چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

در گیری شیخ و سرکار استوار


در گیری شیخ و سرکار استوار


                                        

نوشته : نسل سومی

دهه پنجاه خصوصاً از سالهای 50 تا 56 تحّولی در ژاندارمری چوپانان اتّفاق می افتد . تقریباً از زمان تاسیس ژاندارمری چوپانان منرل دوم کبلا شیر محمد در اجاره ژاندارمری بود و چون زمین افتاده بزرگی در مقابل ژاندارمری بود و تنها همسایه پاسگاه نیز محمد اصغر پاسیار بود که خود زمانی فرمانده پاسگاه بود و بعد هم بازنشسته ژاندارمری بود ماموران ژاندارمری به راحتی با آقای پاسیار کنار می آمدند و مشکلی وجود نداشت اما چون محمد جعفر بلوچی قصد هجرت از چوپانان کرد و منزلش خالی شد رئیس پاسگاه مکان ژاندارمری را تغییر داد و به وسط آبادی آمد و این منزل را اجاره کرد حسن منزل محمدجعفر این بود که نزدیک چشمه آب بود و و زمین افتاده ای نیز در کنار آن بود یعنی مکان فعلی شرکت تعاونی و همسایگانش .
اما این تغییر مکان مورد پسند مردم نبود، زیرا همیشه 5 تا 6 سرباز در کنار جوی آب زیر سایه درخت می نشستند و زن ودختر مردم را در کنار چشمه و جوی آب برانداز می کردند و از این جهت بسیاری ناراحت بودند .
یکی از ناراضیان این تغییر مکان مرحوم شیخ مستقیمی بود جون منزل شیخ در کنار زمین افتاده جلو ژاندارمری بود و سرباز ها، این زمین را تبدیل به زمین والیبال کرده بودند و صبح تا شب عدّه ای در این زمین با داد و فریاد زیاد والیبال بازی می کردند . از آنجایی که بین شیخ مستقیمی و فرمانده خوری ژاندرمری خرده دلخوری ایجاد شده بود این دو دائماً به هم، گیر می دادند . یک روز شیخ مستقیمی در میان جمع کسانیکه در کنار سایه نشسته بودند به فرمانده ژاندارمری که استواری از اهالی خور بود گفت: سرکار استوار سربازان شما مخل آسایش من هستند و دائماً وقت و بیوقت با سرو صدای زیاد اینجا بازی می کنند و از همه بدتر اینکه هر وقت توپشان در منزل ما می افتد ملاحظه نکرده که شاید ما خواب باشیم بلافاصله در می زنند و توپشان را طلب می کنند من اگر توپشان در منزلمان بیفتد، توپ را فقط روزی یکبار به آنها پس می دهم . فرمانده ژاندارمری در پاسخ می گوید: که شما وظیفه داری هر وقت توپ سربازها در منزلت افتاد فوری توپ را به آنها بدهید .یکی دونفر هم به او اعتراض می کنند و او روی حرف خودش اصرار می کند .شیخ هم در جواب می گوید حالا که اینجور است توپی را تحویل نمی دهم .
همانروز توپ سرباز ها در منزل شیخ می افتد و او توپ را توقیف می کند و سربازی که به در خانه شیخ می آید با این پاسخ روبرو می شود که توپ در منزل ما نیست .
بعداً رئیس پاسگاه مراجعه می کند و او نیز با همین پاسخ شیخ روبرو می شود. و رئیس پاسگاه می گوید که این مسأله برایت گران تمام می شود .گویا گزارش این واقعه به فرمانده گروهان نائین داده می شود و چند روز بعد فرمانده گروهان نائین به چوپانان برای سرکشی و بررسی این موضوع می آِید،ساعت 2 بعد از ظهر است که فرمانده از خور به چوپانان می آید و استوار فرمانده پاسگاه ،چنان گزارشی از توقیف توپ سربازها می دهد که فرمانده جوان ترک تبار ژاندارمری فکر می کند با یک یاغی گردن کلفت طرف است دستور می دهد که فوری این مرتیکه را به ژاندارمری بیاورید . سربازی به در منرل شیخ می آید و در می زند همسر شیخ به پشت در می آید و سرباز می گوید که شیخ را فرمانده ژاندارمری احضار کرده فوری به پاسگاه بیاید .همسر شیخ می گوید او به مستراح رفته بیرون که آمد اورا به ژاندارمری می فرستم . 
شیخ از جوانی از یک پا شل می شود و 10 سانتی پای چپش کوتاهتر از پای راستش می باشد و زانوی پای چپش خم نمی شود به همین علّت کارهایش را قدری کندتر انجام می دهد و برای راه رفتن هم عصا می زند ،او تا آماده رفتن به ژاندارمری می شود قدری طول می کشد ، و فرمانده این عمل اورا به پای نافرمانی می گذارد و خودش به اتّفاق دو سرباز و فرمانده پاسگاه به در خانه شیخ می آید و با عصبانیت در می زند که مرتیکه مگه با تو نیستم ؟ شیخ لنگان لنگان با عصا جلو او ظاهر می شود و خیلی مؤدبانه اظهار می کند که جناب سروان ببخشید تا من از مستراح بیرون آمدم و لباسم را پوشیدم قدری طولانی شد ، فرمانده ژاندارمری که انتظار دارد که با گردن کلفتی روبرو شود که حالت تهاجمی دارد ناگهان در مقابل خود پیر مرد 80 ساله شلی را می بیند که خیلی مؤدبانه دارد علت تأخیرش را توضیح می دهد، مثل اینکه یک سطل آب سردی به رویش ریخته اند رنگش می پرد، به فرمانده پاسگاه می گوید: آن مرد سرکش این است؟ فرمانده پاسگاه می گوید بله قربان! جناب سروان در جلو شیخ و دو سرباز رو به فرمانده پاسگاه می کند و می گوید: مرتیکه احمق زورت به این پیرمرد رسیده؟ خجالت بکش. سرباز های تو دیگر حق ندارند که مزاحم این پدر شوند و رو به شیخ می کند و می گوید جناب شیخ من معذرت می خواهم اگر این پاسگاه مزاحم شما شد به من بنویسید تا به حسابشان برسم و صورت شیخ را می بوسد و به او کمک می کند که به خانه برگردد .
شیخ در حیاط منزل توپ را به فرمانده می دهد و او را به چای دعوت می کند و به فرمانده می گوید که سربازها می توانند صبح ها و غروب ها که ما استراحت نمی کنیم بازی کنند و فرمانده مجدداً روی او را می بوسد و به پاسگاه می رود و فرمانده پاسگاه را توبیخ می کند وبازی والیبال سرباز ها را منوط به رضایت شیخ مستقیمی می کند.

راوی : ابوالقاسم مستقیمی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد