چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

نخستین سفر من نوشته: محمد مستقیمی(راهی

نخستین سفر من
نوشته: محمد مستقیمی(راهی)

توی چوپانان مادرم غریب بود یعنی بیابانکی بود و اطرافم را اقوام پدری گرفته بودند. عمو، عمه، عموزاده و عمه‌زاده و وابستگان نسبی و سببی پدر که همه انارکی بودند با این که در خانه‌ی ما از گویش انارکی خبری نبود اما در بیرون از خانه پدرم با اقوام خود به این گویش می‌گفت و مادرم هم گرچه خویشاوند نزدیکی نداشت اما اغلب خانواده‌های رعیتی بیابانکی بودند و هر وقت با آن‌ها رو به رو می‌شد ناخودآگاه می‌زد کانال پنج و به گویش خوری به کودکی خود برمی‌گشت در نتیجه من با هر دو گویش که از عجایب خلقت است _این دو گویش در دو بخش به هم چسبیده از شهرستان نایین رواج دارد و با این که از نظر ساختار واژگانی و نحوی به نظر می‌رسد خیلی به هم نزدیک است اما به حدی متفاوت است که زبانمندان هر کدام هیچ فهمی از دیگری ندارند ظاهراً هر دو گویش از بازمانده‌های گویش پهلوی است چون نزدیکی بسیاری با گویش زردشتیان دارد، این نکته را بعدها که در یزد تحصیل می‌کردم و همکلاسی زردشتی داشتم فهمیدم تقریباً گفتار آنان برایم قابل درک بود هرچند هنوز درک چندانی از زبان‌ها و گویش‌ها نداشتم _ بماند از گفتن در هر دو گویش عاجزم اما هر دو را بخوبی می‌فهمم و باز هم بماند دور افتادم از مقصد اصلی منظورم از رفتن به این فضا بحث گویش‌ها نبود بلکه می‌خواستم بگویم که اقوام مادری در چوپانان نداشتم دریغ از یک نفر  _ بعدها یکی از پسرخاله‌هایم با با یکی از نوادگان عمویم ازدواج کرد و ما، بچه‌های مادرم، چقدر خوشحال شدیم که بالاخره ما هم خویشاوند مادری داریم_ می‌دانید که خویشاوندان مادری معمولاً به آدم نزدیکترند البته تعمیم ندارد و این پدیده به رفتار مادران برمی‌گردد. باز هم بماند هشت نه ساله بودم تابستان کلاس دوم به سوم یا شاید هم سوم به چهارم که زور شاگرد اول شدن چند ساله‌ام چربید و پدرم را در فشار یک مسافرت پنجاه کیلومتری من به چاه ملک که اغلب خویشاوندان مادریم در آن جا بودند تسلیم کرد. اولین مسافرت من بود و اولین مسافرت مستقل و تنهای من و لابد بسیار پرارزش استقلال حس غریبی است آن هم برای یک کودک هشت نه ساله. 

آن روزها در منطقه‌ی ما نه جاده‌ی مناسبی بود و نه اتومبیل چندانی در خود چوپانان به یادی من یک ریو جنگی بود مال عباس علمی که آن حادثه‌ی کذای تصادف جلوی خانه‌ی عمو میرزامهدی را به وجود آورد و خانواده‌های وابسته به این کامیونت قراضه را آواره کرد که پیش از این مفصل شرح داده‌ام و یک یک کامیون جمس یا شاید هم شورولت بنزینی بود مال محمدعلی بقایی دایی ناتنی خودم _ او دایی خواهران و برادران ناتنیم بود_ که این کامیون بنای راننده شدن اغلب بچه‌های چوپانان را گذاشت اولین افرادی که راننده شدند مثل: حسین رضا، علی‌محمد فرمانی،  جمشید عوض و اسفندیار بودند که در اصل پیش کسوتان رانندگی در چوپانان هستند که بعدها صنعتی شد و تقریباً همه‌ی کسانی را که حال درس خواندن نداشتند یا امکان مهاجرت به شهرها برای ادامه‌ی تحصیل برایشان نبود جلب کرد و چنان گسترده شد که گاهی ایام نوروز جای پارک تریلرها در خیابان‌های چوپانان نبود. 

نمی‌دانم چرا حاشیه‌ها بیشتر از متن می‌شود بله می‌گفتیم که اتومبیل یا نبود یا کم بود یکی دو تا کامیون هم اهالی فرخی داشتند و یک کامیون هم شوهر خاله‌ی خودم، حسینقلی افلاکی در چاه ملک داشت که گهگاهی باری که معمولاً ذغال بود و قاچاق هم بود و اغلب به درد سرش هم نمی‌ارزید تا اصفهان می‌بردند و در میدان کهنه کوچه‌ی هارون ولات گاراژ کوره پزی تحویل می‌دادند و اغلب هم گیر پلیس می‌افتادند که مثل همیشه با چند ریال رشوه خلاص می‌شدند. و یک کامیون دو کابینت جالب که ماشین پست خوانده می‌شد و هفته‌ای دو بار مسیر نایین تا خور را طی می‌کرد و تقریباً تمام بار و مسافر این مسیر بر این زبان بسته بود خاطرات زیادی از این کامیون دارم یک کابین دو ردیف صندلی داشت که بر طاق آن یک صندوق بزرگ نصب شده بود که محمولات پستی در آن نگهداری می‌شد و نراسی هم بود برای پیمانکار حمل پست و پیک پست در فصولی که داخل کابین گرم و طاقت فرسا بود و یک اتاق چوبی حمل بار درست مثل کامیون‌های اصطلاحا تک امروزی که هر نوع باری را حمل می‌کرد؛ از خوار و بار و پوشاک گرفته تا بشکه‌های نفت سفید و بنزین و معجزه این که با تمام بی‌احتیاطی در حمل کلاهای خطرناک هرگز این کامیون کذایی دچار حادثه نشد خوب طبیعی بود چون اولاً یکه تاز این جاده که چه عرض کنم این راه مالرو بود و ثانیاً لاک پشتی حرکت می‌کرد و شب و روز هم می‌رفت. بگذریم مسافرت تابستانی برایم جور شده بود و آقای نوروزی انارکی هم پیمانکار حمل پست بود یعنی همه کاره‌ی همان کامیون کذا و از طرفی دوست و شاید هم خویشاوند پدرم - پدرم با ۹۰ درصد انارکیها خویش بود به هر انارکی که می‌رسید می‌گفت: پور خاله که من ابتدا خیال می‌کردم این یک لفظ حاوی محبت است و بیان ارادت می‌کند البته کنجکاوی من جازه نداد که نپرسم و جالب این که گفت: نه پسرجان من به هر کس می‌گویم پور خاله، پسرخاله‌ی من است و بعدها که تحقیقاتی در شجره‌نامه داشتم به حقیقت این موضوع پی بردم پدرم هفت خاله داشت که پور خاله گفتنش را به هر انارکی از راه رسیده توجیه می‌کرد. برگردیم سر اصل مطلب عصر یک روز تابستانی من هشت نه ساله تحویل آقای نوروزی انارکی پیمانکار پست و پور خاله‌ی پدرم داده شدم تا در چاه ملک مرا به شوهر خاله‌ام که به نوعی هم صنف خودش بود بدهد و سوار بر کامیون کذا البته بر طاق کابین روی صندوق پست و درست در میان آقای نوروزی پیمانکار و آقا نور قاضوی پیک پست نشستم و خوشحال به راه افتادم عده زیادی هم مسافر جندقی و بیابانکی در کابین و یا روی بارها در اتاق بار کامیون بودند و هر جا کامیون به اصطلاح خودشان به ریگ می‌نشست و از رفتن باز می‌ماند مسافران به کمکش می‌شتافتند و فوری به پایین می‌پریدند -البته فقط مردان- و هل می‌دادند و گاهی هم از ورق‌های فلزی که از بشکه کهنه‌ها ساخته شده و به آن‌ها تخته آهن می‌گفتند استفاده می‌کردند یعنی آنها را زیر چرخهای کامیون می‌انداختند یا از شر ریگهای روان خلاص شده راهش ادامه دهد به هر حال تا هوا روشن بود من می‌توانستم از آن بالای کابین این فعالیت‌های تمام نشدنی را تماشا کنم و بعد هم که تاریک شد به جلوی کامیون خیره می‌شدم و حدس می‌زدم که الآن در این آب بردگی پر از ریگ شده جاده کامیون گیر می‌کند یا نه و اغلب حدسهایم هم درست از آب درمی‌آمد البته این مهارت من نبود که شدت هجوم ریگهای روان و سنگینی بار کامیون و ناتوانی موتور آن زبان بسته بود که به من کمک می‌کرد درست حدس بزنم.

نمی‌دانم چه پاسی از شب گذشته بود که به دو راهی جندق، حوض حاج علی رسیدیم.  حوض حاج علی که مجموعه‌ای از یک آب انبار و دو اتاق و یک ایوان به اضافه‌ی یک موال صحرایی که همه‌ی سرویس بهداشتی آن بود - موال صحرایی چهاردیواری کوچکی بود با دیوارهای کوتاه که اگر مردی داخل آن می‌ایستاد سرش از بیرون دیده می‌شد. در میان این اتاقک بدون سقف گودالی بود که با دو تخته سنگ چاهک کم عمق فاضلاب را به صورت سنگ توالت درمی‌آورد البته از بیرون یک راه تخلیه این چاهک به صورت دریچه‌ای تعبیه شده بود البته فاصله دو تخته سنگ همیشه مناسب برای کودکان نبود و کودکان نمی‌توانستند بر روی آن بنشینند و قضای حاجت کنند چون گشادتر از حدی بود که پاهای کوچک بچه‌ها را پذیرا باشد به همین جهت در گوشه و کنار همین اتاقک کوچک آثار جرم کودکان دیده می‌شد که موال سه راهی جندق هم شاهد چنین جرمی از من است به هر حال کامیون پست ایستاد و بعضی از مسافران از جمله من و آقای نوروزی پیاده شدیم آقای قاضوی پیاده نشد چون پیک پست بود و باید به جندق می‌رفت و محموله‌های پستی جندق را تحویل داده و برمی‌گشت من هم دلم می‌خواست به جندق هم بروم و جندق را که از دور برایم بسیار آشنا بود ببینم چون ما در چوپانان با جندقیهای بسیاری مراوده داشتیم و خیلی از همکلاسی های ما یا از جندق می‌آمدند یا جندقی الاصل بودند که با خانواده به چوپانان مهاجرت کرده بودند بیشتر برای کار پس الفت من با جندق خیلی بیشتر از آن بود که آرزو نکنم کاش من و آقای نوروزی هم همراه کامیون پست به جندق می‌رفتیم اما آقای نوروزی که هفته‌ای دو بار این مسیر را طی می‌کرد هیچ جاذبه‌ای برایش نداشت و بهتر از همه این که چند ساعت زمان رفت و بازگشت کامیون را بر بام بلند و خنک ایوان حوض حاج علی چرتی بزند و خستگی درکند مسافران چاه ملک و فرخی و خور هم ترجیح می‌دادند استراحت کنند تنها من بودم که اشتیاق کودکانه‌ام مرا برمی‌انگیخت که رنج این سفر غیر ضروری را به جان بخرم اما نه من جسارت این پیشنهاد را داشتم و نه آقای نوروزی اجازه‌ی دور شدن امانت جناب شیخ را به من می‌داد به هر حال مأیوسانه همراه دیگران به ایوان آمدیم فوراً بساط چای رو به راه شد لقمه‌ای نان و قاتق سق زدیم و چای خوردیم و بعد عده‌ای از جمله آقای نوروزی و من و بعضی از مسافران که ظاهراً با آقای نوروزی بیشتر اخت بودند به بام رفتیم و بساط مختصر خواب گستردند و همه خوابیدند جز من که شور و شوق سفر و جهانگردی و دنیا دیدن در من بیش از آن بود که فرصت را از دست بدهم و حالا که ۲۵ کیلومتر از خانه دور بودم به جای اندیشیدن به سفر و سیر و سیاحت در آسمان پر ستاره کویر که هرگز از تماشای آن سیر نمی‌شوم بگیرم بخوابم و البته دلخوری جندق نرفتن هم مزید بر علت بود ولی کودکی غلبه کرد و دم دمای صبح بود که انگار خواب مرا درربود که با نوازش آقای نوروزی آن پیرمرد خستگی ناپذیر و خوشرو و دوست داشتنی و پور خاله‌ی بابا بیدار شدم و از بام دیدم که کامیون پست بازگشته است و نیم دیگر سفر یعنی ۲۵ کیلومتر باقی‌مانده را به زودی طی خواهیم کرد و در خود نمی‌گنجیدم که چه کسانی، چه چیزهای تازه‌ای و چه جاهایی دیدنی را خواهم دید این اشتیاق کودکانه وصف ناشدنی است همین الآن که دارم تایپ می‌کنم هر لحظه خود را سرزنش می‌کنم که نه این همان حسی نیست که من داشتم این چرندیات چیست که می‌نویسی آقای نویسنده و به کودکیم حق می‌دهم که از بابت ناتوانی من در بیان حس او گلایه کند به خودم می‌گویم می‌توانم بنویسم اما به درازا می‌کشد اما می‌دانم که بهانه‌ای بیش نیست شاید واژگان قادر نیستند آن را تصویر کنند نه قطعاً نوشتنی نیست به یک اشتیاق کودکانه‌ی خود برگردید شاید بتوانید درک کنید. 

ناشتا در آن صبح تابستانی در خنکای سحرگاهان کویر سوار بر بام کامیون پست به راه افتادیم انگار ریگهای روان تمام شده بودند بله تا زرومند بیشتر نبودند بیشتر آن گیر کردنها در باغو زرمو بود چون بعد رودخانه(مسیل)نهو دیگر کامیون در ریگ گیر نکرد و دیگر آن تخته آهن ها به کار نیامد. نزدیکی های ظهر بود که به چاه ملک رسیدیم و وسط خیابان چاه ملک جلوی خانه‌ی حاج مسیب پیاده شدیم آقای قاضوی پی کار خود رفت و آقای نوروزی هم پسرکی همسن خودم را صدا زد و گفت:خانه‌ی حسینقلی افلاکی را بلدی گفت بله همین پشت است توی همین کوچه گفت: این آقا زاده را ببر و خانه‌ی خاله‌اش را نشانش بده! با خداحافظی از آقای نوروزی همراه پسرک به خانه‌ی خاله اختر رفتم و آغوش گرم و پرمحبت خاله و بچه‌هایش مرا پذیرا شدند.

محمد مستقیمی - راهی

قصه فاطمه سلطان انارکی



قصه فاطمه سلطان انارکی
نوشته: استاد حسین میرزا بیگی
یادم می آید در سالهای ۳۹و۴۰ که هنوز پایبند اهل و عیال نشده بودم با یکی دو همکار دیگر در چوپانان زندگی مشترکی داشتیم، گهگاهی پیرزنی از تبار انارکیها بنام فاطمه سلطان که خود می گفت بیش از ۷۰سال دارد، به دیدار ما می آمد. ما برای آنکه بهانه‌ای برای کمک به او داشته باشیم، از او میخواستیم برای ما فال بگیرد و یا قصه ای بگوید. آن خدابیامرز هم فقط یک قصه در حافظه داشت که برای ما تکراری شده بود. او قصه اش را با زبان محلی انارکی اینگونه تعریف میکرد:.
«ایکی بی ایکی نَبی، غیر از خیدا هیشْکی نَبی، سالی وَرفُ وارینُ سَرما وُ یَخی بی، تو کِیا هیچی نَبی، کَتَه ها خالی از گِندُمُ یَه بی، نَه جُلییُ پِلاسی، نَه کیلَکُ نَه تیرینی، نَه پِی، نَه مای، نَه عامَه اُ نَه خالَه، فَقَط یَک ماجونو بی ای جی پیرُ خیرِف بی، هِر شِو گُ رَسا قِصَه شُوات، دی جی دیجوری شُوات؛
وَرف اِیَه وارینَه اِیَه،  اِحمدَچو صِحرا شییَه،  وَشَّه وُ نالون ایشییَه،  از حُولی جِنُّ پَری،  پوس مارُش نادِرُ،  آشی وَلگُش بار دِرُ،  چِمچَه نَدارَ اوخورَه،  خُی سالی کیچَهَ اوخورَه »
ترجمه کلمات محلی قصه فوق:
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، سال برف و باران و سرما و یخ بود، در خانه‌ها هیچی نبود، ظرفهای نگهداری گندم و جو خالی بود، نه پارچه‌ای و نه لحافی، نه اجاقی و نه تنوری، نه پدری و نه مادری، نه عمه ای و نه خاله ای، فقط یک مادربزرگ آن هم پیر و خرفت که هر شب قصه میگفت، قصه ای پر از غصه و غم، آن را اینطوری میگفت:
برف و باران می آید،  احمد کوچولو به صحرا رفته،   گرسنه و خسته رفته،   از ترس جن و پری،   پوست ماری به گردن دارد،   آش برگ پخته است،   که قاشقی برای خوردن ندارد،   با تکه شکسته کوزه سفالین که در کوچه ریخته میخورد.
با تشکر فراوان از استاد فرهیخته
آقای حسین میرزابیگی نائینی
همراهان گرامی، شما میتواند خاطرات قدیمی خود و اطرافیانتان را برای ما ارسال کنید تا آنها را دربخش #خاطره در این فضا به تحریر درآوریم. 
منبع : @Naeene_Ma


هندونه دیم، دقوملا

هندونه دیم،  دقوملا

نوشته : محمود همایونی (م- حسرت)

سراسیمه خودم را بخانه رساندم .دلم شور میزد و بی دلیل مضطرب بودم اما وقتی بخانه رسیدم بدون سر وصدا وارد شدم آوای روح نواز مادر از درون اتاق بگوش میرسید که اشعاری از غزل زیبای عراقی را دکلمه میکرد 

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی . . چه کنم که اینها هست گل خیر آشنایی . . همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت . . که رقیب در نیاید به بهانه گدایی .

کاملا مجذوب اشعار شده بودم و در آسمان خیالم عاشقانه پرواز میکردم .مادر ادامه داد مژه ها و چشم یارم بنظر چنان نماید . . که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی 

وارد حیاط شدم و حضورم را با خواندن دنباله شعر به او اعلام کردم .سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن . . که شنیده ام ز گلها همه بوی بیوفایی .صدای مادر از داخل اتاق بگوشم رسید که گفت فلانی کی اومدی ؟کجا بودی؟گفتم توی کوچه و خیابونا ولو و دلو بودم کاری داشتی؟در جوابم گفت بعد از ظهر که هوا بهتر و سرد تر شد خونه باش که با همسایه بریم دقو ملا هندونه دیم بکاریم .گفتم مادر تو را بخدا کوتاه بیا من نمیام میخوام برم باغ ملی بازی فوتبال کنم .با اعتراض گفت حالا اگر یکروز بازی نکنی میمیری؟من با این کمردرد و پادرد اگر تو نباشی کاری نمیتونم انجام بدم .توضیح اینکه آن سال بارون خوبی اومد بطوری که سیل عظیمی از کوه های عباس آباد اومد و قنات را هم کور کرد و محصولات کشاورزان زحمتکش آبادی را که در مسیر سیل بود از بین برد پیشروی سیل تا دق ملا ادامه داشت و دق را مملو از آب کرد .ما بچه ها هر روز برای شنا به آنجا میرفتیم در صورتیکه بسیار خطرناک بود حتی چندین بار نزدیک بود چند نفر از بچه ها که به فن شنا آشنا نبودن غرق بشوند و جان خود را از دست بدهند . بگذریم .ناچار بودم که امر مادر را اطاعت کنم لذا به او گفتم اگر بقیه شعر را بخونی باهات میام گفت همه را بلد نیستم گفتم من کمکت میکنم .از اتاق بیرون رفتم و در  آسمان حیاط گوشه باغچه نشستم .مادر آهسته شروع کرد 

به کدام مذهب است این  بکدام ملت است این . . که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی؟. . به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادن . . که برون در چه کردی که درون خانه آیی . . . مادر به صدای زیبای خود شعر را کامل خواند و من غرق در خیالات خود روی گلیمی که در گوشه حیاط پهن بود دراز کشیدم و کم کم خواب چشمانم را فرا گرفت و به خواب سنگینی فرو رفتم .چند ساعت بعد با نهیب مادر از جا پریدم که خطاب به همسایه میگفت نگاه کن انگار که از صبح کوه کنده که بهوش نمیاد .بسختی از جا بلند شدم و با نارضایتی بدنبال آنان حرکت کردم .

ارادتمند م . حسرت مرداد ۹۸ چوپانان

دمبا و تگرگ


دمبا و تگرگ 

نوشته : مهدی افضل

                    ذببح گفت. کم فروغی. به احترامش کلاه از سر برداشتم. گفت نگفتم که با سر طاست بتابی. گفتم سوژه هایم ته کشیده.       پاییز بود و چوپانان بود و هوای کم نظیرش. با کوچه های خلوت و خانه های خالی که بوی گرد و خاک میداد و کهنگی.... و بوی سکوت... و من بودم به دنبال دستمایه ای برای نوشتن.... در و دیوار. دشت و خیابان را با نگاهم می کاویدم تا شاید از اعماق تاریخ این سرزمین موضوعی درخور نگاشتن بیابم..... دشت را خالی از سبزه و غرق در خار دیدم.... بسیار تاسف خوردم..... باغهای مصفا و کوچه باغهای معطر از عطر شکوفه ها ی دیروز کجا و ویرانه های پر از خس و خاشاک امروز کجا.      وقتی به خیالم مجال جولان میدادم و صاحبخانه ها و زارعین فقیدی را که دشت به همتشان گلستان می شد را بخاطر می اوردم همه چیز دلتنگ کننده بود و بغض اور.                             یکی گفت. چوپانان بی نوروز شد و قبل از انکه من شعر . ز محرم که گذشتی بودت ماه صفر.      دو ربیع و دو جمادی ز پی یکدیگر .    رجب است از پی شعبان رمضان و شوال.     پس ذیقعده و ذیحجه شده سال تمام.    را مرور کنم و ایام سوگواری را برای نوروز بیابم.  گفت. زیاد به مغزت فشار نیاور . نوروز براتی را گفتم نه نوزوز باستانی. ان کس که تعارفش به خرد و کلان. زن و مرد این بود. غصه نخور هر وقت انشالله مردی من یک قبر گل و گشاد برایت می کنم.      فوت کرده بود .انا للاه و انا الیه راجعون.....


جمعیت زیادی متوفی را تشییع کردند و من در خیل تشییع کنندگان که در محوطه غسالخانه گرد امده بودند و فریاد عزا از طایفه نسوان بلند بود.... به چوپانان نگاه میکردم. منظره چشم نوازی داشت. خدایشان بیامرزد معماران این روستا را. براستی همه چیز همانند مهره های یک پازل در جای خود قرار دارند... ایا برای قبرستان به غیر از محل فعلی جای مناسبتری میتوان برایش متصور بود...      یکی گفت. چوپانانی ها از مرده میترسیدند و به همین دلیل قبرستان را دور از ابادی قرار دادند.... یاد نقل قولی این باور را برایم تقویت کرد.   سالها پیش همسر یکی از اربابان که قصد خرید خانه ای در اصفهان داشت . اولین و مهمترین شرطش این بود خانه باید در محلی باشد که از پشت بامش تخت فولاد پیدا نباشد... اما خوش باورانه است که انتخاب این محل ناشی از ترس باشد...                               گرفتار این افکار بودم که دایره المعارف چوپانان .حاج عباس کنارم نشست.... اندیشه اش پرکشید و گذشته های دور. را که کمابیش در تاریکی زمان گم شده بودند کاوید و اینگونه بخاطر

 اورد..... بیاد می اورم اولین کسی که در چوپانان فوت کرد . غریبه بود. من هفت.هشت ساله بودم. چوپانان هنوز قبرستان نداشت. میت را روی تخته سنگی که روی جوی اول خیابان دشت قرار داشت غسل دادند. شورای اربابان تشکیل شد. دستور جلسه تعیین محل قبرستان بود... یکی دهنه شغالو را پیشنهاد داد. حاج محمد بزرگ گفت.انجا خطر سیل دارد. دیگری محل زیارتگاه . امامزاده فعلی.  را پیشنهاد داد. حاج محمد گفت. انجا هم سربالاست و هم زمانیکه باد از شمال بوزد .از روی مردگان بروی زندگان میوزد. و ادامه داد من پاتلو .محل فعلی. را پیشنهاد میکنم زیرا سرازیر است و اموات هم رو به قبله تشییع میشوند. همگان پذیرفتند و اولین میت روی دست تشییع کنندگان به طرف پاتلو تشییع شد.... مرگ حق است لاالاالاالله.                      گفتم از حاج محمد بیشتر برایم بگو.... چهره پر چینش بخنده از هم گشوده شد و گفت. بزرگواری خردمند بود. بلند بالا و رشید با قلبی ریوف .... او پالتویی بلند و خوش دوخت میپوشید و کلاه شاپکا بسر میگذاشت و همه روزه طلوع افتاب را در دشت میدید و از همه ی دشت بازدید میکرد و وقتی بجمع اربابان می پیوست به همه چیز دشت اگاه بود... معایب را تذکر میداد و کاستی ها را به شور میگذاشت.


راوی خوش سخن ما به اینجا که رسید ساکت شد. نگاهم کرد و وقتی دریافت که من با چه حرص و ولعی به حرفهایش گوش میدهم در اندبشه فرو رفت. به چشمانش نگاه کردم اعتماد بنفس در انها موج می زد و از چهره اش جهاندیدگی می تابید.چیزی نگذشت که چهره اش با لبخندی روشن شد و گفت. از رضا حسن برایت میگویم .... بعد از عید بود و جنگ جهانی دوم بود و قحطی شد.... ممکن بود بعضی از شترداران جسارت بخرج بدهند و بدور از چشم ژاندارمها چند بار گندم از جلگه ورزنه اصفهان بیاورند و نیمه های شب در سیلوهای مغازه داران چوپانان تخلیه و رد شتران را با بوته ای خار پاک کنند تا گزک بدست ژاندارمها نیفتد ....... گرسنگی بیداد میکرد. مردم برای سیر کردن شکمشان


به یونجه و مورچه و پرپولوک و سلم روی اوردند. با سه قسمت از اینایی که گفتم و یک قسمت ارد جو خمیر میکردند و نان می پختند و با ان شکمشان را سیر میکردند..... بودند کسانیکه شبها سنگ به شکمشان می بستند.... به هر جان کندنی روزها گذشت تا اینکه خوشههای جو مغزدار شد.... دشت قرق شد و مردم از مورچه و یونجه محروم شدند.روزگار به سختی میگذشت...... روزی رضا حسن با دیدن جوان همسایه اش که برای چیدن دسته ای یونجه به دشت رفته بود و دست خالی برگردانده شده بود. با مایه ای مهیا به تمنا و شاید خروشی فروخورده نزد اربابش میر سید علی رفت وگفت ِ ارباب گرسنگی رس مردم را کشیده. مردم برای سد جوع بیابان را از تل جنگا تا کوچه زرومند و از گود افغان تا چاه غیب. هر انچه دندانگیر بود و خوردنی صاف کردند و اکنون هیچ چیز برای خوردن ندارند. می خواهم سهم مرا از زمینهای جو جدا کنید تا در اختیار مردم قرار دهم. تاهرکس میخواهد دمبا کند. اگر قرار است از گرسنگی بمیریم همه با هم بمیریم. میرسید علی با قبول پیشنهادش او را نزد حاج محمد میفرستد. در این بین میرکریم که نوجوانی کم سن و سال بود میگوید سهم مرا هم در اختیار مردم قرار دهید. حاج محمد با شنیدن حرفهای رضا حسن. بند خود را ازاد میکند و به تبعیت از او دیگر مالکان... و اینگونه دشتبانهای کمکی از دشت فراخوانده میشوند و قرق از دشت برداشته میشود به این شرط.   چیدن خوشه های جو برای درست کردن دمبا ازاد است و حلال. اما درست کردن ارد اسِرک ممنوع است و حرام.... چیزی نگذشت شاید کمتر از یک هفته دقیقا 33 روز بعد از عید بود که چند پشته ابر سیاه که در افق شناور بودند مجتمع شدند و ناگهان تگرگ باریدن گرفت45 سانتیمتر تگرگ بارید رورواو ها پرشد. تگرگهایی به اندازه یک گردو. یکی از انها پیشانی مرا شکست. هیچکس فکر نمیکرد در دشت بوته ای سر پا باشد. اما کار خدا دشت خشک بود. پایه از روی کوه دشت امده بود و از روی کوه اره دره ای رفته بود بی انکه صدای پایش را دشت شنیده باشد...... حاج عباس نفس بلندی کشید و گفت پاداش کار خیر اربابان همانند چتری از محصولات دشت محافظت کرد.... اینهم خدا شناسی و ادامه داد اگر نمیتوانی برای فرزندانت ملکی باقی بگذاری سعی کن شاید نام نیکی بتوانی.   مهدی افضل فروردین 98

یادی از استاد سبزعلی کاظمی


یادی از استاد سبزعلی کاظمی
نوشته: کریم سهیلی
انارک نیوز: خاطره تلخ و شیرین زیر را از دوست گرامی آقای کریم سهیلی داریم که به شما تقدیم می شود. 

نمی دونم کلاس چندم بودم، فکر می کنم سوم یا چهارم. در برنامه هفتگی خط و کاردستی داشتیم. خط که تکلیفش معلوم بود و من خطم خیلی خوب نبود ولی سید کمال موسوی پسر مرحوم سید رضا و مادر گرانقدرش سکینه بیگم که این دونفر از بستگان مریم بیگم بودند - البته نمیدونم که مادر سید کمال زنده است یا خیر اگر هنوز زنده است که خداوند بهشون صد و بیست سال عمر بده، اگر هم که به رحمت خدا رفته با جده اش حضرت فاطمه زهرا (س)محشور بشه - خطش هم درشت و هم ریز فوق العاده بود. بسیار قشنگ می نوشت، خداوند بهش عمر بده، من هم کم کم ازش یاد می گرفتم و سعی می کردم که مثل ایشون بنویسم.
الغرض ساعتهای کاردستی دغدغه داشتیم که چی درست کنیم؟
معمولاً می رفتیم نصف یک عروسک پیدا می کردیم و می رفتیم انبار گچ از آقای کبودانی برادر محمد کبودانی گچ می خواستیم. مثلاً یک کاسه ولی مگر می داد، می گفت: مهندس دعوا می کنه.
یکروز که ازش گچ خواستم نداد و دنبالم کرد. خدابیامرز استاد محمدعلی صفوی اومد گفت چی شده؟ من هم گفتم: اوسا یک نرمه گچوم اوا نمته!
استاد محمدعلی هم گفت: خوب یک نرمه گچوش ایتی و کیا ور اخوره!
خلاصه به اندازه یک کاسه گچ به من داد و من هم رفتم و گچ را ریختم تو قالب عروسک و گذاشتم تا خشک شد. با همون قالب آوردم مدرسه و با کلی ترس و لرز قالب را درآوردم و عروسک درست شده بود. اینم یادمه که نمره کاردستی من شد 14.
خلاصه روزگار مدرسه می گذشت. یکروز که دوباره کاردستی داشتیم و از قضیه عروسک دوماه یا بیشتر و کمتر گذشته بود، تقریباً یک هفته ای مریض بودم خیلی سخت. اصلا نمی تونستم هیچ کاری بکنم از مدرسه می آمدم خانه، عین لش می افتادم. مشقهایم راهم به زور می نوشتم، خدا خیر داده‌ها معلمین، اینقدر مشق می دادند که گاهی روی کتاب و دفتر خواب می رفتیم. خلاصه فردا کاردستی داریم و من هم چیزی درست نکردم. شروع کردم گریه کردن. کبلا فاطمه گفت: چته گریه میکنی؟
گفتم: مریض بودم و دستام گیر نداره برای کاردستی چیزی درست کنم.
گفت: من خودم فردا میام مدرسه وبا نیکخواه صحبت میکنم.
می دونستم اگه بیاد مدرسه هم وساطت می کنه، هم شکایت که رو کتاب خوابش می بره و از این حرفا و خلاصه یک کتک مفصل تو مدرسه ازدست نیکخواه یا دشتکی یا معلمین دیگه نوش جان می کردم.
به همین خاطر گفتم: نمی خواد بیایی، چون همین که میایی من باید کتک بخورم. کاردستی نمی برم آخرش کتکه دیگه.
خلاصه این حرف اینجا تموم شد و من تو فکر کاردستی و نبردنش. به هر حال در همین فکر بودم، آمدم داخل حیاط خانه مادرم، یک قوری چینی قرمز رنگ داشت که از بقیه قوری ها که تابحال دیده بودم بزرگتر بود، ولی لوله اش شکسته بود. مادرم می خواست بده به آقای عقدایی، ببره عقدا بند بزنن، که چون لوله اش کاملا شکسته بود عقدایی قبول نکرده بود ببره بند بزنند.
در قوری را برداشتم و یک میخ ده سانتی هم پیدا کردم و نخ القاج کلفت قالی را هم یک تیکه برداشتم و پیچیدم دور در قوری از قسمت قلمبه روی در قوری و میخ راگذاشتم وسط سوراخ. در قوری و نخ را کشیدم دیدم چه فرفره ای شد. در قوری و میخ و نخ را گذاشتم داخل کیف و بردم مدرسه.
کاردستی ها را که معلم دید که قطع به یقین سبزعلی کاظمی بود، گفت: این چیه آوردی؟
گفتم: فرفره.
گفت: خودت چیکار کردی؟
گفتم: مریض بودم، نتونستم درست کنم.
خلاصه اون روز کتک نخوردم، گفت: بیا بچرخون، ببینم.
منم از ترس رفتم جلو در کلاس و نخ را پیچیدم دور قلمبه در قوری و میخ را هم گذاشتم وسط سوراخ در قوری و نخ را کشیدم. این در قوری با چنان سرعتی می چرخید که خواستم برش دارم. سبزعلی گفت: ولش کن.
تقریبا ده دقیقه ای چرخید و افتاد. یادمه که به من 18 داد. اینم از کاردستی من.
 ولی کاردستی درست کردن چالش بزرگی بود با قرقره یا همون چرخک. با چهار تا میخ دوز شلاق می بافتیم و می بردیم. اولین کسی که با اون شلاق کتک می خورد خودمون بودیم.

انارک نیوز (اخبار) در تلگرام: t.me/AnarakNews

یادی از عبدالرضا داوودی


یادی از عبدالرضا داوودی
انارک نیوز: خاطره زیر از آقای کریم سهیلی از دبستان نخلک می باشد که برایتان تعریف می شود. 

چو پرده دار به شمشیر میزند همه را   /    کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
یادمه کلاس چهارم بودیم معلمی داشتیم بنام حسین سخنگو رحمانی. ایشون سپاهی دانش بودند البته از اولین های سپاه دانش بودند. چون تازه انقلاب سفید شکل گرفته بود و اصل ششم آن سپاهی دانش بود که آقای سخنگو و عبدالعظیمی و مظاهری سه نفر سپاه دانش بودند که در مدرسه نخلک مشغول تدریس بودند. دشتکی هم تازه مدیر مدرسه شده بود. این آدم از چوپانان آمده بود نخلک.
به هر حال آقای سخنگو معلم کلاس چهارم بود آن سال، مرحوم دکتر هنرآموز پزشک درمانگاه بود. دوتا پسر داشت که یکی همکلاس ما بود و دیگری کلاس ششم بود. یکی از پسرهای دکتر که همکلاس ما بود داریوش نام داشت و پسر بزرگتر هوشنگ نام داشت. یادمه که دکتر براشون دوتا دوچرخه خریده بود و ما چقدر حسرت می خوردیم که آنها دوچرخه دارند و ما نداریم.
خلاصه یک سال نخلک تحصیل کردند و چون پسر بزرگتر دبیرستانی شده بود ازنخلک رفتند. اون سال جشن تاجگذاری شاه بود و قرار بود که جشن و رژه برگزار بشود و این بهانه ای بود که دانش آموزان را وادار کنند که رژه یاد بگیرند. چندین روز و هفته این سه نفر آموزش بچه ها را به عهده گرفتند و زیرپوش سبز و شورت سفید و جوراب قرمز به رنگ پرچم ایران برای بچه ها تهیه شد و هرکدام هم یک پرچم کوچک سه رنگ در دست داشتیم. تا این اواخر پرچم را داشتم.
الغرض روز جشن فرارسید و دانش آموزان رژه رفتند، کارگران با لباس کار و کلاه معدنی رژه رفتند و کلی شیرینی که تا آنروز رنگش راهم ندیده بودیم توزیع شد واز خوردنش چه کیفی می کردیم. آخه خیلی خوشمزه بود. شبها هم در سالن مدرسه نمایش برپا بود و تئاتر اجرا می شد و جمله آخرش هم این بود: از مکافات عمل غافل مشو   /   گندم از گندم بروید جو ز جو
من معنی این بیت را نمی فهمیدم و بعدها به معنی این جمله پی بردم. خلاصه این رویداد و رژه خاطره خوشی برایم باقی‌مانده که حس خوبی از یادآوری آن به من دست می ده. یکی از همکلاسیهای ما عبدالرضا داوودی بود که صدای بسیار خوبی داشت و آقای سخنگو هم زنگهای انشا حکم می کرد که بخواند و چهاربیتی های چوپانانی را می خواند. هنوز صدای این دوست سال های دور تو گوشم هست و صد حیف که وقتی از کلاس ششم فارغ شدیم و رفتیم دبیرستان این بچه گم شد و هنوز هیچکس از سرنوشت این بچه خبری نداره. خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده، مادرش هم بدلیل سرطان در همون سالها از دنیا رفت.
همکلاسی های من عبارت بودند از رمضان مرادی. میر عبدالکریم فاطمی، منوچهر سهیلی، محمد صالحی، غلامحسین مظفری، داریوش بلوچی، داریوش هنرآموز و دخترها که ذکر اسمشان ضروری نیست و شاید راضی نباشند. خلاصه روزهای خوب و خوشی بود.
این آقای سخنگو اخلاقش بد نبود ولی یک شلاق داشت که کف دستهای ما از ضرب شلاق این آقا کبود می شد ولی خوشایند بود اما اگر خطاکار هم بودیم از دست د..... کتک می خوردیم که حس خوبی نداشت. هرچند کتک خوردن حس خوبی نداره، ولی د...... خیلی عقده ای بود و چنان می زد که انگار دشمن خونیش بودیم خدا ازش نگذره.
(16 دی 97)

انارک نیوز (اخبار) در تلگرام: t.me/AnarakNews

وقتی فتیله را پائین نکشیدم


وقتی فتیله را پائین نکشیدم
نوشته: م_ حسرت
وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم کسی در خانه نیست و تنها هستم . کمی بی حوصله بودم به این خاطر بیرون رفتم و در آستانه درب خروجی نشستم چیزی نگذشت که مادر با زنبیلی از علف و یونجه در انتهای کوچه نمایان شد که با عجله میآمد نزدیکم که شد گفتم مادر به کجا چنین شتابان؟گفت میترسم خمیرم  ترش شده باشه آخه صبح زود خمیر کردم و گفتم از دشت که بالا آمدم شروع به پخت میکنم ولی توی دشت به چندتا رسیدم و از حواس در رفتم وخی برو تنور را روشن کن تا من آبی بسر و صورتم بزنم ناچار بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم و تند و زود با ریختن هیزم داخل تنور اونا روشن کردم که مادر وارد شد و مشغول آماده کردن خمیر شد و زیر لب شعر حافظ را زمزمه میکرد
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت . . به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد که ناگهان صدای در بگوش رسید و بدنبالش همسایه و دوست خوبش که همیشه با هم بودن وارد آشپزخونه شد منکه داشتم با خمیر بازی    میکردم و سعی میکردم چونه بگیرم   با نهیب اعتراض مادر که گفت وخی برو پی کارت ماما چسی نکن از جایم بلند شدم و رفتم توی حیاط و بکار خودم مشغول شدم که صدای مادر را شنیدم که گفت فلانی برو ماما سماور را روشن کن اول نگاه کن اگر آب نداره آبش کن گفتم چشم مادر و بسمت اتاق بادگیر که سماور آنجا بود رفتم و روشن کردم ولی صبر نکردم فتیله را تنظیم کنم مدتی بعد که آمدم ببینم جوش آمده یا نه که متوجه شدم سماور دود کرده و اتاق را دود فرا گرفته . ترس از مادر باعث شد تند و تیز در و پنجره را کامل باز کنم و با تکان دادن چادر سعی میکردم که دودها را از اتاق بیرون کنم که چادر گرفت به لوله کتری و از بالای تاقچه به کف اتاق پرتاب شد با صدای افتادن کتری مادر سراسیمه وارد شد و با فریاد گفت چرا تو سر به هوایی؟نشد که کاری را بهت واگذار کنن و درست انجام بدی؟جوابی نداشتم که بدم لذا آهسته از اتاق بیرون آمدم و فرار را بر قرار ترجیح دادم . از داخل کوچه صدای مادر را شنیدم که گفت کجایی کجا در رفتی؟بی توجه از خانه دور شدم تا آبها از آسیاب بیفتد و اوضاع آروم بشه بسمت دشت حرکت کردم و . . . 
خرداد ۹۷  م . حسرت

وقتی بی گدار به آب زدیم


وقتی بی گدار به آب زدیم
نوشته : م.حسرت
در یک روز گرم تابستان هنگام ظهر بود که بیکاری و کم حوصلگی مرا به خیابان اصلی کشاند اوایل انقلاب بود و اوضاع خاص مملکت باعث شده بود همشهریهای زیادی از اقصی نقاط کشور به ولایت باز گردن زیرا کارخانجات و موسسات و ادارات یا تعطیل بود یا نیمه تعطیل بود لذا فرصتی دست داده بود که به ولایت سر بزنن اما آنروز بعلت شدت گرمی هوا خیابون خلوت بود و مردم ترجیح داده بودن در خانه بمانند خلاصه بعد از مدتی دوست عزیزم احمد بقایی سوار بر موتور  پیدا شد و کنارم ایستاد و پیشنهاد داد که به چشمه کشکی بریم در آنزمان ما به مسیر و چشمه آشنایی نداشتیم زیرا من که برای اولین بار بود که میرفتم و احمد هم بنا به گفته خودش فقط یکبار رفته بود ولی بدون توجه به این موضوع و بدون تدارکات لازم دست خالی حرکت کردیم حتی آب و وسایل ساختن چایی هم نداشتیم وقتی به پای کوه رسیدیم موتور را گذاشتیم و پیاده حرکت کردیم و این در حالی بود که نمی دانستیم دره اصلی که ما را بچشمه میرساند کدام است فقط احمد گفت احتمالأ باید همین باشد باور کنید همان موقع ما احساس تشنگی میکردیم ولی بی تفاوت حرکت کردیم ولی هر چه رفتیم بجایی نرسیدیم دره ها را و کوه ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم و تشنگی بما فشار آورده بود ولی بزبان نمیآوردیم بسختی بجلو میرفتیم تشنگی توان ما را گرفته بود احمد زرنگتر و سرحالتر از من بود او چند قدم جلوتر از من حرکت میکرد دیگه توان حرکت نداشتم به احمد گفتم من دیگه نمیتونم اینجا میمونم تو برو چشمه را پیدا کردی دنبالم بیا احمد گفت این دره و کوه آخریست بیا بریم بالا شاید چشمه را پیدا کنیم با مشقت رفتم بالا که از راه دور جایی را که اندکی سرسبز بود با کمی امید که در ما پدید آمد خود را به آنجا رساندیم ابتدا از چاله ایکه آبش شور و تلخ و پر از حشره بود و در کنار سنگ بزرگی واقع شده بود حسابی آب خوردیم بعد که اونطرف سنگ رفتیم آب شیرین و سرد و زلالی را دیدیم از این یکی هم حسابی خوردیم بعد از اینکه سیراب شدیم تا غروب فرصتی نبود بنابراین باید قبل از تاریکی برگردیم و خودمان را به موتور برسانیم نمیدانستیم از کدام دره باید بریم که موتور برسیم از شانس خوبمان همان دره ای که بجلو میرفتیم به موتور رسیدیم و موتور را دیدیم واقعأ نگران بودیم و وحشت داشتیم که اگر موتور را پیدا نکنیم شب گرسنه و تشنه چکار باید میکردیم پیاده هم مشکل بود که بر گردیم این بود که با دیدن موتور از شادی و خوشحالی خستگی و تشنگی و گرسنگی را از یاد بردیم و بر گشتیم دیگر هم تصمیم گرفتیم بیگدار به آب نزنیم و بدون تدارکات لازم قدم در راهی نگذاریم . 
با تقدیم احترام م . حسرت اردیبهشت ۹۷ . یزد

شرابی تلخ

شرابی تلخImage result for ‫شرابی تلخ‬‎
نوشته : م .حسرت
در خونه باز بود و بدون رنگ زدن وارد حیاط شدم صدایش از داخل آشپزخونه بگوش میرسید وقتی ناراحت و دلتنگ میشد ابیاتی از سعدی و حافظ را زیر لب زمزمه میکرد اینبار شعر حافظ را میخواند ولی پس و پیش
شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام بود و نه گورش
با سر و صدا حضورم را به او فهماندم و سپس وارد آشپزخانه شدم و گفتم مادر انگار که دلت گرفته درسته؟آهی کشید و گفت اون چهار تا شاخه هیزم را بریز توی تنور هیزمش کم هس .گفتم چشم مادر . تو جون بخواه گفت برو برو پشمی به کلاهت نیس فقط زبونت هس که اگر نداشتی کنجشکها چشمات را در میآوردن . گفتم مادر تو را بخدا اینجوری نگو . همه چیز و همه کس من تویی برای همین نوکریت را میکنم و از آشپزخونه بیرون آمدم و لب باغچه نشستم .صدایش بگوش میرسید 
اگر دردم یکی بودی چه بودی؟
اگر غم اندکی بودی چه بودی؟
به بالینم حبیبی یا طبیبی ؟
از أین هر دو یکی بودی چه بودی؟
ارادتمند م . حسرت .بهار ۹۷ یزد

مصاحبه غیر حضوری باذبیح مرتضوی وبلاگ نویس و نویسنده چوپانانی


مصاحبه غیر حضوری باذبیح مرتضوی وبلاگ نویس و نویسنده چوپانانی

لطفاٌبیوگرافی خودتان را بیان بفرمایید 

ذبیح مرتضوی ، متولد ۶۰، نوه مرحومین کبلااکبر سرکویری و کبلاحسن دشتبون
{البته ایشان فرزند شهید مرتضوی و شاغل در اورژانس جاده ای و یک چوپانانی اصیل هستند که خودشان به این نکات اشاره نکردند و تذکر این نکات را لازم دانستم عکس پدر شهید ایشان}

چرا قلم می زنید و در چه حوزه هایی می نویسید
 نوشتنا از بچگی دوست داشتم و جزء بچهایی بودم که خودم انشاءما منوشتم، از اول یاد گرفتم که هرچی به دلمه را به زبون و قلم بیارم و اهل سانسور نیستم

چرا نیش قلمتان تند است
قلم بقیه کنده شاید. کسی که رسالت رسانه را بعهده داره بنظرم باید حرف مردمشا بی کم و کاست بنویسه.

چرا وبلاگ چوپونون را تعطیل کردید و آیا دوباره آنرا راه اندازی نمی کنید
وبلاگ حاشیه های خاص خودشا داشت. تو اون برهه اینجوری به مردم القا کرده بودند که من مخام کدخداگری کنم برا آبادی و تاحدودی موفق بودن. صلاح ندیدم ادامه داشته باشه، مشکلاتی برام ایجاد کردند جوونا. بعید مدونم به عقب برگردم. بنظرم سایت و وبلاگ فقط بدرد ثبت تاریخ مخوره و خاصیت رسانه بودنشا از دست داده و قافیه را بدجور به تلگرام باخته

آیا نوشته هایتان کار دستتان داده است 
تا کار چی باشه. از نظر حقوقی خیر. تک و توک سوالاتی داشتند و تذکراتی دادند که مشکل خاصی نبود. ولی بین اهالی حاشیه زیاد داشتم. تعارضات ناشی از سلایق مختلف و عملکرد مدیرای بومی و قضاوتای مردم بعضا آزاردهنده بوده.

چرا نوشته هایتان فقط به حوزه چوپانان ختم می شود و از لهجه چوپانانی بهره می برید
دلیل خاصی نداره. هدفی که از اول برا خودم ترسیم کردم خدمت به آبادی بوده و لهجه هم دس من نیس، خدا اینجوری آفریده و شاکرم، دمش گرم

شما فرد سیاسی هستید و از نوشته هایتان می شود فهمید آیا در این زمینه ثبات موضعی دارید
سیاست ثبات نداره و بالطبع حرکات سیاسی خیلی ساکن نیست. فور اگزمپل مرحوم هاشمی که یه عمر در مظان اتهام ایرانیا بود با یه چرخش قهرمانانه طی دوسه سال محبوب اکثریت مردم شد. ثبات نداشتم و بعضا اشتباهاتی کردم که از ذکر و عذرخواهی ابایی ندارم.

چرا کانال سرکویری شما خصوصی است چند عضو دارید و چه کسانی را در این کانال می پذیرید
کانال سرکویری ماه بود. خود واقعیم تو سرکویری نمود بهتری داشت. اما وحشتناک وقتگیر بود و بخاطر ضیق وقت تعطیلش کردم. با اینحال بعد از ٨ـ۷ ماه هنوز حدود ۲۰۰ عضو لفت ندادن از کانال. اگه روزی مجدد راهش بندازم مثل قبل عضوشدن برای کسایی که بشناسم مانعی نداره.

بعضی نوشته های بدون اسم کانال سلام چوپانان را شما می نویسد یا انشا یکی از نویسندگان این کانال به انشا شما نزدیک است
مطالب از خودمه عمدتا

 آینده بهتر برای چوپانان چیست 
اتحاد همه. کنار گذاشتن تنگ نظریا و حسادتا. کنارگذاشتن من و تویی داشتن، ساکن و لژیونرداشتن، ارباب رعیتی داشتن. در وهله اول هممون چوپونونی هستیم. نباید تو مسیری قدم بذاریم که مث نایینیا سالها با خودمون بجنگیم و مانع پیشرفت آبادی بشیم.

خودتان چه چیزی را دوست دارید بگویید
فقط ی نکته
مرحوم پدربزرگم اکبر سرکویری، قبله و مرجع و منبع همه عشقم به وطن بود  که لازم بود یادی کنم ازش


از همکاری شما سپاسگزارم