چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

دمبا و تگرگ


دمبا و تگرگ 

نوشته : مهدی افضل

                    ذببح گفت. کم فروغی. به احترامش کلاه از سر برداشتم. گفت نگفتم که با سر طاست بتابی. گفتم سوژه هایم ته کشیده.       پاییز بود و چوپانان بود و هوای کم نظیرش. با کوچه های خلوت و خانه های خالی که بوی گرد و خاک میداد و کهنگی.... و بوی سکوت... و من بودم به دنبال دستمایه ای برای نوشتن.... در و دیوار. دشت و خیابان را با نگاهم می کاویدم تا شاید از اعماق تاریخ این سرزمین موضوعی درخور نگاشتن بیابم..... دشت را خالی از سبزه و غرق در خار دیدم.... بسیار تاسف خوردم..... باغهای مصفا و کوچه باغهای معطر از عطر شکوفه ها ی دیروز کجا و ویرانه های پر از خس و خاشاک امروز کجا.      وقتی به خیالم مجال جولان میدادم و صاحبخانه ها و زارعین فقیدی را که دشت به همتشان گلستان می شد را بخاطر می اوردم همه چیز دلتنگ کننده بود و بغض اور.                             یکی گفت. چوپانان بی نوروز شد و قبل از انکه من شعر . ز محرم که گذشتی بودت ماه صفر.      دو ربیع و دو جمادی ز پی یکدیگر .    رجب است از پی شعبان رمضان و شوال.     پس ذیقعده و ذیحجه شده سال تمام.    را مرور کنم و ایام سوگواری را برای نوروز بیابم.  گفت. زیاد به مغزت فشار نیاور . نوروز براتی را گفتم نه نوزوز باستانی. ان کس که تعارفش به خرد و کلان. زن و مرد این بود. غصه نخور هر وقت انشالله مردی من یک قبر گل و گشاد برایت می کنم.      فوت کرده بود .انا للاه و انا الیه راجعون.....


جمعیت زیادی متوفی را تشییع کردند و من در خیل تشییع کنندگان که در محوطه غسالخانه گرد امده بودند و فریاد عزا از طایفه نسوان بلند بود.... به چوپانان نگاه میکردم. منظره چشم نوازی داشت. خدایشان بیامرزد معماران این روستا را. براستی همه چیز همانند مهره های یک پازل در جای خود قرار دارند... ایا برای قبرستان به غیر از محل فعلی جای مناسبتری میتوان برایش متصور بود...      یکی گفت. چوپانانی ها از مرده میترسیدند و به همین دلیل قبرستان را دور از ابادی قرار دادند.... یاد نقل قولی این باور را برایم تقویت کرد.   سالها پیش همسر یکی از اربابان که قصد خرید خانه ای در اصفهان داشت . اولین و مهمترین شرطش این بود خانه باید در محلی باشد که از پشت بامش تخت فولاد پیدا نباشد... اما خوش باورانه است که انتخاب این محل ناشی از ترس باشد...                               گرفتار این افکار بودم که دایره المعارف چوپانان .حاج عباس کنارم نشست.... اندیشه اش پرکشید و گذشته های دور. را که کمابیش در تاریکی زمان گم شده بودند کاوید و اینگونه بخاطر

 اورد..... بیاد می اورم اولین کسی که در چوپانان فوت کرد . غریبه بود. من هفت.هشت ساله بودم. چوپانان هنوز قبرستان نداشت. میت را روی تخته سنگی که روی جوی اول خیابان دشت قرار داشت غسل دادند. شورای اربابان تشکیل شد. دستور جلسه تعیین محل قبرستان بود... یکی دهنه شغالو را پیشنهاد داد. حاج محمد بزرگ گفت.انجا خطر سیل دارد. دیگری محل زیارتگاه . امامزاده فعلی.  را پیشنهاد داد. حاج محمد گفت. انجا هم سربالاست و هم زمانیکه باد از شمال بوزد .از روی مردگان بروی زندگان میوزد. و ادامه داد من پاتلو .محل فعلی. را پیشنهاد میکنم زیرا سرازیر است و اموات هم رو به قبله تشییع میشوند. همگان پذیرفتند و اولین میت روی دست تشییع کنندگان به طرف پاتلو تشییع شد.... مرگ حق است لاالاالاالله.                      گفتم از حاج محمد بیشتر برایم بگو.... چهره پر چینش بخنده از هم گشوده شد و گفت. بزرگواری خردمند بود. بلند بالا و رشید با قلبی ریوف .... او پالتویی بلند و خوش دوخت میپوشید و کلاه شاپکا بسر میگذاشت و همه روزه طلوع افتاب را در دشت میدید و از همه ی دشت بازدید میکرد و وقتی بجمع اربابان می پیوست به همه چیز دشت اگاه بود... معایب را تذکر میداد و کاستی ها را به شور میگذاشت.


راوی خوش سخن ما به اینجا که رسید ساکت شد. نگاهم کرد و وقتی دریافت که من با چه حرص و ولعی به حرفهایش گوش میدهم در اندبشه فرو رفت. به چشمانش نگاه کردم اعتماد بنفس در انها موج می زد و از چهره اش جهاندیدگی می تابید.چیزی نگذشت که چهره اش با لبخندی روشن شد و گفت. از رضا حسن برایت میگویم .... بعد از عید بود و جنگ جهانی دوم بود و قحطی شد.... ممکن بود بعضی از شترداران جسارت بخرج بدهند و بدور از چشم ژاندارمها چند بار گندم از جلگه ورزنه اصفهان بیاورند و نیمه های شب در سیلوهای مغازه داران چوپانان تخلیه و رد شتران را با بوته ای خار پاک کنند تا گزک بدست ژاندارمها نیفتد ....... گرسنگی بیداد میکرد. مردم برای سیر کردن شکمشان


به یونجه و مورچه و پرپولوک و سلم روی اوردند. با سه قسمت از اینایی که گفتم و یک قسمت ارد جو خمیر میکردند و نان می پختند و با ان شکمشان را سیر میکردند..... بودند کسانیکه شبها سنگ به شکمشان می بستند.... به هر جان کندنی روزها گذشت تا اینکه خوشههای جو مغزدار شد.... دشت قرق شد و مردم از مورچه و یونجه محروم شدند.روزگار به سختی میگذشت...... روزی رضا حسن با دیدن جوان همسایه اش که برای چیدن دسته ای یونجه به دشت رفته بود و دست خالی برگردانده شده بود. با مایه ای مهیا به تمنا و شاید خروشی فروخورده نزد اربابش میر سید علی رفت وگفت ِ ارباب گرسنگی رس مردم را کشیده. مردم برای سد جوع بیابان را از تل جنگا تا کوچه زرومند و از گود افغان تا چاه غیب. هر انچه دندانگیر بود و خوردنی صاف کردند و اکنون هیچ چیز برای خوردن ندارند. می خواهم سهم مرا از زمینهای جو جدا کنید تا در اختیار مردم قرار دهم. تاهرکس میخواهد دمبا کند. اگر قرار است از گرسنگی بمیریم همه با هم بمیریم. میرسید علی با قبول پیشنهادش او را نزد حاج محمد میفرستد. در این بین میرکریم که نوجوانی کم سن و سال بود میگوید سهم مرا هم در اختیار مردم قرار دهید. حاج محمد با شنیدن حرفهای رضا حسن. بند خود را ازاد میکند و به تبعیت از او دیگر مالکان... و اینگونه دشتبانهای کمکی از دشت فراخوانده میشوند و قرق از دشت برداشته میشود به این شرط.   چیدن خوشه های جو برای درست کردن دمبا ازاد است و حلال. اما درست کردن ارد اسِرک ممنوع است و حرام.... چیزی نگذشت شاید کمتر از یک هفته دقیقا 33 روز بعد از عید بود که چند پشته ابر سیاه که در افق شناور بودند مجتمع شدند و ناگهان تگرگ باریدن گرفت45 سانتیمتر تگرگ بارید رورواو ها پرشد. تگرگهایی به اندازه یک گردو. یکی از انها پیشانی مرا شکست. هیچکس فکر نمیکرد در دشت بوته ای سر پا باشد. اما کار خدا دشت خشک بود. پایه از روی کوه دشت امده بود و از روی کوه اره دره ای رفته بود بی انکه صدای پایش را دشت شنیده باشد...... حاج عباس نفس بلندی کشید و گفت پاداش کار خیر اربابان همانند چتری از محصولات دشت محافظت کرد.... اینهم خدا شناسی و ادامه داد اگر نمیتوانی برای فرزندانت ملکی باقی بگذاری سعی کن شاید نام نیکی بتوانی.   مهدی افضل فروردین 98

یادی از استاد سبزعلی کاظمی


یادی از استاد سبزعلی کاظمی
نوشته: کریم سهیلی
انارک نیوز: خاطره تلخ و شیرین زیر را از دوست گرامی آقای کریم سهیلی داریم که به شما تقدیم می شود. 

نمی دونم کلاس چندم بودم، فکر می کنم سوم یا چهارم. در برنامه هفتگی خط و کاردستی داشتیم. خط که تکلیفش معلوم بود و من خطم خیلی خوب نبود ولی سید کمال موسوی پسر مرحوم سید رضا و مادر گرانقدرش سکینه بیگم که این دونفر از بستگان مریم بیگم بودند - البته نمیدونم که مادر سید کمال زنده است یا خیر اگر هنوز زنده است که خداوند بهشون صد و بیست سال عمر بده، اگر هم که به رحمت خدا رفته با جده اش حضرت فاطمه زهرا (س)محشور بشه - خطش هم درشت و هم ریز فوق العاده بود. بسیار قشنگ می نوشت، خداوند بهش عمر بده، من هم کم کم ازش یاد می گرفتم و سعی می کردم که مثل ایشون بنویسم.
الغرض ساعتهای کاردستی دغدغه داشتیم که چی درست کنیم؟
معمولاً می رفتیم نصف یک عروسک پیدا می کردیم و می رفتیم انبار گچ از آقای کبودانی برادر محمد کبودانی گچ می خواستیم. مثلاً یک کاسه ولی مگر می داد، می گفت: مهندس دعوا می کنه.
یکروز که ازش گچ خواستم نداد و دنبالم کرد. خدابیامرز استاد محمدعلی صفوی اومد گفت چی شده؟ من هم گفتم: اوسا یک نرمه گچوم اوا نمته!
استاد محمدعلی هم گفت: خوب یک نرمه گچوش ایتی و کیا ور اخوره!
خلاصه به اندازه یک کاسه گچ به من داد و من هم رفتم و گچ را ریختم تو قالب عروسک و گذاشتم تا خشک شد. با همون قالب آوردم مدرسه و با کلی ترس و لرز قالب را درآوردم و عروسک درست شده بود. اینم یادمه که نمره کاردستی من شد 14.
خلاصه روزگار مدرسه می گذشت. یکروز که دوباره کاردستی داشتیم و از قضیه عروسک دوماه یا بیشتر و کمتر گذشته بود، تقریباً یک هفته ای مریض بودم خیلی سخت. اصلا نمی تونستم هیچ کاری بکنم از مدرسه می آمدم خانه، عین لش می افتادم. مشقهایم راهم به زور می نوشتم، خدا خیر داده‌ها معلمین، اینقدر مشق می دادند که گاهی روی کتاب و دفتر خواب می رفتیم. خلاصه فردا کاردستی داریم و من هم چیزی درست نکردم. شروع کردم گریه کردن. کبلا فاطمه گفت: چته گریه میکنی؟
گفتم: مریض بودم و دستام گیر نداره برای کاردستی چیزی درست کنم.
گفت: من خودم فردا میام مدرسه وبا نیکخواه صحبت میکنم.
می دونستم اگه بیاد مدرسه هم وساطت می کنه، هم شکایت که رو کتاب خوابش می بره و از این حرفا و خلاصه یک کتک مفصل تو مدرسه ازدست نیکخواه یا دشتکی یا معلمین دیگه نوش جان می کردم.
به همین خاطر گفتم: نمی خواد بیایی، چون همین که میایی من باید کتک بخورم. کاردستی نمی برم آخرش کتکه دیگه.
خلاصه این حرف اینجا تموم شد و من تو فکر کاردستی و نبردنش. به هر حال در همین فکر بودم، آمدم داخل حیاط خانه مادرم، یک قوری چینی قرمز رنگ داشت که از بقیه قوری ها که تابحال دیده بودم بزرگتر بود، ولی لوله اش شکسته بود. مادرم می خواست بده به آقای عقدایی، ببره عقدا بند بزنن، که چون لوله اش کاملا شکسته بود عقدایی قبول نکرده بود ببره بند بزنند.
در قوری را برداشتم و یک میخ ده سانتی هم پیدا کردم و نخ القاج کلفت قالی را هم یک تیکه برداشتم و پیچیدم دور در قوری از قسمت قلمبه روی در قوری و میخ راگذاشتم وسط سوراخ. در قوری و نخ را کشیدم دیدم چه فرفره ای شد. در قوری و میخ و نخ را گذاشتم داخل کیف و بردم مدرسه.
کاردستی ها را که معلم دید که قطع به یقین سبزعلی کاظمی بود، گفت: این چیه آوردی؟
گفتم: فرفره.
گفت: خودت چیکار کردی؟
گفتم: مریض بودم، نتونستم درست کنم.
خلاصه اون روز کتک نخوردم، گفت: بیا بچرخون، ببینم.
منم از ترس رفتم جلو در کلاس و نخ را پیچیدم دور قلمبه در قوری و میخ را هم گذاشتم وسط سوراخ در قوری و نخ را کشیدم. این در قوری با چنان سرعتی می چرخید که خواستم برش دارم. سبزعلی گفت: ولش کن.
تقریبا ده دقیقه ای چرخید و افتاد. یادمه که به من 18 داد. اینم از کاردستی من.
 ولی کاردستی درست کردن چالش بزرگی بود با قرقره یا همون چرخک. با چهار تا میخ دوز شلاق می بافتیم و می بردیم. اولین کسی که با اون شلاق کتک می خورد خودمون بودیم.

انارک نیوز (اخبار) در تلگرام: t.me/AnarakNews

یادی از عبدالرضا داوودی


یادی از عبدالرضا داوودی
انارک نیوز: خاطره زیر از آقای کریم سهیلی از دبستان نخلک می باشد که برایتان تعریف می شود. 

چو پرده دار به شمشیر میزند همه را   /    کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
یادمه کلاس چهارم بودیم معلمی داشتیم بنام حسین سخنگو رحمانی. ایشون سپاهی دانش بودند البته از اولین های سپاه دانش بودند. چون تازه انقلاب سفید شکل گرفته بود و اصل ششم آن سپاهی دانش بود که آقای سخنگو و عبدالعظیمی و مظاهری سه نفر سپاه دانش بودند که در مدرسه نخلک مشغول تدریس بودند. دشتکی هم تازه مدیر مدرسه شده بود. این آدم از چوپانان آمده بود نخلک.
به هر حال آقای سخنگو معلم کلاس چهارم بود آن سال، مرحوم دکتر هنرآموز پزشک درمانگاه بود. دوتا پسر داشت که یکی همکلاس ما بود و دیگری کلاس ششم بود. یکی از پسرهای دکتر که همکلاس ما بود داریوش نام داشت و پسر بزرگتر هوشنگ نام داشت. یادمه که دکتر براشون دوتا دوچرخه خریده بود و ما چقدر حسرت می خوردیم که آنها دوچرخه دارند و ما نداریم.
خلاصه یک سال نخلک تحصیل کردند و چون پسر بزرگتر دبیرستانی شده بود ازنخلک رفتند. اون سال جشن تاجگذاری شاه بود و قرار بود که جشن و رژه برگزار بشود و این بهانه ای بود که دانش آموزان را وادار کنند که رژه یاد بگیرند. چندین روز و هفته این سه نفر آموزش بچه ها را به عهده گرفتند و زیرپوش سبز و شورت سفید و جوراب قرمز به رنگ پرچم ایران برای بچه ها تهیه شد و هرکدام هم یک پرچم کوچک سه رنگ در دست داشتیم. تا این اواخر پرچم را داشتم.
الغرض روز جشن فرارسید و دانش آموزان رژه رفتند، کارگران با لباس کار و کلاه معدنی رژه رفتند و کلی شیرینی که تا آنروز رنگش راهم ندیده بودیم توزیع شد واز خوردنش چه کیفی می کردیم. آخه خیلی خوشمزه بود. شبها هم در سالن مدرسه نمایش برپا بود و تئاتر اجرا می شد و جمله آخرش هم این بود: از مکافات عمل غافل مشو   /   گندم از گندم بروید جو ز جو
من معنی این بیت را نمی فهمیدم و بعدها به معنی این جمله پی بردم. خلاصه این رویداد و رژه خاطره خوشی برایم باقی‌مانده که حس خوبی از یادآوری آن به من دست می ده. یکی از همکلاسیهای ما عبدالرضا داوودی بود که صدای بسیار خوبی داشت و آقای سخنگو هم زنگهای انشا حکم می کرد که بخواند و چهاربیتی های چوپانانی را می خواند. هنوز صدای این دوست سال های دور تو گوشم هست و صد حیف که وقتی از کلاس ششم فارغ شدیم و رفتیم دبیرستان این بچه گم شد و هنوز هیچکس از سرنوشت این بچه خبری نداره. خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده، مادرش هم بدلیل سرطان در همون سالها از دنیا رفت.
همکلاسی های من عبارت بودند از رمضان مرادی. میر عبدالکریم فاطمی، منوچهر سهیلی، محمد صالحی، غلامحسین مظفری، داریوش بلوچی، داریوش هنرآموز و دخترها که ذکر اسمشان ضروری نیست و شاید راضی نباشند. خلاصه روزهای خوب و خوشی بود.
این آقای سخنگو اخلاقش بد نبود ولی یک شلاق داشت که کف دستهای ما از ضرب شلاق این آقا کبود می شد ولی خوشایند بود اما اگر خطاکار هم بودیم از دست د..... کتک می خوردیم که حس خوبی نداشت. هرچند کتک خوردن حس خوبی نداره، ولی د...... خیلی عقده ای بود و چنان می زد که انگار دشمن خونیش بودیم خدا ازش نگذره.
(16 دی 97)

انارک نیوز (اخبار) در تلگرام: t.me/AnarakNews

افتتاح آسیاب موتوری در بیاضه

افتتاح آسیاب موتوری در بیاضه

نوشته: ارش ثقفی 

منبع : گروه تلگرامی مورخان 

درودبرشما جناب جلالپور عزیز.

ممنون ازتوضیحتتان.

فامیل محترم جلالپور ازبزرگان ورجال چوپانان هستندوجالب است بدانیم اولین آسیاب غیرآبی که بانیروی محرکه موتوری کارمیکردرا  مرحوم محمدعلی جلالپوربه بیاضه واردکردند..

روزافتتاح این آسیاب دیدنی بود زیرا تاآنزمان مردم بجز آسیابهای آبی ندیده بودندوسرعت عمل وبهداشت این دستگاه همه رابحیرت افکنده بود.مرحوم برادرشان که فکرکنم محمدباقربودندمدتی رابرای آموزش دربیاضه ماندند.

دوست وهمکلاسی بسیارعزیزم حاج عباس که افتخار همسایگی ودیدارشان رادارم نیز احاطه خوبی برشعر وادب دارند

موفق باشید

مصاحبه ای بامهدی جلالپور

مصاحبه ای بامهدی جلالپور
مهدی جلال پور:حضور انسان نباید آرامش حیات وحش را برهم بزند

زهره قندهاری

 

پدربزرگش از کشاورزان و دامداران خوش نام کویر است. سابقه تجربه‌هایش بر می‌گردد به کویر نشینی در یزد و بافق. در طبیعت زیبای کویر کودکی کرده و با آن انس گرفته است. کودک یزدی دلخوش بوده به حیات وحش، طبیعت و شهر سنتی و تاریخی‌اش. اکنون ساکن نائین است، شهری کویری و خشک با مردمانی مهربان و دوست داشتنی. علاقه به طبیعت و حیات وحش، از همان دوران کودکی و حضور در روستای اجدادی، در او ریشه دوانیده است.

مهدی جلالپور متولد سال 1360 است. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را به‌دلیل شغل پدرش در شهرهای بافق و شهر یزد گذراند  و در سال 1378  در رشته منابع طبیعی، گرایش محیط‌زیست، مدرک کارشناسی خود را دریافت کرد. بعد از پایان دوران تحصیل در سال 1382 در جایگاه مسئول اجرایی در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شد و با توجه با علایق شخصی و رشته تخصصی اش در سال 1386 کارشناس محیط زیست اداره حفاظت محیط زیست شهرستان نائین شد. هم زمان با خدمت،  تحصیلاتش را در مقطع کارشناسی ارشد محیط زیست ادامه داد و در سال 1392 درسش به‌پایان رسید. گفت و گوی اصفهان زیبا را با این چهره محیط‌زیستی بخوانید.

 

از چه سالی وارد فعالیت های زیست‌محیطی شدید؟
مهم‌ترین دلیل علاقه من به طبیعت و حیات‌وحش،  به دوران کودکی و حضورم  در  روستای اجدادی برمی‌گردد.

 

پس این موضوع دلیل خوبی بود برای ورود شما به فعالیت های زیست محیطی! مشوق هم داشتید؟
بله! اصلی ترین مشوق من  همسرم بود.

 

در  کودکی‌ با طبیعت انس داشتید؟
یکی از زیباترین خاطرات من از طبیعت، برمی‌گردد به صحنه‌ای که در کودکی دیدم؛ توله های یک گرگ به همراه مادرشان در کنار یک آبشخور و در فاصله‌ای نزدیکی نسبت به من  ایستاده بودند. یک بار هم از نزدیک شاهد  مبارزه چند تیهو با یک افعی شاخدار بودم که یک جوجه تیهو  را شکار کرده بود.

 

 

گویا عکاس حیات وحش هم هستید. عکاسی را  چطور آغاز کردید؟
با توجه به علاقه و ماهیت شغلم از سال 1388 که با اوایل حضورم در اداره محیط زیست مصادف بود، از زیبایی های طبیعت و حیات وحش منطقه و همینطور فعالیت های شبانه‌روزی محیط بانان عکس می‌گرفتم.

 

بیشتر چه نوع عکس هایی می گیرید؟ 
در کنار عکاسی حیات وحش به عکاسی طبیعت و عکاسی شب نیز علاقه مندم. معمولا عکاسی از حیات‌وحش، به حضور در طبیعت بکر نیاز دارد.
با حضور در چنین مناطقی با برخی مناظر و پدیده‌های طبیعی مواجه می شویم که نمی توان به راحتی از  ثبت‌نکردن آنها گذشت.

 

چند سال است در این زمینه عکاسی می‌کنید؟
از آغاز فعالیتم در اداره حفاظت محیط‌زیست شهرستان نائین با یک دوربین کامپکت فوجی مشغول به عکاسی شدم و به‌طور جدی حدود یک‌سال است که در کنار شغلم این حرفه را  نیز دنبال می‌کنم. البته هنوز در ابتدای راه هستم و مطالب بسیاری برای آموختن و کارهای زیادی برای انجام‌دادن باقی می‌ماند. راهنمایی افرادی مانند آقای مقیمی هم در این راه به من بسیار کمک کرده است.

 

یک عکاس حرفه ای محیط زیستی چه ویژگی هایی باید داشته باشد؟
اگر  طبق یک تعریف، عکاس حرفه ای حیات‌وحش را کسی بدانیم که از این طریق کسب درآمد می‌کند، من در این زمره قرار نمی گیرم، اما در جایگاه کسی که به طور جدی این کار را دنبال می‌کند، بارزترین ویژگی عکاس حیات وحش را  احترام گذاشتن به طبیعت و داشتن اخلاق زیست محیـــــطی می‌دانم. داشتن تجهیزات مناسب برای عکاسی از حیات‌وحش، شناخت کامل از این تجهیزات و نحوه کار با آنها، داشتن دانش کافی در مورد عکاسی و مباحث هنری مربوط به آن، داشتن اطلاعات کافی درباره محیط‌زیست و حیات وحش و  شناخت کامل زیست‌گاه‌ها مهم‌ترین ویژگی‌های یک عکاس محیط‌زیست هستند.

 

خاطره ای از عکاسی  زیست محیطی دارید؟
یکی از زیباترین خاطرات من به دوسال قبل و یک روز گرم تابستانی برمی‌گردد؛ در کویر و داخل کومه عکاسی، کنار یکی از آبشخورهای منطقه بودم. در ساعت های اولیه صبح،  متوجه حضور یک پلنگ بالغ در کنار آبشخور شدم که می‌خواست آب بنوشد. با فاصله تقریبی 15 متری، این گربه سان مرا مجذوب زیبایی و اقتدار خود کرد. تا به خود آمدم و آماده عکاسی شدم،  این حیوان باهوش متوجه حضور من شد و چند جرعه آب نوشید و آبشخور را ترک کرد. در شرایط نوری خوب، فاصله مناسب و در حالی که  آب می‌خورد و در موقعیت مناسبی قرار داشت،  نتوانستم از آن عکس بگیرم و این یکی از بزرگ‌ترین  حسرت‌های زندگی من است. خاطره دیگرم ثبت موفقیت آمیز   خرس قهوه ای  در جنگل های هیرکانی است؛  بعد از دو روز پیاده‌روی سخت در جنگل،  ناامیدانه نقطه‌ای را برای کمین کردن انتخاب کردیم و بعد از دو ساعت انتظار و در حالی که دراز کشیده بودیم، یک خرس قهوه ای در فاصله 30 متری،  ما را کاملا شگفت زده کرد و موفق به ثبت چند عکس از  آن شدیم. کمک های بی دریغ دوست و همکارم، اردلان مرتضوی، در این ثبت بسیار موثر  بود.

 

تا به حال از چه موجوداتی عکس گرفته اید؟
از گونه های زیبا مانند پلنگ و گربه شنی، گربه وحشی، کاراکال (سیاه‌گوش)، روباه شنی، روباه معمولی، مرال (گوزن قرمز)،  شوکا (گونه‌ای گوزن)، خرس قهو ه ای و پرندگانی زیبایی مانند زاغ بور، هوبره، زنگوله بال و... عکس گرفته‌ام . ثبت بعضی از پرندگان باعث اضافه شدن گونه آن پرنده به لیست پرندگان استان اصفهان شد که از  بین آنها می توانم به زنگوله بال اشاره کنم. از  دوران حضورم در یکی از مناطق حفاظت شده و «فصل گاوبانگی»  نیز خاطره ای دارم؛ اولین شبی که در کمپ حفاظت از گونه زیبای مرال قرمز  اقامت داشتیم، متوجه حضور یک روباه شدیم که به طرز  عجیبی به ما نزدیک می‌شد. گویا می‌خواست از ته‌مانده و  ذخیره مواد غذایی ما و هر آنچه درون و بیرون چادر از آنها استفاده می‌کردیم (پوتین، بطری آب و...) تغذیه کند. کافی بود لحظه‌ای حواسمان به چادر و موارد ذکر شده نباشد، در کسری از ثانیه پوتین کسی گم می شد. حتی  روباه به درون خودروها و حتی چادر سرک می کشید!  به هر زحمتی بود شام را خوردیم و سهم او را هم دادیم و برای خواب شبانه درون چادر رفتیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که احساس کردم چیزی نزدیک پایم تکان می خورد...! بله روباه قصه ما سرش را از منفذ ورودی چادر به درون چادر آورده بود و دنبال خوراکی می‌گشت. تا صبح چند بار به ما شبیخون زد و کار من که نزدیک ورودی چادر خوابیده بودم،  شده بود شب زنده داری و دور کردن این روباه کنجکاو!

 

 تا به حال حیوانی به شما حمله کرده است؟
خیر. اگر به حیات وحش و قلمرو آنها احترام بگذاریم و  نخواهیم به آنها  آزار برسانیم، حیات وحش نیز به ما صدمه‌ای نخواهد زد.  حیوانات زود متوجه حضور انسان می شوند و فاصله امن خود را با  انسان حفظ می کنند.

 

رابطه شما با حیوانات به چه  صورت است؟
تمام سعی و تلاشم این است که بتوانم با حیات وحش رابطه خوبی برقرار کنم.  اگر با حضور ما  در طبیعت، آرامش حیات وحش  به هم نخورد و به زیستگاه موجودات آسیبی وارد نشود، می‌توان گفت رابطه خوبی با حیات‌وحش و حیوانات برقرار کرده‌ایم. یک‌بار هنگام گشت‌زنی در یکی از مناطق، با توجه به حساسیت زیستگاه و احتمال حضور شکارچیان غیر مجاز ، کمین کردیم. هنگام غروب آفتاب، هنگام دوربین کشی و کنترل مسیرهای ارتباطی، در نور کم آفتاب متوجه تکان‌خوردن یک حیوان شدم. با توجه به فاصله زیاد و عدم نور کافی تشخیص حیوان برایم سخت بود. در حالی که فکر می‌کردم چه حیوانی است، متوجه شدم با سرعت زیاد به سمت من حرکت می‌کند. وقتی کاملا نزدیک شد (حداکثر فاصله دومتری) یک بره میشی تنها را دیدم که از گله جدا مانده بود. لحظاتی با این بره زیبا چشم در چشم شدم، ولی گویا به صورت کامل متوجه حضور من نشده و فقط کمی مشکوک شده بود. همکارم را  آرام صدا کردم که او نیز بره را ببیند، ولی حیوان متوجه حضور ما شد  و به سرعت از محل دور شد.

 

در جایگاه  یک فعال محیط زیست بگویید برای داشتن شهر  سبز  چه باید بکنیم؟
 برای داشتن شهری سبز و سازگار با محیط زیست، باید از خودمان شروع کنیم. در واقع هر شخص می تواند نقش مهمی داشته باشد و  نمی شود همه کارها را از مسئولان انتظار داشته باشیم. انجام کارهای کوچک و جزئی مثل نریختن زباله، درختکاری، صرفه جویی در مصرف انرژی و... و در کنار همه اینها، آموزش به کودکان و نوجوانان درمورد محیط زیست و اهمیت آن به ما کمک خواهد کرد شهری سبز داشته باشیم.

 

دو سال مسئول پناهگاه حیات وحش عباس آباد بودید. در آنجا  چه می کردید؟
حضور لحظه به لحظه در کنار ماموران این منطقه، برایم سرشار از خاطرات زیبا و فراموش‌نشدنی بود. با توجه به خشکسالی های به‌وجود آمده در کویر، سرکشی و مدیریت منابع آبی از  اصلی ترین  کارهایی بود که من انجام می‌دادم.

 

اگر عکاس حیات وحش نبودید،  دوست داشتید چه می کردید؟
تا حالا به این موضوع فکر نکردم.

 

 

اگر با یک حیوان زخمی برخورد کنید، چه می کنید؟
زیاد برایمان اتفاق می‌افتد که با حیوانات مصدوم و آسیب دیده در منطقه برخورد کنیم و بیشتر هم افراد طبیعت‌دوست، حیوانات زخمی را به اداره محیط‌زیست شهرستان تحویل می‌دهند. ساده ترین و کارآمدترین روش ، انتقال حیوانات مصدوم به اداره محیط زیست و مشورت با یک دامپزشک متخصص و مجرب است. پس از  تیمار و نگهداری و اطمینان حاصل کردن از قابلیت بازگشت به طبیعت، حیوان در زیستگاه اصلی خودش رها  می شود.

 

 

در دوران خدمتتان شکارچی هم دستگیر کردید؟
حدود هفتاد گروه را دستگیر کردم.

 

 

چه کنیم که مردم با حیوانات مهربان باشند؟
بهترین  راهکار ارتقای فرهنگ زیست محیطی و آموزش به مردم در این زمینه است. برگزاری کارگاه‌های آمـــــوزشی  مربوط به حیات وحـــــش، پخش پوستر و تصاویر زیبای زیست محیطی، تدویــــــن برنامه‌های خرد و کلان آمــــــوزش‌های زیست‌محیطی در سطوح مختلف جامعه و  حضور فعال کارشناسان محیط‌زیست در برنامه‌های صداوسیما به بهبود شرایط حیات وحش کمک می‌کند.  به عبارت ساده تر، حفظ حیات وحش کشور نیاز  به عزم ملی و همدلی همه اقشار جامعه دارد. هر فرد موظف است خود را  در برابر  محیط‌زیست، مسئول  بداند. با افزایش احساس مسئولیت در افراد، میزان حفظ محیط زیست و رفتارهای زیست محیطی افزایش می یابد و  هرچه اخلاق اجتماعی در بین افراد جامعه افزایش یابد،  محیط زیست بهتر حفظ می شود.

 

 

چقدر حیوانات را دوست دارید؟
دوســـــتی با حیات وحش و زندگی در طبیعـــــت جزء لاینفک زندگی من است.

 

 

در خانه حیوان هم نگهداری می کنید؟ 
نه. به نظرمن نگهداری حیوانات وحشی در خانه و محیطی خارج از شرایط طبیعی، کار غیر اخلاقی است. حیوانات وحشی شیء نیستند که متعلق به فردی خاص باشند و بهتر است به حق زیستن آنها در طبیعت احترام بگذاریم.

 

 

و مسئولان چه وظیفه‌ای دارند؟
از مسئولان تقاضا دارم با جدیت تمام، مشکلات مربـــــوط به محیط زیست، چه در حوزه محیــــط طبیعی و چه در حوزه محیط انسانی را پیگیری کنند تا به شرایط مطلوب برسیم. امیدوارم روزی برسد که طبیعت ایران فارغ از هرگونه آلودگی و تخریب به حیات خودش ادامه بدهد.

 

 

چقدر تلاش کردید تا شهر نائین یک محیط‌زیست سالم داشته باشد؟
تمامی مسئولان و همکارانم در اداره کل حفاظت مـــحیط زیست استان اصفهان و اداره حفاظت محیـــــط‌زیســـــت شهرستان نائیــــن و مسئولان شــــهـــــرستانی تمام تلاش خود را برای حفـــــظ و حراست از میراث طبیعی کشور به نحو احسن انجام می دهند.

url : http://www.isfahanziba.ir/node/87878

نخلک ونخلکیها

"نخلک ونخلکیها " (۳)

نوشته :محمدعلی ابراهیمی انارکی

سلام برهمشهریان گرامیم


گرچه "موضوع موردبحث  "مبتلابه"جامعه امروزی مانیست ولی ازآنجا "که کاررا آن کرد که به آخررسانید"وازطرفی باید به وعده خود،درقبال همشهری پژوهشگرمان "محمد رضای عزیز"عمل کنم ،باپیشنهاد مطالعه دوقسمت پیشین به شما خوبان ،به ادامه مطلب میپردازم، باشد که چندان ملال آورنباشد

تااوائل دهه چهل تاآنجا که بنده مطلعم ،بجزمعدودی ازکارکنان انارکی وچوپانانی به دلیل نزدیکی راه وداشتن امکانات بهترنسبت به سایرین،ویکی دوخانوار ازطبس وحلوان واحتمالایک خانواده  ازرباط پشت بادام ویارباط خان  به علت دوری راه ،بقیه کارگران عمدتا ازخوروبویژه روستاهای جنوبی آن ،خانواده های خودرا بهمراه نداشته وبصورت مجردی زندگی میکردند.

معمولا هرچندکارگرکه ازیک روستا بودند،دریک اطاق  میزیستندوتعدادساکنین هر اتاق  بستگی به مساحت آن ،  ازدوتاهشت نفرمتغیربود.


اتاقها که تنها یک لامپ شصت واتی روشنائی شبانه آنرا تآمین میکرد،عمدتا دریک ردیف وتقریبا سی سانت بالاترازکف زمین ساخته شده بودندودرآن ضرورت" آفتابگیر بودن"، رعایت نشده بود ،اتاقها فاقد پنجره وفقط روزن کوچکی روی سقف داشتندودرب همه آنهاازتخته های نسبتانازک ساخته شده وجلو هرمجموعه چنداتاقی، دیواری سنگی و ممتدبه ارتفاع تقریبی یکمترکشیده شده ،که ورودی های متعددآن فاقد درب بودند.

ازآنجا که کارمعدن شیفتی بودوهمواره کسانی درمنزل بودند،لذااحیانا اگر همگی حضورنداشتند درب به بالای چارچوب چفت میشدوبندرت شاهدقفل شدن دربها بودیم ،ضمن آنکه هرگز سرقتی گزارش نشده بود.

نکته قابل توجه اینکه معدنچیان، برای اتاقهای مسکونی خود،وحتی بعدها که خانواده هایشان راباخودبه نخلک آورده وآلونک های محقری دراختیارآنان قرار گرفت،هرگزاز واژه" خانه" استفاده نمیکردندومحل اسکان خودرا"منزل" مینامیدند.

شایدکاربرد این واژه تصادفی نباشد،زیرا اهل سخن میدانند که "خانه" محل زیست دائم ولی "منزل "توقفگاه موقتی است.✅


چگونگی زیست کارگران درمنازل مورداشاره بسیارساده ترارنحوه زیست برادران افغانی ما،دربناهای نیمه تمام امروزی ست.

کف اتاقهای مسکونی ،گچ وخاک ورنگ سفیددیواره های  گچکاری شده آن، به مرورزمان به تیرگی گرائیده بودند.

وسایل زندگی هرکارگرعبارت بودازیک زیلو ،به ابعادپتوهای یکنفره امروزی،یک تشک نازک ،یک بالش ومعمولا یک لحاف ویایکپتو ویک چادرشب،

دربامدادهرروزوقبل ازرفتن به محل کار،رختخواب درچادرشب جاداده شده، وزیلوی مربوطه به روی آن برگردانیده میشد..

آنان دراطراف اتاق که فاقدفرش بود ،بافاصله معینی ازیکدیگردرروی زمین بساط خودراپهن وجمع میکردند.

علاوه براین، یک چراغ خوراک پزی ازنوع(پریموس)ویا والر، وسایل ابتدائی چایخوری ،یک قابلمه کوچک،یک کاسه نیکلی ،قاشق ،سفره پارچه ای بافت روستا، یک دبه یاگالن چهارلیتری یاکمتر،برای نفت وبالاخره یک گالن ده لیتری یاکمی بزرگتربرای تهیه آب ،یک آفتابه حلبی که معمولا زیرلوله یاانتهای گلوئی آن سوراخ بود ،تمام وسائل زندگی هریک ازاین زحمتکشان راتشکیل میداد. 

  دردیواربالای سرهرکدام ازآنان ودرارتفاعی که به طول قد هرکس بستگی داشت، دویاسه میخ بزرگ ده سانتی کوبیده شده بودکه لباس مخصوص کاروسایرالبسه خودرا به آن میخها آویزان میکردند.

کارگران برای نگهداری وسائل خوراکی مانندحبوبات وقندوچای ونان وغیره هرکدام دارای یک یادوجعبه چوبی محکم ونسبتا بزرگ،بودند وتمام مایحتاج خوراکی وحتی بسته کبریت وسیگار وهمچنین نقدینگی مختصرخودرادرون آن قرارداده ودرب آنرا قفل وکلیدآنراباخودمیبردند .

 دردرون اینجعبه ها قبلا لوله های دینامیت قرارگرفته وجهت انفجارچالها ،به معدن حمل شده بود.


ازوسائلی مانندبخچال وگاز وتلویزیون وحتی رادیو ،مطبوعات وازاین قبیل کالاهای فرهنگی خبری نبودوکارگرانی که احیانا سوادخواندن ونوشتن داشتند،یکجلد قرآن وبعضا یک کتاب دعا رانیزمیتوان جزء داشته هاشون محسوب کرد.

دستشوئی هاعمومی بدون آب  لوله کشی و تقریبا درفواصل یکصدمتری ازخوابگاه قراداشتند .

این دستشوئی ها که تعدادشون هم بسیارکم بود ازسطح زمین معمولا چندپله بالاتربودند.

،دارای دیواره اطرافشان کوتاه ،به ارتفاع تقریبی یکمتروهمچنین فاقدسقف بودند.


فکرمیکنم ازاین توضیحات واضحات خسته شدید اجازه بدید بقیه رادرپست آینده تقدیم کنم .


بقول مولانا

"شرح این هجران واین خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر"


 درپایان ازهمه سروران گرامی ودوستان همیشگی استدعا میکنم ،باتوجه به محبتی که همواره به حقیرداشته وقبلا ابراز کرده اید،ازلایک کردن مجددیاابتدا به ساکن خودداری فرمائید بسیار سپاسگزارمیشوم شرمنده نفرمائید

سرافراز وسربلندباشید.

منبع کانال تلگرامی⚜«تاریخ بیابانک»⚜


من آخرش از محمد شیخ شکایت میکنم



من آخرش از محمد شیخ شکایت میکنم
نوشته: مهدی افضل
نقل از وبلاگ حرف و نقل

گفت: این چوپنون چی داره که اینقدر بالا پایینش میندازید و حلوا حلواش میکنید. برای یک ده کوره خبرگزاری درست کردید باحاشیه چوپانان آباد ، دهستان چوپانان، دولنده و حرف و نقل و خیلیهای دیگه....کانال تلگرام که نگو، سلام چوپانان، چوپانان آباد و چند تای دیگه. همه تونم به به و چه چه می کنید که یکی یک دونه است  و تاش تو دنیا نیست و خداوند نوک پرگارش را گذاشت روی کوکولوی آسیاب و دایره هستی را کشید و اگر چوپنون نبود خلقت خداوند دچار نقصان می شد.!

گفتم: دُردونمونه میخوای بگی چه؟

گفت: سینه جلو میدید و باد به غبغب میندازید و میگید: چوپانان نگین کویر.! اینا دیگه کجای دلم بیذارم. برای صد سال عمر یک دهکوره سیصد صفحه تاریخ مینویسید. آقای میرزابیکی نایینی چوپانان درگذر زمان نوشته. آقای ابراهیمی انارکی برای چوپانان شعر میگه، آنهم نه دو بیتی و نه رباعی ، قصیده میگه. آقای رییسی صادره از فرخی برای چوپنون شعر میگه. هرسال توی روز روشن شب شعر میذارید و شاعراتونم که الا ماشالله مدح چوپنون را میگن. یکی از یکی داغتر . ملک الشعراتون را چرا نمیگی، محمد شیخ را میگم. یک شعر بلند سروده با ترجیع بند_ دیگه تنهات نمیذارم چوپنون.....شازده تازه چوپنون را بغل گرفته و مینویسه.( راهی چوپانان)

               من آخرش از این محمد شیخ شکایت میکنم       حالا ببین

گفتم: این شعر به کجای شما برخورده؟ کجاش شما را رنجونده؟

گفت: برای این شعر که نیست   اتفاقا من شعراشا دوست دارم.

گفتم: پس چه هیزم تری به شما فروخته؟    والا تا جاییکه ذهن من قد میده رفیق من بیشتر صفا پیشه است و کمتر اهل خصومت. فکری ام که چرا بعد از 65 سال دلبری ، نتونسته جایی توی دل شما پیدا کنه!

گفت درد من شجره نامه است.خدا میدونه چقدر زور زدم تا پسوند چوپنون را از فامیلم کندم.من بچه تهرونم توی نیاوران بزرگ شدم قراره فردا دکتر بشم_ درسته که چوپنون شهر آبا و اجدادیمه. مردمش هم یا چوپون بودند یا سارون.....آیا این گناهه که من نخوام روی سردر نسخه هام و مطبم چوپنون آویزون باشه ......        سیبک زیر گلو و شاهرگش برجسته تر از همیشه نمود داشتند.

گفتم پس مرا هم توی دادخواستت اضافه کن.منم شجره نامه نوشتم ... و توی دلم گفتم یارو مست تکبر و نخوته

گفت: توی کتاب که غصه ای نداره. آقا توی اینترنت گذاشته. هنوز حرف اول فامیلم را نزدم ، جد و باخواجه ام میان جلو چشم. من آخرش از این محمد شیخ شکایت میکنم...حالا ببین این حرف را با دلخوری و خشم گفت.

گفتم: دوست عزیز.....ریشه ها توی خاکند اما شاخه ها بهشون بندند. نمی تونن بند نباشند....تا جاییکه من میدانم این شجره نامه از گدار زنجیرگاه که هیچ از مرز اروپا هم گذشته..... تا حالا چهل پنجاه هزار نفر عضو داره... این بنده خدا اینهمه زحمت کشیده و تلاش کرده که هویتمان را بشناسیم تا دست از اصالتمان برنداریم....انصاف هم خوب چیزیه به خدا.

او پس از سکوتی نسبتا طولانی گفت: آخه یکی نیست به شما بگه، به چی چی این دهکوره مینازید... به تف باداش به سیاه باداش یا به جرینگ جرینگ ریگاش زیر دندوناتون.... به دم ریگ جن چسبیدید و ساز زیبای خفته کوک میکنید.

با خنده ای که زیر دندونام کوبیدمش گفتم: به همه ی اینایی که گکوک‌ مینازیم . ما مردم با باد و خاک غریبه نیستیم ، چشمهامون عادتیه. حتی سوراخهای دماغمون برای اینکه جلو گرد و خاک به ایسته پر مو تره....رفیق ما به خیابونامون مینازیم .. به بادگیرامون مینازیم به هوای پاک، آسمون صاف و مردم نازمون مینازیم . ما به خیلی چیزامون مینازیم. مشکلی هست.

با خنده ای که توی صورتش دوید گفت: حالا این جره جوونا ، یک چیزی، پیر مردا را بگو که وصیت میکنند از اون سر دنیا ببرنشون پای تلو چالشون کنند. خیال میکنن زمین وادی السلامه. من نمیدونم این چه علاقه ایه که دست از سر پیر مردهامون هم برنمیداره.. خدا شاهده اگه دروغ بگم. خودم با این گوشام از یکی شنیدم که گفت : اگر من وسط وادی السلام مُردم، اگر پای پنجره فولاد بقیع جان سپردم، اگر توی مسجد الحرام از دنیا رفتم ، وصیت می کنم مرا ببرید پا تلو چال کنید. پدر آمرزیده خیال میکنه درِ بهشت از پا تلو باز میشه....

گفتم: پ  نه پ  در جهنم باز میشه... که اگر در جهنم هم باز بشه. اینا غربتا دوست ندارن، حتی توی شهرها هم دور و بر هم زندگی میکنند..... چرا که مهرشون به ولایت و همولایتی بی حد و مرزه

نگاهم کرد ...مهربانتر از قبل و با خنده ای ته از دل، شمرده و رسا گفت: من از محمد شیخ شکایت نمیکنم. حالا خیالت راحت شد.

گفتم خیالم از همان اول راحت بود...... اندیشیدم: تب تند زود به عرق می شینه و گفتم: دوست من اگر کج اندیش نباشی و خوب فکر کنی میبینی همه چیز این ولایت زیباست . زیرا هویت ما را بما می تابانه.

او برای لحظه ای نگاهم کرد و السلام . پاینده باشید


پی نوشت: ارائه شده در شب شعر نوروز 1395

نمونه خط سیاق؛ سندی قدیمی از چوپانان ـ ۱۳۲۱


نمونه خط سیاق؛ سندی قدیمی از چوپانان ـ ۱۳۲۱

خط سیاق
خطی مخصوص حسابرسی که مزایای زیادی نسبت به جمع و تفریقهای  فرنگی ما داره.
خط سیاق از میراثهای فرهنگی ایرانیه که در چوپانان رونقی عجیب داشته و تقریبا سواد حسابرسی در چوپانان منوط بر شناخت و تسلط بر این نوع نگارش بوده.
در خط سیاق مثل خط پهلوی از راست به چپ اعداد را مینوشتند.
هیچگاه و تاکید میکنم هیچگاه در حسابرسیهای سیاق اشتباه رخ نمیده. چرا که نوع نگارشش جوریه که اشتباه سریع خودشو نشون میده.
از طرفی حجم محاسباتی که الان مثلا تو صد برگ انجام میشه با خط سیاق میتونیم در ۱۰ برگ خلاصه کنیم.
کلا خط دوستداشتنی و قابل احترامیه و بزرگان روستا مثل میرکریم و عباس کدخدا و خیلیهای دیگه به این خط تسلط دارند.
شاید روزی همتی کردیم و یک دوره آموزششو بذاریم تو روستا

حسن "سون هدین "کیست؟


حسن "سون هدین "کیست؟

حسن پسر ۱۷ سالهٔ چوپونونی
این نقاشیا سون هدین جهانگرد و نقاش سوئدی در سال ۱۲٨۴ شمسی در سفرش ب چوپونون کشیده. ایکاش مشد تشخیص بدیم ک این حسن کی هس!
بیشک قدیمی ترین نقاشی چوپونون همینه!
بنظر میرسه با توجه به سن و سال و شرایط و جمعیت آن دوره،  این حسن، کسی نیست جز مرحوم حسن یاور...
حسن عسگریان پسر مرحوم یاور حاج عبدالله...
مرحوم حسن یاور توی یه تصادف داخل آبادی بهمراه پسرش محمدحسین و مرحوم عبدالرحیم طاهری در این تصادف جان باختند...
روحشون شاد
منبع: کانال تلگرامی سلام چوپانان

سپاس دکتر رضوی عزیز


سپاس دکتر رضوی عزیز

نوشته: سرکویری
نقل از:کانال تلگرامی سلام چوپانان
دکتر رضوی
پـــــــــــــــــــر...

یکی از بهترین پزشکایی که طی سالیان اخیر داشتیم
خوش اخلاق، مردمدار، دلسوز، پیگیر
مردم چوپانان فراموشت نخواهند کرد
دکتر نیلوفر رضوی طرحش تموم شد
چوپانان فقط ۳ روز دگه میزبان دکتر رضویه...

آرزوی موفقیت و پیمودن سریع پله‌های ترقی را براش داریم. و ایشالا تو تمام مراحل و نقشهای زندگی مثل پزشکیش موفق و بهترین باشه