قصه فاطمه سلطان انارکی
نوشته: استاد حسین میرزا بیگی
یادم می آید در سالهای ۳۹و۴۰ که هنوز پایبند اهل و عیال نشده بودم با یکی دو همکار دیگر در چوپانان زندگی مشترکی داشتیم، گهگاهی پیرزنی از تبار انارکیها بنام فاطمه سلطان که خود می گفت بیش از ۷۰سال دارد، به دیدار ما می آمد. ما برای آنکه بهانهای برای کمک به او داشته باشیم، از او میخواستیم برای ما فال بگیرد و یا قصه ای بگوید. آن خدابیامرز هم فقط یک قصه در حافظه داشت که برای ما تکراری شده بود. او قصه اش را با زبان محلی انارکی اینگونه تعریف میکرد:.
«ایکی بی ایکی نَبی، غیر از خیدا هیشْکی نَبی، سالی وَرفُ وارینُ سَرما وُ یَخی بی، تو کِیا هیچی نَبی، کَتَه ها خالی از گِندُمُ یَه بی، نَه جُلییُ پِلاسی، نَه کیلَکُ نَه تیرینی، نَه پِی، نَه مای، نَه عامَه اُ نَه خالَه، فَقَط یَک ماجونو بی ای جی پیرُ خیرِف بی، هِر شِو گُ رَسا قِصَه شُوات، دی جی دیجوری شُوات؛
وَرف اِیَه وارینَه اِیَه، اِحمدَچو صِحرا شییَه، وَشَّه وُ نالون ایشییَه، از حُولی جِنُّ پَری، پوس مارُش نادِرُ، آشی وَلگُش بار دِرُ، چِمچَه نَدارَ اوخورَه، خُی سالی کیچَهَ اوخورَه »
ترجمه کلمات محلی قصه فوق:
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، سال برف و باران و سرما و یخ بود، در خانهها هیچی نبود، ظرفهای نگهداری گندم و جو خالی بود، نه پارچهای و نه لحافی، نه اجاقی و نه تنوری، نه پدری و نه مادری، نه عمه ای و نه خاله ای، فقط یک مادربزرگ آن هم پیر و خرفت که هر شب قصه میگفت، قصه ای پر از غصه و غم، آن را اینطوری میگفت:
برف و باران می آید، احمد کوچولو به صحرا رفته، گرسنه و خسته رفته، از ترس جن و پری، پوست ماری به گردن دارد، آش برگ پخته است، که قاشقی برای خوردن ندارد، با تکه شکسته کوزه سفالین که در کوچه ریخته میخورد.
با تشکر فراوان از استاد فرهیخته
آقای حسین میرزابیگی نائینی
همراهان گرامی، شما میتواند خاطرات قدیمی خود و اطرافیانتان را برای ما ارسال کنید تا آنها را دربخش #خاطره در این فضا به تحریر درآوریم.
منبع : @Naeene_Ma