خاطرات جلال فاطمی انارکی 3
آن چنان در هوای خاک درش / می رود اب دیده ام که مپرس
با اشاره به نوشته های ان زمان , مادرم در داخل ماشین , یک هو و ناگهانی ساکت شد .خودش ترسیده بود , نگران سرنوشت بچه ها بود یا ترسش از فریادهای پدر بر سرش بود , نمیدانم . همه ی اینها نیز میتواند باشد .در انارک دوتا از عموهایم , میرحسین و میر سیدعلی , به نزدش امده بودند و التماسش کرده که این مسافرت را برادرمان به تنهائی برود , جا و جم که برایتان درست کرد یا ما شما و بچه ها را می بریم یا خودش برای بردنتان میاید . جوابشان را داده بود که : دی کرته سرش ناتی ( این دفعه ولش نمی کنم ) . پدرم خوش رو , با پوست روشن , خوش هیکل و معاشرتی بود .جسته گریخته در باره اش حرفهائی به مادر می زدند . روزی در غیاب پدر نامه بدون امضائی برایمان در انارک رسید که در ان نوشته بود : اقا میرجلال ! چشم تان به دوتا برادر زنجانی روشن ! یعنی پدر در زنجان که بوده , صاحب دو پسر شده است و صدایش را در نمی اورد . نویسنده این نامه که انارکی هم بود و شغل دفتری داشت , از این قبیل نامه های تهمت امیز را برای سایرین نیز می نوشت و حتی به مرکز ( تهران ) نیز منعکس میکرد .روزی پدرم او را می خواهد . علاوه بر سرزنشش کردن , او را به داخل معدن تبعید می کند تا روزگار سخت معدنکاری را تجربه کند .روزی که پدر برای خداحافظی به مسکنی رفت , ایشان را مجددا ب سر کار اصلی اش باز گرداند . چنین شایعاتی در گوش مادرم بود و از فرو ریختن زندگی اش وحشت داشت .دیگر طاقت این حرف و حدیث ها را نداشت , تنها راه نجات خود و بچه هایش را تنها نگذاشتن پدر میدانست . اما در ان شب وحشتناک , چه بسا پشیمان شده بود و پشیمانی هم سودی نداشت.
در ان نیمه های شب زمستان که سوز سرما بیداد میکرد , فقط پدر بود که کنار جاده ایستاده و از ماشین های عبوری که هر یکی دو ساعتی یک بار می گذشتند خواهش و التماس یاری میکرد . کامیونی کنار ماشین مان توقف کرد .پدر از راننده خواست که بار و مسافران را به یزد ببرد . به توافق رسیدند . همگی مان به پشت کامیون نقل مکان کردیم و دم دمای صبح به شهر یزد رسیدیم .محمود برادران و همسرش , قبل از خداحافظی ادرس منزل میر باقر طباطبائی را به پدر دادند .پدر از راننده کامیون خواهش کرد که انها را به این ادرس برساند که رسانید. میرباقر که روحش شاد , خودش در خانه را باز کرد . با خوش روئی ما را پذیرا شد . همگی خسته و کوفته بودیم , میرباقر و همسرش ملکه خانم , اجازه ندادند کمتر از دو روز در یزد بمانیم . قول داد , ماشین دربستی کرایه خواهد کرد تا شما را مستقیما به سیرجان برساند .در پائین حکم ماموریت پدر نوشته شده بود که به محض رسیدن به سیرجان , خودتانرا به حاج محمد تقی پاشائی معرفی کنید تا ترتیب سکنی دادن و اعزام شما را به معدن مهیا کند .
ی نور چشم من سخنی هست گوش کن
تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
قبلا در همین صفحه , با یاد اوری مردان و زنان بزرگ انارک , از بزرگ منشی میر باقر طباطبائی انارکی نام برده بودم . عمو زاده پدرم بود . توفیر انسان های بزرگ از انسان های کوچک در انست که انسان بزرگ از دادن , خوشش میاید .نه تنها خوشش میاید بلکه لذت هم می برد و در قبال دادن , چیزی مطالبه نمی کند . دادنش را به رخ نمی کشد . هر کاری که از دستش ساخته باشد , اشنا و غریب برایش فرقی نمی کند , انجام میدهد . انسان حقیر , همیشه طلبکار است .
- یادته فلان روز , فلان کار را برایت انجام دادم ؟ کاش دستم می شکست و نمی کردم . و از این قبیل .... . میر باقر سعه صدر و بزرگی داشت . در همان دو سه روزی که در یزد , مهمانش بودیم , از ارزوهایش برای گرفتن جواز معدن بافق یزد و بکار انداختن ان معدن با پدر مشورت میکرد . نیم روزی پدر را برای بازدید و وارسی های کانی ان معدن به بافق برد . پدر معتقد بود که ذخیره قابل توجهی در این معدن نهفته است . تصمیم گرفت معدن را بصورت شرکت سهامی راه اندازی کند. خودش به انارک امد , از ندار ترین ادم ها شروع کرد و با تعهد گرفتن کمترین مبلغ انها را شریک معدن کرد .تا روزی که میر باقر در حیات بود , هر ساله سود سهام معدن را به یکایک انارکی ها پرداخت کرد . هرکس بیش از چندین برابر سرمایه اولیه اش را دریافت نمود و راضی و خشنود بود . همان روزی که میرباقر فوت کرد و معدن , دست به دست شد , تعطیلی اش را نیز اعلام کردند . ماشین الات انرا فروختند و معلوم نشد که چه اتفاقاتی افتاده است .
نمیدانم شرکت سیمان انارک که سهامدارانش را سرمایه داران انارکی تشکیل میدهند , برای مردم بومی انارک چه فایده ای دارد ؟ چگونه میتوان انها را بخاطر سرمایه دار بودنشان , در زمره بزرگان انارک دانست ؟ انارکی که بانک ملی ان سابقه ای 70 ساله دارد , بیم ان میرود که به جهت نداشتن اندوخته و گردش حساب به تعطیلی کشیده شود . حساب و کتاب بانکی میرباقر , میر مهدی خان صدریه , میرهاشم صدریه و سایر بزرگان با بانک ملی انارک بود و بدین چهت شعبه این بانک در انارک , در زمره اولین شعب بانک ملی در سراسر کشور ایران است .گفتنی ها و درد دل ها زیاد است . امیدوارم در جای خود به انها بپردازم.
مدت بیش از دو روزی را که در یزد بودیم , بسیار مورد تفقد و مهربانی میرباقر , همسر و خانواده اش قرار گرفتیم . اتوموبیل جادار و مجهزی برایمان تهیه کرد تا مستقیما ما را به سیرجان برساند . یک راست با همان ماشین به خانه حاج محمد تقی رفتیم . مرد بسیار درست کار و از بازاریان به نام سیرجان بودند .با احترام تمام , دو اتاق بزرگ در خانه مجللش به ما اختصاص داد و گفت تا هر وقت که بخواهید , خانه خودتان است .پدر از ایشان خواهش کرد که ظرف امروز و فردا خانه ای در بست برای خانواده مان تهیه کند که چنین نیز کرد و در مرکز شهر خانه ای چند اتاق خوابه حیاط دار , سکونت کردیم . انچه را که خانواده مان از اثاثیه و غیره لازم داشت , برایمان تهیه کرد . نام هر سه نفرمان را با معرفی نامه ای که از انارک داشت , در دبستان پسرانه بدر و دخترانه شاهدخت ثبت کرد و خودش با همان ماشین به صوب معدن که در 50 فرسخی ما و ان سوی جیرفت بود , حرکت کرد . کم کمک به عید نوروز سال 32 وارد می شدیم . دکتر مصدق نخست وزیر ایران بود . به تابستان همان سال نزدیک نشده بودیم که خواهرم عصمت سادات درد زایمان به سراعش امد . شب بود و مادر مانده بود که چه کند .قبلا اسم یکی دو ماما را باو داده بودند , سر و پا برهنه به دینال ماماها روانه شد. در ان روزها تنها درمانگاه سیرجان در حالت نیمه تعطیل بود و تنها پزشک ان نیز به کرمان رفته بود . همسر خواهرم , اقای محمد عمادی را نیز پدرم به معدن برده بود تا به عنوان کارمند دفتری و حسابداری مشغول کارشود .اهالی سیرجان که در فاصله 30 فرسخی کرمان و در مسیر بندر عباس است , مردمانی بسیار مهربان , خونگرم , متدین و غریب نواز هستند .مدت دو سه ماهی که از اقامت مان در این شهر جمع و جور می گذشت متوجه شده بودیم . ان شب که خواهرم درد زایمان داشت و مادر در اضطراب بود , همسایه هایمان متوجه شده بودند و هرکس هر خدمتی که از دستش ساخته بود , دریغ نداشت .یکی از همسایه ها دختر نسبتا جوانی به خانه مان اورد و به مادر گفت ایشان پرستار بخش زایشگاه بیمارستان کرمان است که برای چند روزی به شهر خودش سیرجان امده است .مادر و خواهرم زیور سادات و سایر خانم ها , همراه این پرستار به اتاق زائو در رفت و امد بودند , ما بچه ها نیز در گوشه ای کز کرده و گریه میکردیم .نمیدانستیم چه اتفاقاتی در شرف وقوع است .ساعت ها می گذشت و فریادهای خواهرم عصمت سادات , ادامه داشت .مادرم در حالیکه هنوز از پا نیافتاده بود و به اتاق رفت و امد میکرد , سیل اشک از دیدگانش جاری بود .ناگهان مسیر همه چی برگشت , زن ها , هلهله کنان از اتاق بیرون ریختند و سلامتی مادر و نوزاد پسر که نامش را طی مراسمی با اذان خواندن در گوشش , حمید گذاشتند بودند به همگان خبر دادند .