چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات جلال فاطمی انارکی 7


خاطرات جلال فاطمی انارکی 7

با همه عطر دامنت ایدم از صبا عجب - کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
یا سرعت رشد روز به روزم بیش از اندازه بود یا بسیار خود خواه بودم که اموزگارم فاطمه را شش دانگ متعلق به خودم میدانستم .با همکارش اگر شوخی و گفتگوئی داشت , حسودی ام میشد .اجازه سئوال کردن از خودش و زندگی خصوصی اش را به من نداده بود فقط برای فرو نشاندن کنجکاوی ام می گفت : به موقع تو را در جریان همه چی قرار خواهم داد . بازهم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پرسیدم : پاسخ امتحانات دیر شده است . گفت : پی گیری نکرده ام , شاید هم از سیرجان کسی قبول نشده باشد . 
به خانه شان که رسیدیم مادرش بود و 5 تا بچه قد و نیم قد و حد اکثر تا سن 12 سالگی.. دو اتاق روستائی با حیاطی که زمین اش خیلی بزرگ بود در گوشه حیاط مستراح و یک چاه اب قرار داشت .مشخص بود که از وضع مالی مناسبی بهره مند نیستند .گوشه یکی از اتاق ها تلمباری از لحاف و تشک قرار داشت. 
فاطمه به مادرش گفت به خانه خاله انیسه سر می زنم و با هم از خانه شان بیرون امدیم . تا انتهای کوچه و در داخل خانه , از زندگی خانوادگی اش تعریف کرد و گفت : دو تا از خواهر های کوچکتر از خودم ازدواج کرده و رفته اند . پدرم که تا چند سال پیش راننده کامیون بود , تصادف کرد و خانواده اش را بی سرپرست گذاشت . تقریبا تمام حقوقم را برای صرف مخارج به مادرم میدهم ولی ماهی 300 تومان ( 3000 ریال به کجایشان می رسد بدتر از همه اینکه عمویم حکم از دادگستری گرفته که چون خانه پدری و ارثی شان بوده یا مبلغ سه هزار تومان سهمش را بگیرد و یا خانه را حراج کنند . جلال جان , از یک طرف نگرانی اینها را دارم از طرفی دیگر بسیاری از دوستانم را دستگیر کرده اند و هر لحظه فکر می کنم به دنبال من نیز خواهند امد ان وقت فکرش را بکن که به روزگار این ها چه خواهد امد .اقا جلال ! میتونم ازت خواهشی بکنم ؟ با کمال میل فاطی جان , جانم را طلب کن . گفت : نه , جونت را نمی خوام اما اگر اتفاقی برایم افتاد گاهگاهی سری به مادرم بزن و از حالشان بی خبر نباش . 
به روی چشم خانم . امیدوارم اتفاق بدی نیافتد . این صحبت ها که تموم شد به خانه خاله اش رسیده بودیم و حال و احوالش را با او به پایان رسانده .
لهجه سیرجانی خیلی شیرین است . مردمان کرمان و شهرستانهایش , گویش خاصی ندارند و با زبان فارسی لهجه دار صحبت می کنند . نامم را با کسره جیم ادا میکرد .یهو در میان صحبت هایش گفت : راستش را بگو , جیران خانم دیگه کیه ؟ و ادامه داد که اگر حقیقت را نگویم هیچگاه مورد اعتمادش نخواهم بود .
- جیران , خانم ! بله جیران خانم .نکنه منظورتون شاگرد خودتونه که برادرش ماشو ( ماشاالله ) هم کلاسی ام هست . درسته . با دختره رابطه داری ؟
چه رابطه ای ؟ گفت : مادر جیران در بررسی وسایل شخصی دخترش نامه ای به تو پیدا کرده که قربان و صدقه ات رفته و به تو گفته بیا تا از این شهر فرار کنیم و جای دیگر برویم .والله نمیدونم . یکی دو بار با دختر همسایه مان فاطی خانم به خانه مان امدند و با خواهرانم صحبت و بازی میکردند . گاهی مرا هم در بازی هایشان شرکت میدادند . ببین جلال , همین طور که تو منوا دوست داری , من هم دوستت دارم . هر وقت که نخواستی با من باشی , مرد و مردونه راستش را بگو و برو دنبال کار خودت . فاطمه خانم , دورتان بگردم . درد و بلایتان به جانم بخورد . مگه میشه شما را فراموش کنم . یک روز که نبینمتان , دیوونه میشم . بی میل نبود که شب را در خانه مادرش بماند اما از طرفی نگرانم بود که به تنهائی بیابان تا سیرجان را طی کنم . با هم بطرف سیرجان حرکت کردیم .
دستانش را محکم , دور کمرم حلقه زده بود .سرم را که به پشت تکیه دادم تا باو بگویم : فراری ات میدهم . به تنگه ی اشوب می برمت که دست فلک بهت نرسه! حس کردم , ...................................................................................................................................................................
...........................................................................................................
از بازگو کردن حرفهایم منصرف شدم . گوئی به بهشتی خوش اب و هوا , پرت شده ام که ارزوی ماندن همیشگی در انرا دارم . از سرعت موتورم کاستم تا بلکه دیرتر به مقصد برسیم .راه پرسنگلاخ و دست انداز بیش از یک ساعته را به نظرم امد که در یک دقیقه طی کرده ایم .
خسته نباشی اقا جلال . خیلی زحمت کشیدی . قبل از اینکه به خانه تان بروی یک چیز را یادت نره . - بفرمائید خانم . 
- حرفهائی که به تو , مخصوصا در مورد احتمال دستگیری ام گفتم , مبادا به کسی بگوئی .- چشم خانم .
دیگه اینکه دو سه روز اینده را در مدرسه شما درس ندارم و دخترانه هستم . حتی ممکن است شب ها را هم با یکی از همکاران خانم , به حسین اباد برویم . مبادا دنبالم راه بیافتی یا به خانه ام بیائی . چشم خانم . یک ضرب به خانه تان برو که مادرت دلواپس ات نشود . دمق و دست از پا درازتر , خداحافظی کردم و رفتم . با خودم فکر میکردم که راستش را نمی گوید . نکنه به فکر فرار باشه ؟ چرا موضوع فراری دادنش را بهش نگفتم ؟ از این قبیل توهمات ازارم میداد که به خانه رسیدم . دل مادر , دیگر شور سابقم را نمی زد . از دست شی یه ای و جمعوت نابوکه ( مادر : دیگه از دست رفته ای جلال و نمیشه درستت کرد ) 
شب جمعه را خوشبختانه در خانه بودم که پدرم خاک و خلی و با لباس معدن رسید . مادر که به جای خود ولی من نیز خیلی خوشحال شدم .پس از حال و احوال و بوسیدن همه مان به مادر رو کرد و گفت : اقا رضا زاهد را هم گرفته اند . خودم از رادیو شنیدم . یک معلمی جوون . میگر چی کارش کرته بی یه . هینوم سن و سالی ندراه ( معلمی جوان , مگر چه کرده بود . او هنوز سن و سالی ندارد) گفته ی پدر و نوع احساساتش , جرقه ای بود که از مغزم گذشت تا در باره گرفتاریهای مالی فاطمه با او صحبت کنم .جلوی مادر که نمیشد .
صبح روز بعد که پدر سرخوش و مستانه وظیفه واجب الحمامی بودنش را انجام داده و صبحانه مقوی و مفصلی خورده بود او را تشویق کردم که با یکدیگر به مطبوعاتی اموزگارم اقای زرین خط سری بزنیم تا بیشتر از جریانات روز اگاه شویم.شاکرد اول شدنم را به رخ کشیدم و انرا حاصل تلاش های معلمم دانستم.
همون معلمی که تا کرمان کنارت بود . بله پدر جان . حالا هم تلاش میکنه تا منو شاگرد اول کرمان معرفی کنه که اگر این طور شد باید به یک اردوی ده پانزده روزه خارج از سیرجان برویم .شما که موافقید . ولی این خانم معلم ( وسط حرفم پرید و گفت , چقدر هم خوشگل و با نمکه ) پدرش فوت شده و مادر و 5-6 خواهر برادران ریزه میزه شان را می خواهند فقط بخاطر سه هزار تومان ناقابل از خانه شان اخراج کنند .سه هزار تومان هم پولیه که عده ای را بدبخت کنند ؟
پدرم متوجه بود که چه می گویم و چه خواسته ای از او دارم ولی وضع مالی پدر خوب بود. حقوق و مزایای ماهانه اش بالای 1500 تومان بود ضمنا معدنکاران محلی نیز گاهی اوقات پدر را برای اظهار نظر فنی معادنشان دعوت میکردند که حد اقل مبلبغ 5000 تومان برای این اظهار نظرا می پرداختند .
مادرم پول جمع کن و به فکر ذخیره نبود . معتقد بود که پول , چرک کف دست است و باید به دورش انداخت . خاطرم هست که روزی در انارک میان مادر و هم عروسش نرگس خانم , صبیه مرحوم شیخ حسن دیمه کاری( یزدانفر ) گفتگوئی در همین زمینه درگرفت . خانم عمو , اعتقاد داشت مرد باید سیل باشد و زن , بند ( سد ) مرد بیاورد و زن پس انداز کند . که گفته بسیار عاقلانه ای هست . روح همگی شان شاد.خلاصه پدر را به پرداخت این سه هزار تومان راضی کردم . به من گفت : تشریف ببرند و انرا از حاج ممد تقی بدون دادن هیچ تعهدی دریافت کنند . بال در اورده بودم تا هرچه زودتر خودم را به فاطمه برسانم و این خبر خوش را باو بدهم .کمی که فکر کردم با خودم گفتم : مرد باید غرور داشته باشد و سنگین و رنگین باشد . وقتی می گوید شنبه ساعت 2 , یعنی همان موقع باید بروم . روز شنبه خودم را تر و تمیز کرده , بهترین لباسم را پوشیدم و با یک دسته گل سرخ محمدی راهی خانه خانم معلم شدم .در این فاصله دو روزه به دکه مطبوعاتی زرین خط رفتم تا کتاب هنر عشق ورزی را خریداری کنم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد