مرد کویر در خانه اش مرا به حضور پذیرفت. از آخرین باری که او را دیده بودم سالها میگذرد و بر میگردد به اوایل دهه ی پنجاه، که در مسیر یزد بندرعباس کار میکرد و گاه گداری بمن که سپاهی دانش یکی از روستاهای کنار جاده بودم سر میزد. او راننده کامیون بود. عینک آفتابی میزد، کراوات می پوشید و همیشه اتوکشیده و شیک پوش بود.(مثل حالاش) و وقتی کیف چرمی دکتریش را که پر از دارو بود برمیداشت تا مریضی را مداوا کند، بیشتر به دکترها میمانست تا راننده... بگذریم، سرگرم اختلاط بودیم و سخن از همه جا و همه چیز به میان آمد از جمله خاطره ای بسیار ناگوار که این چنین آغاز سخن کرد:برای مطالعه بقیه داستان اینجا راکلیک کنید
"از صبح دلم آشوب بود. یک اندوه ملایمی قلبم را می فشرد. مثل اینکه خبر ناگواری را داشتم بو می کشیدم. نه که خیال کنی توی دل آشوبیم ذره ای ترس راه داشت، نه. حالا اگر دفعه اولم بود! یک چیزی. چند بار با انترناش این راه را رفته بودم، اینکه بنز بود و اعتبارش صدبرابر بیشتر. تازه تنها هم که نبودم. حسین همراهم بود. درثانی مثل همیشه آذوقه یک هفته را برداشته بودم. چهارتا بیست لیتری آب و یک کیسه نان خشک... پس دلشوره معنایی نداشت.
خیلی به ظهر نمانده بود که از جندق حرکت کردیم. جاده مالرو بود. راهی که کاروانها از آن عبور کرده بودند و لَپ کوب شتران بود. به ندرت ماشینی از آن عبور میکرد و من از این جهت مرد کویر لقب گرفته بودم، چون سالی چند بار از این راه عبور می کردم و آنقدر چاله چوله داشت که ماشین از سه بیرون نمی آمد. 150 کیلومتر فاصله از جندق تا معلمان، کویر نمک در دو طرف جاده پهن شده بود، عبوس و بی برکت، بی تل و پشته و بی آب و علف و آنچنان گسترده که مثل آسمان انتهایی نداشت و آفتاب که حالا کما بیش بمیانه آسمان رسیده بود، سخاوتمندانه، با هر چه نور و گرما داشت می تابید و کویر تفتیده را می بریاند. حسین حرف میزد، تخمه می شکست و می خندید، اما در عمق نگاهش ترس غریبی لانه کرده بود.
حسین: " خسرو خان اگر خدای نکرده، وسط راه ماشین خراب شد تکلیف چیه؟"
خندیدم و گفتم: "آب و نانمان که تمام شد، وصیت نامه هایمان را می گذاریم زیر سرمان ورو به قبله دراز می کشیم."
حسین بشوخی من با خنده جواب داد. نمیدانست چه عکس العملی باید از خود بروز دهد. اما پس از مکثی تقریباً طولانی گفت:" من وقتی سوار ماشینت شدم سرنوشت خطیرخودم را با سرنوشت تو پیوند زدم."
خسرو عینکی قاب نقره ای به چشم زده بود که حالتی ادیبانه به او می داد. چای داغ را با جرعه ای کوچک و سریع سرکشید و ادامه داد: " تقریباً اواسط راه بودیم که حسین پرسید: "آن چیست؟" و اشاره کرد به دیوار خرابه ای که با فاصله ای از ما آن طرف جاده بود. گفتم: "زمانیکه انگلیسها و اروپاییها برای اکتشاف نفت جنوب را سوراخ- سوراخ میکردند، روسها هم برای اینکه عقب نمانند، سرتاسر شمال دنبال نفت گشتند، گویا این دیوار خرابه بقایای عملیات اکتشافی نا موفق روسهاست... داشتم به حسین می گفتم که از اینجا به بعد بقایای یک جاده ماشین رو، که احتمالاً روسها تیغ زدند، هست، که چشمم به دو سیاهی کناردیوار خرابه افتاد. گفتم حسین نگاه کن مثل اینکه دو تا آدم آنجا خوابیده باشند!
حسین گفت:"آدم اینجا چه میکنه!؟" و با خنده ادامه داد:" خسرو خان یک لیوان آب بدهم بریزی رو کله ت. مغزت داغ کرده."
-پس چی بود؟
-لابد سارونایی که از جندق میروند سرکویر و بر می گردند، جُل شتراشونه یا علوفه اضافشون. نمیدونم هر چی بود آدمیزاد نبود
قانع شدم و به راه خود ادامه دادم. در این سفرهایی که از این مسیر رفته بودم کم پیش می آمد پرنده یا جمنده ای ببینم. کویر همیشه ی خدا خالی و هولناک بود. هنوز از فکر آن دو شبح، سیاهی، بیرون نیامده بودم و به آن دورها، به عمق کویر نگاه میکردم و میدیدم که گردباد در کف کویر به هم می پیچید و گره می خورد، فتیله می شد و قد میکشید و تنوره ای از باد به بالا می رفت و ناله موتور را می شنیدم که پنج میخواهد، که دفعتا چشمم به کنار جاده افتاد. چارستون بدنم لرزید و مو بر اندامم راست شد.
ادامه دارد....