چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

دیدار در غربت

دیدار در غربت

نوشته :نسل سومی

با اتوموبیل شخصی ام در یک اتوبان به سوی لس آنجلس می رفتم و در دنیای آرزوهایم تک و تنها در یک کشور غریب فکر می کردم اما بوق ماشین های پشت سرم مرا به خود آورد و تازه متوجه شدم که سرعتم کاهش یافته و وقتی پدال گاز را فشردم تازه فهمیدم که موتور خاموش شده است ماشین را به کناره جاده هدایت کردم و ایستادم با مکافات زیاد موتور دوباره روشن شد اما متوجه شدم که ریپ می زند به همین علت از حاشیه جاده حرکت کردم اما نزدیک یک توقفگاه ماشین خاموش شد و دیگر روشن نشد با زحمت زیاد ماشین را هل دادم تا به داخل پارکینگ رسیدم و متوقف شدم ، بهتر ین کار کمک گرفتن از یک مکانیک بود برای اینکار می بایست خودم را به یک تعمیر گاه می رساندم .لذا در کنار جاده با بلند کردن دست تقاضا می کردم مرا سوار کنند اما نیم ساعتی گذشت و همه ماشین ها بی تفاوت از کنارم می گذشتند تا اینکه بالاخره یک تریلی در پارکینگ توقف کرد.مشکل خود را به او گفتم و او مر سوار کامیون کرد  ، در شروع حرکت چند سوال کردم که باب گفتگو را با او باز کنم اما او مایل به این کار نبود بهتر تشخیص دادم که آرام باشم تا به مقصد خود برسم
همانطور که به مناظر اطراف می نگریستم خود را در بیابانهای اطراف انارک احساس کردم و نا خود آگاه دو بیتی های زیر را با آواز شروع به خواندن کردم

ری یک سنگی سیبی تو کنجی چمبه
قیدیما وم نیویشته خوی بیرمبه
نبادا قدری دی روها نداربی
الاوو عمرو و- آدم باری پمبه....

دلوم تنگو زیمی حوشکو؛هیوا جِم
ایُور یَگ بار بی ای روها ایساجم:
گو ری تختی قیرومساقا هنیگم
وه هم از حال و رویی خوی ایواجم..

در حالیکه از عکس العمل راننده بیخبر بودم دوبیتی دوم که تمام شد وبه فکر دوبیتی سوم بودم  متوجه شدم راننده در پارکینگ کنار جاده توقف کرد و بدون هیچ سخنی به من خیره خیره نگاه می کرد فوری از او معذرت خواستم و به او قول دادم که دیگر آواز نمی خوانم
راننده همانطور که به من خیره شده بود گفت :تو پور کی ای؟
و انگار دنیایی را به من داده اند چون در قلب امریکا یک نفر با من انارکی صحبت کرد،به چشمان کنجکاوش نگریستم و فوری او را شناختم او همبازی و همکلاسی دوران دبستان من بود گفتم : احمد خویوتی
او فریاد کشید رضا و مرا بغل کرد و حالا اشک شوق و گریه هایمان پایانی نداشت
احمد در آوردن مکانیک و راه اندازی ماشین همٌت کرد و شب را هم با هم در منزلم گذراندیم
تا امریکا بودم حداقل ماهی یکبار احمد را می دیدم و هر دوی ما از این ملاقات انرژی مضاعف می گرفتیم
چقدر دوستی های دوران بچگی شیرینند!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد