آش شله قلمکار
(بخش نخست)
(پارهی نخست)
نوشته: محمد مستقیمی (راهی)
پیشدرآمد
خیلی وقت است که یک دغدغهی تازه برایم پیدا شده، این که همّت کنم بنشینم و زندگینامهی حودم را بنویسم. و همین طور خیلی وقته است که با خودم میگویم زندگی تو که دچار روزمرّگی است، کافیست یک روزت را بنویسی بعد ضرب در روزهای گذشته کنی میشود زندگینامه! بعد دوباره دغدغه دست بردار نیست میگوید: بالاخره دیدهها، شنیدهها، خاطرهها و زندگی کسانی که به آنها وابستهای سر هم که برود شاید یک چیزی خواندنی از آب در بیاید؛ خلاصه، ظاهراً پیشنهاد پختن یک آش شله قلمکار است.
این است که دست به کار شدم -علیالله- هر چه میخواهد بشود؛ مینویسم، مهم نوشتن است، شاید هم یک شاهکار شد، خدا را چه دیدهای؟! این دنیا که کش و پیمانی ندارد، شاید تقی به توقی خورد و یکی در یک گوشهی دنیا خوشش آمد یا این که از کاری که نوشتهی من به زعم او میکند خوشش آمد، و در هزارتوی آن تصویری، حقوق بشری، فضای سبزی، محیط زیستی، حقوق نسوانی یا کوفتی، زهر ماری پیدا کرد و جنجالی به پا شد و یک دو تا چمچه شانس هم قاطی آن شد و از این نمد کلاهی هم سر ما رفت و توی این بلبشو ما هم نوبل بگیر شدیم. فکر نکنید غیر ممکن است کافیست نوبل آشپزی هم راه بیفتد آن وقت آش شله قلمکار من کاری کند کارستان چون کار، کار سیاست است کی کجایش را دیده؟ کی از فردا خبر دارد؟ شاید همین آش شله قلمکاری که من امروز میخواهم بپزم برای بعضیها یک وجب روغن رویش باشد حالا اگر برای من نیست؛ نباشد؛ تازه کی تا به حال از هنرش نان خورده که من بخورم، در هر حال اگر برای ما آب ندارد؛ باشد که برای بعضیها نان داشته باشد و باشد که این بعضیها نوه – نتیجههای خودم باشند که جدّشان گنجی شایگان برایشان به میراث گذاشته است. بله مینویسم تا ببینیم چه میشود!
آب انبار اسماعیلان[1]
پدر بزرگم، حاج محمدعلی رمضان انارکی - یکی نیست به من بگوید تو میخواهی زندگینامهی خودت را بنویسی پس با پدر بزرگت چه کار داری؟- نه، درست است که زندگینامه مال من است و مال خود خودم و حقّ تألیف و کپیرایت هم شاهد من است ولی نمیدانم جریان چیست که هر کاسهای را که پیدا میکنم با کندوکاو میبینم که زیر نیمکاسهی پدر بزرگ است! نه نمیشود! بدون پدر بزرگم، زندگینامهی من اصلاً شروع نمیشود، شاید مال بعضیها بشود، امّا مال من نمیشود چون تمام راهها به رم ختم میشود.
بقیه ماجرا را در اینجا بخوانید
بله میگفتم: پدر بزرگ پدریم – حاج محمدعلی رمضان انارکی- معروف به حاج مندلی رمضون که بهتر است با او خودمانیتر باشیم ، از این به بعد به اختصار میگویم «بابا حاجی»، یعنی همان نامی که اگر بود به او میگفتم و آنهایی که با او بودهاند و دیدهاندش به او گفتهاند.
«بابا حاجی»، یکی از چند شتردار بزرگ انارک است که دویست سیصد نفری شتر دارد و مشغول قافلهسالاری و حمل و نقل کالا و مسافر است بین اصفهان و سمنان از طریق نایین و انارک و جندق و بالاخره راه طولانی و پرخطر کویر مرکزی؛ البته گاه گداری هم تا چهارمحال و از آن طرف تا شاهرود هم میرود که بستگی دارد به بار و مسافر و صاحب کالا و بازار و خیلی چیزهای دیگه که من اصلاً سر در نمیآورم.
این کاروانسالار که من او را ندیدهام و تنها وصفش را از این و آن بویژه از پدر و عمّه «حاج هدیه»[2] شنیدهام، ظاهراً بیش از همه شبیه عمو «حاج محمد»[3] بوده است. اگر او را ندیدهام عمویم را خوب دیدهام و خیلی خوب هم میتوانم توصیفش کنم چون خیلی با او نزدیک بودم و خیلی هم -حالا نداشته باشه- مرا دوست داشت چون همان طور که میگفت از بچههای درسخوان خیلی خوشش میآمد و من هم خرخوان نبودم امّا سر سوزن استعدادی داشتم و نمیدانم چرا از همون بچگی زود انگشتنما میشدم –شاید برای این که شش انگشتی بودم[4].
این عمو «حاج محمد»، مردی باریک اندام و ریزنقش بود با سری گرد وکوچک و چشمانی ریز و نافذ و متفکّر، بسیار مهربان و دوستداشتنی تا آن جا که من هر وقت از یزد برای تعطیلات میآمدم با این که سیزده چهارده ساله بودم این پیرمرد مهربان – با آن که از پدرم و از همهی بچههای «بابا حاجی» بزرگتر بود؛ هنوز عرق راهم خشک نشده بود که با آن عصای ظریفش و هیکل نهیفش، تلق و تولوق راه میافتاد و به دیدن من میآمد، من که کیف میکردم امّا میدیدم که پدرم چقدر شرمنده میشود و با الفاظ مختلف او را از این کار باز میدارد امّا عمو میگفت: محمد پسر خوبیه و من او را خیلی دوست دارم، این جملات آن قدر برای من دوستداشتنی و تشویقکننده بود که دیگر مشابه آن را نه شنیدهام و نه خواهم شنید. من هم این عموی ناتنی را خیلی دوست داشتم به دلیل این رفتار و شاید هم به دلیل آن شباهت کمنظیر او به «بابا حاجی» که از زبان غیر و آشنا شنیده بودم. بله، من «بابا حاجی» را در عمو حاج محمد میدیدم که فرز و چابک راه میرود و به این طرف و آن طرف میدود، قدمهای تند و ریز برمیدارد شانهی چپش مثل کسی که کمی لنگ باشد لنگر برمیدارد و بیش از حد معمول پایین میآید انگار دست چپش آویزانتر است - برادر بزرگم، حسین شیخ[5]، هم همین طور راه میرفت و انگار من هم البته خودم متوجّه نمیشدم امّا یک روز در نوجوانی از سمت خیابان اصلی چوپانان وارد کوچهی باقر سیاه[6] شدم، سر سه راه وسط کوچه عدّهای از زنان کوچهنشین در آفتاب زردی یک عصر زمستانی نشسته بودند، زنانی که اغلب اوقات بیکاری را کوچهنشینی میکردند، گوهر، زن باقرسیاه[7]، فاطمه خانم[8] عصمت قلی[9] و ماما نوشی[10]، خدیجه خیری[11]، کوچک[12]، ماما کشور[13] و زن حسین برجی[14] و چند نفر دیگر که اکنون در ذهن ندارم و من هنوز خیلی نزدیک نشده متوجّه شدم که تو کوک من هستند به طوری که تقریباً همه به من نگاه میکردند و من هم از خجالت منفعل شده رفتارهایم اغراقآمیزتر شد؛ به نزدیکی آنها که رسیدم، فاطمه خانم گفت:
چرا مثل حاج مندلی رمضون راه میری؟
سؤالی بود خندهدار چون جوابش را در خود داشت و پاسخ من هم پوزخندی بود و تازه معنای شگفتزدگی زنان کوچهنشین را فهمیدم لابد داشتند میگفتند که هیچ کس نمیمیرد- امّا تابستان 1393 که حریف شدم پسرعمو حسین، حسین میرزامهدی، را بعد بیست سال از تهران بیرون بکشم و به چوپانان ببرم تا وضعیت ملم و آب و ویران شدن خانهی پدریش را از نزدیک ببیند شبی در خانه عکسی در کنار هم گرفتیم و شباهت بیش از حدّ ما دو تن ثابت کرد که باباحاجی شکل خود من بوده است چون ژن مشترک ما دو تا پسرعمو فقط و فقط باباحاجی بود این هم همان عکس:
با این که پسرعمو حسین پنج شش سالی از من پیرتر است امّا در نگاه اوّل که عکس را توی گوشی دیدم گمان کردم یکی از عکسهای خودم است.
پینوشتها:
--------------------------
[1] - مزرعه کوچک و قدیمی در شرق انارک در فاصله چهار پنج کیلومتری که از انارک هم دیده میشود و «بابا حاجی» چند حبهای از آن را مالک است
[2] - حاج هدیه عظیمی خواهر تنی و کوچکتر پدر نگارنده
[3] - حاج محمد مستقیمی برادر بزرگ و ناتنی پدر نگارنده
[4] - داستانش مفصل است خواهم آورد.
[5] - محمد حسین مستقیمی برادر بزرگ و ناتنی نگارنده که بزرگترین فرزند پدرش نیز میباشد.
[6] - باقر ضیایی فرزند ابراهیم سیاه اسماعیلانی که این پسوند نام سیاه را از پدر به ارث برده بود گرچه سفیدتر از پدر هم نبود البته سیاه نبودند بیش از اندازه سبزه بودند، او مردی مهربان و مهمان دوست و دلسوز بود، قهوهخانهای محقر در خیابان اصلی چوپانان داشت و نفت و بنزین روستا را هم تأمین میکرد و به طور کلی حامی هر غریبی بود
[7] - گوهر ضیایی دختر غلامرضا عباس صفر،همسر دوم باقر سیاه و خواهر فاطمه خانم
[8] - فاطمه فاتح چوپانان دختر غلامرضا عباس صفر،خواهر گوهر و همسر مصطفیقلی فاتح چوپانان
[9] - عصمت فاتح چوپانان دختر مصطفیقلی و فاطمه خانم و همسر ابراهیم اردیبی(ابراهیم حسین حاج بابا)
[10] - نوشین مادر فاطمه خانم و گوهر، نمیدانم مامایی کرده بود یا چون پیرزن بسیار مهربان و دوستداشتنی بود او را همه «ماما نوشی» مینامیدند.
[11] - خدیجه خیری زنی تنها و مجرد از اهالی جندق که به چوپانان مهاجرت کرده بود و تنها زیست و تنها مرد.
[12] - کوچک ابنی دختر قلی و همسر نظرعلی فاتح
[13] - کشور رنجبر دختر عباس قاسم و همسر عباس خوری که بهترین نانوای چوپانان و مادر بزرگ رضاعی نگارنده است
[14] - فاطمه شاهرودی همسر حسین قاسمیان معروف به «حسین برجی» چون در زمان قلعهبندی نگهبان برجهای قلعه بوده و تا آخر عمر هم نگهبان قناتهای چوپانان و حجتاباد و آشتیان به همره دو دوست دیگرش ابراهیم جلالپور(تنبلو) و قاسم سعادت(قاسم کور) بود
[15] - محمدعلی ابراهیمی، شاعر، نویسنده، محقق و مورخ معاصر که خوشبختانه نگارنده افتخار دوستی با ایشان را دارد.
[16] - فاطمه سلطان دختر حاج محمدباقر حاج مؤمن، من هم مثل همه او را «سلطان» مینامم چون از هر کس پرسیدم نامش را دقیق نمیدانست بعضی فاطمه سلطان، دیگری، سلطلن بانو، یکی دیگر، ماه سلطان و... مهم نیت مهم این است که او سلطان نام دارد و سلطان خانه حاج مندلی رمضون است.
چوپانان آباد:گوهر همسر اول باقر است و آسیه همسر دوم در مقاله باقر سیاه چند نفر از فرزندان گوهر این تذکر را شفاهی داده اند