چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات جلال فاطمی انارکی 5


خاطرات جلال فاطمی انارکی 5
هرچه میخواهم خلاصه نویسی کنم و منبر را جمع کنم , ورق پاره های بیش از نیم قرن پیش رهایم نمی کنند . همسر فتح الله قره خانی , فردوس برادران , و فرزانش که در سیرجان سکونت داشتند و تقریبا در همسایگی ما ساکن , دیگر مادر احساس تنهائی نمیکرد . فردوس خانم خیلی مهربان بود . چند سال پیش فوت شدند . روحشان شاد . مرحوم جعفر قره خانی برادر فتح الله نیز مدتی را در معدن به عنوان استاد کار خدمت کردند. پدر , حسین بخشوده انارکی را از انارک به عنوان راننده , فرا خواند . کامیون انترناش کمپرسی در اختیارشان بود که هم نقش ماشین سواری را داشت و هم برای کارهای دیگر منجمله اوردن اذوقه کارگران از سیرجان که از طریق نماینده معدن , حاج محمد تقی تحویشان میشد و ضمنا ماهی یک بار نیز پدر , اقای قره خانی و اقای باقری را به سیرجان می اوردند که با خانواده هایشان دیدار کنند. خواهر زاده ام حمید نوزاد , کم کم بزرگ شده و هنوز کمتر از یک سال داشت که از ما جدا شده و ساکن معدن باغ برج شدند.
سنگ معدن , کرومیت بود . بهترین عیار سنگ کرومیت بین 41 تا 42 است .عیار کرومیت باغ برج 37 بود . کاوشگران معدن در همان ناحیه , معدنی را با عیار 41 کشف کردند . ذخایر عظیمی داشت . پدر را مامور کردند تا با راه اندازی این معدن جدید به نام ابدشت , به عنوان استاد کار , مشغول کار شود. بتدریج ابادانی این معدن و تعداد کارگرانش تا 500 نفر نیز افزایش پیدا کرد .مدرسه ابتدائی این معدن توسط اقای تاجپور ( عضو فیس بوک ) افتتاح شد و خود اقای تاجپور مدیر و معلم همراه با دو معلم دیگر با نام اقایان دلاوری و حافظی . 
دولت مصدق سرنگون شده بود ( سال 32 ) , جو امنیتی و بگیر و ببند مخالفین شاه که توده ای ها و مصدقی ها بودند به شدت ادامه داشت .
بعد از ظهری که در خانه فاتیلو , معلمم بودم گفت : خودت را اماده کن , روز جمعه به همراه هفت دانش اموز دختر و پسر که انها نیز در درس های خود بهترین نمره را اورده اند , به کرمان میرویم تا در امتحان نهائی استان شرکت کنید و اشاره کرد که خودم نیز به عنوان سرپرستتان خواهم امد .گفتم : پدرم نیست و مادرم نیز اجازه نمیدهد . وقتی به مادر گفتم , اب به اسمان پاشید که مگر ممکن است اجازه دهم تا تنهائی به شهر دیگری بروی ؟ تصادفا , پدر در روز پنجشنبه به سیرجان امد , وقتی که او را سر حال دیدم , جریان را گفتم . مقداری هم اب , روغنش را اضافه کردم که پدر جان , شاگرد اول شده ام و این مسافرت دو روزه که همراه معلمان و هم کلاسی هایمان میروم , خیلی اهمیت دارد , نظرتان چیست؟ - افرین پسرم . به تو افتخار می کنم ! خیلی خوشحالم . حتما باید بروی . دست در جیب اش کرد و چند قطعه اسکناس برای مسافرتم به من داد . مادر , گرچه سکوت کرد و حرفی نزد اما چنین انتظاری نیز نداشت و ترجیح میداد که پدر مخالفت کند .
صبح روز جمعه در حالیکه پدر به بدرقه ام امده بود , کنار دست فاطی خانم در اتوبوس نشسته بودم و عازم کرمان شدیم .
گرچه کفر گفتن است اما گاهی با خودم فکر می کنم , منظور از خلقت ما ادم ها چه بوده است ؟ در طول زندگی , هر کداممان در مسیری قرار می گیریم , خواسته یا نا خواسته کارهائی می کنیم که یا گناه هست یا صواب . کاش در همین مرحله , قصه تمام می شد . گویا خداوند ول کنمان نیست و در ان دنیا یا با نیم سوز پذیرائی مان می کند و یا حوری و غلمان را در بر می گیریم ! سنائی شاعر در این مورد سروده بسیار زیبائی دارد که خداوند را به محاکمه می کشاند . در سیرجان , در دبستان و دبیرستان ( سیکل اول ) درس معلم خط ما اقای زرین خط بود. کتابفروشی کوچکی هم داشت که علاوه بر فروش وسایل درسی مدرسه کتاب و روزنامه هم می فروخت . در خریداری کتاب های قصه , رمان , تاریخی و روزنامه ها , مشتری دائم ایشان بودم .کتاب 700 صفحه ای بینوایان ویکتور هوگو را در 15 سالگی خوانده بودم . قصه های عاشقانه حجازی , حسینقلی مستعان و .., عاشق خواندنشان بودم . مسایل سیاسی را از طریق مجلات و روزنامه ها دنبال میکردم . با کسانی که بزرگتر از خودم بودند بحث و جدل میکردم .حرفهایشان را می فهمیدم و چندان چپ اندر قیچی , پاسخشان را نمیدادم .معلمین جدی و با سوادی مثل سعیدی سیرجانی , باستانی پاریزی و ... داشتم که انها نیز به من علاقمند بودند . هنوز با باستانی پاریزی در ارتباط هستم . علاقمندی میان من و فاطمه از گفتمان در موضوعات سیاسی شروع شد . سقوط دولت دکتر مصدق کلافه اش کرده بود .سر در گریبان فرو می برد و می گفت :
جلال ! چرا این اتفاق افتاد ؟ چرا مصدق مجلس را منحل کرد ؟ منتظر پاسخم نبود, پرسش هائی بود که ذهنش را ازار میداد.تقریبا فاطمه با هیچ کس رابطه نزدیکی نداشت . تعداد خواستگارانش چه در میان معلمین یا بقیه قشرها که تحصیل کرده و ثروتمند هم بودند , کم نبود . اصولا باین چیزها , فکر نمیکرد .وقتی باو می گفتم سعیدی سیرجانی سلام مخصوص به تو رسانده است , لبخند تلخی می زد و چیزی نمی گفت . سیرجانی مورد خطاب و عتابم قرار میداد و می پرسید : یعنی حتی یک کلمه هم حرفی نزد ؟ - نه اقا . به خدا هیچ چی نگفت .
ساعت 7 صبج جمعه با بدرقه پدر و دو برادرم میرهاشم و میرکمال , با اتوبوسی که 7 دانش اموز دیگر , 3 دختر و 4 پسر به همراه دو سرپرست زن و مرد در ان نشسته بودیم به سوی کرمان روانه شدیم . صندلی کنارم , فاطمه عزیزم نشسته بود . در طول راه , راهنمائی ام میکرد که مبادا موقع امتحان دادن دست پاچه شوم و خودم را گم کنم . حرفهای منصوری ( رئیس اداره فرهنگ سیرجان) را جدی نگیر که به تو گفت باید جملاتت را از جنبه دستور زبان , درست بنویسی . به همان صورتی که تا حالا انشاهایت را نوشته ای بنویس . نزدیک ظهر وارد کمپی در کرمان شدیم که قبلا حدود 100 نفر دیگر از جنس ما در ان جا , مستقر شده بودند . از بلندگو اعلام کردند که سر ساعت 8 صبح فردا در محلی تعین شده حاضر باشیم . دل توی دلم نبود . فاطمه دلداری ام میداد . دستم را لمس میکرد .
- قوی باش پسر . حتما موفق خواهی شد . هیچ ترسی به دلت راه نده . تو پسر شجاعی هستی !


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد