چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات جلال فاطمی انارکی

خاطرات جلال فاطمی انارکی 2

تنها انگیزه ام از نوشتن خاطرات , بر انگیختن شما جوانان هستید که تا کیش مرغ تان کنند , بزتان کوه بالا نرود ! دختر و پسر , نازک نارنجی نباشید و بدانید پدر و مادر بزرگ های شما چه مرارت هائی کشیده اند . وقتی در فیس بوک , تصویر زن یا مرد سالخورده انارکی را می بینم که به دیار باقی شتافته است , بی اختیار اشک هایم جاری میشود .مخاطبشان قرار میدهم و می گویم : چه سختی ها که تحمل کرده اید و چه رنج هائی که برای به نیش کشیدن به سلامت بچه هایتان متحمل شده اید . نسل من چنین چیزهائی دیده و خودش نیز شریک این غم و شادی ها بوده است . از شما جوانانمان چیزی نمی خواهیم . با تلاش و کوشش هائی که کرده ایم , بخور نمیری برای امروزمان گذاشته ایم و به شما فرزندانمان نیاز مالی نداریم . تنها نیازمان به شما , درک کردنمان است . درکمان کنید . ولو که از دنیای شما , عقب افتاده تر باشیم , مدرنیته و مدارک دانشگاهی تان را به رخمان نکشید . غرور و عزتمان را خرد نکنید . ما را بس است . بگذارید این چند صباح اخر عمرمان را در ارامش بگذرانیم .
مدت هاست دلم هوا کرده , کسی به دیدارم بیاید یا حتی تلفنی و بگوید فقط خواستم احوالت را بپرسم . زمستان است !
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
هوا دلگیر , درها بسته , سرها در گریبان , دستها پنهان , نفس ها ابر , دل ها خسته و غمگین .
درختان اسکلت های بلور اجین , زمین دل مرده , سقف اسمان کوتاه , غبار الوده مهر و ماه - زمستان است . بخش اخر سروده زمستان اخوان ثالث .
امروز , لحظات پس از خواندن حکم ماموریت پدر را که به خاطر می اورم , تمام بدنم به لرزه در میاید . تصورش را بکنید .خانواده ای با یک بچه شیر خواره , خواهرم نصرت سادات , برادرم کمال ( مرحوم ) فقط 5 سالش بود . فاصله سنی برادرم میرهاشم و من و خواهرم زیور سادات از 8 تا 12 سالگی بود.خواهر دیگرم عصمت سادات با محمد عمادی چوپانانی پسر رحمتعلی , ازدواج کرده و باردار بود و با ما زندگی میکردند . و حالا حکم شده است از زادگاه خود به جائی برویم که نمیدانیم کجاست ؟ بی جهت نبود که مادر ضجه می زد که هنوز فریاد های دلخراشش در گوشم زنگ می زند و پدر ساکت و اشفته خاطر , پیشانی بر روی دست , در گوشه ای چمیده بود .هم اینکه در نوشته هایم نوشته ام و هم به خاطر می اورم که در همین اثنی , محمود برادران پسر حاج مهدی که پسر خاله پدرم نیز بود و بیش از یکی دو ماه نبود که با حرمت اخباری , خواهر دکتر مجید اخباری , ازدواج کرده بود از در خانه وارد شد , مستقیما نزد پدرم میرود و می گوید: پسر خاله جان ! ماشینتان جا دارد که من و حرمت را تا یزد برساند ؟

مدت هاست دلم هوا کرده , کسی به دیدارم بیاید یا حتی تلفنی و بگوید فقط خواستم احوالت را بپرسم . زمستان است !
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
هوا دلگیر , درها بسته , سرها در گریبان , دستها پنهان , نفس ها ابر , دل ها خسته و غمگین .
درختان اسکلت های بلور اجین , زمین دل مرده , سقف اسمان کوتاه , غبار الوده مهر و ماه - زمستان است . بخش اخر سروده زمستان اخوان ثالث .
امروز , لحظات پس از خواندن حکم ماموریت پدر را که به خاطر می اورم , تمام بدنم به لرزه در میاید . تصورش را بکنید .خانواده ای با یک بچه شیر خواره , خواهرم نصرت سادات , برادرم کمال ( مرحوم ) فقط 5 سالش بود . فاصله سنی برادرم میرهاشم و من و خواهرم زیور سادات از 8 تا 12 سالگی بود.خواهر دیگرم عصمت سادات با محمد عمادی چوپانانی پسر رحمتعلی , ازدواج کرده و باردار بود و با ما زندگی میکردند . و حالا حکم شده است از زادگاه خود به جائی برویم که نمیدانیم کجاست ؟ بی جهت نبود که مادر ضجه می زد که هنوز فریاد های دلخراشش در گوشم زنگ می زند و پدر ساکت و اشفته خاطر , پیشانی بر روی دست , در گوشه ای چمیده بود .هم اینکه در نوشته هایم نوشته ام و هم به خاطر می اورم که در همین اثنی , محمود برادران پسر حاج مهدی که پسر خاله پدرم نیز بود و بیش از یکی دو ماه نبود که با حرمت اخباری , خواهر دکتر مجید اخباری , ازدواج کرده بود از در خانه وارد شد , مستقیما نزد پدرم میرود و می گوید: پسر خاله جان ! ماشینتان جا دارد که من و حرمت را تا یزد برساند ؟

طبق یاد داشت های ان روزم , زمستان سال 1331 , پدر با کمک یکی دو کارگر , اثاثه های خانه را در یکی از اتاق ها جمع اوری کرد , روی در اتاق را دیوار کشیدند و سوراخی برای ورود و خروج گربه در پائین دیوار تعبیه کردند تا اثاثه ها از گزند موش ها در امان باشند .از فرصت چند ساعته ای در روز چهارشنبه استفاده کرد, به معدن مسکنی رفت تا ضمن تحویل دادن کارهایش از همکاران و کارگران خداحافظی کند .خیلی دلم می خواست با او میرفتم و شاهد اخرین وداعش بودم حتی التماسش کردم , اجازه نداد . بعد از ظهر برگشت . به مادرم گفت , اماده باشید که بعد از ظهر روز جمعه حرکت می کنیم .اکثرا و در بسیاری مواقع , مادرم , پدر را پور سی جیواد ( پسر سید جواد ) و پدرم نیز مادر را دت سیف ( دختر سیف السادات ) خطاب میکرد . پسر عمو و دختر عمو بودند . روزی از مادرم پرسیدم , تو که در شاهرود زندگی میکردی و مرحوم پدرتان از جمله تجار معروف بازار شاهرود بود , چه شد که به قول خودت با یک پسره یه لا قبای دهاتی ازدواج کردی ؟ مادر همیشه شهری بودن خودش را به پدر دهاتی , یاد اوری میکرد ! در پاسخم گفتند : 16 - 17 ساله بود که نمیدانم برای چه کاری به شاهرود امده بود و پدرم اجازه نداد به جای دیگری برود . نزدیک خانه مان رودخانه ای بود . 5 - 6 ساله بودم . بچه ها در ان رودخانه اب بازی میکردند که او را ( پدر ) در کنار رودخانه دیدم , خودش را به داخل اب انداخت , مرا زیر بغل , کشان کشان به خانه مان برد . با عصبانیت رو به مادرم ( فاطمه غفاری , خواهر میرزا رضا غفاری ) کرد و گفت : خانم اقا ! چگونه اجازه میدهید دخترتان با پسرها در رودخانه اب بازی کند ؟ همان روز انها را برای یکدیگر نام گذاری می کنند تا به محض رسیدن به تکلیف , ازدواج کنند .پدر که هنوز به 20 سالگی نرسیده به صبیه 13 ساله سیف السادات مرحوم در شاهرود ازدواج می کند و با مراسمی بر روی پالکی شتر وارد انارک میشود . تا مدتها نمیتواند , وضع جدید را تحمل کند . شاهرود کجا و انارک کجا . خودش را تافته جدا بافته میداند , حق هم داشته است . دختر بچه 13 ساله ای از مادر و خواهران و تمامی خانواده پدری اش جدا کنی . خاطرات مادر را که می شنیدم باو حق میدادم . سختی هائی را که در زندگی اش متحمل شده بود بخصوص این جا به جائی ها و از هر نقطه ای به جای دیگر کوچ کردن , خارج از تحمل و طاقت است.اتش ان نیست که بر شعله او خندد شمع 

اتش ان است که در خرمن پروانه زدند 
در خاطرات ان روزگارم نوشته ام : چه بلائی بر سرمان امده که باید فرار کنیم ؟ 
یازده ساله بودم . درک حوادث برایم نا ممکن بود .پدر با استفاده از کمترین فرصت گوشه دنجی پیدا میکرد , پک عمیقی به سیگار اشنوی خود می زد اما نمی توانست خیسی چشمانش را از من پنهان کند .مادر مثل مرغ سرکنده , دور خودش چرخ می زد . من و برادرم میرهاشم و خواهرم زیور سادات که بچه مدرسه ای بودیم , روز قبل از همکلاسی ها و معلم هایمان خدا حافظی کرده بودیم .ساعت حرکتمان را پدر , بعد از خوردن ناهار روز جمعه تعین کرده بود .خانه مان روبروی خانه عمو میر سید علی ( فاطمی ) جوار خانه محمد حسین دیمه کاری ( یزدانفر ) بود . خانه ای که اکنون , بار بندش به پست خانه انارک تبدیل شده است .از ساعت 11 صبح , در خانه مان , قیامتی به پا شده بود , کارگران و پرسنل مسکنی و سایر معادن , همکلاسی ها و والدین شان , همسایه های دور و نزدیک , داخل و خارج خانه را پر کرده بودند .چنین چیزهائی را ندیده بودم .از درک موقعیت عاجز بودم . عموهایم میرحسین و میر سیدعلی همراه با خانواده عموی مرحومم , اطهری , کنار ماشینی بودند که همگی ما باضافه محمود برادران و همسرش حرمت اخباری در ان چپیده بودیم . پدر از برادران خودش و سایرین خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. راننده غر می زد که سنگینی مسافر و بار این ماشین بیش از دو برابر ظرفیتش است و ممکن نیست قدمی بردارد .مادر به راننده گفت : نگران نباش , با دعا هائی که می خوانم , هیچ اتفاقی نمی افتد .ماشینمان , زوزه کشان به راه افتاد .جاده خاکی پر دست انداز انارک - نائین را طی کرد . در نقطه ای که امروز , ایستگاه پمپ بنزین نائین است , با چند حلب بنزین با براند B P - ( بریتیش پترولیوم - بریتانیا - ایران( پرشین ) باکش را پر کرد و به راهش ادامه داد .ساعت حدود 11 شب بود و بیش از 30 کیلو متری از نائین نگذشته بودیم که صدای ترق و توروق ماشین بلند شد و متوقف شد . راننده , قبل از پیاده شدن از ماشین به پدرم گفت : موتور سوزوند .وسط کویر , نیمه شب , 10 - 11 مسافر از شیرخواره به بالا . شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل ...فقط پدر و راننده بودند که از ماشین پیاده شدند . بقیه جرات خارج شدن از ماشین را نداشتند اما مشکلات هر کدامشان , کافی بود تا پدر را بی تاب و قرار کند . هر یکی دو ساعتی کور سوئی که نشانه رفتن اتوموبیلی بود به چشم می خورد . وانگهی کدام اتوموبیل می توانست این تعداد مسافر را با خودش حمل کند؟ تمام حواسم بر روی پدرم بود که چگونه از این مهلکه نجاتمان خواهد داد ؟
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد