفی نیستم .تا رفتن به اردوی رامسر مدت زیادی نمانده بود . فاطمه را به عنوان سرپرست من و دختر کرمانی انتخاب کرده بودند که به اردو بیاید ..


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد