چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

نگاهی گذرا بر مجموعه داستان «افسانه ریگ جن» نوشته: مهدی افضل


نگاهی گذرا بر مجموعه داستان «افسانه ریگ جن» نوشته: مهدی افضل

چند روز پیش کتاب کوچولویی به دستم رسید که به خانه نرسیده در یک وعده تمامش را خوردم به جای این که بخوانم و آنقدر مرا در خود فرو برد که ناگهان متوجه شدم همه را خوانده‌ام در حالی که ابتدا تنها قصد تورقی گذرا داشتم اما نمی‌دانم چه سری در این افسانه بود که مرا جادو کرد و چنان در ناخودآگاه غرق کرد که نه به گذر زمان توجه داشتم و نه به خطر مکان، آن قدر زیبا ، لطیف و باید بگویم به نوعی فریبنده ؛ نه از آن نوع فریب‌هایی که انسان احساس می‌کند گول خورده است نه از نوغ مفتون شدن از نوع درگیر یک فتنه شدن و شاید از نوع عاشق شدن که کور و کر می‌شوی . نمی‌دانم چه سحری در این قلم است نه قصد مداهنه دارم و نه قصد تشویق و ترغیب و نه قصد بازاریابی که اهل هیچ کدام جز دومی نیستم اهل تشویق هستم اما خدا را به شهادت می‌گیرم که نه تنها نمی‌خواهم تشویق کنم بلکه نوعی حسادت در خود احساس می‌کردم شاید حسادت قشنگ نباشد ، شاید هم غبطه بله احساس غبطه می‌کردم که چرا این نوشته از من نیست خب مسلم است با چنین احساسی خنده دار است اگر بگویم قصد تشویق نویسنده را دارم و علاوه بر آن این نویسنده دیگر در جایگاه یک تازه قلم نیست که نیازی به تشویق چون منی داشته باشد. خیر فقط حیرت من مرا برانگیخت تا این چند سطر را بنویسم و شکیبایی آن را هم نداشته باشم که تا روز رونمایی از این فریبای فتنه‌انگیز صبر کنم نه نمی‌توانم باید احساسم را هرچه زودتر بیان کنم.

این کتاب کوچولوی دوست داشتنی که گمان من بر آن است هر خواننده‌ای که آن را بردارد به مرض من دجار می‌شود چون یک چیزی در آن است که آدم را بیمار خود می‌کند و عشق درد بی‌درمان است؛‌مجموعه داستانی است مشتمل بر پنج داستان و فصلی کوتاه از اطلاعات جغرافیاییی و زیست محیطی از بومی که نقش یکی از پنج داستان بر آن نگاشته است.

افسانه ریگ جن، نوشته‌ی مهدی افضل.

در بینابین خواندن گاهی به گمان می‌افتادم که با «جلال» روبرو هستم گاهی با «جمالزاده» و گاهی با «هدایت» ولی هیچ کدام نبود خودش بود خودش «افضل»، با تیزبینی خاص خودش و نازک اندیشی خودش که از هر واژه اش احساسی خاص تراوش می‌کند، خودش بود نه کسی دیگر گرچه تمام آن تجربه‌ها را پشت سر داشت اما آن‌ها نبود این قلم را هر جا که باشد بی هیچ امضایی می‌شناسم و اما این کتاب کوچولو:

1-              داستان اول «چاه غیب» نام دارد که نامی واقعی است اما در جغرافیای داستان و در گیر و دار وقایع و دیالوگ ها تنها یک نام نیست بلکه یک زاویه دید است که نیمی از هیجان داستان اول را که 22 صفحه است در بر دارد و نیم دیگر آن نیز فریاد نویسنده نیست که تردیدی گنگ و مبهم است از توصیف یک شخصیت که خواننده را همراه یک ترس گنگ مثل انتظار انفجار یک بمب به دست تروریستی انتحاری می‌کند و این احساس تنها در توصیف شخصیت است که کاملاً طبیعی توصیف شده بی هیچ واژگان ارزشی و این انتظار کشنده تا آخر همراه خواننده می‌ماند بی آن که اتفاق بیفتد و غافل‌گیری عدم این اتفاق آن قدر شیرین است که تمام تلخی آن تردید و انتظار را می‌زداید:

«... نُه نفر بودیم و یک مشک کوچک، برای رفتن مهیّا می‌شدیم که مرد بلوچی از گرد راه رسید. ساربان بود و به دنبال شتر گم‌شده اش به صحرا زده بود. مرد رشیدی بود با چشمانی سیاه و درشت و ابروهای پرپشت با سبیلی نسبتاً قطور که از دو طرف تابیده بود. کلاهی نمدی بر سر داشت که انبوه موهایش از زیر آن بیرون زده بود. صورت آفتاب‌سوخته‌اش دم به سیاهی می‌زد. روی پیراهن کرباس سفید و چرک‌مرده‌اش، جلیقه‌ای سیاه بر تن داشت. شلوار گشاد کرباس سیاهش کوتاه به نظر می رسید و پاپیچ هایش تا نزدیک زانو رسیده بود...»

این توصیفش و اولین پیشنهادش که : « چرا چفت؟ چرا نرویم چاه غیب؟»  تردید تازه شکل گرفته را با یک دیالوگ پر رنگ می‌کند.

 هیجان زاویه دید نام داستان در میانه از بین می‌رود اما هیجان همراهی این مرد بلوچ ناگهان در پایان به فراموشی سپرده می‌شود با غیبت مادری که همه جا با راوی است و در صحنه پایانی جایش خالی است و این تعلیقی است که با خواننده می‌ماند تا خود آن را ادامه دهد بسیار زیبا  و عظیم که رنج راه و هیجان آن وهم شدید را می‌رباید.

2-              دومین داستان «افسانه‌ی ریگ جن» نام دارد که با فصلی مستند در پایان که جغرافیای این افسانه را معرفی می‌کند بیشترین فضا را در این کتاب تسخیر کرده است حدود 70 صفحه. افسانه ریگ جن افسانه‌ایست مشهور که احتمالاً همه‌ی کویرنشینان آن را شنیده‌اند و من هم شنیده بودم با تغییراتی که به راویان  مربوط است من خودم حتی خیلی پیش از این آن را در یک داستان کوتاه باز‌آفرینی کرده بودم داستانی با عنوان: «اروونه که به آب بزنه ...»:

http://doolende.mihanblog.com/post/27

اما کار «افضل» باز‌آفرینی نیست بلکه بازگویی یا بازنویسی است ظاهراً هیچ تصرفی یا برداشتی از افسانه ندارد و جز مواردی که نیاز دیده است شاید شاخ‌و برگ‌هایی بر آن افزوده تا رفتار شخصیت‌ها منطقی‌تر باشد و این برمی‌گردد به ساختار روایت. با این حساب اگر تنها یک بازنویسی است باید ارزش آن در حد ثبت یا نو شدن باشد که اگر تنها همین هم بود ارزشی والا داشت اما به گمان من کاری هنرمندانه در زاویه دید و راوی در کار نویسنده است که اگر به آن اشاره نکنم حق مطلب را ادا نکرده‌ام و شاید بعضی از خوانندگان خبره را به این تردید بیندازد که ایرادی در ساختار روایت آن است همان تردید که ابتدا در من هم ایجاد شد.

از آن جا که داستان در جاهای گوناگون اتفاق می‌افتد و یک راوی نمی‌تواند روایت کند و در نگاه اول منطقی‌ترین راوی دانای کل نامحدود است اما در روایت این داستان چنین نیست ما با چند راوی روبرو هستیم درست مثل این که راوی دانای کل است اما هر جا که با ذهن و رفتار شخصیتی سر و کار داریم درست همانند آن که در ذهن او برویم خیلی استادانه به روایت او می‌پیوندیم ساختار مثل سیال ذهن با این تفاوت که راویان گونه‌گون هستند و به جای آن که ذهن سیلان کند راوی تغییر می‌کند و چرا که این نقص نیست/ من هم ابتد به نقص اندیشیده‌ام اما این نویسنده در گزینش این ساختار برای روایت آگاهانه عمل کرده است و این یک اشتباه نیست چرا که با کمی دقت درمی‌یابیم که باید روایت‌ها از نگاه همان راوی دانای جزء باشد که این مهم را نمی‌توان تنها با رفتن به ذهن او دریافت و دیگر این که نویسنده نمی‌خواهد بازآفرینی کند بلکه تنها هدفش بازنویسی و امروزی کردن روایت است که به خوبی از پس آن برآمده است. روایات راویان مختلف ساختار روایت ندارد بلکه نوعی منولوگ است انگار دارد برای کسی روایت می‌کند و یا این که حدیث نفس است شاید بعضی بر این ساختار ایراد بگیرند اما من نیازهایی را دیدم که با این ساختار برآورده شده بود که در روایت دانای کل جای نداشت حتی در ساختار سیال ذهن. شروع داستان راوی دانای کل را به ذهن خواننده می‌آورد اما بلافاصله با جدایی شخصیت‌ها روای به چند دانای جزء تبدیل می‌شود انگار چند داستان به موازات هم و تنیده در هم در جریان است و این ویژگی را در زاویه دید پسندیدم و حاضرم از آن دفاع کنم زیرا اطمینان دارم که گزینش نویسنده آگاهانه است چرا که این نوشته را پیش از چاپ هم دیده بودم و در مورد زاویه دید آن با نویسنده گپی زده بودم و اصرار او را در این انتخاب پذیرفته‌ام و به آن احترام می‌گذارم و تنها با کمی دقت در موقع خوانش به تأثیر آن پی بردم البته انکار نمی‌کنم که این افسانه استعداد یک بازافرینی در رآلیسم جادویی را هم دارد اما نویسنده چنین قصدی نداشته است نیت او تنها یک بازنویسی نو است و بس و در این کار بیش از انتظار مؤفق

