نویسنده: مهدی افضل - ۱۳٩٤/۸/٢۱
چوپانان بود و غروب بود و پاییز. یکی از آن غروب های غم انگیز، از آن غروب هایی که در پیرامون انسان همه چیز رنگارنگ است، اما پژمرده. و چیزی که به این غم دامن میزد، فوت سید محمود موسوی بود واستاد غضنفر کلانتری.
مهندس گفت:" به کشورهای زیادی سفر کردم. سالها در آلمان زندگی کردم. تقریباً در تمام استانهای کشور پهناورمان ایران، کار کردم، اما زادگاهم گویا طعم و مزه ای سوای آنان دارد. اگر چه با خاطره ای بسیار ناخوش از این ولایت رفتم، اما وقتی در کوچه و خیابانش راه می روم، احساس امنیت می کنم و با رضایت خاطری مطبوع، ذهنم به مسائلی تازه رو می کند. شناخته ها را می بینم و ذهنم از ناشناخته ها راز می گشاید و آن وقت است که از نشاط لبریز می شوم."
و گفت:"با چهار کلاس سواد از مکتب ملا فارغ التحصیل شدم. پدرم برای ادامه تحصیل مرا به انارک برد و به یکی از بستگان سپرد. غربت و دلتنگی از یک طرف، سخت گیریهای معلممان از طرف دیگر عرصه به من تنگ کرده بود که هر جوری بود تحمل می کردم، اما آنچه پیرامونم می گذشت تحملم را طاق کرده بود. داستان از این قرار بود، تکلیف های شبم را پاکیزه و با دقت می نوشتم، اما صبح موقعی که معلم میخواست ببیند، خط خورده بود. قسم و آیه هم بی فایده بود. معلم بی رحم و انصاف، مرا غریب گیر آورده بود. یک روز فلک بود و دیگر روز شلاق و پس آنروز کلاه برای مطالعه بقیه داستان اینجا را کلیک کنید
کاغذی. و من هم تنها کاری که ازم بر می آمد، در میان گریه، مفهوم و نامفهوم دشنامشان می دادم. بود و بود تا این که یک روز یکی از بچه های ولایت که دو سال از من بزرگتر بود گفت" یک چیزی به فراش مدرسه بده." پول تو جیبی من آنقدر نبود که بتواند کسی را راضی کند. در یک سفر که به علت تعطیلی مدرسه به چوپانان رفته بودم، یک گونی شلغم برایش آوردم. از انروز به بعد تکلیفهایم خط نمی خوردند.
داستان که با اینجا رسید به مهندس گفتم:" باید به نانوایی بروم که اگر نروم؟" مهندس گفت: "تکلیف هات خط میخوره." و خندید.
درٍ نانوایی بسته بود و چند نفر زن و مرد، پیر و جوان، منتظر تنها شاطر محل بودند که، اولین نان را به تنور بچسپاند. و من به خیل این جماعت پیوستم . به میان آدمهایی رفتم که در نوبت ایستاده بودند، درد دل می کردند، گپ میزدند، خودنمایی می کردند و لاف میزدند و بی آنکه بخواهم مستمع نقل هایشان شدم.
پیرمرد اولی که ریزنقش بود و سفید چهره، شال سبزی از گردنش آویخته بود و برای همتای خودش که لبهایی قیطانی داشت و ته ریشی سفید صورت پر چینش را پوشانده بود وچهره اش به جز خستگی چیز دیگری را نشان نمی داد، از خاطرات نگهبانی انباردینامیت معدن نخلک می گفت و اینکه دستور داشت به هر کس که نزدیک می شد و اسم شب را نمی دانست از کمر به پایین شلیک کند. آن یکی گویی از این پرگوییها حوصله اش سررفته باشد، موضوع را عوض کرد و کشاند به قدیمها که یک کیلو گوشت شتر 2 ریال بود و او روزی 30 ریال دستمزد میگرفت و می توانست روزی پانزده کیلو گوشت شتر بخرد و حالا روزی چهل هزار تومان می گیرد ولی!!! آن دیگری پس از فرود آوردن سر بر سبیل تصدیق از ارباب ها سخن گفت و گفت: توی حیاط همه ی خانه های اربابی چهل – پنجاه نفر شتر نگهداری می شد.
چند سال بعد که گوشت گران شده بود، یکی از همین ارباب ها یکصد نفرشتر را برد تهران و در کشتارگاه یکصد هزار تومان فروخت و همه می گفتن فلانی چه همه پول داره. آن یکی گفت خداش بیامرزه همین بزرگوار با این همه پول، یکی از چوپانهایش را که یک بزغاله در صحرا گم کرده بود، می خواست جریمه کند و از حقوقش کم کند که عبد الرحیم خدا بیامرز وساطت کرد. آن یکی توی حرفش پرید و گفت یادت نیست آن سال قحطی را که زمستان سردی بود و یخ بندان بیداد می کرد و سرما سنگ را می ترکاند. سرمایی سگ کش و گزنده که همه جا را به تکه ای یخ بدل کرده بود. از طبس تا اردستان گندم و جو را خشکاند. سال بدی بود فقر و تنگدستی رسّ مردم را کشیده بود. بعضی از اربابها، رعیتهایشان را به سیخ و میل می پکاندند که باید بذری را که کاشتی پس بدهی که خدا بیامرز حاج محمد وساطت کرد...آن یکی گفت اربابها خیلی رحم دل نبودند اما عقلشان بیشتر بود. بعضی هایشان هم آنقدر خوب بودند که آدم میخواست تماشایشان کند. حرف و نقل ها که به اینجا رسید نوبت پیرمردها شد. سفره ها روی پیشخوان پهن شد. و من در اندیشه آن سال سخت غور می کردم و عطر نان تازه شامه ام را نوازش می کرد. که شنیدم : "مردم برای خورد و خوراکشان از جلگه ورزنه با شتر گندم وارد می کردند."
نان ها داشت دستهایم را می سوزاند که حسن آقا گفت: "شما که گفتی ده تا میخوام چی شد که حالا میگی دو تا!" گفتم : "میخوام فردا هم بیام."