
البته چون من در جاده های مربوط به این حوزه رفت و آمد کمی دارم در باره این مشکل نمی توانم نظر بدهم اما این نوع کمین بسیار خطر ناک است لذا اگر همشهریان من نیز با این مشکل روبرو هستند نظرات خود را اعلام فرمایند نسل سومی
در ابتدای سخن به همه نیروهای سبزپوش و زحمت کش نیروی انتظامی در هر کجای سرزمین پهناور ایران که هستند سلام و درود و خسته نباشید عرض می کنم. و این سلام را خالصانه تر و صمیمانه تر به نیروهای انتظامی و پلیس زادگاهم یعنی شهرستان خوروبیابانک عرض کرده و از همه آنها به خاطر زحماتی که در انجام وظیفه متقبل می شوند کمال تشکر و قدردانی را دارم. وجود این نیروهای خدوم و زحمت کش در جای جای ایران اسلامی و در منطقه کویری ارمغان آور امنیتی است که یکی از بزرگترین نعمت های خدایی است و تا مفقود نشود قدرش را نمی دانیم.
در کنار این درود و خسته نباشید و تقدیر و تشکر، با دوستان و نیروهای پلیس راه شهرستان و سه راه جندق سخنی دارم که امیدوارم مورد توجه قرار گیرد. کسانی امثال من که سفرهای استانی و بین شهریمان کم نیست و سالی چند بار نیز گذرمان به زادگاه و پلیس سه راه جندق می افتد به خوبی با این پاسگاه آشنایی داریم و از این که این پاسگاه از زمان تاسیس به مُرّ قانون به خوبی عمل کرده است آگاهی داریم. شاید اگر قصد عبور از این محور را نداشته باشیم خبری از گواهی نامه و کارت ماشین و بیمه آن نگیریم و چه بسا فراموش کنیم همراه خود برداریم ولی برای گذر از جلوی چشمان همیشه بیدار پلیس سه راه جندق همه مدارک و قسمت های ماشین را به دقت چک کرده تا خدای نکرده همانگونه که در دوران مدرسه ناظم با دقت ناخنمان را نگاه می کرد و عیبی اشکالی چیزی پیدا می کرد برای تذکر دادن، این دوستان پلیس نیز عیب و ایرادی به ماشین و اعضا و جوارح آن نگیرند. دوستی به مزاح می گفت من فقط برای عبور از این محور گواهی نامه گرفتم.
حال اصل سخن من این نیست؛ چرا که این دقت و اجرای قانون چه بسا که برای ان منطقه لازم و ضروری است. سخن در اینجا است که مدتی است هنگامی که شب در این محور حرکت می کنیم با حرکت جدید نیروهای پلیس روبرو شده ایم و آن «کمین» است. البته نمی دانم این کلمه برای این حرکت واژه درستی هست یا خیر؟ اما بهر حال لفظی دیگر نیافته ام. در حال رانندگی در جاده هستی که ناگهان در ۲۰ متری ماشین تو، چراغ ها و چراغ گردانِ آبی و قرمز ماشین پلیس روشن می شود.اولین حرکت بعد از اضطراب و استرسی که ناخودآگاه با دیدن این چراغ ها پیدا می کنی این است که به کیلومتر خود نظر می افکنی و میبینی سرعت مطمئنه است. در همین حین ناگهان کسی را وسط جاده می بینی که با باتوم (نامش را دقیق نمی دانم) نورانی خود گویا مجرمی خطرناک را به دام انداخته است تو را به توقف فرا می خواند.از آنجا که به سرعت و مدارک خود کاملا مطمئن هستی متوقف می شوی. افسری که با زمین و زمان گویا قهر است و گرما و سرمای هوا نیز بر اخم او بیشر افزوده است با صدایی که به زور شنیده می شود می گوید گواهی نامه و مدارک ماشین.می پرسی چرا جناب آقای افسر محترم و وظیفه شناس؟ میگوید به علت تجاوز از سرعت قانونی. می گویی من وقتی چراغ ماشین شما را دیدم سرعت خود را کنترل کردم و تجاوز از سرعت نداشتم. با پوزخندی که نشانه پیروزی است می گوید ما اول سرعت شما را گرفتیم و بعد چراغ ها را روشن کردیم.(جل الخالق. البته با آن دوربین دیزلی که من دست افسر دیدم در شب سرعت گرفتن نیز جای تعجب دارد).گفتن اینکه من بچه همین منطقه هستم و به پلاک ماشین من نگاه نکنید به شناسنامه نگاه کنید و …نیز فایده ای ندارد. (پارسال که برای نیمه شعبان به فرخی می رفتم و با یکی از فامیل ها که ماشینش پلاک همان جا را داشت با هم حرکت می کردیم حتی او از ما سریع تر هم رانندگی میکرد. او رد شد و جلو ما را گرفت و جریمه ای جانانه کرد.هر چی گفتیم بابا ما هم از خوروبیابانک هستیم افاقه نبخشید) او با چهره ای در هم کشیده که دیگر چیزی نیز نمی شنود به کار خود که نوشتن برگه جریمه است مشغول است….
سوال من از دوستان پلیس راه این است که آیا اینان گمان می کنند که مجرم گرفته اند؟ چون نوع توقف و خاموش بودن چراغ ها و روشن کردن آنها وقتی ماشین نزدیک می شود، به نوعی کمینی است که برای به دام انداختن مجرمین گذارده می شود.آقایان تفاوت مجرم با متخلف را که می دانند؟ عبور از سرعت قانونی تخلف است و نه جرم. برخورد با متخلف نیز کاملا با مجرم تفاوت دارد. دوستان توجه کنند اگر محلی که برای توقف و یا برای کمین انتخاب می کنند از نقاط حادثه خیز است و حضور آنان از حوادث می کاهد خوب با توقف و روشن نمودن چراغ های گردان رانندگان متخلف نیز توجه بیشتری کرده واز سرعت خود می کاهند و وقوع حادثه به صفر کاهش می یابد. در ضمن این که خود این حرکت یعنی کمین و ناگهان روشن کردن چراغ های ماشین و چراغ های گردان بر استرس و اضطراب راننده افزوده و او را به دست پاچگی می اندازد و این خود خطرات بیشتری به همراه دارد خصوصا اگر به وسط جاده آمدن افسر یا سرباز را نیز به این کار اضافه کنیم خطرات بیشتر نیز می شود.یعنی جان سرباز و افسر نیز در معرض خطر قرار می گیرد. علاوه بر آن اگر راننده ای توجه به علامت نکرده و قصد انجام تخلفی دیگر یعنی فرار از پلیس را نیز داشته باشد در آن جاده های باریک خطر را افزایش داده و جان خود و خانواده را نیز به خطر می اندازد. چرا که هر لحظه فکر میکند ماشین پلیس در تعقیب اوست و همین امر باعث افزایش سرعت می گردد.
استدعایی که از دوستان دارم این است که در این رفتار که در هیج جاده ای دیگر در کشور مانند آن مشاهده نشده است تجدید نظر نموده و از روش های بهتر و کم خطرتری برای مصرف قبض های خود استفاده نمایند.
لازم به ذکر است این مطلب تذکری برادرانه و دوستانه بود و انشاالله باعث جریمه مضاعف نخواهد شد.
و من الله التوفیق

به گزارش خبرنگارباشگاه خبرنگاران اصفهان احمدرضا باقریان افزود: این شهرستان با دارا بودن دوهزار و ۴۰۰کیلومتر مربع وسعت که حدود ۷۰ درصد آن را زمین های کویری و بیابانی تشکیل می دهد، زمینه لازم برای توسعه صنعت پرورش شتر را دارد. وی گفت: باوجود خشکسالی شدید سال های گذشته هم اکنون شترداران این شهرستان در مراتع کویری و شن زارهای وسیع این شهرستان بویژه در بخش انارک که مستعد پرورش گوسفند نیست، مشغول پرورش شتر هستند. به گفته وی، سه هزار و ۵۰۰ شتر در شهرستان نایین و در بخش انارک پرورش یافته است.
باقریان تصریح کرد: به دلیل بارندگی های مناسب در دو سال اخیر در این منطقه، وضعیت مراتع این شهرستان نسبت به سال های قبل بهبود یافته است./ع
حاج علی مرد بی ادعا
بیوگرافی حاج علی:![]()
سال تولد: 1305 شمسی
سن:87سال
متولد :روستای اردیب
شغل :کشاورز از کار افتاده
میزان تحصیلات :بیسواد
محل سکونت:چوپانان
این بیوگرافی متعلق به کسی نیست جز حاج علی موبد که معرف تمام چوپانانیان میباشد وی از اوایل دهه20 درچوپانان بطور مستمر زندگی کرده.زمانی که چوپانان شکل گرفته واولین گام قطب کشاورزی منطقه بدست مالکان صورت گرفت اکثر مردمان جهت کار کشاورزی وامرارمعاش به چوپانان تازه تاسیس روی آوردند وحاج علی هم همچون دیگر کشاورزان درسال 1326 که آنروز جوان 20 ساله ای بیش نبودند به شغل شریف کشاورزی مشغول شدند.یکی از روزهای ایام عید بسراغ ایشان رفتم ومصاحبه ای هرچند کوتاه با وی داشتم که خواندن آن خالی از لطف نیست.

س - لطفا خودتونو بیشتر برای مردم معرفی کنید
ج -علی موبد هستم فرزند موسی ابن حسینعلی ابن محمدحسن ابن استادعلی ابن محمد صادق بحرینی،جد ما اهل بحرین وعرب بوده اند،( چگونه از بحرین به این منطقه سردرآوردند خود بحثی است که سن وی قد نمیدهد).در سال1326 هنوز مجرد بودم که برای کار به چوپانان آمدم وبکارکشاورزی مشغول شدم ودر همین سال نیز ازدواج کردم ودر چوپانان برای همیشه ماندگار شدم وثمره ازدواج بنده تعداد 7دختر و3پسر و35نوه و16نتیجه میباشد.
اگر چه آقای حاج علی سالهاست که در کارکشاورزی از کار افتاده شده اماهیچ منبع درامدی ندارد زیرا وی بیمه نبوده وسالهای کار اوهم بنظر میرسد که مالک زمین وی حق قانونی وی را تضییع نموده چونکه وقتی کسی بیش از سی سال روی زمینی کارکند وزمان سالمندی را بدون توجه اربابش بی هیچ مزد وبیمه وبگذراند نشان از تضییع حقوق وی بدست افرادی است که فقط منافع خود را دیدندودیگری را نادیده گرفتند .
.
البته ایشان هیچ نظری درمورد دوره باز نشستگی نداشتند وبه همین قانع بودند اما جای سوال دارد برای صاحبان زمین که چرا این منطق را بکار برده اند که پس از سی واندی سال چرا از امکانات درمانی بی بهره باشند که جای بسی تاسف است؟؟
چرا پاسخگو نیستند افراد ذینفع یا وارثان آنان،خود جای تامل دارد.!!
س-:حاجی شما گفتید بیسواد هستی اما در مراسمها ونشستها با روایات واحادیث مردم را روشن میکنی ،قرآن میخوانی، چطوری؟
ج -بلی بیسواد هستم اما استعداد عجیبی خداوند به من عطا کرده که با همنشینی وشب نشینی با بزرگانی چون حاج آقا ریاض وحاج سید حسین واستفاده از منبرهای بزرگان من هم ادعیه واحادیث را یاد گرفتم.
لازم به یاداوری است که سالهای متمادی است که صدای اذان حاج علی در بلندگوی مسجد چوپانان طنین انداز است ویادم میاید که سالهای پیش که مسجد هنوز امکانات صوتی نداشت حاج علی بر بلندای پشت بام منزلش دروقت اذان، اذ ان میگفت. حاج علی تاکنون چندین مرتبه افتخار زیارت خانه خدا وکربلا ودیگر عتبات عالیات را داشته است .
س-:شما گویا طبع شعر هم داری درسته؟
ج- :بلی گاهی اشعاری را که فی البداهه در ذهنم نقش میبندد رابزبان میاورم .
حاج علی تا کنون اشعار زیادی راسروده که یکی از این اشعار در محفل شعر نوروز خوانده شد،شعری را بمناسبت درگذشت همسرش سروده که بسیار جالب است ویکی از اشعار وی را شادروان دکتر مشتاقی که از دوستان وی بود را با دستخط زیبای خودش نوشته ودر قاب گرفته وبه حاج علی تقدیم کرده است.

سروده حاج علی ، "دستخط شادروان دکتر علی اکبرمشتاقی"
خاطره ای از حاج علی: یادم هست نوجوان 10 دوازده ساله ای از اردکان جهت
روضه خوانی آن زمان ها به نخلک آورده بودند وسپس به چوپانان آوردند ایشان در چوپانان منبر رفت وشعر بلندی را روی منبر خواند که در همان ابتدا شعر حفظم شد (همان شعر را از حاج علی پرسیدم تمام شعر هنوز یادش بود)
20 سوره از سوره های کوچک قرآن را حاج علی از حفظ میباشد ایشان در استعداد ویادگیری نمونه است. شادروان دکتر مشتاقی شعری از هاتف اصفهانی در 18 بند را برای حاج علی میخواند که با همان یکبار خواندن شعر را حفظ میکند ودر زمان مصاحبه با ایشان پرسیدم که تمام شعر را برایم خواند.بنازم استعداد را وماشااله به اینهمه ذوق.یکی از اشعار ایشا ن در مدح امام علی:
مونس شبهای تارم یا علی من زعشقت بیقرارم یا علی
یا علی افتاده ام دستم بگیر سرزپایت برندارم یا علی
گرمهاربیکسان دردست توست درمیان این قطارم یا علی
یاعلی بادوستانت دوستم لعن حق بردشمنانت یاعلی
یاعلی بادشمنانت دشمنم جان فدای دوستانت یا علی
یاعلی هنگام رفتن زین جهان من توراچشم انتظارم یاعلی
گربیایی وقت مردن برسرم پای برچشمم گذاری یاعلی
یاغلی اندرلحدوقت سوال من توراچشم انتظارم یا علی
روزمحشرچون برآرم سرزخاک سوی تومن رهسپارم یاعلی
یاعلی دربرزخ واندر صراط چشم امیدبرتودارم یاعلی
یاعلی من موبدم غرق گناه خادم این خاندانم یا علی
گرچه بنظر استادان شعر شاید ردیف وقافیه رعایت نشده باشد اما بسیار زیبا وماهرانه سروده شده واز سراینده کمال سپاس وقدردانی را دارم. ما اهالی چوپانان بروجود چنین اسطوره هایی در چوپانان مفتخریم وهدف از این مصاحبه صرفا معرفی این بزرگواران بی ادعاست که باید قدر چنین مردانی را داشته باشیم.
و در نظرات یکی از خوانندگان چنین انتقاد کرده است

مهدی آوینی، پیشکسوت مهندسی معدن در گفتوگو با «دنیای اقتصاد» روایت کرد- بخش دوم
از «قورخانه» تا معادن
آن زمان موته به مرحله استخراج رسیده بود یا در مراحل اکتشاف بود؟
![]() |
قبلا کار اکتشاف انجام شده بود، ولی من آن را دنبال کردم و در جاهای دیگر هم چند معدن پیدا کردیم. در زمان من استخراج هنوز شروع نشده بود. منتها آن زمان به صورت آزمایشی استخراج میکردیم، چون در آنجا یک رگه طلای خیلی غنی بود که آثار طلا در همه جای آن مشهود بود. این را به صورت روباز استخراج میکردیم و بیرون میریختیم و وقتی از آنجا رفتم و گروه بعدی وارد کارخانه شدند، از آن استفاده کردند. یادم است حدود 60 هزار تن سنگ طلای 7 گرم در تن استخراج کرده و آنجا ریخته بودیم. خاطرهای جالب هم از همان جا دارم و آن اینکه کارهای توزین را خودم شخصا انجام میدادم. یک ترازوی بسیار دقیق برای توزین طلا تهیه کرده بودیم و خودم ناچار بودم به منطقه دیگری که دور از محل مسکونی ام بود بروم و آزمایش کنم.
مرتضی در معدن طلای موته
خاطرم هست که روزی بیست نمونه را برای اندازهگیری میزان طلا آزمایش میکردم. در یکی از این آزمایشها مرتضی هم آمده بود. یک روز که از معدن برگشتم، از دور من را صدا کرد و گفت بابا، یک خبر خوش! پرسیدم چه خبری؟ گفت یکی از نمونههایی که گرفتهای همهاش طلا شده. خلاصه بعد از اندازهگیری متوجه شدم که این نمونه حاوی 30 کیلو طلا در تن است. بنده باز هم در معدن جستوجو کردم، اما نتوانستم چیز دیگری پیدا کنم، چون فقط یک تن از این ماده معدنی غنی در آن روز استخراج شده بود و با بقیه 80 تن در روز که استخراج میشد مخلوط شده بود و آنها را پرعیار کرده بود.
یعنی پیریت نبود، طلا بود؟
سنگ بود؛ البته محتوی پیریت هم بود. آن زمان میگفتند در معادن دنیا ماده معدنی که حاوی بیشتر از 10 کیلو طلا در تن باشد پیدا نشده است و ما در اینجا توانستیم با عیار 30 کیلو در تن پیدا کنیم.
سرنوشت آن طلا چه شد؟ به کجا فرستاده شد و به مقامات بالا چطور گزارش دادید؟
ما باید آن را ذوب میکردیم. اینها در همان توده استخراجی ما ماند و ما در جمع گفتیم حدود 60 هزار تن مواد معدنی حاوی 7 گرم طلا در تن استخراج کردهایم. یک معدن به نام سنجده هم بود که فکر میکنم اکنون هم فعال است. طلایش کمعیار بود و یکی دو گرم در تن بیشتر طلا نداشت. بعد هم به من حکم انتقال به تهران را دادند. آن زمان آقای مهندس زند مدیرعامل شرکت سهامی کل معادن بود و 13 سال در این سمت بود. دقیقا همان زمانی که هویدا نخستوزیر بود، ایشان هم 13 سال مدیرعامل شرکت سهامی بود.
رییس سازمان برنامه چه کسی بود؟
نام او را فراموش کرده ام. مهندس زند خویشاوندی به نام سرلشکر زند داشت و از این طریق توانست سمت مدیر عاملی شرکت معادن را بگیرد. وقتی به تهران منتقل شدم مهندس زند به من گفت: آوینی، دلم میخواهد بروی نخلک و آنجا را هم درست کنی و برگردی! در آن زمان معدن نخلک، که جزو معادن خیلی خوب بود، در حال ضرر دادن بود. من حدود هشت ماه در این معدن کار کردم و تولید را به دو برابر رساندم و معدن به سوددهی رسید. دوباره به تهران برگشتم و رییس قسمت فلز در شرکت سهامی کل معادن شدم. آن زمان آقای عالیخانی وزیر اقتصاد بود و از کار من در آنجا راضی بود. پس آقای زند به آقای عالیخانی پیشنهاد کرد که من عضو هیاتمدیره شرکت سهامی کل معادن شوم و ایشان هم موافقت کرد. من در سال آخر حضورم در شرکت معادن، 9 سال بود که عضو هیاتمدیره بودم و در سال 1355 تقاضای بازنشستگی کردم و به کار در معادن شخصی مشغول شدم.
رابطهتان با آقای عالیخانی چطور بود؟
ایشان معمولا برای سرکشی به معادن نمی رفت، اما یادم هست یک روز آمده بود معدن نخلک و من هم آنجا بودم. یکی از کارگران گرفتاریای داشت و نامهای نوشته بود و بدون اجازه از کسی، آن را به آقای عالیخانی داده بود. مهندس زند هم آنجا بود. او از این کار عصبانی شد و با یک سیلی که به آن کارگر زد او را بیرون انداخت. من از این کار آقای زند اوقاتم تلخ شد ولی عالیخانی واکنشی نشان نداد. با عالیخانی ارتباط یا دیدار دیگری نداشتم.
دوران بازنشستگی را چگونه گذراندید؟
بعد از بازنشستگی، دو سال در معادن سرب کار کردم. بعد از انقلاب، مدیرعامل یکی از معادن خصوصی شدم. انقلاب باعث شد معدن تعطیل شود و کارگرها از ما طلبکار شوند، اما من هر طور بود طلب آنها را پرداخت کردم. معدن ما در کلاردشت بود. شرکت ما مصادره شد و زیر نظر بنیاد مستضعفان قرار گرفت. هنگام تسویهحساب، دو ماشینم را، که یکی وانت بود و دیگری کامیون، فروختم و طلب کارگرها را دادم.
بعد از انقلاب چه کردید؟
در بنیاد مستضعفان به من پیشنهاد کردند که با سمت مشاور در آنجا مشغول شوم. حدود پنج شش سال در این بنیاد کار کردم. البته آنها معادن زیادی نداشتند.
حضور در شرکت ملی فولاد
در سال 1363 شرکت ملی فولاد نامهای به بنیاد مستضعفان نوشت و درخواست کرد که من به آن شرکت منتقل شوم. آقای هاشمیان، معاون بنیاد مستضعفان، زیر نامه نوشت غیرممکن است. من از ایشان خواستم اجازه دهد به شرکت فولاد بروم و آنجا فعالیت کنم. بالاخره توانستم موافقت ایشان را جلب کنم و به شرکت ملی فولاد منتقل شدم. یک ماه بعد از رفتنم به آن شرکت، همان آقای معاون را در نمازخانه شرکت دیدم و فهمیدم ایشان هم خودشان را به شرکت ملی فولاد منتقل کردهاند و عضو هیاتمدیره شرکت ملی فولاد شدهاند.
اگر اشتباه نکنم، در دوران وزارت آقای آیتاللهی بود که وارد صنعت فولاد شدید.
بله. مسافرتی هم برای من به مجارستان و رومانی پیش آمد و پول هم نداشتم که بروم. به من گفتند با هزینه خودت دلار بخر و به این ماموریت برو و برگرد. من پانزده شانزده روز آنجا بودم و وقتی برگشتم، در جلسهای گزارش کار را دادم. موقع گزارش دادن، یکمرتبه صدای اذان بلند شد و آقای آیتاللهی گفت که گزارش را نیمهکاره بگذارید و برویم نماز بخوانیم. این خاطره از ایشان در خاطرم مانده است. در نهایت ایشان چکی به مبلغ 1200 دلار از محل اختیارات خودش به من داد بابت هزینهای که برای ماموریت متقبل شده بودم.
بعد از آیتاللهی آقای محلوجی روی کار آمد و من بیشتر با معاونت معدنی ایشان سروکار داشتم که در ابتدا آقایی که نامش را فراموش کرده ام عهدهدار این کار بود و بعد هم در سال 1363 مهندس طباطبایی روی کار آمد و کارهای معدنی را انجام میداد. یک روز هم مدیرعامل شرکت، که اسم ایشان هم در خاطرم نیست، از من خواست در دفتر هیاتمدیره حاضر شوم. وقتی مراجعه کردم، خیلی از من استقبال کرد و بعد هم یک نامه به من داد که بخوانم. ایشان در این نامه که مستقیما به من نوشته بود از من خواسته بود که به طبس بروم و معدن آنجا را مشاهده و بررسی کنم و اگر برنامهای برای کار به نظرم میرسد اجرا کنم. اختیار تام هم به من داده بود. با اینکه ایشان معاون معدنی داشت، کار را به من سپرده بود و به دلیل این قضیه اوقات آقای معاون از دست من تلخ شد. در نهایت به طبس رفتم. آن زمان ذوب آهن اصفهان احتیاج زیادی به زغال داشت و هدف این بود که در طبس منطقهای برای استخراج روباز پیدا کنند. من در طبس نقشهها را دیدم و به ایشان گزارش دادم که در منطقهای که امکان استخراج دارد، بیشتر از دههزار تن نمیشود روباز استخراج کرد و به ناچار باید زیرزمینی استخراج کرد. آقای طباطبایی هم آن زمان آنجا بود.
پس از آن، مسافرتی به آمریکا برای من پیش آمد. میخواستم به دیدن پسرم بروم. بعد از حدود یک ماه که در آمریکا بودم، از آنجا تلفن کردم و گفتم پسرم قصد دارد بنده را سه ماه اینجا نگه دارد. اگر شما بعد از این سفر به من احتیاج دارید، از همین الان بگویید تا بعد از بازگشت در همان محل مشغول به کار شوم. ایشان به من گفت جای شما محفوظ است و میتوانی بعد از سه ماه پیش ما برگردی. وقتی به ایران برگشتم، در معاونت معدنی مشغول به کار شدم و در آنجا برنامههای بسیاری پیش آمد. یکی از آن برنامهها آشنایی با عدهای از همکاران در قسمت فسفات بود که موجب شد در آن زمان یک معدن فسفات را شناسایی و شروع به استخراج کنیم. بعد از آن وارد بخش فولاد شدم و بعد هم نتیجه این شد که کارم با صنایع دفاع تا همین الان ادامه پیدا کرده است.
تا کی در فولاد ماندید؟
من 17 سال در شرکت ملی فولاد فعالیت کردم و هدفم در تمام مدتی که در کار معدن بودم، طراحی و امکانسنجی معدن بود. آن زمان به این مساله خیلی علاقهمند بودم و علتش هم این بود که از همان روز اول که در معدن بایچهباغ بودم آمارگیری میکردم و در نتیجه میتوانستم تولید معدن را بالا ببرم و آن را به اصطلاح بهینه کنم. من از همان زمان طراحی معدن را شروع کردم و به همین جهت هم من را به شرکت فولاد بردند. در سال 1383 به عنوان پیشکسوت نمونه معدن انتخاب شدم و آقای خاتمی یک لوح تقدیر به من داد. مجموعه مطالعات طراحی و امکان پذیری که برای معادن مختلف کشور انجام داده ام به صورت مکتوب دارم و بالغ بر 3500 صفحه میشود.
حضور در وزارت دفاع
در سال 1379 شرایط کار برایم قدری سخت شده بود و دلیلش هم این بود که آن موقع میگفتند بازنشستهها نمیتوانند از دو جا حقوق بگیرند. بنابراین از آنجا بیرون آمدم. در طول مدتی که در معادن فولاد بودم، با همکارانی که در صنایع دفاع بودند آشنا شدم. در آن زمان به یکی دو نفر از کارکنان صنایع دفاع دو اتاق اختصاص داده بودند و آنها کارهای مطالعات طراحی و امکان پذیری معدن را انجام میدادند. من با آنها آشنا شدم و با یکیشان به نام مهندس هلالات هنوز هم در ارتباطم.
در سال 1369 آقای مهندس رحیمی، که اکنون معاون وزارت دفاع است، نزد من آمد و گفت طرحی برای یک معدن فسفات کلسیم که در اختیار ماست بنویسید. این معدن در جیرود شمشک واقع است. البته در سال 1340 در این معدن کارهای اکتشافی انجام شده بود و یک تونل هم در دنباله لایه حفر شده بود، ولی معدن همان طور راکد مانده بود. مهندس رحیمی به معدن رفته بود و نمونه سنگ فسفات کلسیم نسبتا غنی را که ضمن عملیات اکتشافی بیرون ریخته بود جمعآوری کرده و به چین فرستاده بود. در چین بدون اینکه آن ماده معدنی فسفات را تغلیظ و کنسانتره کنند، با عیار 23 درصد (P2 O5) ذوب کرده بودند. در نتیجه چین یک کارخانه برای ذوب مواد معدنی پارچین در آن جا راه اندازی کرد که حالا هم فعال است و از این سنگها استفاده میشود.
از سال 1370 در سمت مشاور با صنایع دفاع شروع به همکاری کردم و هنوز هم مشاور آنجا هستم. در این معدن فسفات، مواد معدنی را بعد از ذوب کردن، به صورت فسفر سفید تولید میکنند. بخشی از آن را به فسفر قرمز تبدیل میکنند که برای تهیه کبریت و مصارف دیگر استفاده میشود و بقیه هم به عنوان اسید فسفریک تولید میشود که در حال حاضر در داخل به آن نیاز فراوان داریم.
چند سالی است که نمیتوانم به معدن بروم، اما مطالعات طراحی معدن فسفات شمشک را در منزل انجام میدهم و سالانه قیمت تمامشده کار را تعیین میکنم و آنها پیمانکار استخدام میکنند.
کمی به فرزندتان آقا مرتضی بپردازیم. ایشان در معادن همراه شما بودند؟
وقتی من موته بودم و کار آنجا را شروع کردم، مرتضی نزد من زندگی میکرد و مادرش هم در تهران بود. او به کار معدن علاقهمند بود و روزها با رییس بخش آزمایشگاه همکاری میکرد. تنها خاطرهای که در معادن از او دارم به همان معدن موته مربوط میشود. بعد در سال 1345 که من از موته به معدن نخلک منتقل شدم، او هم در تهران وارد دانشکده شد.
ایشان چه رشتهای خواند؟
رشتهای که انتخاب کرد ریاضی بود و در این رشته هم قبول شد. ولی من بعدا دیدم کارتی را که با آن باید ثبتنام کند پاره کرد و دور ریخت. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت من ریاضی دوست ندارم و خودم میدانم چه رشتهای انتخاب کنم؛ بهموقع در کنکور شرکت میکنم. پس در کنکور رشته معماری شرکت کرد و قبول شد و به دانشکده هنرهای زیبا در دانشگاه تهران رفت و بعد هم در همین رشته فوق لیسانس گرفت.
چه زمان وارد کارهای انقلاب شد؟
در مرداد سال 1357 همراه من به آمریکا آمد. وقتی برگشتیم، دنبال کارهای انقلابی رفت. از زمان انقلاب تا شروع جنگ کشور وضعیت آرامی نداشت.
داستان مرتضی
او در این ایام به جهاد سازندگی رفت و به جاهایی که ناآرام بود سرک میکشید تا اینکه در سال 1359 رسما جنگ شروع شد و او هم وارد جبهه شد و شروع به ساختن فیلم مستند کرد و تا پایان جنگ به همین کار مشغول بود. «روایت فتح» را در آن زمان تهیه کرد و همچنین فیلمهای دیگری که در نوشتههایش به آنها اشاره کرده است.
شما موافق کارهای ایشان بودید؟
صددرصد. بنده خودم آن زمان در بنیاد مستضعفان مشغول بودم. بدون شک موافق بودم.
ارتباط ایشان با شما چطور بود؟
منزل ما آن زمان دو طبقه بود و ما در دو طبقه مجزا زندگی میکردیم. مواقعی که در تهران بود، روزهای جمعه من را همراه خودش به نماز جمعه میبرد. در همین سال وقتی امام(ره) رحلت فرمودند، مرتضی از این مساله خیلی ناراحت شد و حتی یک کتاب هم در این باره نوشت. او چهارده پانزده جلد کتاب نوشته است.
وقتی جنگ تمام شد، آیتا... خامنهای به ایشان گفتند دلم میخواهد روایت فتح را ادامه بدهی.او همین کار را کرد و تا سالهای 70 و 71 مرتب به جبهه میرفت. اواخر سال 1371 یک روز آمد و برای ما تعریف کرد و گفت منطقهای در جبهه فکه هست که به قتلگاه مشهور است و تعدادی از بچهها در آن جا با شجاعت جنگیده و به شهادت رسیدهاند و گفت میخواهم بروم آنجا را از نزدیک ببینم و فیلم بسازم. سه چهار روز قبل از اینکه به شهادت برسد از ما خداحافظی کرد و رفت. در آن زمان تعدادی از دوستان و همکارانش هم همراهش بودند. یکی از همراهانش برای ما تعریف کرد که مرتضی شب قبل از جمعهای که صبحش به شهادت رسید، تمام شب بیدار بود و نماز و دعا میخواند و به درگاه خدا گریه میکرد.
شهادت مرتضی
خلاصه روز بعد با هم جمع میشوند که به سراغ محل شهادت رزمندگان بروند. آنها باید از میان یک میدان مین عبور میکردند تا به قتلگاه فکه برسند.البته در طول سه چهار سال بعد از جنگ منطقه تا حدی مین روبی شده بود. خلاصه راه باریکی برای عبور وجود داشته که آنها در یک ستون، تکتک،از آن عبور میکردند. یک دانشجوی مهندسی به نام آقای سعید یزدانپرست هم همراهشان بود. موقع رد شدن مرتضی هفتمین نفر بود. آن شش نفر رد شدند و رفتند و بعد ظاهرا پای مرتضی روی مین رفت. چون آقای یزدان پرست هم درست پشت سر آقا مرتضی راه میرفت، ایشان هم شهید شد و یکی دو نفر بقیه هم زخمی شدند. مین یک پایش را از بالای ران بهکل قطع کرده بود و پای دیگرش هم از بالای ساق تقریبا قطع شده بود. گفته بود کاری به کار من نداشته باشید؛ من به دکتر و بیمارستان احتیاجی ندارم، بگذارید همین جا بمانم و به آرزویم برسم. خلاصه ایشان به این نحو به شهادت رسید و روز بعد به سردخانه تهران منتقلش
کردند.
خبر شهادتش را چگونه به شما دادند؟
خاطرم هست صبح شنبه 21 فروردین بود که من مشغول کارهایم بودم که سر کار بروم. پسرم، محمدسعید، به منزل آمد و به من گفت پدر جان منزل بمانید، با شما کار دارم. مرتضی زخمی شده. چون مادرش نزدیک ما بود نگفت که شهید شده، اما این خبر را آهسته آهسته به من داد. مانده بود که چطور به مادرش این خبر را بدهد. روز یکشنبه به بهشت زهرا رفتیم و کارهای مربوطه را انجام دادیم. من فقط به آنها گفتم میخواهم آقا مرتضی را بعد از غسل دادن ببینم. گفتند چون شما پدرش هستید، اجازه دارید. بعد که ایشان را برای آخرین بار دیدم، نماز خواندیم و ایشان را دفن کردیم. جمعیت زیادی آمده بود. خبر شهادت به محل کارش در انتهای خیابان سمیه هم رسیده بود. آیتا... خامنهای هم که باخبر شده بودند، میخواستند در مراسم تشییع جنازه شرکت کنند.
حضور مقام معظم رهبری
در حوزه هنری برای تشییع آماده میشدیم که به ما خبر دادند که آیتا... خامنهای میخواهند ما را ببینند، ولی چون جمعیت خیلی زیاد بود، طول کشید تا ما برسیم و ایشان به دفتر آقای زم رفته بودند و ما ایشان را ندیدیم. ولی گفته بودند که از طرف من به خانواده ایشان تسلیت بگویید. حدود پانزده روز بعد ایشان ما را به منزلشان دعوت کردند. همه جمع بودند و ایشان با ما صحبت کردند و یک قرآن به ما هدیه دادند که در پشت آن یک یادداشت نوشته شده بود به این شرح که «بسمالله الرحمن الرحیم؛ به یاد شهید عزیز سید شهیدان اهل قلم، آقای سیدمرتضی آوینی که یادش غالبا با من هست، به خانواده گرامی اش اهدا میگردد. سیدعلی خامنهای 15/2/72».
اکنون روزهایتان را چطور میگذرانید؟
بنده تا دو سه سال پیش میتوانستم از منزل خارج شوم و به معادن شمشک سرکشی میکردم، اما از دو سه سال پیش دیگر این قدرت را ندارم و در منزل مطالعه میکنم و جدول حل میکنم.
آخرین کتابی که خواندهاید چه بوده است؟
الان بیشتر کتابهای داستانی میخوانم. مجموعه کتابهای سه تفنگدار را خواندهام. اخیرا هم کتاب چرخ زندگی را خواندهام. الان هم کتاب انسان روح است نه جسد را میخوانم که کتاب جالبی است.
بسیاری رشته معدن را بهتازگی شروع کردهاند. شما چه توصیهای برایشان دارید؟
بنده شنیدهام که مهندسانی که الان فارغالتحصیل میشوند سعی میکنند به کار میدانی و معدنی نروند، چون کار سختی است و مجبورند محل زندگیشان را ترک کنند؛ ولی اگر کسی بخواهد وارد رشته معدن شود و کار کند، این توصیه را میکنم که در فکر زندگی راحت نباشد. این افراد اگر میخواهند کنار خانواده شان بمانند و زندگی مرفه و توأم با آرامش داشته باشند، رشته مهندسی معدن این شرایط و امکانات را برایشان فراهم نمیکند. باید در معدن کار کنند و کار را آنطور که باید پیش ببرند. کسانی که وارد بخش معدن میشوند باید بتوانند کارشان را درست انجام دهند و دنبال شرایط راحت و آسان نباشند. بنده در معدن سعی میکردم با کارگرها همکاری کنم. من در معدن حتی خودم واگنکشی میکردم که بتوانم زحمت آنها را درک کنم. برای موفق بودن در معدن از عملیات معدنی آمارگیری میکردم و این برای پیشرفت کار معدن خیلی مهم است. من همه کارهایشان را محاسبه میکردم که ببینم چقدر طول میکشد یا اینکه دینامیتگذاریها را از نزدیک میدیدم و همه کارها را به طور عملی یاد میگرفتم و همین کارها باعث شد که بعدها بتوانم کار طراحی را انجام دهم، اما الان ظاهرا کسی دیگر این کارها را نمی کند.
