چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

ﺷﺎﻋﺮﯼ ﺍﺯ ﺩﯾﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ

ﺭﺍﻫﯿﻢ ﻫﻤﻘﻄﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﺷﺎﻋﺮﯼ ﺍﺯ ﺩﯾﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﺩﺍﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﺯﻧﻢ ﻓﺮﯾﺎﺩ
ﮐﺎﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﻧﯿﮏﺑﺨﺘﻢ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﺑﺨﺖ ﻣﻦ ﺑﺮ ﻣﺪﺍﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﺑﺎﺯ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﯽﺷﻮﻡ ﺭﻫﺴﭙﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﻥ ﺷﺪﻩﺳﺖ ﺩﺭ ﻏﺮﺑﺖ
ﻣﺜﻞ ﻗﻠﺐ ﺍﻧﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻏﺮﺑﺖ
ﯾﺎﺩ ﭘﯿﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻫﻤﺒﺎﺯﯼ
ﺩﺭ ﺩﻕ ﻭ ﺭﯾﮕﺰﺍﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ
ﺑﺮ ﻟﺐ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﯾﺎﺩ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺧﻔﺘﻪﺍﻧﺪ ﺁﻧﮏ
‏«ﭘﺎﺗﻠﻮ ‏» ﺩﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﻋﺸﻖ ﮔﻞ ﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺁﻥ ﺩﻡ
ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﻦ ﺩﭼﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﭘﻨﺞ ﻫﻤﺨﻮﻥ، ﻫﻤﻪ ﻣﺤﻤّﺪ ﻧﺎﻡ
ﺑﻮﺩﻩ ﺑﻨﯿﺎﻥﮔﺬﺍﺭ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﻨﺞ ﺗﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺵ ﺳﺨﻦ ﺍﺳﺖ
‏« ﺣﺎﺝ ﻣﻤّﺪﻋﻠﯽ ‏» ﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺍﻭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﺮﻩﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽﻫﺎﺳﺖ
ﺍﺯ ﻧﯿﺎﮐﺎﻥ ‏«ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﯽ‏» ﻫﺎﺳﺖ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ‏« ﺣﺎﺝ ﻣﻤّﺪ ‏» ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺍﻭﺳﺖ ﮐﺎﺭ، ﺗﻤﺎﻡ
ﭘﯿﺮ ﺗﺪﺑﯿﺮﻫﺎ ﺟﻮﺍﻥ ﻭﯼﺍﻧﺪ
‏« ﺯﺍﻫﺪﯼ‏» ﻫﺎ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥ ﻭﯼﺍﻧﺪ
‏«ﻣﻨﺪﻟﯽﯼِ ﻣﺤﻤّﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ‏»
ﻣﺮﺩ ﻫﻤّﺖ، ﺧﺰﺍﻧﻪﯼ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ
ﺍﻭ ﮐﻪ ﺑﻨﯿﺎﻥﮔﺬﺍﺭ ﺷﺎﺩﯼﻫﺎﺳﺖ
ﺟﺪّ ﭘﺮ ﺑﺮﮐﺖ ‏« ﻋﻤﺎﺩﯼ‏» ﻫﺎﺳﺖ
‏« ﻣﻤّﺪ ِ ‏» ﭘﻮﺭ ‏« ﺣﺎﺝ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ‏»
ﭼﺎﺭﻣﯿﻦ ﺗﻦ ﺯ ﭘﻨﺞ ﺗﻦ ﺁﮔﺎﻩ
ﺍﻭ ﺩﻭ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺭﺍ ﺷﺪﻩﺳﺖ ﻧﯿﺎ
ﻫﻢ ‏« ﺭﺣﯿﻤﯽ ‏» ﻭ ﻫﻢ ‏«ﺑﻘﺎﯾﯽ ‏» ﻫﺎ
‏« ﻣﺪ ﺑﺎﻗﺮ ‏» ﮐﻪ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ
ﻫﺴﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺏ ‏«ﺣﺎﺝ ﻣﻤّﺪ ‏»
ﻣﺮﺩ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﻭ ﺗﯿﺰﺑﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ
ﺯﯾﻦ ﺟﻬﺖ ﺷﻬﺮﺗﺶ ‏« ﺍﻣﯿﻨﯽ‏» ﺑﻮﺩ
ﺭﺍﺩﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺮﺩ ﻣﺜﻞ ﺍﺳﺖ
ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ‏« ﺟﻨﺎﺏ ﺷﯿﺦ ﺷﻞ ‏» ﺍﺳﺖ
‏«ﺷﯿﺦ‏» ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭ ﺷﺪﻩﺳﺖ ﮐﻨﯿﺖ ﺍﻭ
ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺪﺭ ﺷﺒﯽ ‏«ﺷﯿﺨﻮ ‏»
ﺷﻠﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﺯ ﭘﺎﯼ ﻟﻨﮕﺶ ﺑﻮﺩ
ﻟﻨﮕﯽ ﺍﺯ ﻟﻮﻟﻪﯼ ﺗﻔﻨﮕﺶ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﻦ
ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺍﺯ ﭘﯽ ‏« ﮐَﻞ ‏» ﻭ ‏« ﭘﺎﺯﻥ ‏»
‏«ﺷﯿﺦ ‏» ﮔﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺎﺭ ﺗﻔﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻟﯿﺰ ﺧﻮﺭﺩﻩﺳﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﮑﺎﺭ
ﺷﺪﻩ ﻧﺎﮔﻪ ﺑﻪ ﺗﯿﺮ ﻏﯿﺐ ﺩﭼﺎﺭ
ﺯﺧﻢ ﺗﯿﺮﺵ ﺑﻼﯼ ﺟﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺳﺖ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﺍﺳﯿﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﻩﺳﺖ
ﻟﺬّﺕ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺵ ﺷﮑﺴﺘﺶ ﺩﺍﺩ
ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻟﯽ ﻋﺼﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺩ
ﺁﻥ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ
ﺭﻫﺰﻧﯽ ﮔﺸﺖ ﺗﻮﯼ ﻗﻠﻌﻪ ﻣﻘﯿﻢ
‏« ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺧﺎﻥ ﺑﺎﺻﺮﯼ‏» ﻧﺎﻣﺶ
ﮐﺎﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺮ ﮐﺎﻣﺶ
‏« ﺭﻣﻀﺎﻥ‏» ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ
ﺩﺧﺘﺮ ‏« ﻣﻤّﺪ ِ ﺣﺎﺝ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ‏»
