بی شک همه ی دوستانش او را با خاطره ای شیرین به یاد می آورند. شاهد این مدعی نقلی است از استاد رضا که او را با چهره خندانش پس از گذشت بیش از پنجاه سال بیاد می آورد.
با این مقدمه کوتاه پیشنهاد می کنم دوستان کاظم با نقل خاطره ای یا نظری هرچند کوتاه دفتر یاد بودش را بنگارند. خداوند روح این رفیق شفیق را قرین رحمت فرماید.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بقیه نوشته محمد مستقیمی
![](http://uupload.ir/files/xyf4_000136_63129845de97dft07ch827.jpg)
من و کاظم دوناییمون با هم از دبستان ستوده فارغالتحصیل شدیم و با هم برای ادامهی تحصیل به یزد رفتیم و اون رفت میدون شاه بغل نخل تو خونه خاله و من هم توی خیابون ایرانشهر خونهی یکی از اقوام و با این که اون توی مدرسهی پهلوی بود و من توی ایرانشهر امّا هر وقت گزک میکردیم به دیدن هم میاومدیم.
![](http://uupload.ir/files/tjls_502301_040530b303439453aduy04.jpg)
من و کاظم دو تاییمون با هم برای اولین بار دو نخ سیگار زر خریدم و با هم سیگاری شدیم هرچند اون به خاطر بیماری قلبی بعدها مجبور شد رفیق نیمه راه بشه و ناچار ترک کرد ولی من هنوز سر قرارم هستم.
من و کاظم دوتاییمون با هم دو ترکه سوار دوچرخهی هرکولس او میشدیم و هر هفته میرفتیم اکبرآباد دیدن خاله حلیمه و میرزا سریزدی و چه قدر بهمون خوش میگذشت مخصوصاً با اون نونهای تاوهای خاله حلیمه و گاهی هم دوتاییمون رکابزنان از جوهرهر رد میشدیم و از کارخونهی سعادت هم رکاب میزدیم و رد میشدیم و دو ترکه میرفتیم اون ته تههای خیابون پهلوی که ریگ بود و پر از نوستالژی و ما را میبرد به ریگهای چوپونون و ساعاتی دو تایی با هم غلت میزدیم توی ریگها و دلتنگیمون را به ریگها که عین ریگهای چوپونون بود میسپردیم و با هم برمیگشتیم خونه تا هفتهبعد.
![](http://uupload.ir/files/ev2y_502338_397225cdi2352a83h8c4c5.jpg)
![](http://uupload.ir/files/8e6w_502292_083276nac3uu7493715h30.jpg)
من و کاظم دو تاییمون با هم هر هفته یک بلیط درجه دو تک تومنی سینما سهیل یا سینما مهتاب را میخریدیم و سینمای فردین و بهروز وثوقی را دنبال میکردیم و دوتاییمون تقریباً هیچ فیلمی را از قلم نمیانداختیم و حتی گاهی برای دیدن یک فیلم تا سینما صحرای صفاییه دو ترکه رکاب میزدیم.
من و کاظم دو تاییمون با هم در یک روز تاریخی با یک تک تومنی، ته ته کوچه حنا در یک جمعهی فراموش نشدنی نزدیکای ظهر مرد شدیم.
![](http://uupload.ir/files/giza_502310_4430962va3c453k8a44i37.jpg)
من و کاظم همیشه فصل امتحان دو ترکه رکاب میزدیم و کوچه باغهای آبشاهی و خرمشاه را پشت و سر میذاشتیم و سایهای خنک پیدا میکردیم دو تاییمون با هم درس میخوندیم و امتحانات را با هم میگذروندیم.
من و کاظم با تموم شدن دبیرستان از هم جدا شدیم تا این که کاظم ازدواج کرد و معلم شد و اومد بابلشیخ علی اصفهان و من هم که اصفهان بودم دوباره شانس آوردیم که گهگاهی با هم باشیم.
![](http://uupload.ir/files/xqqu_502384_4436881357wmbi7rb33436.jpg)
![](http://uupload.ir/files/fu2f_502309_7284699u43c003d25c0o3d.jpg)
![](http://uupload.ir/files/huwr_502428_96566742d5x3c4r7r9304k.jpg)
و یادم نمیره روزی که با هم او و همسرش و پسر کوچکش و یکی دو تا دیگر از دوستان به دیدن منارجنبان رفته بودیم و یک توریست خارجی بالای منارجنبان به زبان مشدّد اسپانیولی منار میجنباند و ابراز احساسات میکرد من از این پایین با تکان دادن دست با لهجهی غلیظ انگلیسی فریاد زدم:
(oh! bad kolato bord bi boro into sag nagiradet.)
و او هم سر ذوق آمد و به همان اسپانیولی شیرین و مشدّد جواب مرا داد که نه اون فهمید من چه غلطی کردم و نه من فهمیدم او چه گفت شاید اون هم مثل من دری وری گفت اما ناگهان کاظم گفت:
- بارکالله کی تا حالا به این خوبی انگلیسی یاد گرفتی؟ گفتم
- کاظم جون انگلیسی که نبود من به فارسی به او گفتم:
(اوه! باد کلاهتو برد بیا برو این تو سگ نگیردت)
که صدای قهقههی کاظم به فلک رفت از همون خندههای همیشگیش که آدم حسرت اونا را میخورد و آرزو میکرد بتونه مثل اون از ته دل بخنده و تا مدّتها هم هر وقت به من میرسید میگفت:
- زبان انگلیسی به این آسونی بود و ما نمیدونستیم و بیخودی این قدر زور میزدیم
و جمله کذایی را دوباره تکرار میکرد و کلی میخندیدیم تا زد و رفت یزد و دیدار ما منحصر شد به سالی یک بار نوروزها تو چوپونون تا اون سالی که سکته زد و مجبور شد عمل قلب بکنه. وقتی اونو تو چوپونون دیدم و حالش را پرسیدم گفت:
- دریچهی قلبم تنگ شده بود عمل کردم. گفتم:
-چرا عمل کردی؟ گفت:
- چکار میکردم؟ به شوخی گفتم:
- با اونجات عوض میکردی هر دوش درست میشد! که صدای خندهاش دوباره گوش فلک را کر کرد و از اون به بعد هر وقت مرا میدید میگفت:
- نامرد! چرا زودتر نگفتی که من مجبور نشم عمل کنم؟
![](http://uupload.ir/files/ze7o_531157_518292fk25t5sc3s3pa222.jpg)
و هربار از دفعهی قبل بیشتر میخندید تا این که روزگار دست از سرش بر نداشت و دوباره سکتهای و آن زبان شیرینش را برای همیشه بست امّا او از شوخی و خنده دست برنداشت تا سال گذشته در چوپونون که آلبوم عکسهایش را به خانهی ما آورد و تا آخر شب تمام عکسها را برای سایت شجرهنامه اسکن کردم و چند ساعتی را با یک حس نوسنالژیک به گذشتهها رفتیم و با این که به صداقتش ایمان داشتم و میدانستم هرگز به هیچ کس خیانت نمیکند به شوخی به او گفتم:
- کاظم حالا هم گهگاهی سری به کوچه حنا میزنی؟
اشک در چشمانش حلقه زد و با نگاهی سرشار از عشق دستم را در دست گرفت و با انگشت کف دستم نوشت: صدیقه
محمد مستقیمی – راهی
مهرماه 1394
![](http://uupload.ir/files/yuxl_502295_034214a6003579lx33r524.jpg)
![](http://uupload.ir/files/mdd7_502359_826387va4k3920b35x068b.jpg)
![](http://uupload.ir/files/x55u_502320_5037154056ob852a313dha.jpg)