آیا به رشتهتان علاقه داشتید؟
بله، خیلی علاقهمند بودم. در طی حدود پانزده سال متوالی از زندگیام دائما در معادن بودم؛ یعنی از این معدن به آن معدن میرفتم و در بیشتر جاها خانوادهام را همراهم میبردم. در تهران هم وقتی که عضو هیاتمدیره شرکت معادن شدم، علاقه زیادی داشتم که به معادن بروم. یادم است در سال 1347 شنیدم یک معدن کرومیت در بشاگرد وجود دارد. به مدیرعامل گفتم که میخواهم این معدن را ببینم و ایشان هم موافقت کرد. بشاگرد منطقهای در سیستان و بلوچستان است و یک جاده از میناب به بندر جاسک راه دارد. در آن موقع راه درست و حسابی وجود نداشت. من به آنجا رفتم و دیدم وضع مردم آنجا بسیار بسیار بد است. عدهای از خانها بالای سر مردم بودند و خرمایی را که تولید مردم بود خودشان برمیداشتند و هستهاش را به مردم میدادند. نان و خوراک این مردم بیچاره عمدتا از آرد هسته خرما تهیه میشد. دیگر اینکه اداره ثبت در منطقه وجود نداشت و اصلا نمیدانستند شناسنامه چیست. یک ژاندارمری در آنجا بود که فقط یک ژاندارم داشت! وقتی میخواستم به معدن کرومیت بروم، متوجه یک چادر شدم و داخل آن رفتم. با آن ژاندارم صحبت کردم و او گفت که اهالی بشاگرد زندگی خیلی بدی دارند و زندگیشان مثل عصر حجر است.
تنها فرقش این است که اینها در غار نیستند و در خانههای گلی زندگی میکنند. کسی هم برای سرکشی نمیآید؛ شما اولین نفری هستید که بعد از چند سال به اینجا آمدهاید.
ایشان برای من تعریف کرد و گفت اینها عروسی و ازدواج و طلاقشان عجیب است، چون اصلا دفتری در آنجا موجود نیست که این جور چیزها در آن ثبت شود. وقتی میخواهند یک نفر را به نکاح خود در بیاورند یا طلاق بدهند، این کار را به صورت زبانی و شفاهی انجام میدهند و واژه نکاح یا طلاق را چند بار تکرار میکنند و این گونه مراسمشان رسمیت پیدا میکند. وقتی به تهران برگشتم، این اوضاع را با آقا مرتضی در میان گذاشتم. ایشان مدتی بعد از پیروزی انقلاب گروهی از همکارانش در جهاد را به آن جا فرستاد و چند برنامه تلویزیونی تهیه کرد. خودش هم بشاگرد را از نزدیک دید و همین کارها موجب شد که دولت به فکر بهبود زندگی مردم بشاگرد بیفتد.
از مصادرههای اول انقلاب که معادن را ملی کردند چیزی خاطرتان نیست؟
معادن شخصی یا شرکتهایی را که در اختیار اشخاص بود عموما مصادره کردند. آن زمان من در یک شرکت خصوصی کار میکردم که در نهایت مصادره شد. نکته به خصوصی در خاطرم نیست.
http://www.donya-e-eqtesad.com/Default_view.asp?@=338247
http://www.donya-e-eqtesad.com/Default_view.asp?@=338391
نقل ازhttp://enekasalaxbar.blogfa.com/category/1/%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C
تاریخ چاپ : سه شنبه 12 دی 1391 وارد خانه که شدم چشمم به کتابخانهای افتاد که عکس شهید «مرتضی آوینی» روی یکی از قفسهها خودنمایی میکرد. کتابخانه پر بود از گزارشهای «آوینی پدر» درباره معادن ایران. از زغال سنگ گرفته تا فسفات! |
مهدی آوینی، پیشکسوت مهندسی معدن در گفتوگو با «دنیای اقتصاد» روایت کرد- بخش نخست
از «قورخانه» تا معادن
عکس: آکو سالمی
علیرضا بهداد
وارد خانه که شدم چشمم به کتابخانهای افتاد که عکس شهید «مرتضی آوینی» روی یکی از قفسهها خودنمایی میکرد. کتابخانه پر بود از گزارشهای «آوینی پدر» درباره معادن ایران. از زغال سنگ گرفته تا فسفات!
![]() |
تعدادی هم از کتابهای مرتضی لابهلای این همه گزارش تخصصی به چشم میخورد. تا روز مصاحبه نمیدانستم این مهندس 92 ساله که نامش را در لیست مصاحبهشوندگان طرح تدوین تاریخ شفاهی صنعت و معدن ایران گذاشته بودم، پدر شهید مرتضی آوینی است. گفتوگو در یکی از روزهای رمضان تابستان امسال برگزار شد. مهندس در این روزها بیشتر اوقات را در خانه میگذراند. همسرش نزدیک یک سال میشود که از دنیا رفته. اما خانهنشینیاش تنها به استراحت نمیگذرد و هنوز هم کار میکند. علاقه زیادی به طراحی معدن دارد. گفتوگو را که شروع کردیم با حافظهای بسیار خوب خاطراتش را به یاد آورد.
***
متولد چه سالی هستید؟
متولد آذر 1300 در شهر ری هستم. در سال 1322 لیسانس مهندسی گرفتم. در شهر ری به مدرسهای میرفتم که دبیرستان نداشت. در دوره دبستان یک سال را جهشی خواندم و شش سال را در عرض پنج سال به پایان رساندم. سال 1312 در دارالفنون تهران امتحان نهایی دادم و وارد دبیرستان شدم، اما پدرم گفت کافی است، دیگر نمیخواهد درس بخوانی (با خنده). یک برادر بزرگتر دارم که در آن زمان در صنایع دفاع، معروف به قورخانه، که اول خیابان خیام بود، دوره میدید. گفتند تو را هم به قورخانه میفرستیم. 13 ساله بودم که به آنجا رفتم. لباس نظامی مخصوص هم داشتیم. در قورخانه سه چهار ماه بیشتر نبودم چون من را بیرون کردند؛ در واقع رضاشاه من را بیرون کرد (با خنده). یک روز رضاشاه برای بازدید آمد سر کلاس و من هم که کوچکتر بودم، ردیف جلوی کلاس مینشستم. کاملا در خاطرم هست که وقتی چشمش به من افتاد لبخند زد. بعد که بازدید تمام شد و او از کلاس بیرون رفت، به ما خبر دادند که به محوطه عمومی قورخانه برویم و صف ببندیم چون رضاشاه میخواهد همه را ببیند. در میان جمع دو سه نفر از ما جثه کوچکتری داشتیم و در تهِ صف ایستاده بودیم. وقتی رضاشاه آمد و ما را دید، گفت این سه نفر آخر به درد این کار نمیخورند؛ بیندازیدشان بیرون (با خنده). خلاصه ما را بیرون کردند و من در سال 1313 بیکار شدم و باز نزد پدرم برگشتم.
ایشان چهکاره بودند؟
پدرم مغازه خواربار فروشی داشت. او به من گفت همین جا بمان و به من کمک کن و به این ترتیب شاگرد بقالی شدم (با خنده). سال بعد دیگر نتوانستم تحمل کنم و به او گفتم که من حتما باید برای ادامه تحصیل به دبیرستان بروم. پدرم بهناچار من را به دبیرستان پهلوی در خیابان ری برد و ثبتنام کرد. شش سال دبیرستان را در مدت پنج سال به اتمام رساندم؛ چون سال اول شاگرد اول شدم، ناظم مدرسه به من گفت در تابستان درسهای کلاس هشتم را بخوان و شهریور اینجا ثبتنام کن تا من تو را به کلاس نهم ببرم. من هم همین کار را کردم، ولی ایشان بدقولی کرد و من را به کلاس نهم نبرد. وقتی به معلمم، که برادر دکتر غلامحسین مصاحب بود، قضیه را گفتم، ایشان به من گفت تو را به یک مدرسه دیگر میبرم. آقای مصاحب من را همراه خودش به یک مدرسه ملی برد. آن زمان مدارس ملی برخلاف الان چندان مورد توجه نبودند؛ یعنی مدارس دولتی اهمیت بیشتری داشتند. در آن مدرسه من را به عنوان دانش آموز کلاس نهم پذیرفتند. همان سال هم در دارالفنون از من امتحان گرفتند و من موفق شدم دیپلم سوم متوسطه را بگیرم. بعد، مدرک قبولی ام را برداشتم و دوباره رفتم در دبیرستان دولتی پهلوی ثبت نام کردم. سر کلاس چهارم نشستم و نیمه دوم سال 1318 از دبیرستان فارغالتحصیل شدم. در سال 1319 هم در دانشکده ثبتنام کردم.
چطور وارد رشته معدن شدید؟
بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفتم پزشکی بخوانم، اما با یکی از دوستانم به نام مهندس فیاض، که در قید حیات است، رفتیم به سمت معدن.در آن زمان بدون کنکور میتوانستیم در این رشته درس بخوانیم.
در دارالفنون بودید؟
خیر؛ بعد از اتمام دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی به هنرسرای عالی که الان به دانشکده علم و صنعت (در نارمک) معروف است، رفتم. آن زمان هنرستان عالی در خیابان قوامالسلطنه بود. خلاصه در آن هنرستان که دورهاش هم سه سال بود ثبتنام کردیم. در طول این سه سال هم کارهای علمی داشتیم و هم پروژههای عملی، اما بیشتر درس میخواندیم. بیشتر مهندسانی که در آنجا درس میدادند، تحصیلکرده فرانسه بودند.
آن زمان که شما در هنرستان عالی مهندسی معدن را شروع کردید، اسم رشتهتان مهندسی معدن بود؟
بله؛ البته فقط یک دوره مهندسی معدن ایجاد شد، یعنی همان سه سالی که ما در هنرستان درس خواندیم این رشته تدریس شد. در دانشنامهای که به ما دادند عنوان مهندسی معدن قید شده بود.
گرایشهای استخراج و اکتشاف آن زمان جدا نبود؟
خیر؛ هر دو تحت نام مهندسی معدن تدریس میشد.
نام استادانتان یادتان هست؟
بله؛ مهندس نصرالله محمودی که در رشته معدن معروف بود و هر سال به معادن زغال فرانسه میرفت و به هر مورد جدیدی که برمیخورد، یادداشت میکرد و به دانشجویانش درس میداد. ایشان بعدها در خیابان شریعتی مغازه بزازی باز کرد! همسرش هم فرانسوی بود. خاطرم هست در آن زمان هر وقت سوالی برایم پیش میآمد، به سراغ ایشان میرفتم. در آنجا روزی هشت ساعت درس میخواندیم و البته قسمتی از درس ما به کارهای عملی اختصاص داشت. تابستانها در معادن زغالسنگ شمشک و در معدن مس عباسآباد کارآموزی میکردیم.
حضور در بازار کار
بعد از تمام شدن تحصیلاتم در اواخر سال 1322 مهندس شدم. آن زمان ایران درگیرِ جنگ بود. در سال 1323 نوعی بیماری (اسمش در خاطرم نیست) که به عفونت گلو مربوط میشد شایع شده بود و من هم به آن مبتلا شدم.
همان سال به دنبال کار بارها به وزارتخانههای مختلف مراجعه کردم. از طرف آقای فیروزآبادی، رییس بیمارستان فیروزآبادی در شهر ری، به رییس بخش استخدام در وزارت معدن نیز معرفی شدم و او سفارش کرد که من را استخدام کنند؛ ولی من را سر دواندند و گفتند کاری برای شما نداریم. بالاخره در بین رفقایم، یکی دو نفر که دانشجوی دانشکده پلیس بودند، وقتی فهمیدند که من بیکارم، پیشنهاد کردند در دانشکده پلیس ثبتنام کنم. گفتم آنجا دیپلم میخواهند نه لیسانس، گفتند برای لیسانس هم مزایایی قائل میشوند. پس با تشویق دوستانم در آنجا ثبتنام کردم. در سالهای 1324 و 1325 دوره نظاموظیفه را گذراندم و بعد هم با درجه ستوان دوم پلیس بیرون آمدم و چون لیسانس داشتم یک سال بعد ستوان یکم شدم؛ یعنی در حقیقت من در سال 1326 ستوان یکم شهربانی بودم. آن زمان در شهربانی کل کشور احتمالا تنها من مدرک لیسانس داشتم. بعد از آن شغل خوبی در دفتر شهربانی به من واگذار شد و بعد از چند سال با درجه سروانی، آجودان رییس شهربانی و بعد آجودان کل رییس شهربانی شدم. آجودان کل معمولا مختص درجههای سرهنگ و سرتیپ بود.
استعفا از شهربانی
بعد از مدتی در محیط نظامی دچار ناراحتیهایی شدم. متوجه شدم اصولا جای من در چنین محیطی نیست و نمیتوانم تحمل کنم. پیش رییس شهربانی رفتم و خواهش کردم من را به سازمان برنامه منتقل کنند. با درخواستم مخالفت شد. حتی آقای علویمقدم، رییس شهربانی که درجه سرلشکری داشت، گفت مگر سیب سرخ برای دست چلاق خوب است؟ مقصودش این بود که جای من همان جا در شهربانی است. وقتی دیدم با خواسته من موافقت نمیکنند، با اینکه آن زمان رتبه هفتم اداری داشتم، تقاضای استعفا کردم. گفتند چرا؟ گفتم من شهربانیچی نیستم و نمیتوانم اینجا بمانم. ایشان گفت من با سرنوشت یک جوان بازی نمیکنم و با درخواستم موافقت کرد. پس از آن به سازمان برنامه در میدان بهارستان منتقل شدم و به شرکت سهامی کل معادن که جزو سازمان برنامه بود، رفتم.
از زمان حمله متفقین چیزی در خاطرتان هست؟
در سال 1320 سال اول دانشکده بودم که یک روز گفتند امروز رضاشاه استعفا داده و قرار است به جزیره سنتموریس منتقلش کنند. یادم است آن زمان به این مسائل کاری نداشتم و دنبال درس خواندن خودم بودم. تنها چیزی که در خاطرم مانده این است که یکبار که بیرون از خانه بودم، تعدادی از افسران ارشد ارتش را در حال فرار دیدم.
از آقای ابتهاج در سازمان برنامه چیزی در خاطرتان هست؟
من ایشان را ندیدم. آن زمان با آقای قراگُزلو، مدیرعامل شرکت معادن، تماس داشتم. در خمین که بودیم، یک روز آقای ابتهاج برای دیدن معدن آمد و از برخی تاسیساتی که آن زمان در آنجا ساخته شده بود بازدید کرد و خیلی خوشش آمد و به آقای قراگُزلو 25000 تومان پاداش داد.
از دوره آقای مصدق چه خاطراتی دارید؟
در زمان دولت آقای مصدق افسر شهربانی بودم. فقط یادم است یک روز تیمسار علویمقدم، که من آجودان کل ایشان بودم، گفت که یک نامه دارد و من باید آن را به دست مصدق برسانم. شاید سال 1329 بود. من نامه را با همان لباس نظامی به منزل مصدق بردم و خواستم داخل بروم که یکدفعه آقای مصدق از راهروی دیگری آمد و به هم برخورد کردیم. ایشان از من معذرتخواهی کرد. من گفتم جناب آقای مصدق، یک نامه از رییس شهربانی برای شما دارم و نامه را به ایشان تحویل دادم. فقط همین در خاطرم هست.
من و افشار طوس
یک خاطره هم از آن دوران برایتان نقل میکنم. در زمانی که آجودان کل بودم، مدتی با آقای افشارطوس که رییس شهربانی کل تهران بود کار میکردم. بخشی از کار آگاهی را به من واگذار کرده بودند و من کارهای محرمانه آنجا را انجام میدادم. یک بار سرهنگی که آن زمان آجودان آقای افشارطوس بود به من زنگ زد و گفت آقای افشارطوس گفتهاند ساعت 9 در دفتر ایشان باشید. من در شهربانی خیلی مشغله داشتم و از 7 صبح تا 12 شب کار میکردم. خلاصه ساعت 9 به دفتر آجودان رفتم و تا 9:30 شب منتظر آقای افشارطوس شدم. ایشان نیامد و من به آجودان گفتم که خسته شدهام و حالا که آقای افشارطوس نیامدند من به خانه میروم. یک وسیله در اختیار من گذاشتند و من به خانهمان در شهرری رفتم. آقای افشارطوس حدود پنج دقیقه بعد از رفتن من به دفتر آمده و سراغ من را گرفته بود. آن زمان به من سروان مهندس آوینی میگفتند؛ چون در کل شهربانی مهندس دیگری نداشتند. آجودان گفت که ایشان منتظر شما شدند و پنج دقیقه پیش رفتند. سپس افشارطوس به میدان بهارستان، کلانتری 1 میرود و اسلحهاش را درمیآورد و به راننده میگوید تو اینجا منتظر باش، من در این خیابان کار دارم. آنجا خیابان صفیعلیشاه بود و منزل شخصی به نام حسین خطیبی در آنجا بود. خطیبی از آقای افشارطوس دعوت کرده بود، ایشان به داخل کوچه میرود و چون نمیتواند خانه را پیدا کند، از یک بقالی سراغ منزل آن شخص را میگیرد. به هر حال خانه را پیدا میکند. افسران دیگری هم به منزل حسین خطیبی دعوت شده بودند. چیزی نمی گذرد که خطیبی همه افسران از جمله افشارطوس را با اتر بیهوش میکند و بعد میکُشد و به غار تَلو میبرد. حالا حساب کنید اگر من با ایشان رفته بودم شاید کشته میشدم (با خنده).
صبح روز بعد ساعت 7 وارد شهربانی شدم و دیدم خیلی شلوغ است. ساعت 3 نیمهشب گذشته، همسر تیمسار به آجودان زنگ زده و سراغ همسرش را گرفته بود و اطلاع داده بود که ایشان هنوز به منزل برنگشته است. خلاصه همه به تکاپو افتاده بودند. از آجودان ایشان پرسیده بودند چه کسی به آقای افشارطوس نزدیک بود و ایشان من را معرفی کرده بود. ساعت 7 که سر کار رفتم، به من تلفن زدند و خواستند به یک جلسه بروم. وقتی وارد جلسه شدم، وزیر کشور، رییس کل ژاندارمری، رییس آمار و بقیه را دیدم که منتظر من بودند. از من پرسیدند که از افشارطوس چه خبری داری و من هم جریان شب قبل را برای آنها توضیح دادم. به من ماموریت دادند که حسین خطیبی را پیدا کنم و من بعد از مدتی جستوجو این شخص را پیدا کردم.
در کودتای مصدق کجا بودید؟
در شهربانی، اداره راهنمایی و رانندگی. در میدان توپخانه بودم و فقط چند بار از بالا نگاه کردم و دیدم خیلی شلوغ است. دیدم آقایی را با لگد میزنند. دویدم پایین و دلیل کارشان را پرسیدم. بعد متوجه شدم ایشان همان آقای مصاحب، معلم من، هستند. حالا نمیدانم ایشان چه چیزی گفته بود؛ لابد از مصدق طرفداری کرده بود. به هر حال ایشان را نجات دادم.
طرفدار دولت مصدق هم نبودید؟
نه، من طرفدار طیف خاصی نبودم و فقط کار خودم را انجام میدادم.
فرمودید پس از اینکه از شهربانی بیرون آمدید به سازمان برنامه رفتید و در بخش معدن این سازمان مشغول کار شدید. مسوول مستقیمتان آن موقع چه کسی بود؟
مدیرعامل شرکت سهامی کل معادن آقای مهندس قراگُزلو بود. ایشان تا سه سال پیش هم در قید حیات بود و در 97 سالگی فوت کرد. در آن زمان خمین و گلپایگان چند معدن را زیر پوشش داشتند؛ معادن سرب و روی. در خرداد سال 1333 به آنجا رفتم و کار معدن را از آنجا شروع کردم. در آن زمان سه فرزند داشتم و با اتوبوس خانوادهام را همراه با خودم به خمین بردم. فرزند بزرگم، مرتضی، آن زمان حدود هفت سال داشت. وقتی به معدن خمین رفتم به من حکم معاونت دادند. رییس معدن هم آقای مهندس یغمایی بود که ایشان هم فوت کردهاند. من برای اینکه بتوانم به کارهای معدن آن طور که باید وارد شوم، با توجه به اینکه مدتها از زمان دانشگاه رفتن من گذشته بود و بسیاری چیزها را فراموش کرده بودم، در نزدیکیهای معدن چادر زدم و همان جا ساکن شدم و برای خانوادهام در خمین منزلی تهیه کردم که در آنجا زندگی کنند. تا معدن لکان حدود 35 کیلومتری فاصله داشتیم. در آنجا مرتبا به معدن سرکشی میکردم و کارهای لازم را انجام میدادم. حتی در خاطرم هست مهندس میناسیان مهندس نقشهبردار آنجا بود که من از او نقشهبرداری یاد گرفتم و باز یادم است که آن موقع مهندسی که در دانشکده هم معلم ما بود و متاسفانه اسم ایشان در خاطرم نمانده است، برای بررسی معدن آهن شمسآباد پیش ما آمد. نمیدانم که این معدن هنوز کار میکند یا نه؟
معاونت معدن زغال الیکا
من تا سال 1335 در آنجا بودم تا اینکه حکم معاونت معدن زغال الیکا را که در مسیر چالوس بود، به من دادند و خواستند به آنجا بروم.
من از معدن الیکا، که معدن زغالسنگ بود، خوشم نمیآمد و بیشتر دوست داشتم روی فلز کار کنم. خانوادهام را همراه خودم بردم؛ ولی حدود یک ماه بیشتر آنجا نماندم.
در تهران شرکت سهامی کل معادن دو قسمت فلز و زغال داشت که هر کدام رییس مستقلی داشت. روسای این شرکت آقایان مهندس خادم و مهندس زاوش بودند. مهندس خادم از مهندسان تحصیلکرده فرانسه بود و بنیانگذار سازمان زمینشناسی هم هست. ایشان رییس قسمت فلز بود و آقای زاوش رییس قسمت زغال. این دو نفر بر سر بردن من به بخشهای خودشان با هم رقابت میکردند. خواستم به من فرصتی بدهند تا مطالعه کنم و بعد جواب بدهم که مهندس زاوش به من گفت سمت ریاست معدن الیکا را به بنده واگذار خواهد کرد؛ اما من بدون اینکه به ایشان چیزی بگویم نزد آقای خادم رفتم و برای کار در آن بخش اعلام آمادگی کردم. ایشان حکمی برای من نوشت و من را به ریاست معدن مس بایچهباغ منصوب کرد. این معدن بین میانه و زنجان واقع بود و من در شهریور سال 1335 به آنجا رفتم.
سه سال در این معدن مشغول به کار بودم. در این مدت کارهایی انجام دادم تا میزان تولید را بالا ببرم. از جمله، میز شن شویی برای سرب در این معدن نصب کردیم. به دلیل بالا رفتن سطح تولید در بایچه باغ، هیاتمدیره از من بسیار راضی بودند؛ ولی کسی در طول این سه سال به من سر نزد و فقط به صورت مکاتبهای با من ارتباط داشتند. بعد از سه سال، چهار نفر از اعضای هیات مدیره برای بازدید از معدن به بایچه باغ آمدند که آقایان خادم و زاوش هم جزوشان بودند و بعد از چند روز که خواستند به تهران برگردند، گفتند برای این مدت که در اینجا کار کردهاید برای شما پاداشی تدارک دیدهایم. بعد پاکتی به من دادند و گفتند این پاداش شما است. با خودم فکر کردم لابد این پاکت محتوی پول است (با خنده)، اما بعد دیدم که حکم انتقال بنده به کرمان است. رییس معادن کرمان شده بودم و معادن زیادی هم در کرمان وجود داشت.
مرتضی تدریس میکند
این را هم بگویم که در بایچهباغ مدرسه وجود نداشت و آن زمان پسر بزرگم مرتضی باید به کلاس سوم ابتدایی میرفت و پسر دیگرم مسعود (که الان در آمریکاست) باید در کلاس اول ابتدایی ثبتنام میکرد. به هر حال از اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) زنجان اجازه گرفتم و یک مدرسه تاسیس کردم. مرتضی و من آنجا معلم بودیم و رییس حسابداری معدن هم در این مدرسه درس میداد.
یعنی فرزند شما مرتضی در سن کودکی تدریس میکرد؟
بله؛ وقتی به سال چهارم دبستان رسید، به کلاس اولیها درس میداد. این مدرسه در ابتدا چهار کلاس بیشتر نداشت. بعد هم یک مدرسه ششکلاسه تاسیس شد که حدود بیست سی نفر در آنجا تحصیل میکردند. خلاصه من بعد از تحویل معدن به مهندس جایگزینم به کرمان رفتم. زمانی که مرتضی کلاس ششم را تمام کرد، در کرمان، در یک مدرسه که فکر میکنم متعلق به زرتشتیها بود، ثبتنام کرد. من چهار سال همراه با خانوادهام در کرمان بودم. اوایل سال 1340 بود که فرزندان دوقلویم، میترا و مهران (مهران الان مهندس سازه است) به دنیا آمدند. اوایل همین سال به من ماموریت دادند که به فرانسه بروم و از معادن آنجا بازدید کنم؛ برنامهای بود که برای مهندسان معادن تدارک دیده بودند. من حدود شش ماه در فرانسه بودم. یادم است همان سالها مهندس محمودی هر سال به معادن زغال میآمد. بعد از شش ماه گواهینامهای به من دادند و بعد که برگشتم، دوباره به کرمان رفتم و تا سال 1342 در آنجا بودم. در آن سال حکمی به من دادند و به معدن طلای موته منتقل شدم. این معدن الان هم فعال است.
فکر میکنم الان به شکل ضعیفی در حال تولید شمش است.
بله. در این معدن اقدامات اولیه برای نصب کارخانه را انجام دادم. یکی از موارد تهیه آب بود. موته در منطقهای خشک در نزدیکی گلپایگان واقع است و ما برای ذوب طلا به حدود 40 تا 50 مترمکعب در ساعت آب احتیاج داشتیم. خداوند واقعا به من کمک کرد و من در یک دشت کاملا خشک توانستم به آب دسترسی پیدا کنم. گفتم در دشت یک چاه حفر کنند. اهالی میگفتند در عمق 26 متری به آب میرسیم؛ ولی آب بسیار کم است. من از این مساله مایوس نشدم و با «بسمالله الرحمن الرحیم» یک جهتی را انتخاب کردم و در 30 متری آن جهت گفتم دوباره چاه حفر کنند. در 26 متری به آب رسیدیم؛ ولی آب آن قدر زیاد بود که نمیتوانستند داخل چاه بروند. آن زمان آقای خادم در تهران مدیرعامل شرکت معادن شده بود و قراردادی با زمین شناسهای فرانسوی برای پیدا کردن آب بسته بود. وقتی به ایشان گفتم که به آب دسترسی پیدا کردهام، گفت که قرارداد بسته شده و آن را فسخ نمیشود کرد. خلاصه بعد از اندازهگیری متوجه شدم حدود 40 مترمکعب در ساعت آب تولید میشود.وقتی این خبر به گوش زمین شناسهای فرانسوی رسید متعجب شدند و گفتند دوست دارند با من آشنا شوند. در تهران به دیدار آنها رفتم. از من پرسیدند شما مهندس معدن هستید یا زمین شناس و کارشناس ذخایر آب؟ جواب دادم که مهندس معدن هستم. پرسیدند با چه روشی به این منبع آب زیرزمینی رسیدید؟ ماجرا را برایشان گفتم و توضیح دادم که صرفا با توکل به خدا و استمداد از او به آب رسیدم. حیرت کرده بودند. پس از آن، کار استخراج را در معدن شروع کردیم و تا حد زیادی پیش بردیم تا اینکه من به معدن نخلک منتقل شدم.
نقل ازhttp://38.117.64.87/Default_view.asp?@=338247

در این میان، کشف ارزشهای غیرقابل تبادل منابع طبیعی و آگاهی از حقیقت مزیتهای نسبی زیستبوم، یکی از بنیانیترین شروطی است که تحقق آن، مسیر دستیابی به آموزه فوق را کوتاه میسازد. بنابراین، ارزشگذاری اقتصادی کارکردها و خدمات سامانهها یا بومسازگانهای طبیعی (اکوسیستمها) ازجمله بیابانها یکضرورت است زیرا خدمات و کارکردهای محیطزیستی آنها رایگان نبوده و ارزش و بهای اقتصادی به ظاهر نهفتهای دارند که بسیار قابل ملاحظه است و درصورتی که این خدمات رایگان تلقی شوند، ممکن است مورد بهرهبرداری و سودجویی بیرویه و فشاری بیش از توان خودترمیمیشان قرار گرفته و بهتدریج تخریب شده، ماهیتشان تغییر کرده و در نهایت به کاربریهای دیگر تبدیل شوند.
پرسش اساسی این است: «میزان فضای محیطزیستی در دسترس برای هر یک از افراد بشر با توجه به بیشینه سرعت ممکن در استخراج منابع بدون اینکه محیطزیست جهانی بهعنوان یک عنصر حیاتی مورد تخریب واقع شود، چقدر میتواند باشد؟»
در حقیقت آنچه کارشناسان حوزه محیطزیست را نگران میکند، حفظ موضوعی است که اقتصاددانان آن را «سرمایهطبیعی» و اهالی محیطزیست آن را «خدمات زمینزیستسپهر - Geo Biosphere-» مینامند؛ سرمایهای که هم در معرض کاهش قرار دارد (در نتیجه برداشت منابع توسط انسان) و هم در معرض اُفت کیفیت (با افزایش میزان آلودگی). بیگمان یکی از پژواکهای ناگزیر کاهش سرمایه موصوف در حوزه زیستاقلیمهای کویری و بیابانی، کاستن از توان تعدیل و تنظیم اقلیمی نیوار و یکی از بازخوردهای تخریب کیفیت سرمایه طبیعی، وارد آمدن آسیب به چرخه ترسیب کربن و تولید اکسیژن، تشدید برهنگی خاک و افزایش پدیده طغیان ریزگردها خواهد بود؛ گرایههایی که باید کوشید و اثربخشی و ارزش واقعی آنها را در زیستمحیط ایران مورد بررسی قرار داد و تخمین زد؛ یعنی همان آرمانی که قرار بود ماده59 از برنامه پنجساله چهارم آن را محقق سازد که البته عملاً نساخت و اینک در سال سوم از برنامه پنجم هم دورنمای روشنی در تحقق آن نمیتوان یافت.
دشواری ارزیابی سرمایه طبیعی
نباید از خاطر برد که ارزیابی و اندازهگیری سرمایه طبیعی، حتی اگر بخشهایی از آن را (مانند قیمت زمین) بتوان بهصورت کمی بیان کرد، موضوعی بسیار پیچیده و بغرنج است؛ واقعیتی که در دومین گزارش پایش پیشرفت محیطزیستی بانک جهانی در آغاز هزاره سوم نیز بر آن تأکید شده بود. در واقع، محیطزیست به آسانی کمیتپذیر نیست و اغلب اقتصاددانان معتقدند که ارزش سرمایه طبیعی را نمیتوان بهراحتی با صرفههای اقتصادی بشر مقایسه و تعیین کرد. بهعنوان مثال، حضور زایندهرود و ارزش واقعی این رودخانه راهبردی در مرکز ایران، هنگامی آشکار شد که بهدلیل فقدانش در طول 3 سال گذشته، آمار بزهکاری، پرخاشگری و حتی تخلفات رانندگی و تنشهای اجتماعی در سطح شهر و استان اصفهان افزایشی چشمگیر یافت. از همینرو، فرصت حضور انسان ِ خسته از ترافیک و ازدحام شهری در پهنههای بیمانع و زرین بیابانی، ممکن است چنان انرژیای به پویندگانش تزریق کند که آثارش در تولید کار و سرمایه و افزایش بهرهوری اقتصادی نمایان شود. افزون بر آن، حضور مدیریت شده گردشگران میتواند به افزایش درآمد سرانه بومنشینان - مانند تجربه موفق محور انارک، چوپانان، خورو بیابانک تا جندق و مصر که منجر به مهاجرت معکوس در شمال شرقی استان اصفهان شد- شود.
در عین حال بهدلیل اینکه خدمات بومسازگانهای طبیعی، بهویژه زیستبومهای بیابانی و کویری، بهطور کامل در بازارهای تجاری لحاظ نمیشوند و در مقایسه با سایر خدمات اقتصادی و سرمایههای ساخته شده با عملکرد مالی زودبازده بهطور کافی قابل کمی شدن نیستند، اغلب در تصمیمگیریهای سیاسی کشور به آنها وزن و بهای کافی داده نمیشود و حتی گاه از آنها با عنوان نوعی محدودیت توسعه یاد میشود. بنابراین با شناسایی ارزشهای مختلف بومسازگانهای بیابانی و کمی کردن آنها، از بهرهبرداری بیرویه و تخریب و نابودیشان جلوگیری شده و ارزشهای محیطزیستی خدمات و کارکردهای طبیعی آنها جایگاه خود را در محاسبات اقتصادی و تصمیمات سیاسی کشور پیدا خواهد کرد. چنین ارزشیابی اقتصادی همچنین در طرحهای جبران خسارت و تعیین غرامت از اهمیت زیادی برخوردار است و بهرغم انسانمدار بودن تا حدودی میتواند فقدان دادههای اقتصادی برای تعیین ارزشهای ذاتی را جبران کند.
پژوهشی انجام نشده
به هر حال باید بدانیم که بهرغم اهمیت زیاد بومسازگانهای بیابانی، تاکنون در ایران پژوهشی با هدف اندازهگیری کل ارزش اقتصادی این پهنهها انجام نشده است. نگارنده هم حدود یک سال است که میکوشد تا چنین پژوهشی را با حمایت مالی کمیته طبیعتگردی سازمان میراث فرهنگی و گردشگری کشور شروع کند اما ظاهرا آن سازمان عظیمالشأن(!) در فراهم کردن منابع مالی ناچیز این طرح به میزان 37میلیون تومان، عاجز مینماید.
به هر حال در سالهای اخیر مطالعات تجربی متعددی در دنیا با استفاده از تکنیکهای ارزشگذاری انجام شدهاست که ارزشهای پولی مزایای بومسازگانهای بیابانی را آشکار کردهاند. بهعنوان مثال، پژوهشی که توسط ریچاردسون در سال 2005میلادی بهمنظور بررسی ارزش کل اقتصادی بیابانهای ایالتکالیفرنیا آمریکا انجام شده، نشان میدهد که ارزش اقتصادی تولید شده توسط عرصههای بیابانی بخشی از کالیفرنیا موسوم به موهاوی (به قیمت سال2003) 1/4 میلیارد دلار در سال است؛ ضمن اینکه این بیابانها حدود 3700شغل را برای جوامع محلی فراهم میکنند. به دیگر سخن، به قیمت امروز، فقط عرصههای بیابانی موهاوی کالیفرنیا (بدون لحاظ ارزش استحصال انرژی خورشیدی از آنها)، چیزی در حدود 2میلیارد دلار ارزش دارند. این در حالی است که در ایران، بکرترین و پهناورترین پارک ملی کشور (پارک ملی کویر) بهدلیل یک سرمایهگذاری 100میلیون دلاری، میرود تا طعمه شرکتهای نفتی چینی قرار گیرد!
جان کلام آنکه باید بدانیم بیابانها، در کنار زیستگاهها و بومسازگانهای حساس و منحصر به فرد طبیعی، ارائهکننده طیف گستردهای از خدمات و کالاهای غیرقابل تبادل هستند. حفظ اندوختههای ژنتیک و نقش تنظیمکننده آنها برای مهیاسازی شرایط زیست مناسب برای جوامع انسانی، ایجاد زمینه برای فعالیتهای تفرجی، گردشگری، فرهنگی و الهامبخشی زیبایی شناختی (مبتنی بر آموزه شاخص سرزمین شاد یا HPI)، فراهم کردن بستری یگانه و بیرقیب در استحصال انرژیهای نو (خورشیدی و بادی) و مواردی نظیر اینها، تنها بخشی از خدماتی است که از سوی این مناطق بهصورت- ظاهراً - رایگان در اختیار بشر قرار میگیرد. بررسیها حاکی از این است که دستکم بخشی از فرایندهای تخریب محیطزیست در جهان ناشی از همین عدمادغام ملاحظات محیطزیستی یا بهعبارتی هزینههای تخریب محیطزیست و ارزش داراییهای طبیعی در حسابهای ملی است زیرا با منظورکردن ارزشهای داراییهای طبیعی و هزینههای تخریب محیطزیست این دسته از ارزشها برای سیاستگذاران و تصمیمگیران ملموستر شده و بر این اساس میتوانند تصمیمهایی بهتر و خردمندانهتر اتخاذ کنند؛ تصمیمهایی که شاید در آن صورت، به تصمیمگیرنده درک درستتری از این واقعیت دهد که چرا هر دانه ریگ موجود در بیابانهای وطن، ممکن است ارزشی بیش از یک ریال داشته باشد.
*رئیس گروه تحقیقات اقتصادی و اجتماعی بخش تحقیقات بیابان موسسه تحقیقات جنگلها و مراتع

نیک نیوز: مجموعه عظیم فسیلی در شهرستان نائین شناسایی و کشف شد.
رئیس اداره حفاظت محیط زیست نائین امروز گفت: این مجموعه ارزشمند و منحصر به فرد بر گستره ای بسیار وسیع با بیش از 10هزار هکتار وسعت در بخش انارک در مجاورت ریگ جن کشف و شناسایی شد.
اکبری افزود: این مجموعه شامل دشت ها،تپه ها و صخره های مرجانی با تنوعی قابل توجه از فسیل های جانوری و گیاهی دوره ایران باستان است.
وی وجود فسیلهایی با ابعاد یک سانتی مترمکعب تا بیش از یک مترمکعب را از ویژگیهای این مجموعه عظیم برشمردو گفت: دراین مجموعه عظیم فسیلی ساختاری از مرجانها وانواع فسیلهای گذشته دراین منطقه قابل مشاهده است.
رئیس اداره حفاظت محیط زیست نائین بابیان اینکه دراین مکان بکر ودست نخوره پژوهش برای عرصه طبیعی ملی و همچنین اکوتوریسم فراهم شده است گفت: این منطقه علاوه بر ظرفیت فسیلی زیستگاه انواع گونه های گیاهی وجانوری کمیاب ازجمله جبیر، هوبره ، زاغ بور ، کاراکال وگربه شنی است.
نقل ازhttp://khabarfarsi.com/ext/5765558