چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com
چوپانان آباد

چوپانان آباد

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون choopananabad@yahoo.com

آقا بیکی


آقا بیکی
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/۱۱/٦

خرداد 43 از دبستان ستوده فارغ التحصیل شدم. پدرم مرا برای ادامه تحصیل به یزد برد و به خاله ام سپرد. خانه خاله روبروی شاهزاده فاضل، پلاک دوم خیابان بود. وسطای کوچه دبیرستان امیر کبیر بود که من در آن ثبت نام کرده بودم. یکی دو ماهی گذشته یا نگذشته بود که پسین یک روز که از مدرسه آمدم، خاله را پریشان دیدم و پسر خاله ام حسن، رنگ به چهره نداشت و حالی داشت که دو سه ماه پیش به سرم آمده بود. گفتم:" خاله من قورمه شکار خورده بودم و اینطوری شدم. آقا بیکی آمد و با یک سوزن چاقم کرد. خانه ی آقا بیکی اینجا کجاست؟" خاله خندید و گفت:" نزدیکترین آقا بیکی به اینجا دکتر رادفر است و بغل شعبه نفت مطب دارد." بیدرنگ دست حسن را گرفتم و از خانه بیرون زدیم.... بالای در چوبی نسبتاَ کوچکی تابلویی آویزان بود با این مضمون: دکتر رادفر ( داخلی – اطفال ) در باز بود و ما بی معطلی وارد شدیم. خانه کوچکی بود با حیاطی که وسطش یک حوض پر از آب با چند تا ماهی قرمز... همه جا ساکت بود و هیچ کس جایی دیده نمی شد. اما با یک نگاه می شد فهمید آن اطاقی که با چند پله از حیاط بالاتر است و از پنجره اش یک لامپ روشن دیده میشود اطاق دکتر است و اطاقی که با چند پله پایین تر از حیاط است اطاق سوزن  زن. 
درباز بود و دکتر پشت یک میز، روی کتابی خم شده بود. وقتی سر از روی کتاب برداشت، چشمانش را هاله ای از خستگی پوشانده بود و فرقش با آقابیکی این بود که آقابیکی ما همیشه کت و شلوار سیاه می پوشید و روی پیراهن سفیدش کراوات سیاه میزد. اما دکتر رادفر پیراهن چارخونه آستین کوتاه پوشیده بود. دکتر پس از معاینه ای مختصر، نسخه ای بدستم داد و گفت:" یک آمپول نوشتم همین حالا تزریق کنید." حسن را نشاندم لب حوض و گفتم :"با ماهی ها خودت را سرگرم کن، تا من برگردم ، اگر هم بالا آوردی وِلِش کن توی باغچه.
پیرمرد سوزن زن، ته مانده موی سرش سفید بود و سبیل های آویخته اش، جوگندمی. با چشمان ریز، گرد و سیاهش مرا برانداز کرد و آمپول را از دستم گرفت و با اولین جمله ای که از دهانم خارج شد، از لهجه ام که چوپنونی غلیظ بود و خالص خالص، بی هیچ واژه غریبه ای، پی به زادگاهم برد و گفت:"آقا بیکی را می شناسی؟" گفتم:"چه جور، هنوز جای سوزنش درد می کند." اما نگفتم موقعی که آقابیکی گفت:" سُجُنِش اِوا "مثل همه ی بچه ها به خود لرزیدم. پیرمرد خنده نوازش آمیز و شیرینی کرد و گفت:"چندین سال پیش من در درمانگاه انارک کار میکردم. روزی جوان محجوب و آراسته ای نزد من آمد و با خواهش و تمنا خواست از من تزریقات یاد بگیرد. ابتدا زیر بار نرفتم، اما اصرار زیاد،علاقه فراوان و اعتماد به نفسش، مجابم کرد... او با پشتکاری مثال زدنی، در کمتر از شش ماه، از پانسمان گرفته تا بخیه و هر آنچه من می دانستم، ماهرتر از خودم شد... روزی با قلم و کاغذ رفت سراغ دکتر و خواست هرآنچه او می داند را یاد بگیرد. او در این مدت با دکتر هم صمیمی شده بود و دکتر از هوش سرشارش بارها تعریف کرده بود. این بود که با میل وعلاقه دانسته هایش را به او آموخت... بعدها که به یزد منتقل شدم، شنیدم که در چوپانان پزشکیار موفقیست." پیرمرد حرفش تمام شد و نگاهمان توی چشم های هم ماند.گفتم :" بسیار موفق، خیلی از مردم چوپانان جانشان را مدیون او هستند. بخصوص در سوختگیها، ید طولایی دارد. به یاد ندارم که آقا بیکی دندان کسی را کشیده باشد ، اما در زباله های خانه اش قالب های گچی دندان را دیده ام." و وقتی اوف حسن درآمد، از پیرمرد شنیدم :" پس دارد روی دندانسازی هم کار میکند؟!" و در حالیکه می اندیشیدم، چه فراوان مردمانی که در نبود آقابیکی به علت یک بیماری کوچک، یک مسمومیت و یا یک زخم و یا.... جان خود را از دست داده بودند، با حسن که حالا رنگ صورتش برگشته بود و جای سوزن را فشار میداد و شل شلی راه میرفت، به خانه برگشتیم. 
(در طول این سالها، آقابیکی در یکی از اطاق های منزلش بیماران را ویزیت می کرد. همان اطاقی که داروهایش نیز در کف آن پخش بود. او اگر چه مدرک دانشگاهی نداشت و همه ی دانسته هایش تجربی بود، ولی خیلی ها جانشان را به او مدیونند. قوت قلبی که او به بیماران میداد و به (دستش شفا میده) مشهور بود. امید به زندگی در این روستا، لااقل در منطقه رکورد می زد. حتی بعد از این که پزشکان تحصیل کرده هم مامور خدمت به این روستا شدند، آقابیکی باز هم دستش شفامی داد. آقابیکی، نصف شب و دم صبح و سر ظهر و وقت شام نداشت. با اولین تلنگر به در خانه اش، بربالین مریض حاضر می شد. خداوند قرین رحمتش فرماید که ، عمر و علم و حلمش را وقف این مردم کرد. بر گرفته از کتاب چوپانان نگین کویر تالیف نگارنده ص 112)

نقل از :حرف و نقل
برای آگاهی از آخرین اخبار و پیوستن به کانال تلگرامی چوپانان آباد اینجا را  کلیک کنید.
ادرس ما    choopanan_abad@                              

کله گُرگی

 

کله گُرگی
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/٩/٢۸

چوپانان بود و من بودم و محمد بود و سه - چهار هفته ای مطالعه آزاد برای امتحانات دیپلم. 
برق، تنگ غروب با غرش ژنراتور می آمد و ساعت یازده هم میرفت. یک ربع مانده به یازده با خاموش و روشن شدن، رفتنش را علامت میداد... آنگاه سکوت مطلق ده را فرا میگرفت... خیابان ها و کوچه ها خاموش، خانه ها خاموش و مردم در سکوتی دلچسب و هوایی مطبوع سر بر بالین میگذاردند و در بستر خواب و خیال و خستگی فرو میرفتند. فقط آبیاران بیدار بودند و من و محمد، که چراغ طوری را می گیراندیم و تا اذان صبح درس میخواندیم و زیاد پیش می آمد که وقتی بخود می آمدیم، خروسها از خواندن افتاده بودند و هوا روشن شده بود و ما ناگزیر نماز را لب طلایی می خواندیم. سپس سه- چهار ساعتی می خوابیدیم. حدود ده صبح از خانه بیرون میزدیم و کاری نداشتیم جز پرسه زدن در خیابان و به زندگی آرام و ساکت مردم نگاه کردن و لذت بردن از کشتزارهای دشت و تنفس هوای پاک و مطبوع بهاری که مملو از عطر گل و گیاه بود.

برای مطالعه بقیه داستان اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

حسن یاور

 

حسن یاور
نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/٩/۱٥

بسیاری از مردان بزرگ میمیرند و از دنیا محو می شوند، بی آنکه سایه تاسفی به دنبال خویش بگذارند و چه بسیار مردانی را می شناسیم که نامشان خاطراتی را بیاد می آورد و این خاطرات در اعماق قلبمان عزیز میماند و این بار حسن یاور است که در عنوان داستان جای میگیرد و هم اوست که با خاطره ای تلخ و ناگوار که سالهای سال است در مغز مردم چوپانان ته نشین شده است به همراه فرزند جوانش از دنیا می رود. روحش شاد.
"کلاس چندم بودم؟ نمیدانم. اما همینقدر میدانم که یکی دو سال بود مدرسه ستوده راه افتاده بود و مکتب ملا را به تعطیلی کشانده بود. معلم ها از نایین آمده بودند و من چون درس و مشقم خوب بود مبصر کلاس بودم. بچه ننگوها و درس نخونوها را معلم با ترکه ای که من از دفتر مدیر می آوردم تنبیه میکرد. برای مطالعه بقیه داستان اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

پایگاه مرد کویر کیخسرو فاتح (قسمت پایانی)

نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/٩/۸

... که دفعتا چشمم به کنار جاده افتاد. چارستون بدنم لرزید و مو بر اندامم راست شد....

یک بچه کنار جاده خوابیده بود!!! کوبیدم روی ترمز و به حسین که سرش به داشبورد خورده بود و هاج و واج بمن نگاه می کرد، با غیظ گفتم: این دیگه بچه آدم بود نه جُل شتر."         برای مطالعه بقیه ماجرا اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

پایگاه مرد کویر کیخسرو فاتح (خسرو قلی)

  

نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/۸/۳٠

مرد کویر در خانه اش مرا به حضور پذیرفت. از آخرین باری که او را دیده بودم سالها میگذرد و بر میگردد به اوایل دهه ی پنجاه، که در مسیر یزد بندرعباس کار میکرد و گاه گداری بمن که سپاهی دانش یکی از روستاهای کنار جاده بودم سر میزد. او راننده کامیون بود. عینک آفتابی میزد، کراوات می پوشید و همیشه اتوکشیده و شیک پوش بود.(مثل حالاش) و وقتی کیف چرمی دکتریش را که پر از دارو بود برمیداشت تا مریضی را مداوا کند، بیشتر به دکترها میمانست تا راننده... بگذریم، سرگرم اختلاط بودیم و سخن از همه جا و همه چیز به میان آمد از جمله خاطره ای بسیار ناگوار که این چنین آغاز سخن کرد:برای مطالعه بقیه داستان اینجا راکلیک کنید

 

ادامه مطلب ...

چوپانان، صف نانوایی

 

نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/۸/٢۱

چوپانان بود و غروب بود و پاییز. یکی از آن غروب های غم انگیز، از آن غروب هایی که در پیرامون انسان همه چیز رنگارنگ است، اما پژمرده. و چیزی که به این غم دامن میزد، فوت سید محمود موسوی بود واستاد غضنفر کلانتری.

مهندس گفت:" به کشورهای زیادی سفر کردم. سالها در آلمان زندگی کردم. تقریباً در تمام استانهای کشور پهناورمان ایران، کار کردم، اما زادگاهم گویا طعم و مزه ای سوای آنان دارد. اگر چه با خاطره ای بسیار ناخوش از این ولایت رفتم، اما وقتی در کوچه و خیابانش راه می روم، احساس امنیت می کنم و با رضایت خاطری مطبوع، ذهنم به مسائلی تازه رو می کند. شناخته ها را می بینم و ذهنم از ناشناخته ها راز می گشاید و آن وقت است که از نشاط لبریز می شوم."

و گفت:"با چهار کلاس سواد از مکتب ملا فارغ التحصیل شدم. پدرم برای ادامه تحصیل مرا به انارک برد و به یکی از بستگان سپرد. غربت و دلتنگی از یک طرف، سخت گیریهای معلممان از طرف دیگر عرصه به من تنگ کرده بود که هر جوری بود تحمل می کردم، اما آنچه پیرامونم می گذشت تحملم را طاق کرده بود. داستان از این قرار بود، تکلیف های شبم را پاکیزه و با دقت می نوشتم، اما صبح موقعی که معلم میخواست ببیند، خط خورده بود. قسم و آیه هم بی فایده بود. معلم بی رحم و انصاف، مرا غریب گیر آورده بود. یک روز فلک بود و دیگر روز شلاق و پس آنروز کلاه برای مطالعه بقیه داستان اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

کاظم و خاطراتش

 

کاظم و خاطراتش 



مهدی افضل به یا د کاظم نوشت:

نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/٧/۱۱

می خندید و می خنداند. نمی رنجید و نمی رنجاند..اگر چه دست تقدیر سالها پیش قفلی بی کلید بر زبانش بست، زبانی که همیشه سیلاب کلمات خنده آور از آن جاری بود و قفلی که هرگز باز نشد... اما او هیچگاه دست از خنداندن و خاطره آفرینی بر نداشت. جوکهایی که بی زبان نقل می کرد و خنده هایش، بی امان می خنداند... برای مطالعه بقیه مطلب اینجا را کلیک کنید


محمد مستقیمی به یاد کا ظم نوشت:

من و کاظم

(به بهانه‌ی کوچ ابدی او)

من و کاظم تقریباً با هم تو چوپونون تو خشت افتادیم و توی خاک‌های کوچه‌های چوپونون با هم خاک‌بازی کردیم و دو تایی‌مون با هم به دبستان ستوده رفتیم. روی یک نیمکت بغل هم نشستیم و هر روز عصر به خونه‌ی ما اومدیم و رفتیم روی بام و در گرمای آفتاب زردی دم غروب تکلیفامونو با هم نوشتیم و دو تایی‌مون از شیره‌های شره کرده از مشک‌های خرمایی که مادرم روی بام گذاشته بود لیسیدیمبرای مطالعه بقیه مطالب اینجا را کلیک کنید


ادامه مطلب ...