چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات جلال فاطمی انارکی 6


خاطرات جلال فاطمی انارکی 6
طبق یاد داشت های ان روزگارم نزدیک به مضمون , لبان و صورتش , گل اتش شده و خون به صورتش دویده بود .گوشه ای از تخت اش نشست . نگاهش پر تمنی بود . ایا مرا به سوی خودش فرا می خواند ؟
اب و اتش به هم امیخته ای از لب و رخ
چشم بد دور که بس شعبده باز امده ای
 
ان روز خاص , وقتی به خود امدم , ساعت از 9 شب گذشته بود . فاطمه که روی تخت اش دراز کشیده و به خواب ارامی فرو رفته بود , خودم را در کنارش یافتم .باورم نمی شد چه اتفاقی افتاده . گوئی هنوز در یک خواب رویائی هستم . به ارامی بال زدن یک مگس , لباسم را پوشیدم , پاورچین , پاورچین از خانه اش خارج شدم . با سرعت و دلهره به سوی خانه مان روانه گشتم , پیش بینی میکردم که مادرم از دیر امدنم , چه قشقرقی به راه خواهد انداخت .
- کی یا وه تی مر گایه بی ایی ؟ ( کجا تمرگیده بودی ؟ ) . با برادرت هر گورسونی که میدونسیم رفته ای , رفتیم , فقط مونده بود که به پشت مزار ( قبرستان ) برویم .- سیرجان در ان موقع از جمله معدود شهرستانهائی بود که فاحشه خانه رسمی داشت و محل ان پشت قبرستان بود - 
- خاک ور سروت جلال گو دی یمه بی شعوری ( خاک بر سرت کنند جلال که این قدر بی شعوری ) . - و حاج مم تقی اواجی ای و پی یوت واجه ای یه و تی نیه معدن ( به حاج محمد تقی می گویم به پدرت بگوید تا بیاید و تو را به معدن ببرد).
به اتاقم چپیدم و در را روی خودم بستم . صدای مادرم میامد که : 
چی ایت زهری مار کرته ؟ ای تی مرگ تو مربخ و یک چی زهری مار کر ( چیزی زهر مار کرده ای ؟ بتمرگ تو اشپز خانه و شامت را زهر مار کن ) .
گرچه در ان سن و سال ( حوالی 16 سالگی ) تجربه همبازی بودن با دخترهای هم سن و سال همسایگانمان را در خانه خودمان که خیلی بزرگ بود داشتم اما ان قایم باشک بازی ها , دنبال هم کردن و چلوندنشون کجا و ارتباط با خانم معلم که ابهتش در سر کلاس بچه ها را میخکوب میکرد کجا !
ان شب که از منزل فاطمه خارج شدم تا مدت سه روز , خجالت می کشیدم که او را ببینم . خودم را از نگاهش مخفی میکردم . حتی اگر در این سه روز , کلاس درس انشا هم با او میداشتم , غیبت میکردم .
روز چهارم و در داخل مدرسه , خیلی خونسرد و راحت , در گوشه ای به نزدم امد و گفت : کجائی اقا جلال ؟ از دست ما فراری شدی ! مگه قرارمان نبود منوا به حسین اباد برسونی ؟ 
من من کردم به گونه ای که نه خودم فهمیدم چه می گویم و نه او فهمید . در ادامه لال مونی گرفتنم حالی اش کردم که به چشم , بعد از ظهر امروز کلاس ورزش داریم و سر ساعت 2 با موتور به دنبالتان در خانه میایم . 
لبخندی شیرین تر از قند و عسل زد و گفت : اماده ام .
سقراط حکیم به میدان شهر اتن ( اکادمی ) میرفت و مردم عادی را با حقوق شهروندی شان اشنا میکرد .مردم شهر , بیشتر و بیشتر به حقوق شهروندی خود اگاه شدند .حکومت شاهد شورش های خیابانی بر علیه خود بود . سقراط را دستگیر کرده , پس از محاکمه ای چند دقیقه ای او را به اعدام از طریق نوشیدن جام شوکران محکوم کردند .قبل از نوشیدن جام زهر , تقاضای چند دقیقه صحبت کرد و گفت : سخت ترین کار دنیا , قضاوت کردن است .اگر شما قضات , یک طرفه به قاضی نرفته و حرف های مر هم شنیده بودید چنین حکمی صادر نمی کردید.
تاثیرات فاطمه تا امروز و تا روزی که زنده باشم , خارج از محاسبه است.سعی کرد به من بفهماند که ازادگی ادمی , ریشه در شرف انسانی او دارد . ساده لوح بودم گمان میکردم , فاطمه همیشه در کنارم خواهد بود . 
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم / اه از ان روز که بادت , گل رعنا ببرد .
ساعت دو بعد از ظهر ان روز که به خانه اش رفتم , خانه اش بیشتر شبیه مسجد بود . دو اتاق تو در تو و راهرو انها که قفسه هایشان همیشه انباشته از کتابهای گرانبها بود , حتی یک کتاب را هم در خانه اش نیافتم . نه تنها کتاب که حتی کلیه وسایلش , پاک سازی شده بود و چیزهای مختصری مانند ظروف مستعمل , قاشق چنگال , کاسه بشقاب , یک چراغ والور نفتی . زیر اندازش ( فرش, زیلوئی نخ نما که سیرجانی ها به ان خرسک می گویند و گوشه اتاق تخت خواب او .
تنها کاری که از دستم ساخته بود , اشک ریختن بود .نگذاشت انتظار و جان به لب رسیدنم طولانی تر شود . -- اشتباه نیامده ای . خودم این کارها را کرده ام .در حسین اباد به تو حرفهائی خواهم زد . عاقل باش و حرفهایم را برای دیگران بازگو نکن . با خودم نجوا میکردم : خانه ام را سیل ببرد ( اصطلاحی سیرجانی) ازارت به موچه نمی رسد چه کسی مزاحمت شده تا با دستان خودم خفه اش کنم .مرا به خود اورد ک : با موتور اومده ای ؟ . بله خانم . موتور دم در , اماده است .
اگز این سه چار روزه کنارم بودی , کلی کمک میکردی .رزهای سختی بود . شرمنده اش بودم اما نمیدانستم چه باید در پاسخش بگویم .
- یک ساک را پر از خرت و پرت کرده که برای مادرم ببرم . میشه بردش ؟ 
بلند کردن ساک از روی زمین مشکل بود .گفتم : چیزهای داخل ساک را باید دو قسمت کنیم و هر قسمت را در دوطرف خورجین موتور قرار دهیم . -- افرین . کاش هوش تو هم مثل دل تو بود . دلت برایم تنگ نشده بود ؟ فکر نکردی بدترین کاره به انتظار گذاشتن است ؟ . عصبانی بود . جرات نزدیک شدن و بوسیدنش را نداشتم . موتور را از مغازه دوچرخه سازی و تعمیر موتور که برارد صاحب مغازه همکلاسم بود کرایه کرده بودم اما به فاطمه اطمینان دادم که موتور دوستم هست و بابتش پولی پرداخت نکرده ام .کل حقوقش را برای خانواده اش می فرستاد . قناعت میکرد و اصلا ولخرجی نداشت . با انکه لباس هایش همیشه تمیز بود , تنوعی در انها دیده نمی شد . روز به روز به تعداد خاطر خواهانش اضافه میشد . فاطمه به این چیزها فکر نمیکرد . او فاطمه بود و استثنای زمانه خودش .
در سیرجان , خواهرم زیور سادات , کلاس ششم ابتدائی مدرسه شاهدخت را که به پایان برد , مادرم دیگر اجازه ادامه تحصیل باو نداد . ---- دخترم را به مدرسه ای بفرستم که معلم هایش مرد هستند ؟ ما ابرو دارم . پدرتان هم مخالفت کند , من اجازه نمیدهم . از حق نباید گذشت زحماتی را که مادرم برای ما و حتی نوه هایش کشیده است .چار چشمی مواظبمان بود .نوع فکر مادر شهری ما ! با پدر بی سواد و دهاتی مان خیلی فرق داشت. پدر یک انسان ازاده بود . به دینداری از بعد انسانی نگاه میکرد . معتقد بود که اگر رسول خدا امروز زنده میشد , اعلام میکرد دینی را که من تبلیغ کردم با دین رایج زمین تا اسمان فرق دارد :
منسوب به خواجه عبدالله انصاری که مخاطب رسول اکرم است:
دین تو را در پی الایشند / در پی الایش و ارایشند 
بس که فزودند بر ان بار و بر / گر تو ببینی نشناسی دگر 
بچه کوچک و شیرخواره خانواده مان اگر فرش را با ادرار خودش الوده کرده بو , مادر معتقد بود , محل الوده را باید 7 بار شستشو کرد . پدر قاه قاه می خندید و می گفت : شاش بچه تا 40 سالگی اش , پاک است !
خلقیات فاطمه , شبیه پدرم بود . به چیزهای جزئی و کوچک اهمیتی نمیداد .جهان بینی خاصی داشت که او را متمایز از همه معلمین منجمله سعیدی سیرجانی , باستانی , سیروس ضیا و ستوده که همگی شان بعدا استادان ممتاز دانشگاه شدند , کرده بود .مصدقی بودنش به دلیل پیروی کردن از یک شخص یا یک جریان نبود بلکه به تکامل تاریخی اعتقاد داشت .خودش نیز میدانست برای جامعه فلک زده ان روز ما که فقط فئودالیسم را تجربه کرده و هنوز به جامعه صنعتی نرسیده ایم , دموکراسی مانند شیشه نازک بی حفاظ در معرض باد و طوفان است . از سیرجان به سوی حسین اباد و در بیرون شهر , کلاه ایمنی ام را بر روی سر او گذاشتم . --- چرا این کار را کردی ؟ ------- چون ارزش جان تو بسیار بیشتر از جان ناقابل من است . اوائلش می ترسید که سوار موتور شود .به خانه شان که رسیدیم , بی شتاهت تر از دفعات قبل , مادرش را به شدت در اغوش گرفت و سیل اشکش را روانه ساخت . بچه های قد و نیم قد خانواده اش , نگاه میکردند و بغض کرده بودند . ------ ابجی جونم چرا گریه می کنی ؟
- گریه ام از خوشحالی دیدن شماست . اشاره کرد تا خورجین را برایشان بیاورم . کلی مواد غذائی مانند بیسکویت , شکلات , مسقطی و قوتوا ( شیرینی مخصوص سیرجانی ها ) و دنگ و فنگ دیگر مثل روسری برای مادر و خواهر هایش و پیراهن و غیره بود .جشنی بر پا شده بود و خیلی خوشحالشان کرده بود.
رو کرد به مادرش و گفت : نه نه جان : این جوان مورد اعتماد من است . اگر به مسافرتی رفتم و نتونستم شما را ببینم , گاهی سرتان می زند . باو اطمینان کنید . مادرش , سر و رویم را برانداز کرد و با بی میلی گفت : مگر قراره جائی بری؟ - اگر قرار شد . حالا که پهلو شما هستم .
گیج شده بودم و نمی فهمیدم که چه می گوید. این همه تغییر در یک مدت خیلی کوتاه ؟ از اتاق بیرون امد و مرا نیز با خودش همراه کرد . جلال عجول ! اگر حوصله کرده بودی و در این امتحان قبول می شدی , لااقل 15 روز از این محیط وحشتناک به دور بودم . ---- جواب را کای میدن خانم ! مگر امیدی هم داری ؟ این شعر را از مادرم یاد گرفته بودم که در پاسخش گفتم :
دنیا به امید است ,/ ناکشته نا امید است .
سقراط حکیم به میدان شهر اتن ( اکادمی ) میرفت و مردم عادی را با حقوق شهروندی شان اشنا میکرد .مردم شهر , بیشتر و بیشتر به حقوق شهروندی خود اگاه شدند .حکومت شاهد شورش های خیابانی بر علیه خود بود . سقراط را دستگیر کرده , پس از محاکمه ای چند دقیقه ای او را به اعدام از طریق نوشیدن جام شوکران محکوم کردند .قبل از نوشیدن جام زهر , تقاضای چند دقیقه صحبت کرد و گفت : سخت ترین کار دنیا , قضاوت کردن است .اگر شما قضات , یک طرفه به قاضی نرفته و حرف های مر هم شنیده بودید چنین حکمی صادر نمی کردید.
تاثیرات فاطمه تا امروز و تا روزی که زنده باشم , خارج از محاسبه است.سعی کرد به من بفهماند که ازادگی ادمی , ریشه در شرف انسانی او دارد . ساده لوح بودم گمان میکردم , فاطمه همیشه در کنارم خواهد بود . 
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم / اه از ان روز که بادت , گل رعنا ببرد .
ساعت دو بعد از ظهر ان روز که به خانه اش رفتم , خانه اش بیشتر شبیه مسجد بود . دو اتاق تو در تو و راهرو انها که قفسه هایشان همیشه انباشته از کتابهای گرانبها بود , حتی یک کتاب را هم در خانه اش نیافتم . نه تنها کتاب که حتی کلیه وسایلش , پاک سازی شده بود و چیزهای مختصری مانند ظروف مستعمل , قاشق چنگال , کاسه بشقاب , یک چراغ والور نفتی . زیر اندازش ( فرش, زیلوئی نخ نما که سیرجانی ها به ان خرسک می گویند و گوشه اتاق تخت خواب او .
تنها کاری که از دستم ساخته بود , اشک ریختن بود .نگذاشت انتظار و جان به لب رسیدنم طولانی تر شود . -- اشتباه نیامده ای . خودم این کارها را کرده ام .در حسین اباد به تو حرفهائی خواهم زد . عاقل باش و حرفهایم را برای دیگران بازگو نکن . با خودم نجوا میکردم : خانه ام را سیل ببرد ( اصطلاحی سیرجانی) ازارت به موچه نمی رسد چه کسی مزاحمت شده تا با دستان خودم خفه اش کنم .مرا به خود اورد ک : با موتور اومده ای ؟ . بله خانم . موتور دم در , اماده است .
اگز این سه چار روزه کنارم بودی , کلی کمک میکردی .رزهای سختی بود . شرمنده اش بودم اما نمیدانستم چه باید در پاسخش بگویم .
- یک ساک را پر از خرت و پرت کرده که برای مادرم ببرم . میشه بردش ؟ 
بلند کردن ساک از روی زمین مشکل بود .گفتم : چیزهای داخل ساک را باید دو قسمت کنیم و هر قسمت را در دوطرف خورجین موتور قرار دهیم . -- افرین . کاش هوش تو هم مثل دل تو بود . دلت برایم تنگ نشده بود ؟ فکر نکردی بدترین کاره به انتظار گذاشتن است ؟ . عصبانی بود . جرات نزدیک شدن و بوسیدنش را نداشتم . موتور را از مغازه دوچرخه سازی و تعمیر موتور که برارد صاحب مغازه همکلاسم بود کرایه کرده بودم اما به فاطمه اطمینان دادم که موتور دوستم هست و بابتش پولی پرداخت نکرده ام .کل حقوقش را برای خانواده اش می فرستاد . قناعت میکرد و اصلا ولخرجی نداشت . با انکه لباس هایش همیشه تمیز بود , تنوعی در انها دیده نمی شد . روز به روز به تعداد خاطر خواهانش اضافه میشد . فاطمه به این چیزها فکر نمیکرد . او فاطمه بود و استثنای زمانه خودش .
در سیرجان , خواهرم زیور سادات , کلاس ششم ابتدائی مدرسه شاهدخت را که به پایان برد , مادرم دیگر اجازه ادامه تحصیل باو نداد . ---- دخترم را به مدرسه ای بفرستم که معلم هایش مرد هستند ؟ ما ابرو دارم . پدرتان هم مخالفت کند , من اجازه نمیدهم . از حق نباید گذشت زحماتی را که مادرم برای ما و حتی نوه هایش کشیده است .چار چشمی مواظبمان بود .نوع فکر مادر شهری ما ! با پدر بی سواد و دهاتی مان خیلی فرق داشت. پدر یک انسان ازاده بود . به دینداری از بعد انسانی نگاه میکرد . معتقد بود که اگر رسول خدا امروز زنده میشد , اعلام میکرد دینی را که من تبلیغ کردم با دین رایج زمین تا اسمان فرق دارد :
منسوب به خواجه عبدالله انصاری که مخاطب رسول اکرم است:
دین تو را در پی الایشند / در پی الایش و ارایشند 
بس که فزودند بر ان بار و بر / گر تو ببینی نشناسی دگر 
بچه کوچک و شیرخواره خانواده مان اگر فرش را با ادرار خودش الوده کرده بو , مادر معتقد بود , محل الوده را باید 7 بار شستشو کرد . پدر قاه قاه می خندید و می گفت : شاش بچه تا 40 سالگی اش , پاک است !
خلقیات فاطمه , شبیه پدرم بود . به چیزهای جزئی و کوچک اهمیتی نمیداد .جهان بینی خاصی داشت که او را متمایز از همه معلمین منجمله سعیدی سیرجانی , باستانی , سیروس ضیا و ستوده که همگی شان بعدا استادان ممتاز دانشگاه شدند , کرده بود .مصدقی بودنش به دلیل پیروی کردن از یک شخص یا یک جریان نبود بلکه به تکامل تاریخی اعتقاد داشت .خودش نیز میدانست برای جامعه فلک زده ان روز ما که فقط فئودالیسم را تجربه کرده و هنوز به جامعه صنعتی نرسیده ایم , دموکراسی مانند شیشه نازک بی حفاظ در معرض باد و طوفان است . از سیرجان به سوی حسین اباد و در بیرون شهر , کلاه ایمنی ام را بر روی سر او گذاشتم . --- چرا این کار را کردی ؟ ------- چون ارزش جان تو بسیار بیشتر از جان ناقابل من است . اوائلش می ترسید که سوار موتور شود .به خانه شان که رسیدیم , بی شتاهت تر از دفعات قبل , مادرش را به شدت در اغوش گرفت و سیل اشکش را روانه ساخت . بچه های قد و نیم قد خانواده اش , نگاه میکردند و بغض کرده بودند . ------ ابجی جونم چرا گریه می کنی ؟
- گریه ام از خوشحالی دیدن شماست . اشاره کرد تا خورجین را برایشان بیاورم . کلی مواد غذائی مانند بیسکویت , شکلات , مسقطی و قوتوا ( شیرینی مخصوص سیرجانی ها ) و دنگ و فنگ دیگر مثل روسری برای مادر و خواهر هایش و پیراهن و غیره بود .جشنی بر پا شده بود و خیلی خوشحالشان کرده بود.
رو کرد به مادرش و گفت : نه نه جان : این جوان مورد اعتماد من است . اگر به مسافرتی رفتم و نتونستم شما را ببینم , گاهی سرتان می زند . باو اطمینان کنید . مادرش , سر و رویم را برانداز کرد و با بی میلی گفت : مگر قراره جائی بری؟ - اگر قرار شد . حالا که پهلو شما هستم .
گیج شده بودم و نمی فهمیدم که چه می گوید. این همه تغییر در یک مدت خیلی کوتاه ؟ از اتاق بیرون امد و مرا نیز با خودش همراه کرد . جلال عجول ! اگر حوصله کرده بودی و در این امتحان قبول می شدی , لااقل 15 روز از این محیط وحشتناک به دور بودم . ---- جواب را کای میدن خانم ! مگر امیدی هم داری ؟ این شعر را از مادرم یاد گرفته بودم که در پاسخش گفتم :
دنیا به امید است ,/ ناکشته نا امید است .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد