چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

خاطرات جلال فاطمی انارکی

خاطرات  جلال فاطمی انارکی 1

خاطره ای از دوران کودکی و اینکه چرا درس انشای من نسبت به بقیه شاگردان کمی بهتر بود :

انارک : دوره قبل از دبستان و تا سن 6 - 7 سالگی همراه خانواده ام , بیشتر ایام سال را در معدن مسکنی زندگی میکردیم . خانواده ای مشتمل بر پدر و مادر و هفت فرزند . فرزند چهارم خانواده و پسر اول بودم .کلا سه برادر و چهار خواهر.مرحوم پدرم میرکریم فاطمی , استاد کار و مباشر معدن بود و ما در خانه ای 6 - 7 اتاقه که گویا المانی ها ساخته بودند و بر فراز تپه ای قرار داشت زندگی میکردیم . همزمان با ورود به کلاس اول دبستان فرخی , خانواده به انارک نقل مکان کرد .پدر خانه مرحوم رهنما را خریداری کرده بود. همسایه سمت چپ ما خانواده مرحوم باقر عظیمی و طرف راست خانواده عمویم اطهری , محمد حسین یزدانفر , و عموی دیگرم میر سیدعلی فاطمی و عمه ام بیگم و مرحوم ذکریائی دامادش , قرار داشت . وای که چه روزگار شیرینی بود .
گرچه پدر امضا, داشت و زیر نامه ها را انگشت نمی زد و به زحمت میتوانست نوشته ای بخواند ولی باید بگویم سواد خواندن و نوشتن نداشت .به سیاست علاقمند بود. از کلاس دوم به بعد , گاهی روزنامه ای به خانه میاورد و از من میخواست از اتفاقات جنگ کره برایش بخوانم . به مناسبت شغلی که داشت و هنوز استاد کار معدن مسکنی بود از من می خواست نامه های اداری و خانوادگی را برایش بخوانم و بنویسم .
چگونه پدر به من یاد داد که هیچ وقت گزافه گوئی نکنم و دروغ نگویم ؟
مرا کنار دستش می نشاند و می گفت نامه رسیده را بخوان و انچه می گویم بنویس . پس از نوشتن نامه از من می خواست انچه را نوشته ام برایش بخوانم.با روزنامه خواندن و نوشتن نامه های مکرر برای اولین بار به خود جرات دادم که نمک نامه را بیشتر کرده و مطالبی از خودم بنویسم .برای بار اول نهیبم زد که چرا انچه را نگفته است , نوشته ام و برای بار دوم که این عمل تکرار شد بر سرم فریاد کشید : انچه را می گویم بنویس نه یک کلمه بیشتر و نه کمتر .از همان دوران کودکی در مغزم فرو رفت : انچه را دیده ام و اطمینان دارم بگویم و بنویسم . گزافه گوئی نکنم . با این مرارت هائی که کشیدم به درس انشا , بیش از دروس دیگر علاقمند بودم و نسبتا انشایم از سایر همکلاسی ها بهتر بود.
و اما به شما خوانندگانم اطمینان میدهم به انچه می گویم و می نویسم , باور دارم و اطمینان میدهم که در نوشته هایم غل و غشی نباشد . میرجلال

در کوچه پس کوچه های خاطرات : پدر بزرگ های شما جوانان و پدران نسل ما ...
به نظرم پدر بزرگ های شما جوانان امروز و پدران نسل ما در حدود سالهای 1330 را میتوان به دو گروه تقسیم کرد :
گروه اول , انانی که سواد خواندن و نوشتن و بعضا سواد ششم ابتدائی داشتند . به کارهای دفتری , حسابداری و بعضا به شغل معلمی در همان دبستان فرخی انارک و مشاغل دیگری که مستلزم سواد خواندن و نوشتن بود منصوب میشدند. این گروه , چهزمانی که در انارک بودند و بعدها که به اصفهان و تهران کوچ کردند , همواره در کنار خانواده بودند و از زندگانی ارام و بی درد سری برخوردار و به گروه دفتری شهرت داشتند .
گروه دوم که کارگران , سرکارگران و استاد کاران معادن بودند , جا و مکان اصلی شان در معدن محل کارشان بود . هفته ای یک بار , شب های جمعه , پیاده یا سواره و به هر وسیله ای خود را به انارک میرساندند تا نزد خانواده هایشان باشند . در میان این گروه , انانکه سمت استادکاری معادن را داشتند و مسئولیت معدن با انان بود , متفاوت از سایرین , زندگی خانه به دوشی داشتند .مرحوم پدرم یکی از این افراد بود . تصورش را بکنید , یکی از خواهرانم در سبزوار متولد شده , خودم در تهران به دنیا امده ام , همسر یکی از خواهرانم اهل بافت کرمان است و ..... گفتنش اسان است , خانواده ای را در نظر بگیرید که با 7 فرزند قد و نیم قد باید در جاهائی زندگی کنند که قبلا نام ان جا ها را نشنیده اند .
عادت داشته ام که از همان اوان کودکی و در سنین 8 - 9 سالگی خاطراتم را بنویسم . دفاتر قطور متعدد روی هم انباشته ای را تشکیل میدهند . هرگاه به این خاطرات مراجعه می کنم دود از سرم بلند میشود که چه زحمات و لطماتی را پدران و مادران ما برای امرار معاش و داشتن یک زندگی ابرومندانه کشیده اند . این مطلب را نیز گفته باشم که وقتی شب های جمعه , پدر از معدن مسکنی به انارک میامد , همواره چند روزنامه و نامه های رسیده نیز در زیر بغل داشت که موظف به خواندن انها بودم یکی از این نشریات , هفته نامه فکاهی توفیق بود. به تنهائی یا گاها همراه دوستان و همکارانش مرا می نشاند و می گفت جوک های توفیق را بخوان که چه خنده بازاری به راه میافتاد. لوگوی نشریه توفیق و سمت چپ صفحه اولش و در تمام شماره ها این عبارات بکار میرفت :
همشهری , شب جمعه دو چیز یادت نره . دوم روزنامه توفیق !
به پدر می گفتم : اقاجان ! اولی اش چیه ؟ لبخند می زد و جوابم را نمیداد . این پرسش را از سایرین میکردم , انها نیز لبخند می زدند و پاسخی نمیدادند . تا زمانی که در انارک بودم , هیچگاه پاسخ این پرسش را پیدا نکردم!

گذری به خاطره ها 
انارک : هنوز به اوائل سال 32 نرسیده ایم تا شیون مادر بلند شود , از ته دل فریاد بزند که : این چه زندگی سگی بود که من داشتم ؟ دیگه طاقت ندارم و از اینجا جنب نمی خوردم .
سه تا از بچه های خانواده , من و خواهر بزرگتر و برادر کوچکترم میرهاشم به مدرسه می رفتیم . خواهر بزرگم با اقای حسین عموئی انارکی فرزند مهدی ازدواج کرده بود و به تهران رفته بودند . خواهر دیگرم عصمت سادات , سال 31 با محمد عمادی چوپانانی فرزند رحمتعلی ازدواج کرده بود و نزد ما بود. برادرم میرکمال و خواهر اخری نیز که هنوز مدرسه ای نشده بودند .زندگی به خوبی و خوشی ادامه داشت و با پدر نیز که در معدن مسکنی بود , بعد از ظهرهای پنجشنبه و روز جمعه , همگی مان , عشق و حال میکردیم .
رضایت نامه : اول صبح روزهای شنبه تمامی شاگردهای مدرسه , قبل از کلاس رفتن , می باید رضایت نامه به دست به صف میایستادند . شاگردانی که خانواده هایشان از انها راضی نبودند و یا رضایت نامه نداشتند به شدت تنبیه می شدند.مادر را حتی با گریه و زاری هم که شده , مجبورش میکردم تا نزد همسایه مان محمد حسین یزدانفر - رئیس بانک ملی انارک - برود و بنویسد که ... رضایت حاصل است .شنگول و سر حال , رضایت نامه ام را به عبدالرحیم عظیمی که مامور بر رسی رضایت ها بود تحویل دادم . چنان کشیده ای پای گوشم زد که پس از یک دور کامل زدن بر روی زمین افتادم و بیهوش شدم .چشمانم را که باز کردم در دفتر مدرسه بودم و معلم ها منجمله پسر عموی خودم میر مهدی فاطمی بالای سرم بودند . نفس راحتی کشیدند : خوب گرتا نمه ( خوب شد که نمرد ) کاغذی را که به عنوان رضایت داده بودم نوشته بود : ..... عدم رضایت حاصل است و من غافل کلمه است را کافی میدانستم . معلم ها ما بچه ها را خیلی کتک میزدند . فلک میکردند . کلاه بوقی بر سرمان میگذاشتند تا مورد تمسخر سایرین قرار بگیریم . مثل بچه گربه ما را از روی نیمکت بلند میکردند و به صحن مدرسه پرتاب می شدیم . مدیر و معلمین ان زمان پسر عمویم میر مهدی فاطمی , فرهاد محمدی , مهدی قارونی , عبدالرحیم عظیمی , فقیه زاده نائینی و مدیر مدرسه ابوالقاسم بقائی بودند . یاد همگی شان به خیر .گاهی پسر عمویم میر مهدی را که می بینم و باو یاد اوری میکنم که چه کتک های جانانه ای از او خورده ام . کم نمیاورد و در پاسخم میگوید : اگر ویشتر می اپه کافت ادم تر اگر تائید ( اگر بیشتر می زدیم , ادم تر می شدید ) . این ایام با خوشی ها و ناخوشی هایش سپری می شد تا اینکه روزی در وسط هفته , پدرم اشفته و بر افروخته با نامه ای لاک و مهر شده و ماشین سواری استیشن با راننده اش وارد خانه شد . با قیچی سر پاکت را برید و به من گفت : بخوان

