تذکر: پسوند «او» در گویش چوپانانی یک پسوند تحقیر و توهین نیست بلکه پسوند «تحبیب» است و «حسنو» یعنی همان «حسنک» و به معنای «حسن دوستداشتنی» مگر این که فضای و فحوای کلام توهینآمیز باشد و چون دوستان کودکی من عزیزان من هستند دوست داشتم به همان نام کودکیشان از آنان یاد کنم.
ما بروجکها
نوشته:محمد مستقیمی – راهی
بعضی وقتا فکر میکنم ما بچههای چوپانان عجیب سگ جون و پوست کلفتیم وقتی یادم میاد چه رفتارهای خطرناکی داشتیم مو به تنم سیخ میشه بچه رعیتیها بهتر از بقیّه بودند چون فرصت ولگردی نداشتند تا مدرسهها باز بود که بیشتر اوقات روز مدرسه میرفتند و دم غروبیها و جمعهها هم باید به پدر و مادرشون تو دشت و در کمک میکردند. تابستونا که دیگه فرصت سر خاروندن هم نداشتند؛ تازه فصول مدرسه براشون جشن عروسی و خرماپزون بود چون کار کشاورزی مخصوصاً برای بچهها طاقت فرسا بود. میموند بچه نخلکیها و خشکنشینها و ما بچه اربابیها که تا بخواهی وقت اضافی داشتیم و بیصاحبٍ بیصاحب هم بودیم. بچه نخلکیها که فقط هفتهای یک روز پدر بالا سرشون بود که اونم از ذوق دیدار پدر روزهای جمعه پیداشون نبود. بچههای خشکنشینها هم پدر و مادرهاشون گرفتار کار و زندگی بودند و فقط موقع ناهار و شام بچههاشون را حاضر غایب میکردند. ما بچه اربابیها هم که پدرامون سایه آفتاب نشین گوشهی خیابون بودند و مادرامون هم یا کار خونه داشتند یا توی یک خونه یا توی یک کوچه در یک خونه مینشستند و غیبت میکردند و ماها هم فقط ظهرها و شبها موقع ناهار و شام صاحب داشتیم و یادی ازمون میشد بقیه اوفات افسارمون روی دوش خودمون بود و هر جا میخواستیم میرفتیم و هر کاری که نمیکردیم بلد نبودیم.
فصول مخدرسه هم وقت کمتری داشتیم و هم تا آقای هنری مدیر بود کوچه و خیابون هم تحت کنترل او بود و اجازه نمیداد دیده شویم تا چه رسد به شیطنت البته آفای هنری تابستونا هم اغلب چوپونون بود ولی بازیهای تابستونی ما بیشتر خارج از مجدودهی دید ایشون بود. تموم تابستونا که دیگه نگو و نپرس ولو بودیم تو در و دشت و کوه و بیابون، تو اون گرمای اغلب بالای ۴۰ درجه، اونم با پای برهنه روی ریگهای داغ که اغلب سگ دو میزدیم به دنبال قرقره که یک چرخ فلزی بود. زهوار اطراف بشکههای کاربیت که از نخلک و معدن گود میومد یا زهوار بشکهی نفت یا مدلهای بالاترش سیم داخل لاستیک های کامیونها که پس از سوزاندن به دست میومد و مدل بالاتر از همه رینگ کهنهی دوچرخه که همه را با یک دو شاخهی سیمی هل میدادیم به جلو و خودمان هم به دنبالش میدویدیم و در خیال رانندگی میکردیم. رینگهای دوچرخه را با یک تکه چوب که داخل شیارش میرفت؛ هل میدادیم و چقدر هم سفر میکردیم که البته جغرافیای سفرهامان محدود بود به خور و جندق، انارک و نایین و گاهی هم اصغهان که بیش از این جغرافیایی در شناختمان نبود گرچه بیشتر سفرهامان به معدن گود و نخلک بود و سفر تفریحیمان هم تنها عباسآباد و بس و همیشه بُکّهی استراحتمان کافه ی باقرسیاه. و این مکانها در هر موقعیتی تغییر میکرد و قراردادی بود مثلاً اون وقتایی که طرف گودالهای لایی بازی میکردیم بالای کوه دشت همین جا که الان آلاچیقها هست؛ معدن گود بود و سایهی دیوار دشت کافهی باقرسیاه و همیشه کسی که قرقره نداشت باقر سیاه میشد و از شوفرها پذیرایی میکرد.
دو تیم انتخاب میشدند که تعدادش مهم نبود بستگی داشت به تعداد بچههای حاضر حدّ اقل هر تیم میتونست سه نفر باشه ولی حد اکثری نداشت هر چه بچهها بیشتر بودند تیم ها بزرگ تر میشد بجهها کسی را مأیوس نمیکردند که به بازی نگیرند مگر این که خودش ترجیح میداد تماشاگر باشه. بچههای حاضر نصف میشدند بعد با یک تخته سنگ کوچک، تر و خشک میکردیم برای انتخاب تیمی برای بالای زمین که بازی را آغاز میکرد. یک طرف تخته سنگ را با آب دهان خیس میکردیم و بین کاپیتانهای تیم، تر و خشک که همان شیر و خط با سکه است انجام می شد. سنگ به بالا پرتاب میشد و به زمین میافتاد و تر یا خشک مشخص میشد و بازی شروع شده تیم آغاز کننده به ترتیب مهره های ضعیف به قوی بازی را آغازمیکرد به این ترتیب که ضعیفترین فرد تیم بُل یا مُل می زد یعنی با چوب بیسبال که برای ما یک چوبدستی بود که خودمان ساخته بودیم به توپی که باز هم خودساز بود و یکی از اعضای تیم حریف پرتاب میکرد ضربه میزد و این پرتاب توپ با چوب بُل یا مُل نام داشت که اگر اعضای تیم حریف که در فضای پایین میدان بازی پراگنده ایستاده بودند آن را درهوا میقاپیدند بُل گرفته بودند و تیم بالا باخته بود باید جای تیمها عوض میشد ولی اگر بُل نمیگرفتند این عضو سه تا بُل میزد و آن وقت آن عضو سوخته بود باید در داخل دایرهای که همان بُکّهی بالا بود بماند و از آن بیرون نیاید تا فرصتی که در رفت و آمد توپ بُل هم تیمیهایش بتواند با دو، فاصلهی بُکّهی بالا تا بُکّهی پایین را بدود و برگردد به شرط آن که در این فاصله اعضای تیم پایین او را با توپی که بُل زده شده؛ نزنند که اگر میزدند همهی اعضای تیم پایین به دو، به بُکّهی بالا میدویدند و آن وقت دوباره دور را برده بودند و جای تیمها عوض میشد مگر این که آن عضو توپ خورده دوباره توپ را برمیداشت ودر فرصت فراراعضای تیم پایین تا رسیدن به بُکّه، یکی از آنان را با توپ میزد که با زدن دوبارهی او، باید اعضای تیم بالا به بُکّه پناه میبردند والاٌ این زد خورد آنقدر ادامه مییافت تا بازی به آرامش بُکّهای برسد آن وقت تیم برنده از این زد و خوردها در بالا قرار میگرفت.
گاهی همهی اعضا بُل میزدند و میسوختند و داخل دایرهی بُکّهی بالا جمع میشدند و منتظر میماندند تا قویترین عضو تیم در پایان بُلهای آنچنانی بزند که فرصت به پایین و بالا دویدن باشد تا دوباره اعضا زنده شوند و بتوانند دوباره بُل بزنند و گاهی آخرین بُل آنقدر بلند و طولانی میشد که همهی اعضای سوخته را دوباره زنده میکرد و گهگاه اتفاق میافتاد که یک تیم همیشه در بالا بود و دیگری همیشه در پایین ولذٌت بُل زدن از آنها گرفته میشد. یکی از بچهها که قویتر از همه بود و همیشه مدیر این بازیها بود و بُلهای آنچنانی میزد قلیو فاطمهجان(مصطفیقلی یاور) بود.
قلیو فاطمهجان(مصطفیقلی یاور)
گفتم که توپ بیسبال را هم خودمون میساختیم به این ترتیب که مقداری از نوارهای لاستیکی تیوپ دوچرخه را دور هم میپیچیدیم و به شکل یک گلولهی نسبتاً بزرگ به اندازه یک توپ بیسبال، بعد با نخهای رنگارنگ گلدوزی و سوزن گلدوزی روی آن را میبافتیم. این توپ، بُلهای بلند و طولانی میزد اما برای ضربه زدن به اعضای تیم حریف خیلی خطرناک بود چون لاستیکی بود و سنگین. یک نوع دیگر هم توپ میساختیم که آن را «توپ جُلی» میگفتیم که با مقداری از نوارهای پارچهای روی هم پیچیده، ساخته میشد و بعد روی آن را هم میبافتیم این توپ، بُلهای کوتاهتری میزد امٌا برای زدن به اعضای تیم حریف، ایمنی بیشتری داشت و عادلانهتر هم بود؛ چون بُلها خیلی بلند و طولانی نمیشد و هر دو تیم میتوانستند از موقعیتهای خود استفاده کنند و هر دو گاهی بالا و گاهی پایین باشند.
این بازی بیسبال معمولاً در فصول مدرسه هر روز، عصرها در بالای بهداری برگذار میشد به حدّی که بکّهی پایین از بس بچهها درآن پریده بودند به صورت گودالی درآمده بود که پر از خاک مرده بود. پیداست وول خوردن و پریدن در این گودال، ما را پر از گرد و خاک میکرد که بعد از بازی میدویدیم سر جوی آب، و تنها دست و سر و صورت را میشستیم. لباسها را هم میتکاندیم تا جمعهای بیاید و به حمام برویم یا در یک بعدازظهر - اگر تابستان بود - در جوی آب جلوی حمام آب تنی کنیم و شسته شویم.
یک بازی دیگر هم با توپ و چوب داشتیم که همهی قوانینش با «ویسوال» یکی بود با این تفاوت که برای بُل زدن توپ را یکی از اعضای تیم حریف پرتاب نمیکرد بلکه خود بُل زننده برای خودش پرتاب میکرد بقیه قونین عین «ویسوال» بود و به آن بازی «تی و بالا» میگفتیم
این قرقره بازی سالمترین بازی ما بود که البته وقتی مسیرمان به کوچهها میافتاد برای اهالی مزاحمت زیادی داشت چون اغلب صدای ناهنجاری ایجاد میکرد مخصوصاً طوق بشکههای کاربیت. مدل بالاییها صدا نداشتند و اگر ظهرها و موقع خواب قیلوله در گرمای تابستون در حنکای دالون خاکی آب پاشی شده بود که صدای اعتراض چرت زنندگان را هم در میآورد ولی بی فایده بود چون ما بروجکها به سرعت با اتومبیلهای خیالیمان از کوچه میگذشتیم و کسی به گردمان هم نمیرسید.
البته سالمترین و کم خطرترین و سبزترین بازی ما بیسبال بود که ما «ویسوال» میگفتیم که بیشنر در خنکای دم دمای غروب آن هم بیرون از آبادی روی کازهی بالای بهداری بازی میکردیم که بازی جالب و قانونمندی بود به نظر میرسد بیسبال چوپونونی تفاوتش با بیسبال آمریکایی در این بود که آمریکاییها چهار تا بُکّه دارند در چهار گوشهی یک زمین مربع شکل ولی بیسبال چوپونونی دو بُکّه در بالا و پایین فضای زمین بازی. دیگر تفاوتهای این دو بازی خیلی برجسته نیست.
این دو بازی بازیهای سالم و سبز و کم خطر ما بود. ما بازیهای سیاه و پرخطر هم داشتیم مثلاً با گِل چپق میساختیم و با سرگین خز توتون و گاهی چپقی هم میکشیدیم و با چوب خشکیدهی ستاکهای مو هرس شده سیگار میکشیدیم که همهش در حد شیطنتهای تقلیدی از بزرگان بود و اعتیادی هم نداشت و از یکی دو پک هم تجاوز نمیکرد چون تند و بد بو و غیر قابل تحمل بود و امٌا بازیهای خطرناک ما بچهها که در تابستانها بیشتر اتّفاق میافتاد زیاد بود که ما بچههای بیصاحب انجام میدادیم و با آنها سرگرم میشدیم و من در شگفتم که چگونه سالم میماندیم؟ بازی «الّه» یا همان «الک دو لک اصفهانی» یا «پِل و چَفته نایینی» که آن هم خطرناک بود و ممک چوب کوچک یکی از دوستان ما را کور کند.
یکی از این بازی ها، بازی «گُپّو» بود، یعنی میرفتیم غریبخونه روی پشت بام و بر روی بندهای ریگ کنار غریبخونه میپریدیم. ارتفاع آن حدود ۴ متر بود که این پریدنها خطرناک بود و گاهی اتٌفاقهای کوچکی هم میافتاد یک روز که با دوستان خود که اغلب بچه اربابیها بودند طرفهای عصر به غریبخونه رفته بودیم من(ممدو شیخ) و ابولو جواد (ابوالقاسم پورحیدری)پشت سر هم پریدیم من اول پریدم و او بعد از من پرید به طوری که با شکم روی سر من افتاد و ضربه آنقدر شدید بود که من فریاد میزدم:
- سرم را از توی تنم بیرون بکشید!
و بچهها سعی میکردند بیرون بکشند و او فریاد میزد:
- شکمم به پشتم چسبیده است.
به هر حال بعد از نیم ساعتی هر دو فراموش کردیم نمیدانم ضربهای که به گردنم خورده است آسیبی زده است یا نه، اکنون که در سن ۶۵ سالگی هم هستم هنوز چیزی حس نمیکنم. دوست عزیزم مهندس پورحیدری هم خدا را شکر هنوز سالم و سُر و مُر و گنده است و تا آن جا که خبر دارم هنوز امعا و احشایش صدمه ندیده است.
ابولو چواد(ابوالقاسم پورحیدری) ممدو شیخ(محمد مستقیمی، نگارنده)
یکی دیگر از بازیهای خطرناک ما بازی با یک لاستیک فرسودهی کامیون بود که در آن مینشستیم چمباتمه زده، و بچه ها آن را هل میدادند تا زمانی که سرمان گیج می رفت و خود را از داخل لاستیک به بیرون پرتاب میکردیم و الاٌ دوستان دست از هل دادن برنمیداشتند البته این خیلی خطرناک نبود امٌا این یک مورد بود که هرگز فراموش نمیکنم.
روزی یک لاستیک بزرگ کامیون را روی کوه مزار «پاتلو» بردیم درست زیر صخره سمت شرق کوه، نوروزو (نوروز براتی) داخل آن رفت و ما آن را از بالای کوه رها کردیم لاستیک در هوا بالا و پایین میپرید و جلو میرفت و نوروزو همچنان در داخل آن بود که ناگهان احساس کردیم الان است که به دیوار باغ بخورد و نوروزو صدمه ببیند! همه با هم فریاد برآوردیم:
نوروزووووو! بپر بیرون! بپر!
خوشبختانه او توانست به موقع بیرون بپرد و خود را نجات دهد و لاستیک وقتی به دیوار باغ خورد خدا می داند چند متر به هوا پرید و برگشت اگر او خودش را به بیرون نینداخته بود قطعاً میمرد و اگر جان به در می برد گمان نمیکنم چیز به درد بخوری باقی میماند! این بازی ما خیلی خطرناک بود و عجیب این که هیچ کس به ما تذکر نمیداد و معمولاً پدران و مادران از این کارهای خطرناک ما بیخبر بودند در نتیجه ما جسورتر میشدیم و همیشه خطرناکتر بازی میکردیم و به یاد ندارم که اتفاق ناگواری افتاده باشد که هم بازی های ما از این بازی ها صدمه ببینند.
رفتارهای ناهنجارتر و خطرناکتر دیگر ما این بود که برویم و آشیانهی پرندگان را خراب کنیم و جوجههای آنها را برداریم و به قول خودمان: سَلّه برداریم. این یک تفریح بود برای ما و هیچ کس به ما یاد نداد به پرندگان و حیوانات آسیب نرسانیم تخم پرندگان یا جوجهی آنها به چه درد ما می خورد؟ چون اغلب این پرنده ها گنجشک بودند با آن تخمها و جوجههای فسقلی!خوب به یاد دارم در یک روز تابستان که مدتها بود قرار گذاشته بودیم سلٌهی یک گنجشک را که زیر سوراخ ناودان پشتی مسجد بود برداریم. دیوار پشتی مسجد خیلی بلند بود و سوراخ زیر ناودان غیر قابل دسترسی. من(ممدو شیخ) و نوروزو (نوروز براتی)، حسنو کالو(حسنعلی عارف) و حیدرو محداصغر(حیدر پاسیار) نقشه کشیدیم که یک نفر را باز زنبیل و طناب از بالای بام مسجد به پایین بفرستیم تا حدود یک متر، تا زیر ناودان تا او بتواند سلٌهی گنجشک داخل سوراخ زیر ناودان را بردارد. یک زنبیل پوسیده از کنار کاهشور پیدا کردیم. نوروزو هم یک طناب کوتاه از خانه آورد من و نوروزو و حیدرو و حسنو پشت بام مسجد رفتیم. عده زیادی از بچههای تماشاگر و کوچکتر پایین بام مسجد در خیابان بودند جلوی اهنگ کلثوم. همه منتظر بودند و تماشا میکردند حسنو داوطلب شد و داخل زنبیل نشست و نوروزو طناب را به بندهای زنبیل گره زد و سه نفری به کمک هم او را آویزان کردیم و آرام آرام به پایین روانه ساختیم تا نزدیک زیر ناودان که ناگهان کف زنبیل پوسیده پاره شد و حسنو کالو از داخل سوراخ زنبیل همراه کف زنبیل از ارتفاع ۶ متری به پایین افتاد و با نشیمنگاه به زمین خورد بچههای پایین از ترس گریختند من مطمئن بودم که نعلبکی حسنو شکسته است اما ناگهان با حیرت دیدیم حسنو از جا پرید به اطراف خود نگاه کرد و مثل دزدی که به چپ و راست نگاهی انداخت و خوشحال از این که کسی او را ندیده پا به فرار گذاشت بی آن که کوچکترین صدمهای دیده باشد فردای آن روز همه او را در خیابون دیدیم. هیچ عیبی نکرده بود هنوز هم حی و حاضر و صحیح و سالم در چوپانان است.
نمیدانم چرا هیچ کس به ما تذکر نمیداد که این رفتارها خطرناک است و چرا ما صدمه نمیدیدیم؟ نمیدانم! الله اعلم! نکنند آن فرشته محافظ کودکان ما را محافظت می کرد! به هر حال به یاد ندارم کسی از این بازیهای خطرناک صدمه دیده باشد و اگر گاه گداری دستی یا پایی میشکست از دوچرخه سواری و افتادن از بالای خر یا از درخت بود که معمولاً جنبه بازی نداشت. خودم یک بار از درخت افتادهام و صدمه هم ندیدم. در گرمای خرماپزان بود اول چهار بندی خودمان، یک خرمای خوب بود با ارتفاع ۷ یا ۸ متر و من کودکی هشت ساله بودم که در آن خلوت ظهر تابستان هوس خرما کرده است از درخت بالا رفتم اولین کوِشْک را که چسبیدم؛ کنده شد شکمم به درخت ساییده شد و به پایین افتادم و با نعلبکی به زمین خوردم شکمم کمی خراش برداشت. ترسیدم اما صدمهای ندیدم و نعلبکیام هم نشکست ولی بعضی از دوستان گاهی دستی، پایی را شکستهاند آن هم برای شکم شلی و ناخنک زدن به توت یا خرما.
محمد مستقیمی – راهی
تیر ماه 1395
محمّد مستقیمی - راهی
@rahichoopanani
تماس با راهی :
@rahi0098