بعدها امامقلی داستان رفاقتش را با سید رضا پهلوون اینگونه نقل کرد:" اولین سرویسی که با کامیونم ( جمس بنزینی مدل 59 م ) ذغال به نایین بردم. درحال تخلیه ذغالها بودیم که سر و کله سید رضا پهلوون و نوچه هاش پیدا شد. آنها یک لنگه ذغال باج خواهی کردند که عادتشان بود. و من زیر بار نرفتم که مرامم بود. من و سید رضا باهم گلاویز شدیم و پس از اینکه سیر همدیگر را زدیم، ما را جدا کردند و پس از آشتی، من یک لنگه ذغال به او هدیه دادم و از آن به بعد با هم رفیق شدیم....
امامقلی قامتی رسا داشت و دستهایی پرپینه، پردل و جرات بود و استخواندار، سیه چرده بود با چشمانی مهربان که اعتماد به نفس در آنها موج می زد.... و خوش زبان در گفتار.... از چهره درهم کشیده اش می شد دریافت که با طعم دود، دست کمش دود سیگار بسیار آشناست.
هشت سال بعد یعنی در سال 1352 میخواستند پاسگاه ژاندارمری چوپانان را به جندق ببرند،این بار نه با زور که با دستور فرمانده ژاندارمری نایین. در آن زمان سرگروهبان مرادمند رییس پاسگاه بود. او از امامقلی خواست تا کاری بکند. در این زمان شاهپور غلامرضا با خواهش حبیب یغمایی به خور رفته بود. در بازگشت از خور، این امامقلی بود که در کانون نگاه شاهپور قرار گرفت. او با لهجه مخصوص و صدای زنگدارش با شاهپور سخن گفت، با بیانی زنده و پر احساس و کلامی پر از امثال و متلک و اشارات عامیانه.... و این شاهپور بود که قاه-قاه می خندید. امامقلی بذله می گفت و توصیف میکرد و گوشه و کنایه میزد و محبت بروز میداد و در آخر، دست شاهپور را بوسید و گفت:" شاهزاده عرق آبرو میریزم، رویم را زمین نینداز."
شاهپور رو به حبیب یغمایی کرد و گفت:" این زبان باز خوش گفتار کیست؟"
حبیب یغمایی گفت:" امامقلی پسر مصطفی باصُری از بنی اعمام رمضان خان باصُریست."
شاهپور به فرمانده ژاندارمری که در رکابش بود دستور داد پاسگاه به چوپانان برگردد.
(برای اطلاعات بیشتر در باره رمضان خان باصری رجوع شود به چوپانان نگین کویر ص 83تا78 )