چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات میر جلال فاطمی انارکی4


خاطرات میر جلال فاطمی انارکی4
انارک و سیرجان , تفاوت های بسیاری با یکدیگر داشتند . زادگاه اجدادی ام را از دست داده بودم . فرهنگ , زبان و سنت هائی که با ان بزرگ شده بودم. هم کلاسی های عزیزم را که مطمئن شده بودم , هیچوقت انها را نخواهم دید مانند : مسعود عظیمی ( مرحوم ) که بعدها شوهر همین خواهری شد که موقع ترک انارک شیرخواره بود. عظیم اخباری ( مرحوم ) برادر دکتر مجید و حرمت که همراه شوهرش تا یزد , همراهمان بود. ابوالقاسم نوروزی , ابوالقاسم برادران, علی کافی و ... هم چنین معلمین مان را که به رغم کتک زدن دوستشان داشتیم و خیلی چیزهای دیگر .در سیرجان , غریب و تنها بودیم گرچه به تدریج جا افتادیم. شهریت سیرجان نمونه کوچک تقریبا کامل از یک شهر بزرگ بود. شهربانی , شهرداری , بازار , درمانگاه و بعدا بیمارستان با محصولات متنوع کشاورزی از هر قبیل . 
در دبیرستان و سیکل اول ( دوره اول دبیرستان) باستانی پاریزی معلم تاریخ , سعیدی سیرجانی , فارسی و ادبیات و فاطمه , دبیر انشای من بود . سیرجانی ها , با گویش خودشان که البته فارسی لهجه دار هم هست , فاطمه را فاتیلو می گویند . فاطمه نیز دوره خارج از مرکزش را می گذرانید , مجرد و 23 -24 ساله بود.چشمانش که در چشمان من جوانک 14 - 15 ساله تلاقی کرد , دیگر از دست رفته بودم .ارامشم را برهم زد و دیگر فکری جز اندیشیدن به فاتیلو را نداشتم . سر کلاس , همیشه موضوع انشائی را که داده بود و نوشته بودم , مرا به جلو فرا می خواند تا برای سایرین بخوانم .
- احسنت اقا جلال . انشای خیلی خوبی نوشته ای . میشه بگی از چه کسی کمک گرفته ای ؟ - خودم نوشته ام خانم . لبخند نا باورانه می زد . 
روزی در پایان ساعات بعد از ظهر کلاس ها , نزدم امد و گفت تا خانه مرا همراهی کن . در گوشه ای از اتاقش نشستم و نمی دانستم چه باید بکنم ؟ به کنارم امد, نشست و نوازشم کرد . گفت : هوا که سرد نیست , چرا می لرزی ؟ ..............
گفت : خودم اهل حسین اباد سیرجانم ( روستائی در 4 فرسخی سیرجان) پدرم فوت شده ولی مادر و خواهران و برادرانم در حسین اباد زندگی می کنند .جمعه ها به نزدشان میروم . میخواهی این جمعه را با هم به حسین اباد برویم ؟ 
در پاسخشان گفتم : بی اجازه مادرم نمی توانم بیایم . 
- اشکالی ندارد . چیزی باو نگو .
در ان زمان قانونی در اموزش و پرورش ( وزارت فرهنگ ) گذشته بود که شاگردان دبیرستانی , در هر درس , بهترین نمره را که در درس مربوطه گرفته باشند به استان ان شهر معرفی میشوند تا همراه سایر بچه هائی که بهترین نمره را در درس خودشان گرفته اند , در امتحان مربوطه شرکت کنند تا در صورت موفقیت همراه با شاگرد اول های سایر استان ها , در مدت دو هفته ای از زمستان که مدارس تعطیل است به اردو بروند . در ان زمان و در استانه سال مسیحی , کلیه اموزشگاها تعطیل می شدند . روزی دیگر مرا به خانه اش فرا خواند و گفت تبریک. بهترین نمره انشا را در میان کلیه دانش اموزان دبیرستانی اورده ای و باید برای امتحان نهائی به کرمان بروی . اصرار کرد که برایش ترانه فاتیلو را که همان مواقع توسط فدائی سیرجانی خواننده از رادیو نیز پخش شده بود بخوانم . خواندم :
فاتیلو بل بمیرم ز غم تو اسیرم / تو منوا دیوونه کردی , خونه خرابم کردی ....
با حالت ریتمیک خواندم . دیگر ان تشویش و دست پاچگی سابق را نداشتم .
دل خرابی می کند , دلدار را اگه کنید !
لعنت بر این دل . هرچه کشیدم از دل بی پروایم بود .
عکس معلمان مدرسه انارک از قارونی
عکس معلمان مدرسه انارک در سال ۱۳۲۹ نقل ازhttp://anaraki.mihanblog.com/post/130
از بچگی و از همان موقع در انارک , فسقلی و کم بنیه نبودم . در مدرسه فرخی انارک , تنها وسیله ورزشی مان یک پارالل واقع در حیاط مدرسه بود .درس ورزش داشتیم اما معلم ورزش نداشتیم . معنای ورزش را نمیدانستیم که چیست در میان معلمین مان , تیز و فرزتر از همه , پسر عمویم میرمهدی فاطمی بود. همان معلمی که بیش از همه از او می ترسیدم و بیشتر کتک می خوردم . چندر روز پیش حسین عموئی پسر خاله میرمهدی و شو هر اینده عفت فاطمی خواهر میرمهدی ( در ان موقع ) که مقیم کانادا هست برای چند روزی به تهران و خانه ابوالقاسم نوروزی ( هم کلاسی ام ) امده بود و علاقمند که مرا ببیند .به محض دیدنش اولین جمله ای که باو گفتم : یادته میرمهدی سر کلاس , پشت یقه کت ات را گرفت و مثل بچه گربه به داخل حیاط مدرسه پرتت کرد ؟ 
معلمین دیگر مثل عبدالرحیم عظیمی , فرهاد محمدی , مهدی قارونی و .... دست کمی از پسر عمویم نداشتند . اصولا اختلاف سنی ما بچه ها با معلمین مان خیلی زیاد نبود . حوالی سن 20 سالگی بودند و شش , هفت سالی بیشتر با ما فاصله سنی نداشتند .
در حرکات پارالل رقیب پسر عمویم میر مهدی بودم . گاهی پشتک وارو و برخی حرکات قیچی می زدم که متعجب می شد. یکی از حرکات ورزشی اش که کس دیگری قادر به انجام ان نبود , دورخیز کردن و پریدن از روی سر یکی از بچه ها بود .
باو گفتم من هم میتوانم . گفت هنوز بچه ای و غیر ممکن است . همان دانش اموز را با کلاهی که بر سرش بود در فاصله ده متری ام , تمام قد ایستاندم و مثل گنجشک از روی سرش پریدم . گفت : ابی سی گه غیلطی نکیری . دست و پات ای همر شه جیواو مایوت چی وتی ؟ - دیگه چنین غلطی نکن , دست و پایت بشکند , جواب مادرت را چه بدهم ؟ -هر گاه پسر عمو را می بینم , خاطرات گذشته را گریزی می زنیم . 
وضعیت مدرسه و دبیرستان سیرجان در مقایسه با انارک تفاوت فاحش داشت . زمین تربیت بدنی خارج از مدرسه ( استادیوم ) گرچه خاکی ولی مجهز به بسیاری از زمین ها و وسایل ورزشی بود . زمین فوتبال و والیبال و بسکتبال . پیست دو میدانی , پرش سه گام و ارتفاع و .... علاوه بر این ها یک باشگاه بدنسازی نیز در این شهر بود که عضو ان شدم .ورزش را دوست داشتم. در خانه میل و دنبل و تخته شنا تهیه کرده بودم . بدنم قوی و عضلانی شده بود . پرداختین به این سرگرمی ها مرا از درس مدرسه بخصوص ریاضیات بیگانه کرده بود . از دروس ریاضی متنفر بودم .
بر خلاف برادرم میرهاشم که فقط دوسالی از من کوچکتر بود , بسیار ارام و سر به راه . مادرم از شیطنت هایم و به موقع به خانه نرفتنم کلافه شده بود . به مدرسه نزد اقای ستاری مدیر مدرسه می رفت و چو غولی ام را میکرد . فردای ان روز سر صف نامم را به عنوان یک دانش اموز بی انضباط می بردند . دو تا فراش مدرسه می امدند دست و پایم را میگرفتند و مرا به اتاق تاریکی که شبیه طویله نزدیکی مستراح بود می بردند و به داخل طویله که پر از سوسک و موش بود پرت میکردند .گاهی یادشان میرفت که پس از یک ساعت باید بیرونم بیاورند و تا ظهر طول می کشید . مادر حق داشت . شب های جمعه پدر به ماهی یک بار تقلیل پیدا کرده بود . مسوولیت یک خانواده بزرگ چند نفری بر دوشش بود . انتظار کمک و همکاری از من داشت نه اینکه وبال گردنش باشم .
در کلاس نهم که فاطی ( فاتیلو ) معلم انشایم بود , وقتم و ذهنم را اسیر خود کرده بود . گاهی وسط هفته , یهو و ناگهانی می گفت : جلال جان میشه یه موتور کرایه کنی تا به حسین اباد برویم ؟ همه گرفتاری های بعدی را به جان می خریدم تا هرچه که فاطی می خواهد باو بدهم . بسیار علاقمند باو شده بودم . نمیدانستم چشمانی در کمین من نشسته اند . به مادرم گفته بودند که با خانم معلمش دوست شده که عواقب بسیار بدی برایش خواهد داشت . مادرم میتوانست همه چیز را قبول کند ولی این یکی مطلب در فکرش نمی گنجید .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد