چوپانان پاییز 1342 گپ و گفت دو نوجوان ده – یازده ساله
- چراغ بادا کجا میبری؟
- دود میکنه ، میبرم سید محمد جندقی درستش کنه.
- همه ی چراغای امامزاده دود میکنه.
- این یکی از همه نوتر بود.
- خب که چی؟
- میخوام بالای کوکولو امامزاده روشنش کنم.
- اونجا که باد میزنه مندازتش پایین.
- نه به تیرک می بندمش.
- تیرک از کجا میاری؟
- تیرکش هست. با طنابش پشت امامزاده افتاده. فقط باید برم اون بالا با گچ محکمش کنم ، سوراخوش هست. پر ریگ شده بود خالیش کردم.
- چطور میری بالاش؟
- جا پا داره.
- نمی ترس بیفتی؟
- میخوابم و خودما می چسبونم بهش.
- فایدش چیه . یک باد میاد و خاموشش میکنه.
- من چند بار از پشت بوممون چراغای نخلکا دیدم. میخوام نخلکیا از نخلک چراغ امامزاده را ببینند.
- نذر داری؟
- بله
- حالا برای چی نذر کردی؟
- که شب جمعه بارون بیاد.
- فهمیدم، که صبح جمعه توی ریگه گه های در خونتون چرخ سواری کنی.
- نه از آقای هنری میترسم.
- تا حالا شلاقشا خوردی؟
- نه نخوردم، نمی خوامم بخورم.
- پس چی؟
- می خوام صبح جمعه محمد عمادی با جیپش بره روی کوه.
- محمد عمادی!؟
- مگه ندیدی تا حالا؟
- نه، ندیدم.
- وقتی بارون بیاد ، ریگا دق میشه ، ماشینشم کمک داره، نگاه کن تا پهلوی اون سنگگه میره.
- لاف!
- لافم نیست. ایندفعه که بارون اومد بیا در خونه ما و ببین ..... تا دو سه روز ردش هست.
- جیپ که جوادم داره.
- عباس میگه:"ماشین جواد کمک نداره."
- شایدم داره ، دلش نمی خواد بره روی کوه.
- محمد عمادیم از راست مدرسه گازشا میگیره. اگه جلویش صاف بود تا بالای کوه می رفت.
- ما توی خونمون گچ داریم ، بیارم امامزاده؟
- نه ، خودم میارم . میخوای کمک کنی ،یک سطلو آب ور دار بیار.