3-              و داستان سوم «اطلسی‌های سفید» که به نوعی دیگر با خواننده همراه می‌شود راوی کودکی تیزبین، بااحساس و جستجوگر است که هیچ رفتاری از نگاهش دور نمی‌ماند کودکی که شاهد یک قصابی است و توصیف قصاب که انگار با تمام قساوت قلب و زنندگی عمل او برای کودک دوست‌داشتنی است. قصابی که در ابتدای برخورد کام کودک را با لقمه‌ای نان و شیره شیرین می‌کند و بعد با همان دندان‌های شیره‌خورده پیوره بسته کارد قصابی را نگه می‌دارد که اشمئزاز را در روایت لطیف کودک حس می‌کنی با یک این همانی زییا و با گریزی رندانه از صحنه قصابی با تداعی لمبر برداشتن آب حوض به سرچشمه می‌رود تا ماهی شنیده‌ای را در قنات ببیند و ناگهان با اندام نیمه برهنه مقنی نابینا روبرو می‌شود که از مظهر قنات به جای ماهی ظاهر می‌گردد و در این حیرت که با نابینایی چگونه او را دیده است و چگونه بی‌عصا به راه خود می‌رود. پرش ذهنی بجای کودک و نابودی اطلسی‌های باغچه از زبان مادر و پناه بردن که کله‌ی تقلی قصابی شده و همصدا شدن با او که از رفتارها سر درنمی‌آورد.

4-              داستان «مندل» یک شب زنده داری راننده‌ای با شاگرد شوفر خواب‌آلودش با منولوگ‌ها و دیالوگ‌های پراکنده از زندگی از بی‌خوابی از قسط و بده‌کاری و نمی‌دانم بار هندوانه جیرفت کامیون‌های قراضه و جاده‌ها و گردنه‌های پر پیچ و خم و خطرناک، همه و همه در ساختاری بسیار ملموس و آشنا با یک پایان بندی استعاری که: «نگاهش به فنرها می‌افتد، چهار لایش شکسته که یکیش شاه است.»

5-              و آخرین و کوتاهترین داستان «زادبوم» است. راوی در فضایی قرار می‌گیرد که نه راه پیش دارد و نه راه پس از یک طرف عرق و عشق زادبوم و از سوی دیگر نگاه منتقدانی از خود راضی که عبادتشان آن‌ها را مغرور کرده است و همراه کردن هر خواننده‌ای با خود که کاسه چه کنم را شاید ناخواسته به دست خواننده هم می‌دهد و بالاخره با یک ایثار و با تعلیقی هنرمندانه فداکاری می‌کند و خود به دنبال مغروران می‌رود و خواننده با جریان آبی که با بیل علی‌اکبر حسن به جوی سمت چپ جاری می‌گردد همراه می‌کند و می‌گذارد او خود با آن آب به هر کجا که می‌خواهد برود.

این داستان علاوه بر آنچه گفته شد یک حس نوستالژی عمیق در من زنده کرد که اشاره‌ای هر چند گذرا به پدرم داشت که تصویرش را با پیراهن سپید همیشگی در گرگ و میش صبحگاهی بر لب جوی آب دیدم که با عصایش پل بسته و وضو می‌گیرد و مخصوصاً با کاربرد تکیه کلامش که نویسنده در متن نوشته رندانه گنجانده بود اشکم را در‌اورد :

«... شیخ حاج مندلی را دیدم که با پای چپش، همانی که خم نمی‌شد روی جوی در خانه‌اش پل بسته بود و وضو می‌گرفت. پیراهن سفیدش برق می‌زد.برایش دست بالا کردم اما آن چنان به خود مشغول بود که ملتفت نشد...» تکیه کلام پدرم « ملتفتی!» بود.

گفته باشم هر کس این کتاب را نخواهد از لذتی وافر که من در دومین بار بیشتر بردم محروم خواهد بود. خود دانید!

محمد مستقیمی (راهی)

دی 1392 اصفهان

نقل از:دولنده

اطلاعیه سازمان تامین اجتماعی شعبه انارک

اطلاعیه سازمان تامین اجتماعی شعبه انارک 
سازمان تامین اجتماعی شعبه انارک اعلام نمود که تمامی مستمری بگیران اعم از بازنشسته ، بازمانده و از کار افتادگان و همسران آنان از تاریخ 01/10/92 با کسر مبلغ 202.000 هزار ریال برای هر نفر بیمه تکمیلی آتیه سازان حافظ را تحت پوشش قرار داده و آن عده از بزرگوارانی که تا کنون موفق به ثبت نام در کانون بازنشستگان نشده اند جهت ثبت نام به عضو فعال آن کانون در شهر انارک، آقای محمد حسین شفیعی انارکی مراجعه نمایند.
رئیس شعبه تامین اجتماعی شهر انارک 
حاج رسول سلطانی 
با تشکر از آقای مهران مطلبی نیا انارکی برای ارسال این خبر


واژگونی خودرو امروز در محور انارک - نایین


اصفهان/ واحد مرکزی خبر/ اجتماعی 
واژگونی خودرو امروز در محور انارک - نایین یک کشته بر جا گذاشت. 
رییس پلیس راه اصفهان گفت : در این حادثه بر اثر واژگونی پژو 405 راننده در دم جان باخت و سرنشین خودرو نیز مصدوم شد. 
سرهنگ رضایی علت این حادثه را ناتوانی راننده در کنترل وسیله نقلیه ناشی از تخطی از سرعت مطمئنه اعلام کرد. 

انارک تپش نوشت:
متاسفانه در این تصادف یکی از همشهریان خوب انارکی بنام آقای محمد رضا صادق نژاد پسر منصور صادق نژاد در دم جان باخت 
روحش شاد و یادش گرامی

ساده زیستی در "متن زندگی"


ساده زیستی در "متن زندگی" در قاب تصویر شبکه خبر
نقل ازhttp://isfahan.mcls.gov.ir

" class="MagicThumb" rel="keep-thumbnail:true; background-opacity:70;background-color:#000; slideshow-effect:dissolve; expand-effect:cubic; caption-source: a:title; caption-speed: 0;" href="http://isfahan.mcls.gov.ir/Components/General/ShowImage.aspx?imagepath=/icm_content/media/image/2013/12/35203_orig.jpg&mode=large" target="_blank" style="color: rgb(28, 76, 129); text-decoration: initial; font-weight: bold; cursor: url(http://isfahan.mcls.gov.ir/image/graphics/zoomin.cur), pointer; font-size: 11px; line-height: 18px; outline: 0px !important;">
زندگی مشاغل مختلف در یک شبانه روز در مستند "متن زندگی" شبکه خبر بررسی می‌شود.

​مستند"متن زندگی" که با هدف ترغیب جامعه به رعایت هنجارهای اجتماعی برای ارتقای فرهنگ و تمدن ایرانی-اسلامی تهیه می شود در استان اصفهان در حال تصویر برداری است. 
در مستند “متن زندگی” سعی می شود که زندگی ساده ایرانی همراه با کسب روزی حلال و قناعت و به دور از تجملات، اسراف و توقعات بیجا، نمایش داده شود. این مستند، زندگی ساده ایرانی را به‌دور از تجملات و اسراف به تصویر می‌کشد. این برنامه در 26 قسمت از 17 آبان، هر جمعه ساعت 21:00 ،روی آنتن می‌رود.
7 قسمت از این مستند که اختصاص به زندگی کارگران اصفهانی دارد در استان اصفهان در حال تصویر برداری و ضبط است.
لازم به ذکر است کارگران کارخانه های ذوب آهن و فولاد مبارکه، معدن سرب نخلک، صنایع دستی و چینی زرین از جمله افرادی هستند که این مستند از زندگی آنان تهیه می شود.
حسین بشرزاد تهیه کننده و کارگردان این مستند است

مستند متن زندگی شبکه خبر - ذوب آهن اصفهان

مستند متن زندگی شبکه خبر - شیشه گری کاشان

مستند متن زندگی شبکه خبر - مجتمع معدنی سرب نخلک

روابط عمومی اداره کل تعاون، کار و رفاه اجتماعی استان اصفهان

یک سند قدیمی

یک سند قدیمی


نقل از :http://www.myheritage.ir/

مستند مجتمع معدنی نخلک

مستند مجتمع معدنی نخلک
قابل توجه همشهریان گرامی هقته اینده جمعه شب در ساعت 21 از شبکه خبر برنامه مستند متن زندگی با موضوع مجتمع معدنی نخلک نمایش داده می‌شود. 

این مستند متن زندگی نام دارد . کلیپ ان را ضبط و در سایت برای شما قابل نمایش می باشد

نقل از :انارک تپش

خاطرات جلال فاطمی انارکی12

خاطرات جلال فاطمی انارکی12
نیست جز نامی از او در دست من !
دیروز ! امروز ؟ فاصله داشتن تا نداشتن , این همه تنگ است ؟
تا دیروز : مرا در منزل جانان چه جای امن و عیش هر دم 
و امروز : جرس فریاد میدارد که بر بندید محمل ها !
گوئی اب از اب تکان نخورده است . اموزگاران , بی خیال از اینکه همکاری را از دست داده اند . ما دانش اموزان , اصلا و ابدا که اتفاقی افتاده است . 
سیرجانی , بجای فاطمه معلم انشای ما شد . اخم هایش باز شده و شوخی هایش گل کرده بود ! تا پایان سال تحصیلی , 5 موضوع انشا, به ما دانش اموزان داد که همه را ورقه سفید دادم و کلمه ای ننوشتم .
- چرا تکلیف ات را انجام نداده ای ؟ - چیزی به ذهنم نرسید که بنویسم .
- نه در انشا, که در همه ی درس ها رفوزه ای . درستت می کنم !
واقعا هم نمی توانستم بنویسم . نثر نیز شباهت هائی با شعر دارد . از انشا, , ادبیات , کتاب و روزنامه خواندن متنفر شده بودم . کسی را نداشتم تا شرح پریشانی هایم را با او در میان گذارم . در داخل خانه , به اتاقم میرفتم و ساعت ها در گوشه ای کز میکردم . همکلاسی ام , جابر , پسر فتح الله قره خانی و فردوس برادران انارکی ( روح همگی شان شاد ) کرارا از من می پرسید :
چیرا سی گهی گرتایه ای جلال ؟ - چرا این جوری شدی ؟ . دو هم کلاسی دیگرم نیز که از خطه کویر و از اهالی جندق بودند : عبدالحسین باقری - پدرش صندوقدار معدن بود و هوشنگ یغمائی , وضعیتم موجب تعجبشان شده بود و موضوع را به خانواده هایشان گفته بودند که یک اتفاقی برای جلال افتاده است .
تا ان سن و سال , به درک مفهوم بودن و نبودن , داشتن یا نداشتن , هستی و نیستی و چیزهای متضادی از این قبیل نرسیده و حتی در مخیله ام نیز نمی گنجید که چه تنگاتنگ است , مرز خوشحالی و بدحالی . روال زندگی را به همان صورتی میدانستم که پیش میرفت . دنیایم یک دنیای به دور از واقعیت بود .
ترس , نفرت , بی مسئولیتی نسبت به سرنوشت دیگران و در یک کلمه دو دستی کلاه خودت را بگیر تا باد انرا نبرد , به دنبال ان روزهای سیاه حس کردم. 
کجائی فاطمه ؟ چطور دلشان امد که از راه نرسیده , خسته و کوفته , با تو چنین رفتاری بکنند ؟ تصوراتی از این قبیل , ازارم میداد و چون پاسخی برای انها نداشتم زمین گیرم کرده بود . در این میانه افرادی هم بودند که مرا تسکین میدادند منجمله اقای یغمائی که قاضی دادگستری در سیرجان بود :
وضعیت مثل سال های 32 و 33 بعد از کودتا نیست که تر و خشک با هم بسوزند , مطمئن باش که بزودی با سرفرازی برمیگردد . پدرم نیز خیلی کمکم کرد : اقا رضا زاهد انارکی را هم دستگیر کردند و پس از مدت کوتاهی ازاد شد . نگران نباش.
سال تحصیلی با انتظار عبث امدن فاطمه به پایان رسید . حاجی ( محمد تقی) از خانواده فاطمه بی خبر نبود . پدرم و شخص خودشان , در رفع نیازهای مالی شان , توجه داشتند . مادر فاطمه مریض و بستری شد. امکان دیدار از دخترش وجود نداشت . در سال تصیلی جدید یا سیکل دوم دبیرستان که باید انتخاب رشته میکردم , در رشته ریاضی ثبت نام کردم و در سیرجان به امید دیدن فاطمه ماندم . درست یک سال پس از دستگیری اش , اطلاع دادند که به بیماری مننژیت مبتلا شده و در گورستان مسگر اباد تهران دفن شده است . دو ماه بعد مادرش نیز درگذشت . کلاس چهارم دبیرستان را یک ضرب رفوزه شدم . تصمیم گرفتم سیرجان را با تمام خاطراتش ترک کنم و به تهران بیایم . سال 37 در تهران بودم.

آیامی دانستتید کفاشیان نائینی است؟


آیامی دانستتید کفاشیان نائینی است؟

علی کفاشیان (زاده ۱۵ مرداد ۱۳۳۳ در نایین) رئیس فدراسیون فوتبال ایران است. از مهمترین پست‌های اجرایی وی می‌توان به مدیریت اداره نظارت ارز بانک مرکزی، معاون ورزشی و امور فدراسیون‌های سازمان تربیت بدنی و دبیرکل کمیته ملی المپیک اشاره کرد. او جزو کسانی است که هر سال برای مراسم اربعین راهی کربلا می شود و امسال نیز به رسم ادوار گذشته در میان زوار حضور داشت. 
نقل از:http://khabarfarsi.com/ext/7715387

خاطرات جلال فاطمی انارکی11


خاطرات جلال فاطمی انارکی11

فاطمه نازنین , تو دار , کم حرف و موقر بود . حد اقل رفت و امد با همکارانش را داشت . ساده زی و ساده پوش , تمام ذرات وجود فاطمه , مالامال از عشق به وطن و در ارزوی سعادت انسان بود . عقایدش را با شجاعت بیان میکرد . از ریاکاری و دو دوزه بازی متنفر بود . کل فرهنگیان سیرجان , ذیل نامه ای را با عنوان : خدا , شاه , میهن , امضاء کرده و مراتب جان نثاری خود را به شاه و انزجار از شخص دکتر مصدق و حکومت سرنگون شده اش ابراز داشته بودند . فاطمه چون معتقد بود نمی تواند بر خلاف اعتقاداتش عمل کند , پای چنین نامه ای را امضاء نکرده بود . نمیتونم بگم که مصدق خائن و وطن فروش بود . حتی رابطه برخی از دوستان صمیمی اش با او سرد شده بود. واهمه داشتند که دوستی فاطمه , برایشان گران تمام شود . در واکنش به نگرانی هایم نسبت به خودش می گفت: جلال جان ! ناراحت نباش . عیبی نداره . عیبی نداره , تکیه کلامش شده بود . نگرانی هایم که در مورد خودش ادامه پیدا میکرد , برای ارام کردنم می گفت : هنوز 24 سالگی را تمام نکرده ام , بلافاصله پس از گرفتن مدرک لیسانس ادبیات به این شهر امده ام تا طرح خارج از مرکزم را بگذرانم , مگر چه کرده ام که بتوانند متهم به خیانتم کنند ؟ اگر بخواهند بخاطر کارهای نا کرده ام یا به جرم وطن پرستی محاکمه و محکومم کنند , چه بهتر که از شر این زندگی سگی خلاص شوم .
تو را امروز نخواسته ام تا این حرفها را بزنم .به گفته ی اقای یزدانی ( حاج محمد تقی ) شخص نیکوکاری که اهل جنوب ( استان کرمان ) نیست , بدهی خانه پدری ام را به عمویم پرداخته است .می گوید نماینده ان شخص نیکوکار است و حاضر نیست نام و نشانی اش را در اختیارم قرار دهد . در پاسخ فاطمه گفتم : تعداد چنین افرادی , کم نیست . برخی نمی خواهند شناخته شوند .
در ادامه حرفهایش : سه روز دیگر , ساعت 8 صبح روز جمعه با ماشین اداره , همراه رئیس اداره و اقای باستانی به کرمان میرویم . فقط یک کوله پشتی یا یک ساک که لوازم ضروری و لباس گرم در ان باشد با خودت بردار. امیدوارم مسافرت خوبی برایت باشد بخصوص که هنوز شمال کشورمان را ندیده ای . بر خلاف کویر , زمین های انجا سرسبز و پر از جنگل است .در همین اثنی خانم سعیدی یکی از همکارانش به فاطمه وارد شد . در دبستان بدر , اموزگارم بود . مرا شناخت و یهو گفت : چه بزرگ شدی اقای سید جلال فاطمی ! خدا حافظی کردم و به خانه رفتم 
خواهرم زیور سادات , تا روز جمعه , کوله بارم را از هر چه که دلش می خواست پر کرد . شیرینی مخصوص سیرجانی ها , نوعی مسقطی است که یک جعبه از انرا نیز داخل کوله بار گذاشت . تنها کتاب دستی که برداشتم , کتاب شکست سکوت از کارو ( برادر ویگن خواننده ) بود . از شعرهایش خوشم میامد :
طبال بزن بزن که نابود شدم / بر تار غروب زندگی پود شدم 
سر ساعت 8 با همراهان به سوی کرمان حرکت کردیم . سایر قبول شدگان نیز بتدریج امدند , جمعا با سرپرستانمان 15 نفر بودیم که ساعت 6 صبح با اتوبوس به سوی مقصد راه افتادیم . در ان زمان , حتی یک وجب از جاده ها اسفالته نبود . پر از دست انداز و چاله چوله . مسافرتمان از سیرجان تا رامسر , 5 روز طول کشید .فرصت یک هفته ای اقامت در رامسر داشتیم . نزدیک هتل رامسر , بر روی ارتفاع , کمپ مخصوص ما دانش اموزان و سر پرستانمان را قبلا اماده کرده بودند . نزدیک 200 نفر از سرتاسر ایران بودیم . از همه قومیت ها . کرد , لر , لک , بلوچ , ترکمن , ترک , عرب ایرانی , قشقائی . در انجا متوجه شدم که چه کشور متنوع از فرهنگ ها , اداب و رسوم مختلف داریم . روزهای بسیار خوشی را گذراندم . علیرغم سردی هوا , دو روز بعد از ظهر هفته , در ساحل دریا با فاطمه دوچرخ سوای کردیم .در رامسر بود که فاطمه به من گفت : دوستت دارم جلال . گوئی دنیائی را به من داده اند , از صمیم قلب دوستش داشتم . شیدا و مفتون فاطمه شده بودم .
ان اهوی سیه چشم از دام ما برون شد / یاران چه چاره سازم با این دل رمیده 
اردوی رامسر , سکوی پرش علاقمندی ام به ایران شناسی شد . دانش اموزانی از سرتاسر ایران , برخی مانند ترکمن ها , بختیاری ها , کردها و قشقائی ها با لباس های محلی در همایش هائی که طی این هفت روز در سالن عمومی داشتیم , شرکت کرده بودند . موضوعات جالب و سرگرم کننده ای از سوی انها , سرپرستان , مقامات استانی و کسانی مانند وزیر فرهنگ ( اموزش و پرورش) که از تهران امده بودند , بیان میشد. 
فاطمه , با سرپرستان , صرف وقت میکرد و تقریبا هر روز , فرصت مناسبی که دست میداد , نزدم میامد تا در داخل شهر , ساحل دریا و یا در جنگل , قدم بزنیم .
برگشت 5 روزه طولانی مان تا سیرجان که رویدادهای خاص خودش را داشت به پایان رسید و عصر گاهی وارد این شهر شدیم . 
شست انگشت پای چپ ام , شروع کرد به تیر کشیدن . احساسی شبیه نیش زدن زنبور یا فرو رفتن سوزن در ان . معنای خوبی برایم نداشت . نوعی الهام , پیش بینی , که منتظر خبر بدی باید باشم . هیچ خبری برایم بدتر از این نبود که فاطمه ام دچار درد سر شود یا اتفاق بدی برایش بیافتد . 
چنین حالتی را از مادرم به ارث برده ام . یهو در وسط میهمانی خانوادگی , در هر حالتی که بود , وقت معینی نداشت , اظهار میکرد : مژده , خبر خوشی از راه میرسد . ما که فرزندانش بودیم میدانستیم , شست راست پای مادر , دچار خارش شده است . اگر مربوط به انگشت پای چپ اش می شد , حرفی نمی زد صدقه میداد تا رفع بلا شود . 
فاطمه که خسته و کوفته از میدان مرکزی شهر ( فلکه بازار ) عازم خانه اش بود , تا زمانی که از دیدرس چشمانم محو شد , نگاهم را از او بر نگرفتم و از صمیم قلب ارزو میکردم که مبادا برایش اتفاقی بیافتد .
فاصله 200 -300 متری تا خانه را با چنین افکار مشوشی طی کردم . در جمع خانواده , دلم نزد فاطمه بود . 
فردایش بجای مدرس رفتن , در حال کوبیدن مداوم کوپه در خانه فاطمه بودم که خانم همسایه اش ظاهر شد و گفت : اخر شب , چند نفر امدند و او را با ماشین امینیه ها ( ژاندارمری ) بردند . جمله خانم همسایه تمام نشده بود که چشمانم سیاهی رفت , پاهایم شل شد و نقش بر زمین شدم . همان خانم , مشغول ریختن اب بر سر و صورتم بود که به خود امدم و همان جا به زحمت توانستم بنشینم . - حرفی هم زد ؟ مقاومتی , اعتراضی ؟ . - نه پسرم . بنده خدا هیچ حرفی نزد .
خودم را به زرین خط ( اموزگارم ) رساندم . کعب الااخبار بود . کل خبرهای شهر را زرین خط میدانست . هنوز هم نمیدانم , این مرد بیش از 50 ساله ان روز , دارای زن و فرزند و دکه مصبوعاتی و با شغل فرهنگی که به نظرم مرد بسیار شریف و محترمی می نمود , ایا ممکن است مامور نفوذی دستگاه امنیتی بوده باشد ؟

او چشم ماست

او چشم ماست
ابراهیم اسماعیلی اراضی
محصل سال سوم دبیرستان بودم؛1370. بعد از سال‌ها علاقه و شوق – که شرحش بماند - کلمات در جان من جوانه کرده بودند که «دوست دارم که با تو بنشینم» و با تلاشی آمیخته به ترس، شده بودند اولین غزلم. آقایی که هنوز خوب اسم‌ورسمش یادم هست و یادش به خیر باد معلم ادبیاتمان بود. در یکی از وقت‌های استراحت، هرطور بود خودم را جمع‌وجور کردم و در راهروی دبیرستان به او رسیدم که «آقا ببخشید! اگه کسی شعر گفته باشه و بخواد بیشتر در این باره بدونه باید چیکار کنه؟». نگاهی و پوزخندی و ختم کلام به این مضمون که همه‌ی شعرهای خوب را بزرگان ما نوشته‌اند. 
پیش‌تر از آن، یک بار به دلالت دوستی که خود شعر نمی‌نوشت اما شعر را دوست داشت رفته بودم انجمن صائب. کم‌رو بودم و دست‌وپایم گم شده بود. همان‌جا که باید(نزدیک‌ترین صندلی‌ها به در ورودی یا به‌اصطلاح پایین مجلس) نشستیم. به‌وضوح دلهره داشتم. حتی وقتی چای آوردند نمی‌دانستم برداشتنش به ادب نزدیک‌تر است یا برنداشتنش. هنوز نشئه‌ی غزلی که استاد صحت در آن جلسه خواند خاطرم را می‌نوازد. بعد از جلسه سراغ یکی از پیرشاعران مهربان جلسه رفتیم و راهنمایی خواستیم. این بار شنیدیم که «شوما فعلا بریند دنبالی درس‌ومشقدون؛ وقت برا شاعرشدن زیادس». خب دیگر تکلیف روشن بود؛ من کم‌رو باید می‌رفتم و حالاحالاها پشت سرم را هم نگاه نمی‌کردم. 
جلسه‌ی عمومی حوزه هنری هم گرهی از کار من تازه‌رسیده نگشود؛ اگرچه بعضی شعرهایی را که شنیدم دوست داشتم اما دری به روی من گشوده نبود... و خلاصه اینکه من ماندم و خودم تا سال 1377؛ برای خودم نوشته بودم و زیاد هم نوشته بودم اما کسی زیر غلط‌هایم خط قرمز نکشیده بود. انجمن ابن‌مسکویه را به ترتیبی که یادم نیست یافتم. شاید ده جلسه نشستم و نگاه کردم. به تناوب، چند منتقد در جلسه حضور می‌یافتند. یکی از منتقدان آقایی بود که «راهی» می‌خواندندش و من تعجب می‌کردم که «چه شهرت جالب و کمیابی». تا اینکه یک روز جناب محمد قدسی اشاره کرد که «اون آقایی که چند جلسه‌س تشریف میارن... آقا شوما...». با ترس و بغض نشستم روی صندلی و یک غزل خواندم. بعد از هفت سال صبر و تنهایی یک جمع چهل‌پنجاه‌نفری داشت شعرم را می‌شنید. محتمل‌ترین حالت این بود که این بار هم بروم تا شاید هفت سال دیگر. از نگاه‌های جمع چیز خاصی دستگیرم نمی‌شد. نه می‌خندیدند و نه تحسین می‌کردند. اما وقتی خواندم و تمام شدم، یک نفر با صدای رسا اول تشویقم کرد و بعد البته چند مشکل متن را هم یادآور شد. شروع شدم؛ اگرچه این شروع به مقصدی نرسیده باشد و نرسد.
این همه قصه‌بافتن دلیلی نداشت جز توجه‌دادن به چند نکته که امیدوارم موثر باشد:
1- به دوستان عزیزی که بنا به حسن اقبال، از آغاز کارورزی‌شان در شعر، سایه‌ی بزرگانی مثل استاد رافعی و استاد راهی و استاد خاسته را بر سر داشته‌اند، یادآوری می‌کنم که گاهی تنعم سبب غفلت و چه‌بسا ناسپاسی‌ می‌شود. لطفا قدرشناس و شکرگزار باشید.
2- ای کاش نظام(!)‌ آموزشی ما می‌توانست به گونه‌ای رفتار کند که این «هفت‌سال»ها از دست نرود. تردیدی ندارم که اگر در مورد من چنین نشده بود، مایه‌ورتر می‌بودم.
3- سال‌هاست به لطف آشنا و غیر، گاهی در مصدر نقد می‌نشینم؛ به زبان یا قلم. به حکم آنچه از استادم محمد مستقیمی آموخته‌ام همیشه - حتی اگر کوچک و نحیف باشد – در آغاز به نکات خوب متن و مولف اشاره می‌کنم و بعد سراغ نتوانستن‌ها و نشدن‌ها می‌روم؛ با اینکه طعنه‌های آشنا و غریب به او را شنیده‌ام؛ با اینکه می‌دانم اتهام تسامح و تساهل و... کم‌ترین نسبتی‌ست که در پی چنین مشیی در راه است.
4- محمد مستقیمی چه در تخاطب و چه در نقد هیچ‌وقت بالا ننشسته و نمی‌نشیند؛ انگار که هر بار برای اولین بار با ماهیت ادبیات روبه رو شود؛ با دانسته‌های افزوده بر انبوه دانسته‌هایش... و البته این دانسته‌ها صرفا ادبی نیست. او زندگی را هر بار از نو خوانش می‌کند و همیشه تازه می‌ماند. همانطور که در کالبد و جان شعر او از قدمایی‌ترین شکل و زاویه‌ی آرکاییک تا تازه‌ترین تجربه‌های ماهیتی و ساختی قابل رصد است، در محتوای متنش هم آنقدر تنوع هست که اگر قشری‌ای بخواهد زخم زبانی بزند راحت بتواند(قشری از هر سو؛ و خدا را شکر درصدشان با اختلاف بسیار، زیاد است).
قرار بوده این یادداشت نصف این باشد که هست و البته هنوز نصف آنچه باید بگویم را هم نگفته‌ام و باز هم البته محمد مستقیمی(راهی) آنقدر بزرگ هست که من نتوانمش گفت. امیدوارم همواره و مثل همیشه سرش بلند و سینه‌اش ستبر باشد.
 
نقل ازhttps://www.facebook.com/profile.php?id=844529398