ﺷﺪﻩ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭼﻮﻥ ﻗﻤﺮﺵ
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ
ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﺪﻫﺪ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﺎﻥ ﺩﺯﺩ ﻧﻬﺪ
ﭘﯿﺶ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﻓﺖ ﻧﺨﺴﺖ
ﺍﻭ ﺯ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﯾﺶ ﯾﺎﺭﯼ ﺟﺴﺖ
ﺷﻮﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﻮﺭ ﺭﺍﻩ ﮔﺸﻮﺩ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﮐﻪ ‏«ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻫﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﻔﺖ ‏»
‏« ﺣﺎﺝ ﻣﻤّﺪﻋﻠﯽ‏» ﻧﯿﺎﯾﻢ ﮔﻔﺖ
ﺷﻮﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺷﺪ ﮔﺰﯾﻨﺶ ِﺷﺎﻥ
ﭘﺴﺮ ‏« ﺣﺎﺝ ﻣﻨﺪﻟﯽ ﺭﻣﻀﺎﻥ ‏»
ﯾﮏ ﻗﺒﺎﻟﻪ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺯﯾﺮ ﮔﻨﺪﻡ ﺷﺒﯽ ﻧﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﮐﻬﻨﻪﻧﻤﺎ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺁﯾﺪ
ﺧﺮ ﺷﻮﺩ ﺧﺎﻥ ﺑﺪﯾﻦ ﮐﻠﮏ ﺷﺎﯾﺪ
ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ‏«ﺷﯿﺦ‏» ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭ ﺷﺪ
ﭘﺪﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﺍﻭ ﺷﺪ
ﭼﻮﻥ ‏«ﺧﺪﯾﺠﻪ‏» ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺎﺑﺎ ﺷﺪ
ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥﻫﺎ ﺷﺪ
ﺩﺭ ﭘﯽ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺎﻫﻨﺠﺎﺭ
ﮔﺸﺖ ﻧﺎﻣﺎﺩﺭﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﻤﺎﺭ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ‏«ﺷﯿﺦ ﺷﻞ‏» ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻮﺩ ﺯ ﻧﻮ ﺩﺍﻣﺎﺩ
ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﮏ
ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺗﮏ
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﺯ ‏« ﻏﻼﻣﺮﺿﺎﯾﯽ ‏» ﻫﺎ
‏« ﻃﺎﻫﺮﻩ ‏» ﺩﺧﺖ ‏« ﮐﺮﺑﻼﻣﯿﺮﺯﺍ ‏»
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ‏«ﯾﻐﻤﺎﯾﯽ ‏»
ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ
ﺩﺧﺖ ‏« ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺍﺑﻮﺍﻟﺤﺴﻦ ﺳﻠﻄﺎﻥ ‏»
‏« ﮔﻮﻫﺮ‏» ﺵ ﻧﺎﻡ، ﺧﻮﺍﻫﺮِ ‏« ﺩﺳﺘﺎﻥ ‏»
ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥ ‏« ﻫﻨﺮ ‏»
ﭘﻮﺭ ‏« ﯾﻐﻤﺎ ‏» ﺷﻬﯿﺮِ ﻧﺎﻡﺁﻭﺭ
ﺷﺎﻋﺮِ ﺧﻮﺵﺳﺨﻦ، ﺍﺩﺏﭘﺮﻭﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ
ﻫﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﻭ ﻃﺒﻊ ﺳﺨﻦ
ﻫﻢ ﺯ ‏« ﯾﻐﻤﺎ ‏» ﻭ ﻫﻢ ‏« ﻫﻨﺮ‏» ﺩﺭ ﻣﻦ
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺫﻭﻕ ﺷﻌﺮ ﯾﺎﻭﺭ ﻣﻦ
ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﺪﻩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﯽﺳﻮﺍﺩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯿﮏ
ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﺮ ﭼﮑﺎﻣﻪﻫﺎ ﺑﺪ ﻭ ﻧﯿﮏ
ﻧﻮﺣﻪﻫﺎ، ﻫﺠﻮﻫﺎﯼ ‏«ﯾﻐﻤﺎ ‏» ﺭﺍ
ﻣﯽﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺻﺒﺢ ﻭ ﻣﺴﺎ
ﭘﺪﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺳﻬﻢِ ﭘﺮﻭﺭﺷﯽ
ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﻃﺒﻊ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺷﯽ
ﺧﻮﺏ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ ﻫﺮ ﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ
ﺳﻌﺪﯼ ﻭ ﻣﻮﻟﻮﯼ ﻭ ﺣﺎﻓﻆ ﺭﺍ
ﺯﯾﻦ ﺩﻭ ﺳﻮ ﻃﺒﻊ ﻣﻦ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﺷﺪ
ﺷﻌﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺏﺗﺮ ﺯ ‏« ﯾﻐﻤﺎ‏» ﺷﺪ
ﺷﺎﻋﺮﻡ ﻣﻦ ﺯ ﺗﺨﻤﻪﯼ ‏«ﯾﻐﻤﺎ ‏»
ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﭼﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﻫﺠﺎ ﻭ ﺛﻨﺎ
ﺷﺎﻋﺮِ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﮐﺮﺩﻩ ﮔﻞ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻧﻔﺲ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﺪﻭﻡ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﮔﺮﭼﻪ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﻣﺮﺍ ﺯ ﺩﺍﻣﺎﻧﺶ
ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ ﺁﺷﻨﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺳﻮﮔﻨﺪ !
ﺁﺭﺯﻭ ﺟﺰ ﺑﻘﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ
ﻫﺴﺖ ﺗﺎ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻦ، ﻗﻠﻢ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ
ﻣﯽﺳﺮﺍﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ چوپانان
راهی چوپانانی ﻧﻮﺍﺩﻩ ﯾﻐﻤﺎﯼ ﺟﻨﺪﻗﯽ

محمد شایگان

برای محمد شایگان:

گنج شایگان
رخ نهان کرد شایگان در خاک
مهر کی می‌شود نهان در خاک
تا که آیندگان نصیب برند
رفت آن گنج شایگان در خاک
تاک‌ها بی‌هرس به دار شدند
چون که خفته‌ست باغبان در خاک
دشت‌ها یک به یک کویر شدند
رفت دریای بی‌کران در خاک
خاک خاکستر است بر سر ما
کرد ققنوس آشیان در خاک
کهکشان را چگونه دفن کنیم
چون نمی‌گنجد آسمان در خاک
بر مزارش کنید سیر جهان
چون که خفته‌ست یک جهان در خاک
محمد مستقیمی، راهی

در وادی شعر گام ششم: عشق، هایکو و آفات فرامتنی


در وادی شعر گام ششم: عشق، هایکو و آفات فرامتنی
در وادی شعر مجموعه ای از مصاحبه‌های من با استاد محمد مستقیمی(راهی) شاعر، نویسنده، پژوهشگر و منقتد ادبی در مورد شعر است که هر جمعه شب ساعت۲۱ به وقت ایران به صورت زنده انجام می شود.
[https://www.aparat.com/v/QJszN]


مصاحبه دکترمرصاد مستقیمی با استاد راهی(۵)


مصاحبه دکترمرصاد مستقیمی با استاد راهی(۵)

در وادی شعر گام پنجم: کاریکلماتور

در وادی شعر مجموعه ای از مصاحبه‌های من با استاد محمد مستقیمی(راهی) شاعر، نویسنده، پژوهشگر و منقتد ادبی در مورد شعر است که هر جمعه شب ساعت۲۱ به وقت ایران به صورت زنده انجام می شود.
[https://www.aparat.com/v/yOiMY]


مصاحبه دکتر مرصاد مستقیمی با استاد راهی در وادی شعر(۴)

در وادی شعر مجموعه ای از مصاحبه‌های من با استاد محمد مستقیمی(راهی) شاعر، نویسنده، پژوهشگر و منقتد ادبی در مورد شعر است که هر جمعه شب ساعت ۹ به صورت زنده انجام می شود. شما می توانید سوالات خود را در بخش کامنت‌ها بنویسید تا در جلسات بعد آن…
[https://www.aparat.com/v/STquD]


  • -
    0
    +
    0

مصاحبه دکتر مرصاد مستقیمی با استاد راهی در وادی شعر(۳)


مصاحبه دکتر مرصاد مستقیمی با استاد راهی در وادی شعر(۳)
در وادی شعر سلسله گفت و گو های من با استاد محمد مستقیمی(راهی) شاعر، نویسنده، پژوهشگر و منتقد ادبی در موضوع شعر تخیل و شاعر شدن است. هر جمعه ساعت ۹ شب به وقت ایران می توانید این گفت و گو را به صورت لایو تماشا کنید. این گفت و گو در…
https://www.aparat.com/v/HoXUQ
[https://www.aparat.com/v/HoXUQ]


مصاحبه دکتر مرصاد مستقیمی با استاد راهی در وادی شعر(۲)


مصاحبه دکتر مرصاد مستقیمی با استاد راهی در وادی شعر(۲)

در وادی شعر سلسله گفت و گوهای من با استاد محمد مستقیمی(راهی) در مورد شناخت شعر است.این دومین گفت و گوی من و ایشان است که جمعه ها ساعت نه شب از طریق اینستاگرام اجرا می شود. در این گفت و گو به سوالات مخاطبین پاسخ داده شد و در مورد آفت‌های…
[https://www.aparat.com/v/1pa9B]


مصاحبه دکتر مرصاد مستقیمی با استاد راهی در وادی شعر(۱)


مصاحبه دکتر مرصاد مستقیمی با استاد راهی در وادی شعر(۱)


  • -
    0
    +
    0

نخستین سفر من نوشته: محمد مستقیمی(راهی

نخستین سفر من
نوشته: محمد مستقیمی(راهی)

توی چوپانان مادرم غریب بود یعنی بیابانکی بود و اطرافم را اقوام پدری گرفته بودند. عمو، عمه، عموزاده و عمه‌زاده و وابستگان نسبی و سببی پدر که همه انارکی بودند با این که در خانه‌ی ما از گویش انارکی خبری نبود اما در بیرون از خانه پدرم با اقوام خود به این گویش می‌گفت و مادرم هم گرچه خویشاوند نزدیکی نداشت اما اغلب خانواده‌های رعیتی بیابانکی بودند و هر وقت با آن‌ها رو به رو می‌شد ناخودآگاه می‌زد کانال پنج و به گویش خوری به کودکی خود برمی‌گشت در نتیجه من با هر دو گویش که از عجایب خلقت است _این دو گویش در دو بخش به هم چسبیده از شهرستان نایین رواج دارد و با این که از نظر ساختار واژگانی و نحوی به نظر می‌رسد خیلی به هم نزدیک است اما به حدی متفاوت است که زبانمندان هر کدام هیچ فهمی از دیگری ندارند ظاهراً هر دو گویش از بازمانده‌های گویش پهلوی است چون نزدیکی بسیاری با گویش زردشتیان دارد، این نکته را بعدها که در یزد تحصیل می‌کردم و همکلاسی زردشتی داشتم فهمیدم تقریباً گفتار آنان برایم قابل درک بود هرچند هنوز درک چندانی از زبان‌ها و گویش‌ها نداشتم _ بماند از گفتن در هر دو گویش عاجزم اما هر دو را بخوبی می‌فهمم و باز هم بماند دور افتادم از مقصد اصلی منظورم از رفتن به این فضا بحث گویش‌ها نبود بلکه می‌خواستم بگویم که اقوام مادری در چوپانان نداشتم دریغ از یک نفر  _ بعدها یکی از پسرخاله‌هایم با با یکی از نوادگان عمویم ازدواج کرد و ما، بچه‌های مادرم، چقدر خوشحال شدیم که بالاخره ما هم خویشاوند مادری داریم_ می‌دانید که خویشاوندان مادری معمولاً به آدم نزدیکترند البته تعمیم ندارد و این پدیده به رفتار مادران برمی‌گردد. باز هم بماند هشت نه ساله بودم تابستان کلاس دوم به سوم یا شاید هم سوم به چهارم که زور شاگرد اول شدن چند ساله‌ام چربید و پدرم را در فشار یک مسافرت پنجاه کیلومتری من به چاه ملک که اغلب خویشاوندان مادریم در آن جا بودند تسلیم کرد. اولین مسافرت من بود و اولین مسافرت مستقل و تنهای من و لابد بسیار پرارزش استقلال حس غریبی است آن هم برای یک کودک هشت نه ساله. 

آن روزها در منطقه‌ی ما نه جاده‌ی مناسبی بود و نه اتومبیل چندانی در خود چوپانان به یادی من یک ریو جنگی بود مال عباس علمی که آن حادثه‌ی کذای تصادف جلوی خانه‌ی عمو میرزامهدی را به وجود آورد و خانواده‌های وابسته به این کامیونت قراضه را آواره کرد که پیش از این مفصل شرح داده‌ام و یک یک کامیون جمس یا شاید هم شورولت بنزینی بود مال محمدعلی بقایی دایی ناتنی خودم _ او دایی خواهران و برادران ناتنیم بود_ که این کامیون بنای راننده شدن اغلب بچه‌های چوپانان را گذاشت اولین افرادی که راننده شدند مثل: حسین رضا، علی‌محمد فرمانی،  جمشید عوض و اسفندیار بودند که در اصل پیش کسوتان رانندگی در چوپانان هستند که بعدها صنعتی شد و تقریباً همه‌ی کسانی را که حال درس خواندن نداشتند یا امکان مهاجرت به شهرها برای ادامه‌ی تحصیل برایشان نبود جلب کرد و چنان گسترده شد که گاهی ایام نوروز جای پارک تریلرها در خیابان‌های چوپانان نبود. 

نمی‌دانم چرا حاشیه‌ها بیشتر از متن می‌شود بله می‌گفتیم که اتومبیل یا نبود یا کم بود یکی دو تا کامیون هم اهالی فرخی داشتند و یک کامیون هم شوهر خاله‌ی خودم، حسینقلی افلاکی در چاه ملک داشت که گهگاهی باری که معمولاً ذغال بود و قاچاق هم بود و اغلب به درد سرش هم نمی‌ارزید تا اصفهان می‌بردند و در میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات گاراژ کوره پزی تحویل می‌دادند و اغلب هم گیر پلیس می‌افتادند که مثل همیشه با چند ریال رشوه خلاص می‌شدند. و یک کامیون دو کابینت جالب که ماشین پست خوانده می‌شد و هفته‌ای دو بار مسیر نایین تا خور را طی می‌کرد و تقریباً تمام بار و مسافر این مسیر بر این زبان بسته بود خاطرات زیادی از این کامیون دارم یک کابین دو ردیف صندلی داشت که بر طاق آن یک صندوق بزرگ نصب شده بود که محمولات پستی در آن نگهداری می‌شد و نراسی هم بود برای پیمانکار حمل پست و پیک پست در فصولی که داخل کابین گرم و طاقت فرسا بود و یک اتاق چوبی حمل بار درست مثل کامیون‌های اصطلاحا تک امروزی که هر نوع باری را حمل می‌کرد؛ از خوار و بار و پوشاک گرفته تا بشکه‌های نفت سفید و بنزین و معجزه این که با تمام بی‌احتیاطی در حمل کلاهای خطرناک هرگز این کامیون کذایی دچار حادثه نشد خوب طبیعی بود چون اولاً یکه تاز این جاده که چه عرض کنم این راه مالرو بود و ثانیاً لاک پشتی حرکت می‌کرد و شب و روز هم می‌رفت. بگذریم مسافرت تابستانی برایم جور شده بود و آقای نوروزی انارکی هم پیمانکار حمل پست بود یعنی همه کاره‌ی همان کامیون کذا و از طرفی دوست و شاید هم خویشاوند پدرم - پدرم با ۹۰ درصد انارکیها خویش بود به هر انارکی که می‌رسید می‌گفت: پور خاله که من ابتدا خیال می‌کردم این یک لفظ حاوی محبت است و بیان ارادت می‌کند البته کنجکاوی من جازه نداد که نپرسم و جالب این که گفت: نه پسرجان من به هر کس می‌گویم پور خاله، پسرخاله‌ی من است و بعدها که تحقیقاتی در شجره‌نامه داشتم به حقیقت این موضوع پی بردم پدرم هفت خاله داشت که پور خاله گفتنش را به هر انارکی از راه رسیده توجیه می‌کرد. برگردیم سر اصل مطلب عصر یک روز تابستانی من هشت نه ساله تحویل آقای نوروزی انارکی پیمانکار پست و پور خاله‌ی پدرم داده شدم تا در چاه ملک مرا به شوهر خاله‌ام که به نوعی هم صنف خودش بود بدهد و سوار بر کامیون کذا البته بر طاق کابین روی صندوق پست و درست در میان آقای نوروزی پیمانکار و آقا نور قاضوی پیک پست نشستم و خوشحال به راه افتادم عده زیادی هم مسافر جندقی و بیابانکی در کابین و یا روی بارها در اتاق بار کامیون بودند و هر جا کامیون به اصطلاح خودشان به ریگ می‌نشست و از رفتن باز می‌ماند مسافران به کمکش می‌شتافتند و فوری به پایین می‌پریدند -البته فقط مردان- و هل می‌دادند و گاهی هم از ورق‌های فلزی که از بشکه کهنه‌ها ساخته شده و به آن‌ها تخته آهن می‌گفتند استفاده می‌کردند یعنی آنها را زیر چرخهای کامیون می‌انداختند یا از شر ریگهای روان خلاص شده راهش ادامه دهد به هر حال تا هوا روشن بود من می‌توانستم از آن بالای کابین این فعالیت‌های تمام نشدنی را تماشا کنم و بعد هم که تاریک شد به جلوی کامیون خیره می‌شدم و حدس می‌زدم که الآن در این آب بردگی پر از ریگ شده جاده کامیون گیر می‌کند یا نه و اغلب حدسهایم هم درست از آب درمی‌آمد البته این مهارت من نبود که شدت هجوم ریگهای روان و سنگینی بار کامیون و ناتوانی موتور آن زبان بسته بود که به من کمک می‌کرد درست حدس بزنم.

نمی‌دانم چه پاسی از شب گذشته بود که به دو راهی جندق، حوض حاج علی رسیدیم.  حوض حاج علی که مجموعه‌ای از یک آب انبار و دو اتاق و یک ایوان به اضافه‌ی یک موال صحرایی که همه‌ی سرویس بهداشتی آن بود - موال صحرایی چهاردیواری کوچکی بود با دیوارهای کوتاه که اگر مردی داخل آن می‌ایستاد سرش از بیرون دیده می‌شد. در میان این اتاقک بدون سقف گودالی بود که با دو تخته سنگ چاهک کم عمق فاضلاب را به صورت سنگ توالت درمی‌آورد البته از بیرون یک راه تخلیه این چاهک به صورت دریچه‌ای تعبیه شده بود البته فاصله دو تخته سنگ همیشه مناسب برای کودکان نبود و کودکان نمی‌توانستند بر روی آن بنشینند و قضای حاجت کنند چون گشادتر از حدی بود که پاهای کوچک بچه‌ها را پذیرا باشد به همین جهت در گوشه و کنار همین اتاقک کوچک آثار جرم کودکان دیده می‌شد که موال سه راهی جندق هم شاهد چنین جرمی از من است به هر حال کامیون پست ایستاد و بعضی از مسافران از جمله من و آقای نوروزی پیاده شدیم آقای قاضوی پیاده نشد چون پیک پست بود و باید به جندق می‌رفت و محموله‌های پستی جندق را تحویل داده و برمی‌گشت من هم دلم می‌خواست به جندق هم بروم و جندق را که از دور برایم بسیار آشنا بود ببینم چون ما در چوپانان با جندقیهای بسیاری مراوده داشتیم و خیلی از همکلاسی های ما یا از جندق می‌آمدند یا جندقی الاصل بودند که با خانواده به چوپانان مهاجرت کرده بودند بیشتر برای کار پس الفت من با جندق خیلی بیشتر از آن بود که آرزو نکنم کاش من و آقای نوروزی هم همراه کامیون پست به جندق می‌رفتیم اما آقای نوروزی که هفته‌ای دو بار این مسیر را طی می‌کرد هیچ جاذبه‌ای برایش نداشت و بهتر از همه این که چند ساعت زمان رفت و بازگشت کامیون را بر بام بلند و خنک ایوان حوض حاج علی چرتی بزند و خستگی درکند مسافران چاه ملک و فرخی و خور هم ترجیح می‌دادند استراحت کنند تنها من بودم که اشتیاق کودکانه‌ام مرا برمی‌انگیخت که رنج این سفر غیر ضروری را به جان بخرم اما نه من جسارت این پیشنهاد را داشتم و نه آقای نوروزی اجازه‌ی دور شدن امانت جناب شیخ را به من می‌داد به هر حال مأیوسانه همراه دیگران به ایوان آمدیم فوراً بساط چای رو به راه شد لقمه‌ای نان و قاتق سق زدیم و چای خوردیم و بعد عده‌ای از جمله آقای نوروزی و من و بعضی از مسافران که ظاهراً با آقای نوروزی بیشتر اخت بودند به بام رفتیم و بساط مختصر خواب گستردند و همه خوابیدند جز من که شور و شوق سفر و جهانگردی و دنیا دیدن در من بیش از آن بود که فرصت را از دست بدهم و حالا که ۲۵ کیلومتر از خانه دور بودم به جای اندیشیدن به سفر و سیر و سیاحت در آسمان پر ستاره کویر که هرگز از تماشای آن سیر نمی‌شوم بگیرم بخوابم و البته دلخوری جندق نرفتن هم مزید بر علت بود ولی کودکی غلبه کرد و دم دمای صبح بود که انگار خواب مرا درربود که با نوازش آقای نوروزی آن پیرمرد خستگی ناپذیر و خوشرو و دوست داشتنی و پور خاله‌ی بابا بیدار شدم و از بام دیدم که کامیون پست بازگشته است و نیم دیگر سفر یعنی ۲۵ کیلومتر باقی‌مانده را به زودی طی خواهیم کرد و در خود نمی‌گنجیدم که چه کسانی، چه چیزهای تازه‌ای و چه جاهایی دیدنی را خواهم دید این اشتیاق کودکانه وصف ناشدنی است همین الآن که دارم تایپ می‌کنم هر لحظه خود را سرزنش می‌کنم که نه این همان حسی نیست که من داشتم این چرندیات چیست که می‌نویسی آقای نویسنده و به کودکیم حق می‌دهم که از بابت ناتوانی من در بیان حس او گلایه کند به خودم می‌گویم می‌توانم بنویسم اما به درازا می‌کشد اما می‌دانم که بهانه‌ای بیش نیست شاید واژگان قادر نیستند آن را تصویر کنند نه قطعاً نوشتنی نیست به یک اشتیاق کودکانه‌ی خود برگردید شاید بتوانید درک کنید. 

ناشتا در آن صبح تابستانی در خنکای سحرگاهان کویر سوار بر بام کامیون پست به راه افتادیم انگار ریگهای روان تمام شده بودند بله تا زرومند بیشتر نبودند بیشتر آن گیر کردنها در باغو زرمو بود چون بعد رودخانه(مسیل)نهو دیگر کامیون در ریگ گیر نکرد و دیگر آن تخته آهن ها به کار نیامد. نزدیکی های ظهر بود که به چاه ملک رسیدیم و وسط خیابان چاه ملک جلوی خانه‌ی حاج مسیب پیاده شدیم آقای قاضوی پی کار خود رفت و آقای نوروزی هم پسرکی همسن خودم را صدا زد و گفت:خانه‌ی حسینقلی افلاکی را بلدی گفت بله همین پشت است توی همین کوچه گفت: این آقا زاده را ببر و خانه‌ی خاله‌اش را نشانش بده! با خداحافظی از آقای نوروزی همراه پسرک به خانه‌ی خاله اختر رفتم و آغوش گرم و پرمحبت خاله و بچه‌هایش مرا پذیرا شدند.

محمد مستقیمی - راهی

شش انگشتی


شش انگشتی
نوشته: محمد مستقیمی (راهی)
Image result for ‫محمد مستقیمی‬‎
شب یلدای سال ۱۳۳۰ چشمم به جمال ماما آسیه و ماما ربابه و به نور لامپای روی تاقچه‌ی اتاق زمستانی خانه‌ی پدری روشن شد و هنوز شست‌وشو نشده، شاهد پچ‌پچ ماماها بودم:
- ای وای خاک تو سرم! چه جوری به جناب شیخ بگیم این بچه شش انگشتیه
مادر بزرگم ،ننه گوهر، که از آن یغمایی‌های کارکشته و در صحنه‌ی زادان من حی و حاضر به یراق بود مثل شیر ماده جلوی ماما و ماماچه درست و حسابی درآمد و گفت:
- چه تونه! مثل کسی شدید که انگار جن دیده اتفاقی نیفتاده خدا را شکر که این بچه ناقص نیست تازه یک چیزیم اضافه داره من خبرش را به جناب شیخ می‌دم. به کارتون برسید.
از همان لحظات ابتدای ورودم به این عالم خاکی و این دنیای پر از چاله چوله و این جاده‌ی پر از دست انداز، احساس خوبی به من دست داد چون احساس غربت و تنهایی گریخت و حس کردم یک شیرزن حامی من است و پشتیبانی درست و حسابی دارم که حتی از جناب شیخ هم نمی‌ترسد و قرار است یک تنه به جنگ این جنابی برود که ظاهراً خرش خیلی می‌رود و انگار همه ازش حساب می‌برند.
خلاصه نگرانی‌ها تمام شد. جمع و جور و شست و شو کردند و لباس پوشاندند و دست راست مرا هم که یک انگشت کوچولوی خوشگل، درست اندازه‌ی بند اول انگشت کوچکم در کنار بیرونی شست داشت و نه تنها زشت نبود؛ خیلی هم زیبا بود حتی یک ناخن کوچولوی خوشگل هم داشت و قرار نبود در کارها مزاحم من باشد که هرگز نبود و غیر از این که باید یک ناخن کوچولوی اضافه را هفته‌ای یک بار می‌گرفتم هیچ مزاحمت دیگری نداشت. حرکت مستقل که نداشت فقط پشتیبان انگشت شستم بود نه نه حتی در نوشتن هم مزاحم من نبود غیر از مزاحمت اجتماعی که با بزرگ شدن من بزرگ شد و آن تمسخر بچه‌ها و هم سن و سال‌های خودم و همبازی‌هایم بود که گهگاهی دستم می‌انداختند و گاهی تکی و گاهی دسته‌جمعی فریاد برمی‌داشتند:
- هوی هوی شش انگشتی هوی هوی شش انگشنی!
این رفتارهای دوستان مرا می‌آزرد و کم‌کم این احساس را در من تقویت می‌کرد که این کوچولو مزاحم است و یک بازگویی که از مادرم بارها شنیدم که پدرم جناب شیخ پس از آن که خبر را از مادر بزرگ دنیا دیده شنید و پشت بند آن هم شنید که مشکلی نیست بیخ انگشت را با نخ ابریشم سفت می‌بندیم سر هفته می‌افتد و غایله ختم به خیر می‌شود که بستند و آن کوچولو هم برای ماندن مقاومت کرد و البته من هم به یاریش شتافتم و یک هفته آزگار مرتب جیغ کشیدم که مادر بزرگ بیچاره تسلیم شد و نخ ابریشم را از بیخ آن کوچولوی خوشگل باز کرد و گرچه کمی کبود شده بود امّا به زودی دوباره جان گرفت و همه را تسلیم کردیم و همه پذیرفتند که آن چه آفریده شده حکمتی در آن است و با قضا در نیفتادند که خوب می‌دانستند حریف او نیستند بعدها خواندم که استاد سخن پیش از این واقعه هم بخوبی بیان کرده است:
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
نمی‌دانم این بیت سعدی را حضرات شنیده بودند و پند گرفتند یا زور من و انگشت کوچولو بیشتر شد یا قضا خودش را در گریه‌های من نشان داد به هر حال ماند و جناب شیخ هم با تمام کبکبه و دبدبه‌اش نتوانست با قضا بستیزد امّا زخم زبانی به مادرم زده بود که تا پایان عمر این آزردگی از ذهنش بیرون نرفت و هر وقت حدیث شش انگشتی روایت می‌شد آن را به دلخوری بر زبان می‌آورد و آن زخم زبان چنین بود که جناب شیخ با دیدن آن کوچولوی زیبا رو به مادر کرده گفته بود:
- این از توی شکم تو بیرون اومده زن!
و عجب کرامتی از جناب شیخ:
از کرامّات شیخ ما این است 
شیره را خورد و گفت شیرین است 
گرچه منظور جناب شیخ ایراد کرامت نبوده و منظورش این بوده که این زایده از ژن تو است، زن! امّا ظاهر روایت، کرامّات گونه است و مادر چقدر از این عبارت آزرده شده بود و دلش شکسته بود گرچه مادر بزرگ همان پاسخی را که به ماما و ماماچه داد به جناب شیخ هم بی که از او بترسد داده بود که:
- بچه ام، نوه ام خدا را صد هزار مرتبه شکر ناقص که نیست یک چیزی هم علاوه بر دیگران داره!
امّا مادر آزرده بود و کاری هم نمی‌شد کرد زخم زبان است و مرحم و درمان ندارد کاش ما آدم‌ها مواظب این شمشیر بی‌غلاف باشیم! گمان نمی‌کنم مادر، پدر را در این یک مورد بخشیده باشد و من هم خودم را نمی‌بخشم که حمایتم را از آن کوچولوی زیبا کم کمک به خاطر تمسخر بچه‌ها و همبازی هایم و همکلاسی‌هایم برداشتم و آن قدر از آزار این تمسخرها در خانه گریستم که باز هم پدر و مادر را تسلیم کرد مادر بزرگ که دیگر نبود که ببینم در کدام جبهه است
به هر حال تابستان سال ۱۳۴۰ که آن کوچولو ۱۰ ساله شده بود جناب شیخ مرا و برادر بزرگترم عباس را که ضعف بینایی داشت برای معالجه به اصفهان آورد البته کاری که قرار بود با آن کوچولوی زیبا بکنند معالجه نبود قلع و قمع بود که آن را عمل زیبایی ‌نامیدیم تا جنایت خودمان را توجیه کنیم این نوع کثافت‌کاری فقط از سیاست‌مداران سر نمی‌زند؛ برگردیم کلاهمان را قاضی کنیم ببینیم از خودمان هم بارها سرزده است 
گمان می‌کنم با همان کامیون پست کذایی تا نایین آمدیم و در گاراژ بقایی فلکه‌ی بالا پیاده شده نشده بر اتوبوس قراضه‌ای به قصد اصفهان سوار شدیم من تمام راه را به جاده خیره بودم گرچه جاده چوپانان- نایین هم تفاوتی با جاده چوپانان-چاه ملک نداشت امّا جاده‌ی نایین-اصفهان تفاوتکی داشت اسفالت نبود امّا یک جور دیگر بود که می‌گفتند جاده شوسه است آب بردگی و ریگ روان نداشت امّا پر از موج بود که گاهی تمام اعضای بیرونی و درونی آدم می‌لرزید و یک ویژگی که برای من جالب بود و تا خود اصفهان آن را دنبال کردم و آن سنگ نشان جاده بود تابلوهای سنگی ایستاده که روی آن فاصله به کیلومتر حکاکی شده بود و گهگاهی هم تابلوی فلزی که معمولاً نام شهر یا آبادی سر راه بود تابلوی روستای (نرگور) حسابی در خاطرم مانده است شاید به دلیل نام جالب این روستا بود چون این روستا پس از اسفالت شدن این جاده از مسیر جاده دور شد ولی من برای احیای این خاطره یک روز از جاده بیرون زدم و این روستای نوستالوژیک را بر دامنه‌ی کوه قبل از گردنه ی ملا احمد در مسیر نایین به اصفهان دوباره زیارت کردم.
حدود ظهر یا یکی دو ساعت از ظهر گذشته به اصفهان رسیدیم در گاراژ کوره پزی، توی میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات از اتوبوس پیاده شدیم بیابانکی‌ها بیشتر در همین گاراژ ساکن می‌شدند امّا انارکی‌ها و چوپانانی‌ها به گاراژ بیگدلی در خیابان حافظ می‌رفتند به همین دلیل ما هم با تاکسی نه به قول اصفهانی‌ها با موتور سه پاچی و به قول خاله اخترم «خفتی» که من نام دوم را بیشتر می‌پسندم چون واقعاً راکبین آن مخصوصاً آنان که در اتاق عقب سوار می‌شوند در وسط شهری مثل اصفهان تنها احساس خفت می‌کنند. بماند جناب شیخ در کنار راننده موتور سه پاچی و من و داداش عباس بر پشت خفتی سوار شدیم و فاصله‌ی کوتاه میدان کهنه را تا خیابان حافظ گاراژ بیگدلی طی کردیم و در راهرو کنار دالان ورودی گاراژ که اتاق هایی دو طرف آن تعبیه شده بود. -اتاق های رو به حیاط کاروانسرا حجره‌ی بازرگانان از جمله سید محمد طباطبایی انارکی پسر دایی پدرم بود- در اتاق ته راهرو ساکن شدیم لوازم ابتدایی سفر و بیتوته را با خود آورده بودیم و خوشبختانه اکبر خانلری و همسرش سکینه باقر سیاه هم بودند و وجود آنان مقداری از غم غربت من کم کرد مخصوصاً که سکینه باقر مادر دوست و همکلاسی بسیار نزدیکم کاظم خانلری بود و رفتارش با من به نوعی مادرانه بود گرچه اشتیاق دیدار از شهری چون اصفهان که آوازه‌اش را شنیده و خوانده بودم بیشتر از آن بود که فرصت داشته باشم دلتنگی کنم.
Image result for ‫شش انگشتی‬‎
خاطرات چند روزه‌ی سفر اصفهان بسیار است امّا نمی‌خواهم از اصل ماجرا دور شوم اولین کار ما از فردای ورود به اصفهان یافتن یک جراح برای بریدن آن کوچولوی زیبا بود و یک چشم پزشک که به زودی با راهنمایی آقای طباطبایی هر دو مشخص شدند همان روز عصر ملاقات با چشم پزشک انجام شد که نسخه‌ی عینک را به عینک سازی توی خیابان چهارباغ پاساژ کازرونی دادیم که گفت چند روز دیگر امّاده می‌شود که از طولانی شدن سفر، پدر دلخور ولی من و داداش عباس خوشحال شدیم چون در این فرصت می‌توانستیم جاهای بیشتری از این شهر زیبا را ببینیم و ملاقات من و کوچولو با جراح، قرار شد روز بعد در بیمارستان صد تختخوابی، ثریا (بیمارستان کاشانی امروز) باشد که برای این ملاقات لحظه شماری می‌کردم نمی‌دانم چرا امّا دلم می‌خواست هرچه زودتر از شرش خلاص شوم الآن از بیان این احساس شرمنده هستم امّا آن قدر تحقیر و تمسخر دیده بودم که به خود حق می‌دادم با آن کوچولو چنین رفتاری داشته باشم.انتظار به پایان رسید و صبح شد و ما به بیمارستان آمدیم و پس از پذیرش، من از پدر و برادر جدا شدم. مرا به اتاق عمل بردند روی یک صندلی نشاندند که در کنار تختی بود که بر روی آن جوانی خوابیده بود که در زیر زانویش مقدار زیادی گوشت زاید دیده می‌شد که مثل گوشت‌های سوخته بود و جراح در مقابل چشمان من، کودک ده ساله، مشغول بریدن این گوشت‌ها بود و آن جوان هم گاهی فریاد می‌کشید و دو نفر به شدت او را گرفته بودند نمی‌دانم چرا درد می‌کشید بی حس نکرده بودند یا بی حس نشده بود خیلی ترسیدم و امروز از عمل کرد این بیمارستان و اتاق عمل و آن پزشکان تحصیل کرده شگفت زده می‌شوم که چرا مرا مدت یک ساعت با چنین صحنه‌ی وحشتناک و چندش‌آوری روبرو کردند گاهی فکر می‌کنم عمداً چنین کرده‌اند تا من، کودک ده ساله، امّادگی پیدا کنم. بعید نیست در هر حال چون من مصمّم بودم که از شر آن کوچولوی زیبا خلاص شوم همه‌ی این مشکلات و سختی‌ها و خطرات و وحشت‌ها را به جان خریدم گرچه رنگ به رو نداشتم و این رنگ پریدگی را از زبان پرستاران اتاق عمل شنیدم ظاهراً آنان متوجه وحشت من بودند امّا در رفع آن کوچکترین اقدامی صورت نگرفت. هنوز که هنوز است این صحنه، زنده و روشن در مقابل چشمان من است کابوس‌هایی هولناکتر را فراموش کرده‌ام امّا این مشاهده را هرگز! خدا عقل بدهد به فرهیختگانی که آگاهانه یا ناآگاهانه چنین صدماتی به انسان‌های اطراف خود مخصوصاً به کودکان می‌زنند. بگذریم پس از قصابی آن جوان زبان بسته که هنوز فریادهایش در گوشم پژواک دارد اسمال قصاب به سراغ من آمد دستم را گرفت معاینه کرد و نمی‌دانم خطاب به من یا خطاب به سلاخان دیگر گفت: استخوان دارد امّا فقط با گوشت به شست پیوند خورده از این قسمت ببرید و با مداد جوهری که با آب دهان مرطوب کرد دایره ای به گرد آن کوچولوی زیبا کشید و پا شد رفت ظاهراً سلاخی کوچولوی زیبا نیازی به استاد سلاخ نداشت و این جوجه سلاخ‌ها هم از پس آن بر می‌آمدند. با رفتن استاد یکی از شاگردان بر روی صندلی استاد که مقابل صندلی من بود نشست و مهربانانه گفت:
- می‌ترسی؟ اصلاً ترس ندارد فقط یک گزش کوچولوی زنبور، تا حالا آمپول زده‌ای؟ گفتم:
- بله زده‌ام و نمی‌ترسم.
با پنبه‌ای آغشته به مایعی انگشتم را تمیز کرد و آمپولی را به سه جای کوچولو زد و لحظاتی بعد بی حسی کوچولو و شستم و قسمتی از دست راستم را حس کردم بعد با کارد دور تا دور کوچولو را برید و آن را چسبید و مثل وقتی که قصابها خایه‌های گوسفند را می‌کشند آن را از دستم جدا کرد و همان طور خون آلود در جیب پیراهنم انداخت و گفت:
- یادگاری نگهش دار!
پیراهنم خون آلود شد امّا خوشحال شدم که آن را در سطل کنار دستش نینداخت. از این رفتارش خوشم آمد نه این یکی به بی‌رحمی آن سلاّخ قبلی نبود خوب شد که این یکی مهربانتر بود اگر کوچولو دست آن جلاد افتاده بود معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آورد به هر حال خون‌ها را تمیز کرد و زخم را بخیه زد و پانسمان کرد و گفت:
- تمام شد برو و سه روز دیگر بیا تا بخیه‌ها را بکشم دیگه شش انگشتی نیستی.
جمله ی آخرش خیلی خوشحالم کرد پا شدم و به اتاق انتظار آمدم که پدر و برادر منتظرم بودند و کلی هم حوصله‌یشان سر رفته بود نسخه‌ای هم از اتاق عمل رسید که چند کپسول آنتی‌بیوتیک بود و چند قرص مسکن که از داروخانه‌ی بیرون بیمارستان خریدیم و به گاراژ بیگدلی آمدیم تا سه روز دیگر که هم بخیه‌ها کشیده و هم عینک کاکاعباس امّاده شود.صبح‌ها را برای گردش به کنار رودخانه در جوار پل‌های خواجو و سی و سه پل می‌آمدیم و عصرها را در میدان نقش جهان در کنار فواره‌های آب نماهای وسط می‌گذراندیم و زیبایی‌های مسجد شاه و مسجد شیخ و بازار قیصریه و عالی قاپو را از بیرون و از داخل میدان تماشا می‌کردم گرچه دلم می‌خواست همه‌ی این زیبایی‌ها را که عکس آن‌ها را در کتابها دیده بودم از نزدیک ببینم ولی نمی‌دانم چرا نه پیشنهاد کردم و نه کسی مرا به تماشا برد نمی‌دانم در آن زمان دیدن این امّاکن هزینه‌ای داشت یا نه امّا پدر ما را به دیدار هر جایی که می‌شناخت؛ برد و وقتی از منارجنبان پرسیدم گفت: بیرون شهر است و رفتن به آن جا به زحمتش نمی‌ارزد شاید هم راست می‌گفت جنبیدن دو منار کوچک شاید برای من ده ساله جاذبه داشت برای او نداشت و به زحمتش نمی‌ارزید و اغلب روزها هم پدر در حجره‌ی میرزا سید محمد می‌نشست و با پسر دایی گپ می‌زد و من هم از یک طرف تا چهارراه شکرکن و از طرف دیگر تا میدان شاه می‌رفتم ظهرها وقتی بزرگترها چرتی می‌زدند من به میدان می‌آمدم. روبروی بازار قیصریه یک مادی بود که امروز نیست و جای آن پارکینگ اتومبیل است و بچه‌ها در این مادی شنا می‌کردند و حتی آن قدر عمق داشت که از روی ستون سنگی دروازه‌ی چوگان بازی -که هنوز موجود است -شیرجه می‌زدند به وسط مادی گرچه بارها هوس کردم لخت بشوم و یک آب تنی درست و حسابی بکنم امّا هرگز جرأت نکردم و یک روز صبح که از گپ پدر و پسردایی گریختم به چهارراه شکرکن آمدم و مشغول تماشای پولکی سازی آقای قناد و حسابی سرگرم که نوارهای شکر غلیظ شده را روی نوار غلطک می‌ریخت و با دسته‌ای می‌چرخاند آن ماده‌ی غلیظ شیرین از بین دو غلطک عبور میکرد و به پولک هایی تبدیل می‌شد هم شکل ساختاری این شیرینی مثل سکه زدن است و هم محصول خاص اصفهان که نام پولک به خود گرفته و فرهنگ پول آن را کشف کرده و ساخته است و هم در مقام صرفه جویی بی نظیر است شما قول بدهید آن را نجوید من هم شرط می‌بندم شما سه لیوان بزرگ چای را فقط با یک عدد پولکی شیرین کنید تازه گمان کنم یک ورق کوچک پولکی تنها یک گرم شکر برده باشد من آن روز شاید بیش از یک ساعت بود که در کنار پیاده‌روی چهارراه شکرشکن ایستاده بودم و محو تماشای هنر مرد قناد بودم که دستی به شانه‌ام خورد پسر عمه، محمود ملا، بود حالی پرسید و حیرتم را از تماشای قنادی به میل شیرینی خواهی تعبیر کرد و یک عدد بستنی نانی فرد اعلا برایم خرید. من تا آن روز بستنی نخورده بودم و حتی نمی‌دانستم که این قدر یخ کرده است امّا دست بچه‌ها در آن چند روز بسیار دیده بودم و خوردنش را آموخته بودم؛ خوردم و حسابی چسبید و هنوز که هنوز مزه ی آن بستنی و لبخند رضایت محمود ملا، پسر عمه ام، زیر دندان و جلوی چشمان من است. بچه‌های ملا بسیار دوست داشتنی و مهربان بودند با جمشید چندان مراوده ای نداشتم ولی علی ملا در دبستان همدم و رفیق و حامی من بود و قلم نی مرا سفارشی می‌تراشید و محمود ملا هم اولین بستنی را به من هدیه داده بود که دیگر هرگز هدیه‌ای به این دلچسبی نگرفته‌ام و می‌دانم نخواهم گرفت تازه با محمود که بعدها همریش هم شدم.
روز موعود فرارسید مهدی عسکری پسر حسین حاج مهدی که نوجوانی بود و در اصفهان تحصیل می‌کرد به دیدن ما به گاراژ بیگدلی آمده بود به پدرم گفت:
- شما دیگر زحمت نکشید من او را به بیمارستان ثریا می‌برم تا بخیه‌اش را بکشند شما به دنبال گرفتن عینک عباس بروید!
با مهدی رفیق بودیم گرچه چند سالی بزرگتر بود و من بیشتر با سعید برادر کوچکترش همبازی بودم امّا همسایه و آشنا و خویشاوند بودیم و او در اصفهان زندگی می‌کرد و سوراخ سمبه‌های شهر را می‌شناخت پدر گفت:
- با او می‌روی نیازی به من نیست؟ گفتم:
- نه نیازی نیست با او می‌روم.
من که آن صحنه‌ی سلاخی را دیده بودم دیگر بخیه کشیدن ترسی نداشت با مهدی به بیمارستان آمدیم و هر دو را به اتاق عمل ،همان اتاق کذایی، بردند همان شاگرد سلاخ مهربان پانسمان را باز کرد و گفت:
- خیلی خوب شده
و بنا کرد با پنس بخیه‌ها را کشیدن و هیچ دردی هم نداشت ناگهان یکی از پرستاران گفت:
- آقای دکتر! غش کرد!
متوجه‌ی جهت صدا شدیم بله آقا مهدی تاب تحمل تماشای چنین صحنه‌ای را نداشت و همین کشیدن بخیه‌ی یک زخم کوچک او را به غش برده بود که دورش را گرفتند و اورژانسی حالش را جا آوردند و کار من هم تمام شده بود و من مجبور شدم مواظب آقا مهدی باشم تا به بیگدلی برگشتیم و قول دادم که این رسوایی را به کسی نگویم و به قولم هم عمل کردم الآن هم قولم را زیر پا نگذاشته‌ام چون من قول دادم نگویم قول ندادم ننویسم می‌دانم حالا دیگر برای او هم اهمیتی ندارد که کسی بداند او چقدر دل نازک بوده است نمی‌دانم اگر آن صحنه‌ی سلاخی را که من دیدم می‌دید چه می‌شد لابد به کوما می‌رفت.به هر حال به خانه برگشتیم یعنی به گاراژ. پدر و کاکاعباس عینک را گرفته بودند و دیگر سفر داشت به پایان می‌رسید و ما با جیبپ وانت محمدحسین محمدی انارکی عازم انارک شدیم و تنها صحنه‌ای که از این بازگشت به خاطر دارم این است که وقتی اتومبیل در کفه‌ی چاه فارس حدود ایستگاه راه آهن جاده نایین به انارک به ریگ نشست و مسافران عقب نشین هل می‌دادند پدر که با من و عباس در کابین جلو نشسته بود به جلوی داشبورد فشار می‌آورد تا به خیال خود در هل دادن اتومبیل کمکی کرده باشد من می‌دانستم این هل نیست و خجالت کشیدم تازه وقتی محمدحسین محمدی با پوزخند گفت:
- جناب! این هل دادن فایده‌ای ندارد!
بیشتر خجالت کشیدم. خلاصه با این شرمندگی مسافرت ما به پایان رسید و به محض ورود به خانه به مادر گفتم من انگشتم را با خودم آورده‌ام و آن کوچولوی در پنبه پیچیده را به او نشان دادم گفت:
- برو در همان سوراخ دیواری بگذار که دندان‌های شیری افتاده‌ات را می‌گذاشتی و من هم همین کار را کردم گرچه خیلی دقیق، آن کوچولو جراحی نشده بود و کمی از قسمت پایینش روی انگشت شست من مانده بود و می‌دانم برای این مانده بود که هرگز او را فراموش نکنم.
محمد مستقیمی_راهی
دی 1393