در دوران جوانی ام , مظلومیت پدرم را درک نکردم . سختی های فراوانی را متحمل شد . کار کردن در معادن زیر زمینی با حد اقل امکانات رفاهی توانش را برید و بیش از 59 سال عمر نکرد . پرونده استخدامی اش گویای ان بود که در سال 1312 , زمانی که کارشناسان المانی در ایران خدمت میکردند ( قبل از جنگ جهانی دوم ) از استاد کاران معادن ایران امتحانات تجربی میگیرند که از کل استاد کاران 4 نفر قبول میشوند و به انها دیپلم تجربی استاد کاری میدهند . پدر یکی از این چهار نفر بود. شاید به همین علت بود که او را به هر معدن تازه تاسیس و یا در حال گسترش , به مناطق مختلف ایران اعزام میکردند . خراسان , اذربایجان , اصفهان , کرمان و بندرعباس و ... . اوج جنگ جهانی دوم , شهریور 1320 , که 15 روز بعد , متفقین , رضاشاه را به تبعیدگاه میفرستند , بدین جهت در تهران متولد می شوم چون پدرم در معادن زنجان مشغول کار بوده است . مادرم می گفت در ان زمان همه چی چیره بندی بود و مدت شش ماه بود که از مرده یا زنده بودن پدرت بی خبر بودم . همراه سایر بچه های ریز و درشت به اداره کل معادن رفتم و عرض حال دادم که چه خاکی باید بر سر کنم ؟ قدری مساعده به من دادند . تمامی ارتباطات قطع بود و انها نیز بی خبر بودند . به گفته مادر , به هر طریقی که بود به عمو میرحسین در انارک ( فاطمی - عموی من ) وضع و حالم را اطلاع دادم . خودش را به تهران رسانید و از تهران از جاده کویری با شتر , خود را به انارک میرسانند .پدر نیز پس از مدتی خود را به انارک میرساند و با تصدی پست مباشری و استادکاری معدن مسکنی , زندگی روی خوشش را به ما نشان میدهد تا اینکه , بطور ناگهانی و در میان هفته با کاغذی سر به مهر به خانه میاید, مرا فرا می خواند که بخوان :
اقای میر کریم فاطمی انارکی
به موجب این حکم , به سمت استاد کاری معادن کرومیت در حال تاسیس منطقه اسفندقه کرمان منصوب میشوید . بلا فاصله به صوب ماموریت حرکت کرده و به محض رسیدن به محل خدمت موضوع را اطلاع دهید . ضمنا از این تاریخ حقوق ماهانه شما به مبلغ ده هزار ریال افزایش پیدا می کند .
گره ( شیون ) مادر بلند شده بود . قطره اشکی در گوشه چشمان پدرم دیدم . به گوشه ای خزیدم بی انکه بدانم چه اتفاقی افتاده است .
توضیح : با مراجعه به خاطرات روزانه ام که از سنین 8 -9 سالگی نوشته ام این مطالب را می نویسم . به شما خوانندگان اطمینان میدهم که کمترین مطالبی دال بر غیر واقعی بودن موضوعی نوشته نخواهد شد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد