این جریان «شیخ» شدن پدر بماند تا بعد حالا بهتر است بیاییم به سال 1297 خورشیدی یعنی بیست سالگی پدر که رمضان خان باصری که در قلعهایراج جا خوش کرده و برای قتل و غارت گاهی از محل حکومت خود تا اطراف هم میآید و لفت و لیسی میکند هم از نظر آذوقه و گوشت و پوست و هم ازنظر هوا و هوس و در این سال به چوپانان میآید و قلعهی چوپانان را قرق میکند و مدّتی در آن میماند و به خیال خود محدودهی حکومتی را گسترش میدهد. رمضان خان باصری در ذهن خود دم و دستگاهی به هم زده و چیزی نمانده در ایراج و چوپانان اعلام استقلال کند ارواح باباش![1]
خدیجه
دختر محمّد حاج عبدالله
نامادری من
جایگیر شدن رمضانخان باصری در قلعهی چوپانان، تحمیل مخارج بی حدّ و حصر خود و تفنگچیانش به مردم فقیر و سیاست اربابان و کدخدا در رفتار کجدار و مریز با این یاغی راهزن برای به دست آوردن فرصت؛ ماندن او را به درازا کشاند و این ماندن شاید ه ظاهر تنها مشکل مالی در بر داشت امّا چنین نبود تا آن جا که روزی رمضان
برای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید
پدر که پسر سوم پدر بزرگ و پسر دوم مادر بزرگ بود و با چوپانان همزاد شد؛ دوران کودکی را در انارک گذراند چرا که هنوز چوپانان برای زندگی کودکان مناسب نبود و تازه میبایست به مکتب میرفت و درس میخواند که امکان آن در انارک بود و هنوز در چوپانان نبود البته رفت و آمدهای سالیانه و ییلاق و قشلاقی داشتند رچه هیچ کدام آب و هوای ییلاقی نداشتند امّا هوای انارک نسبت به چوپانان خنکتر و مطبوعتر است. با این که بیشتر اوقات در انارک بودند برای تفریح و میوهچرانی به چوپانان میآمدند تا سن نوجوانی که دیگر آن کوچ خانوادگی صورت گرفت و پدر برای همیشه به چوپانان آمد. فراموشم نشود که پدر با آن که نامش محمّدرضا بود امّا معروف شده بود به «شیخ» تا حدّی که اکثر مردم نام او را نمیدانستند و این لقب را از پدر خود یعنی باباحاجی یافت در شبی که مجلس روضهای بر پا بود و روحانی تازهای برای برگزاری ایّام سوگواری محرّم لابد از یزد یا نایین و یا شاید از خور و فرخی آمده بود؛ در ضمن مقدمات روضه و بیان احکام و اصول پرسشهای بسیاری در ذهن پدر که هنوز نوجوانی بود و مستعد برای شک و تردیدهای آنچنانی شکل میگیرد و بنای سؤال کردن میگذارد به حدّی که این پرسشها و پاسخها بین او و روحانی به بحث و جدل میکشد تا ان که بابا حاجی مداخله میکند و با گفتن جملهیک شیخو! برو بنشین سر جات و پرحرفی نکن! به غائله خاتمه میدهد ولی از این جریان یک لقب نصیب پدر میشود: «شیخ» و کاربرد آن چنان گسترده میشود تا آن که کمکم «پدر» میشود: «شیخ حاج مندلی» به طوری که خود من هم تا وقتی مدرسه نرفته بودم و هر کجا در ثبت مشخصات نام پدر را باید مینوشتم نمیدانستم که نام پدرم «شیخ» نیست؛ «محمّدرضا» است.برای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید
آش شله قلمکار
بخش هشتم پارهی دوم
دکتر عبدالرّحمان صدریه
نویسنده : محمد مستقیمی
عمّه خانم صاحب دو دختر به نامهای سرور و فروغ و دو پسر به نامهای میر عبدالرحیم و میرعبدالرحمان میشود که میرعبدالرحیم را در نوجوانی، اصابت شاخهی درختی در حیاط خانه از عمّه خانم میرباید و او را داغدار میسازد. فروغخانم اینک در آمریکاست و سرور خانم و میر عبدالرحمان هم چند سال پیش در تهران بدرود حیات گفت در حالی همسر آلمانی و دو فرزندش در ایران نبودند. او اواخر عمر خود را به کارهای فرهنگی گذراند و آثار بسیاری را از آلمانی و انگلیسی ترجمه کرد. او اینک در بهشت زهرا در قطعهی هنرمندان خفته است. روحش شاد و یادش گرامی باد! شاید بگویید چرا با بقیهی از دنیا رفتگان این گونه برخورد نکردم شاید به این دلیل است که این بزرگوار اهل قلم بود جایگاهی خاص در نگاه من داشت هیچ دلیل دیگری ندارد[1].
برای خواندن بقیه مطالب اینجا را کلیک گنید
آش شله قلمکار
بخش هشتم پارهی نخست
ماما جانی
نویسنده : محمد مستقیمی
بله مادر بزرگ بیگمجان خانم هم به چوپانان آمد و کمر همّت به آبادانی آن بست و روزها سفرهی نیمچاشت و ناهار پسران را آماده کرده با کفشهایی تا به تا و لنگه به لنگه و ناهمرنگ از میان قلعه سلانه سلانه میگذشت تا برای فرزندان به دشت و باغ ببرد و در مقابل اعتراض دیگران ک: بیگمجانی کفشهایت تا به تاست میگفت: سه جوان رشیدم در دشت مشغول کار هستند اگر چنین نکنم چشمزخم مردم کار دستشان می دهد. این رفتار ماما جانی نشان میدهد که هم خرافاتی بوده هم پسر هووی خود را هم پسر خود میدانسته چرا که میگوید: سه پسر رشیدم.... خرافاتی بودنش بماند در جای خود باز هم اشاره خواهم کرد.
نویسنده : محمد مستقیمی
پدر بزرگ به طور طبیعی نسبت به ایتام برادر احساس مسؤولیت میکند و حالا که دم و دستگاهی در چوپانان به هم زده است به خیال خود آنان را هم زیر پر و بال خود میگیرد و به چوپانان میآورد و آنان هم -البته دو پسر و یک دختر که صغیر بودهاند- به دنبال عموجان حاج مندلی میآیند و محمّدرضا(ملا) میشود داماد عموجان و فاطمه طلایی ،دردانهی پدربزرگ، از سلطان را به همسری برمیگزیند و چون فرد باسوادی بوده و خط و ربطی در خور ستایش داشته؛ ملایی مکتبخانهی چوپانان را به عهده میگیرد و میشود داماد عموجان و ملای ده[1]. مانندهخانم را هم پدر بزرگ عروس خود میکند و به همسری عمو میرزامهدی درمیآورد[2] و دختر یکی از دوستان ، محمدباقر امینی، را هم به عباس یتیم دیگر برادر میدهد[3] و تقریباً همه سر و سامان میگیرند. دو دختر دیگر عمو کربالایی: شهربانو(بزه) در انارک[4] و مروارید در شاهرود[5] ازدواج میکنند.
برای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید ادامه مطلب ...آش شله قلمکار
بخش هفتم پارهی نخست
کبلایی رمضون
نوشته: محمد مستقیمی
پدر بزرگ حاج محمًدعلی رمضان انارکی برادری داشت به نام محمًد که هنوز حاجی نشده بود و فقط تا کربلا رفته بود و معروف بود به کربلایی محمّد یا معروفتر به کربلاییِ رمضون(یعنی کربلایی پسر رمضون) و در فامیل معروف به عمو کربلایی که در انارک برو بیایی داشته و سری و سودایی و آنچه شنیدهام بیشتر از ماجراجویی او حکایت دارد(راهنمایی سون هدین هم در عبور از ریگ جن از همان موارد است که از زبان فرزندانش شنیدهام ولی با زیرنویس عکس جور در نمیآید. ممکن است عکس شخص دیگری و راهنمای 10 قرانی خودش باشد) آخر عاقبت سرنوشت او ماجراجویی او را تأیید میکند:
برای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید
آش شله قلمکار
بخش پنجم پارهی نخست
تولًد چوپانان
نوشته : محمد مستقیمی
بگذریم همًت این پنح تن دوست یکرنگ و مهربان با دو شریک تازه که سیاستمدارانه یک سهم از ده سهم را هم به نام «مشیرالمک نایینی» قدرتمندترین شخصیت دستگاه ظلالسًلطانی میکنند تا پایگاه حکومتی خود را مستحکم سازند؛ کار خود را کرد و احداث قنات هیجده کیلومتری به پایان رسید و به اصطلاح آب چوپانان رو آمد و برای آن که شکرگزاری خود را هم به جای آرند و این قنات را با همان دیدگاه روحانی شکلگرفته از ابتدا، جاودانه سازند علیرغم جهت شرقی- غربی قنات را با یک تغییر جهت که مخارجی هم به همراه داشت به سمت کوه انبار سربالا کردند و بعد سرازیر شدند تا مظهر قنات رو به قبله باشد (مسیر نخستین و طبیعی قنات از همان
برای مطالعه بقیه مطلب اینجا را کلیک کنید ادامه مطلب ...آش شله قلمکار
(بخش چهارم پارهی نخست)
میرزا سبیل[1]
نوشته : محمد مستقیمیآش شلهقلمکار
(بخش سوم، پارهی دوم)
نویسنده : محمد مستقیمی
در انتهای گفتوگوی دوستانهی سرکار آقا و پدر بزرگ در آن عصر باشکوه بر دامنهی کوه انبار، ناگهان شیخ با اشاره به دشت گسترده در زیر پایشان میگوید:
حاجی محمّدعلی! من در این جا یک آبادی بزرگ میبینم!
به جملهی شیخ توجّه کنید! میگوید میبینم؛ پس این پیشبینی است نه کرامت. پیشبینی حاصل از آگاهی این مرد بزرگ به جغرافیای منطقه و مسایل زمینشناسی و آبشناسی و خیلی چیزهای دیگر که این آگاهی مرا هم به تعظیم وامیدارد امّا یک شگرد دیگر در بیان شیخ هست که کمی دقّت میخواهد باز هم به جمله توجّه کنید! شیخ نمیگوید که حاجی این جا مستعد احداث یک قنات پرآب است که به نظر من باید همین را میگفت بلکه میگوید: من در این جا ک آبادی بزرگ میبینم؛ جمله شیخ محقق شدن همان جمله را در بر دارد این است که جمله رنگ کرامت به خود میگیرد و بلای بر سر پدر بزرگ من میآورد که نگو و نپرس! ادبیات و دستور زبان جملهی شیخ رنگ عوامفریبی دارد. او آگاهی خود را به گونهای بیان میکند که انگار به او وحی شده است؛ همان برداشتی که پدر بزرگ از آن کرده است حال چرا شیخ این ادبیات را انتخاب میکند به ذات این طبقه برمیگردد. ادبیات این گروه همین است. آن جملهی پیشنهادی من رنگ علمی دارد و این جملهی شیخ رنگ وحی و الهام و عوام هم دومی را بهتر میپسندد و اگر جناب شیخ این ادبیات را به کار نگرفته بود امروز چوپانانی در جغرافیای ایران نبود و معلوم نبود من کجایی هستم؟ شاید همان انارکی باقی میماندم و یا شاید اصلاً به وجود نمیآمدم که امروز بنشینم و ناخن بزنم و رفتارهای گذشتگان را حلاجّی کنم.ادامه مطلب ...
آش شلهقلمکار
(بخش سوم، پارهی نخست)
کرامت سرکار آقا
نویسنده : محمد مستقیمی
کاروان آرام آرام در موسیقی دلنواز زنگ شتران در شیب ملایم به سمت شمال پیش میرود. لحظاتی قبل از بارانداز مشجری بار کرده است و باباحاجی که خود این بار کاروانسالار است؛ رکاب به رکاب سرکار آقا که مسافر عزیز اوست پیشاپیش کاروان میراند و خوشحال است که میتواند باز هم در فرصتهایی از فیوضات سرکار آقا بهره ببرد و نگران این که یکی دو منزل دیگر این مسافر به مقصد میرسد و این همپالکی عزیز را از دست میدهد. سرکار آقا، میرزا محمدباقر همدانی[1] است که از غائلهی شیخیه از همدان گریخته و چند صباحی را در تهران گذرانده و بالاخره همه جا را ناامن دانسته صلاح بر این دیده است که به نقطهای دور افتاده در قلب کویر پناه ببرد و جندق را انتخاب کرده است. جندق علاوه بر این در دل کویر جای دارد و دور از دسترس بیگانگان است یک ویژگی دیگر هم دارد اهالی آن تقریباً قریب به اتفاق شیخی مذهبند و این ویژگی هم امنیت بیشتری برای شیخ دارد هم مشتاقان او گردش خواهند بود بنا براین بهترین انتخاب است و با این مقدّمات است که جناب شیخ برای رسیدن به جندق مسافر کاروان باباجاجی میشود که از اصفهان به دامغان و شاهرود میرود و این همه تصادف برای همراه شدن یک مرید با مراد شاید پیشدرآمد همان نکتههایی که در پی خواهد آمد.
برای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید