چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

مندلی وبیست تومانی


مندلی وبیست تومانی

نوشته :نسل سومی

                                                       

روستای کوچک عباس آباد در دهه 20 و 30 دوران شکوفایی خود را می گذراند و زندگی در این روستای کوچک تنها با فعالیت ساکنانش لذتبخش است چند خانوار پر جمعیتی در این روستای کوچک ساکنند و به کارهای مختلفی از قبیل کشاورزی ، دامداری ، تهیه ذغال چوب ، جمع آوری گیاهان بیابانی ، و شکار مشغولند صبح زود روستا هیجان خاصی دارد زنها سفره هایی پراز نان جو و گاهاً گندم را برای مردانشان می بندند مشکاب  ها پر می شود خرها از طویله بیرون می آیند و هرکس به دنبال مأموریتی رهسپار بیابانهای اطراف می شوند دو نفر برای آماده کردن کوره ذغالی، رهسپار در ه کوه می شوند و دو سه روزی را در کوه اتراق می کنند یک نفر چوپان می شود و گله را به بیابان برای چرا می برد و دو نفر برای سرکشی از تله های کاشته شده در کنار چشمه های کوه، رهسپار می شوند تا اگر شکاری، روزیشان شده آنرا به چنگ آورند و خود و افراد روستا چند وعده ای ،کباب و غذای لذیذ با دوغ تلمی گله اشان رانوش جان کنند آنروز مندلی مأمور می شود که با دو الاغ به بیابان رفته و مقداری هیزم برای سوخت تنور و آشپز خانه بیاورد و در بعد از ظهر هم که سلخ آب پر شده مزارع را آبیاری کند ساعت 7 صبح در روستا چند زن و چند نوجوان در تکاپو هستند و بچه های کوچکتر همه در رختخواب در خواب ناز فرو رفته اند زنها تلم می زنند و کره می گیرند  دیگ کشک پزی را بار گذاشته اند و یکی از انها دانه های جو را با آسیب دستی آرد می کند تا برای نهار و شام نان تازه تهیه کنند . در زیر درخت توت کنار جوی آب جلو خانه حاج حسین نیز فرشی گسترده اند و سماور ذغالی جوش و خروش دارد تا هر کس که از خواب بر می خیزد با خوردن استکانی چای و تکه نانی، صبحانه صرف کند

کم کم بچه ها از خواب بر می خیزند و هیاهوی بازی بچه در کنار جوی آب روح تازه‌ایی به روستا می بخشد طفل شیر خواری، از گرسنگی گریه را سر می دهد ،مادرش که پای دیگ کشک است نوجوانی را صدا می کند و ماموریت دیگ کشک را به او می سپارد تا طفل شیرخوارش را آرام کند بعد از نظافت طفل و شیر دادن به او طفل به خواب می رود و مادر اورا در زیر درخت توت در کنار جوی آب در سبدی می خواباند و پارچه ای برای حفاظت از مگسها روی او می اندازد.

اکنون کم کم به ساعت ده صبح نزدیک می شویم که از دور از طرف چوپانان دو مسافربا الاغی به طرف عباس اّباد در حرکتند، دیده می شوند.  زنها و بچه ها در انتظارند که مسافران هرچه زودتر از راه برسند تا ببینند که در چوپانان چه خبر است و اقوام آنها چطورند هر کسی حدس می زند که این مسافران احتمالاً چه کسانی هستند . زمان آهسته و با سرعت حرکت الاغ به پیش می رود هرچه فاصله مسافران با روستا کمتر می شود ترس و دلهره بیشتری بر زنان حاکم می شود و بچه‌ها، کاملا این ترس را از چهره مادرانشان می خوانند و بازیهای بچگانه اشان تعطیل می شود چون مسافر امنیه دولتی است و لباس نظامی دارد و زنی نیز او را همراهی می کند .بالاخره انتظار ها به سر می رسد مسافر از راه می رسد و با تحکّم خاصی یکی از نوجوانان بزرگتر را صدا می زند وافسار الاغش را به او می دهد و دستور می دهد که الاغش را به طویله ببرد و کاه و یونجه برای الاغ بریزد جوان در حالیکه رنگ از رویش رفته الاغ را به سمت طویله می کشد و مادر بزرگ پیش می آید و به مرد ژاندارم خوش آمد می گوید  ژاندارم و زن همراهش در کنار جوی آب دست و صور ت را می شویند و مرد ژاندارم به سوی سایه درخت توت می رود و وقتی به طفل شیر خوار می رسد با پایش به زیر سبد می زند و بچه را به گوشه‌ای پرت می کند صدای ناله بچه بلند می شود مادرش با ترس  و دلهره به سمت کودکش می دود بچه های دیگر که این صحنه را می بینند به گریه می زنند مادر بزرگ به یکی از زنها می گوید که بچه ها را با خودش به داخل خانه ببرد ، مرد ژاندارم دستور می دهد که فوری جای اورا در زیر درخت توت درست کنند و برایش چای‌و صبحانه بیاورند بعد مادر بزرگ را صدا می زند و با تحکّم به او دستور می دهد که یکی از اتاقهای خوب ده را برای او و زن همراهش آماده کنند تا او در آنجا استرحت کند و برای ظهر آنها هم آبگوشت بپزند  مادر بزرگ می گوید که گوشت ندارند و مردانش به کوه رفته اند تا اگر شکاری گرفتند بتوانند آبگوشتی تهیه کنند و فقط تخم مرغ و ماست با نان جو دارند مرد ژاندارم چشمش به خروسی می افتد که درکنار جوی آب از مرغهای عباس آباد سر پرستی می کند فوری به دنبال خروس بیچاره می افتد  و خروس را به چنگ می آورد جنجالی در بین مرغها برپا می شود صدای اعتراض مرغها تا دهانه گراز می پیچد خروس بینوا در مقابل چشمان مرغها و زنهای روستا سربریده می شود و دستور ژاندارم که همین خروس را برای ظهرمان آبگوشت کنید.

کلیه زنها در ارائه خدمت به مرد ژاندارم بسیج می شوند بعد از تناول چند استکان چای و نان تازه جو و چند عدد نیمرو و ماست تازه ،مرد ژاندارم به همراه زن همراهش رهسپار اتاق مهمانخانه مادر بزرگ می شود و درب مهمانخانه بسته می گردد  دلهره بر روستا حاکم است مادر بزرگ در بین زنها دعا می کند که خدا کند بخیر بگذرد مادر بزرگ به زنها می گوید که زن همراهش را می شناسد او زن فاسدِ است که هر روز در صیغه مردی می باشد. خروس سربریده بداخل دیگ می رود و آتش هیزم دود می کند و قلیف مرغ قل وقل می جوشد دهان همه زنها و بچه‌ها با بوی آبگوشت مرغ وسوسه می شود و به آب می افتد از اذان ظهر گذشته است مندلی با بار هیزم از راه می رسد اما وضعیت روستا را عادی نمی بیند از مادرش سؤال می کند که چه خبر است؟ مندلی در حال پیاده کردن هیزمهاست و مادر آهسته آهسته ماجرا را نقل می کند و زنها و بچه ها نیز در دور آنها ایستاده اند و منتظر عکس العمل مندلی هستند مندلی در تائید سخنان مادرش چند بار می گوید ای قرمساق و مادر بقیه ماجرا رانقل می کند ،مندلی می پرسد که حالا این قرمساق کجاست و مادر می گوید که او در مهمانخانه ساعتی است که کپه مرگش را گذشته است. مندلی می گوید: خروس ما را بخورد، کوفت بخورد.

 چوبدستی خودش را که از چوب بادام کوهی به کلفتی مچ دست یک انسان است را بر می دارد و به سمت مهمانخانه می رود پشت در مهمانخانه باچوب محکم به در می زند که آی قرمساق مگر اینجا فاحشه خانه است زود بیا بیرون و مرد ژاندارم بعد از مدتی با رنگ پریده در را می گشاید اولین ضربه با چماق به صورت ماهرانه ای به در کون ژاندارم نواخته می شود ضربه دوم با مشت به پست گردن او زده می شود و مردک سکندری خورده و با صورت بروی زمین می افتد مندلی چند چوب جانانه نثار او می کند مادر مندلی در جلو او قرار می گیرد و مانع زدن بیشتر او می شود مرد ژاندارم به غلط کردم می افتد زن هرزه در جلو در، مثل زردچوبه رنگش پریده است، مندلی دست های ژاندارم را با طناب می بندد و او را به سمت طویله خرها می راند و مرد ژاندارم و خرش را در طویله بازداشت می کند سپس مندلی به کنار جوی آب می آیدسر صورت را می شوید و در زیر سایه درخت می نشیند استکانی چای برای مندلی مهیّا می شود مادر رو به مندلی می کند و می گوید عاقبت چه می شود اکنون مندلی از جوش پائین آمده رو به مادر می کند و می گوید: که آنچه خدا بخواهد همان می شود . مندلی می گوید که همه بچه و زنها جمع شوند با آنها صحبت دارد مرد ژاندارم از داخل طویله التماس می کند "مندلی غلط کردم،نفهمیدم ،مرا ببخش، همین الان می روم، مرا آزاد کن "

زن هرزه به نزد مندلی می آِید و گریه و زاری می کند و می گوید او را ببخشد مندلی رو به زنها و بچه ها می کند و می گوید که این ژاندارم و این زن به عباس آباد آمده اند و صبحانه و نهار خورده اند و ما از آنها پذیرایی کرده ایم و سپس از عباس آباد رفته اند اگر کسی برای باز رسی آمد همه باید همین سخن را بگوئید و زنها و بچه حرفهای مندلی را تائید می کنند، مندلی در طویل را باز می کند خر ژاندارم و خودش را بیرون می آورد و باز زن همراهش آنها را راهی چوپانان می نمایند .

سیاهی آنها کم کم محو می شود قلیف خروس خوب جوشیده سفره گسترده می شود و همه اهالی ده کاسه ای آّب خروس و گوشت خروس نصیبشان می شود  خروس کوچکتری در میان گله مرغان تاجگذاری می کند در جلو مندلی در کنار جوی آّب قوقولی قو قو می خواند  مندلی به خروس رئیس شده، می نگرد لب خندی برلب او می نشیند.

یکماه بعد مندلی در چوپانان برای خرید ارزاق و فروش محصولات روستایش آمده اما ژاندارمری او را دستگیر می کند، چند ساعتی مندلی در ژاندارمری است بزرگان فامیل و بزرگان ده، ریش سفیدی می کنند مندلی بیست تومان جریمه به رئیس پاسگاه رشوه می دهد و رئیس پاسگاه به آن ژاندارم کتک خورده می گوید که مدرکی وجود ندارد که مندلی شمارا کتک زده است غائله ختم به خیر می شود،  مندلی بعد از ظهر در حالیکه بیست تومان کمتر خرید کرده به عباس آباد مراجعت می کند.

راوی : حاج عباس جلالپور

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد