می خندید و می خنداند. نمی رنجید و نمی رنجاند..اگر چه دست تقدیر سالها پیش قفلی بی کلید بر زبانش بست، زبانی که همیشه سیلاب کلمات خنده آور از آن جاری بود و قفلی که هرگز باز نشد... اما او هیچگاه دست از خنداندن و خاطره آفرینی بر نداشت. جوکهایی که بی زبان نقل می کرد و خنده هایش، بی امان می خنداند... برای مطالعه بقیه مطلب اینجا را کلیک کنید
محمد مستقیمی به یاد کا ظم نوشت:
من و کاظم
(به بهانهی کوچ ابدی او)
من و کاظم تقریباً با هم تو چوپونون تو خشت افتادیم و توی خاکهای کوچههای چوپونون با هم خاکبازی کردیم و دو تاییمون با هم به دبستان ستوده رفتیم. روی یک نیمکت بغل هم نشستیم و هر روز عصر به خونهی ما اومدیم و رفتیم روی بام و در گرمای آفتاب زردی دم غروب تکلیفامونو با هم نوشتیم و دو تاییمون از شیرههای شره کرده از مشکهای خرمایی که مادرم روی بام گذاشته بود لیسیدیمبرای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید